
* بخشی از ترانهی شادی نقرهای (Silver Joy) در موسیقی متنِ فیلم جاماندگان (The Holdovers)
Daylight shaking through the trees
Do not disturb me, let me be
Eternity begins
نورِ روز میان درختان میلرزد
نخراشی آرامشم، بگذار باشم
ابدیت میآغازد
این دنیا از دنیاهای متفاوتی درست شده. برخیشان بهم وصلاند و برخی از هم جدا. دنیای من و خواهرت از هم جداست.
– هیرایاما
آدمی به نام هیرایاما
شکلی از معذب بودن این آدم با انسانهای پیرامونش مشهود است. در صحنهای که دوستدختر تاکاشی میبوسدش، جا میخورد و سرخ میشود. جایی که خواهرزادهاش میخواهد لباس عوض کند، بهسرعت از پلهها پایین میدود. بهطور کلی، این آدم از تعامل با آدمهای پیرامونش فاصلهی زیادی گرفته و مشاهدهگر جهان است.
جالب آنکه اتفاقا زندگی و آدمها را دوست دارد. با بچهای که توی دستشویی گیر افتاده، بسیار مهربان رفتار میکند و به مادرِ ناسپاسش میرساندش و پشتبندش لبخند میزند. به آن خانمِ عجیب و غریب و فهمناشدنی کناردستیاش در پارک، هر روز ظهر درودی گرم و غیرکلامی میفرستد. به تاکاشی ماشین و پول قرض میدهد. به خواهرزادهاش جا میدهد و سعی میکند باهاش خوش بگذارند. با مرد سرطانی مینوشد، از دلوجان باهاش حرف میزند و سرخوشانه سایهبازی میکند. یکی از درخشانترین قطعههای روزهای عالی آن بازی دوز با آدمی ناشناس است که هرگز نمیببینمش. و مهمتر از همه، هیرایاما در فاصلهای بسیار دور از آدمها، توالتهای عمومی را تمیز میکند.
پدر دیگر مثل قبل نیست
این فیلم شعر است: نه روشن میکند و نه پنهان، بلکه تنها اشاره میکند. این را بابک احمدی در تعریف همزمان جستار و شعر در مقدمهی کتاب دفترچهی خاطرات و فراموشی محمد قائد گفته. خواهر به سرگذشت رابطهی او و پدرش کوتاه اشاره میکند. اینکه دیگر مشاعرش از کار افتاده و رفتارش مثل قبل نیست و شاید بهتر باشد هیرایاما به دیدنش برود. اما آن سرباز زدن و سربهزیر شدنِ بفهمینفهمی معذبش، روایتگر زخم عمیقی است که از پدر برداشته. اما همین لحظه است و بعد تمام میشود. گاه، کوچکترین لحظهها، بامعنیتریناند. کمی قبلتر، نیکو به داییاش میگوید اگر با مادرش برود، به سرنوشت ویکتور، شخصیت اول داستان کوتاه لاکپشت آبی، تبدیل میشود، که از قرار معلوم سرنوشت هولناکی هم هست. اما ما نمیدانیم این سرنوشت چیست*. یعنی مهم نیست، چون «دفعهی بعد» است، برای وقتی که موضوع داستان را بدانیم، و این یعنی مهم نیست، چون الان نیست، الانْ زمانی است که هم نیکو و هم هیرایاما در دنیایِ درکنانشدنیِ آدمهایی که معذبشان میکنند، گیر افتادهاند.
* از کتاب یازده، مجموعه داستانی از پاتریشیا هایاسمیت. داستان کوتاه گفتهشده رابطهی دشوار میان ویکتور با مادرش را روایت میکند، جایی که ویکتور شدیدا زیر سرکوب روانی مادر است.
تنهایی و معنا در سینما
این آدم را نمیشود جامعهگریزیْ متنفر از آدمها قملداد کرد، ولی در عین به نظر میرسد از نزدیک شدن به آدمها هم هراس دارد. این واقعیتِ تلخ، آن سوی سکهی زندگیِ شیرین هیرامایاست. هر طور حساب کنیم، این زندگی بخشی از وزنهی خود را، که همان تعامل نزدیک و عمیق با آدمهاست، از دست داده. در زندگی هیرایاما نیازِ بودن با دیگری برآورده نمیشود. شاید زخمی شدن بهدست دیگران او را از آدمها دور نگه میدارد، آن هم برخلاف عشقِ آشکاری که بهشان دارد. برای فهمیدن چرایی این ماجرا برگردیم به حرف خودش: «دنیایش متفاوت از دنیای دیگران است.»
این آدم در نقطهای قرار گرفته که جوشیدن با دنیای دیگری برایش سخت و حتی غیرممکن شده. بودن، بهشکلی عمیق، در زندگی دیگری پیشنیازها و بنیانهایی میطلبد. ارتباط عمیق با دیگری، یعنی در دنیای دیگری زیستن، در عین حفظ تنهایی و دنیای مستقلِ خویشتن. و این بندبازی از هر کسی ساخته نیست.
ضمن اینکه آیا روهایا و، شاید، کابوسهای شبانهاش را هم میتوان نشانگانی گرفت از کشمکش درونی هیرایاما. در این معنی که روزهای عالیاش لزوما به معنی عاری از رنج بودن نیست. چه در دنیای بیرون و چه درون، هیرایاما درگیر نبرد است.
مثلا یکی از نبردهای برآشوبندهاش پس از دیدن همآغوشی زنِ میخانهدار و شوهر سابقش رخ مینماید. بر خلاف انتظار، سه بطری نوشیدنی و پاکتی سیگار میگیرد برای مست و خراب شدن کنارِ آب. این سکانس تصویری است از آشفتگی درونی این آدم، وقتی ارتباطی صمیمی را – شاید(!) دوباره پس از سالها – به چشم دیده. در این مواجهه، زخمی عمیق و کهنه در وجود هیرایاما سر باز میکند که برای خواباندنِ دردش نوشیدنی و سیگار لازم دارد (که دوباره پس از سالها لازم شده – سرفههایش این را میگوید). اما هیرایاما انگار همیشه برندهی این نبردهاست؛ آن وقتگذرانی سطحی و بازیاش با مرد سرطانی و خندهی از ته دلش روی دوچرخه این را میگوید.
آدم ممکن است در دورههایی از زندگیاش تصمیم بگیرد یا مجبور شود تصمیم بگیرد با آدمهای پیرامونش به تعاملی بسیار سطحی و غیرکلامی برسد. و در سوی مقابل، سطح تعامل با دنیای غیرانسانیِ پیرامون را افزایش دهد که نتیجهاش میشود تعامل بیشتر با خویشتن.
این آدم در صلح و صفای خودش توالت تمیز میکند. بیهیچ شِکوه و شکایتی، بیهیچ کلامی. ویلیام فاکنر میخواند، موسیقیِ خوب گوش میدهد، مفصل آبتنی میکند، و با شوق و کنجکاویِ کودکانهای با آدمی ناشناس روی برگهای کاغذ، آن هم در توالت عمومی، دوز بازی میکند. اینها همگی گواه آنند که این آدم بیش از آن که بخواهد روابطش را در دنیای دیگران گسترش دهد، میخواهد دنیای خودش را با چیزی بیجانتر، ولی در عین حال، باروحتر و بامعنیتر عمق بدهد. سکانسِ درخشانِ مؤیدِ این حرف آنی است که هیرایاما، به همان شکل مخصوص خودش، از شاخ و برگ انبوه آن درخت سترگ و کهنسال عکس میگیرد و نیکو با کنایه میپرسد:
«رفیقته؟»
«کی؟»
«درخته.»
با لبخند و سرخوشی: «آره. این درخت رفیقمه.»
اما خب چرا؟
به گمانم هر کسی باید برگردد به تجربهی خودش تا بتواند پاسخ این پرسش را واقعا درک کند. این چیزی است که تمام آدمها به گمانم عمیقا دوست دارند تجربه کنند. دستکم مدت زمانی باشد که آدم بتواند از همه ببرد و در ژرفترین حالت تنهاییاش فروبرود. و در عوض، به گستردهترین شکل در معرض طبیعتِ پیرامون و ماهیتِ خودش قرار بگیرد. جایی که تنها برای خودش جا باشد؛ مثل خانهی نقلی هیرایاما. و زندگیای که تنها برای کارهای یک نفر فضا بدهد؛ مثل کارهای تکراری و کوچک او.
موفقیت فیلم از کجاست؟
داستانی کمرنگ، ولی حیاتی
ویم وندرس داستان را کمرنگ گرفته تا روی چیز دیگری تمرکز کند. اینطور نیست که فیلم قصه نداشته باشد، ولی متعارف نیست. واقعیت این است که این داستان در خارج از این بافتار میتواند ضعیف قلمداد شود. چرا که داستان پیش نمیرود و شخصیت با چالش روبهرو نمیشود. اما این تمهید عامدانه استفاده شده، چرا که در این شرایط، عناصر دیگری در فیلم برجسته میشوند. حرف این است که فیلم بالاخره باید به اثرگذاری برسد – جدا از اینکه چه شلنگتختهای میاندازد – باید در نهایت به هنر تبدیل شود، و فرم بسازد. باید بتواند احساسات، منطق و مجموعهی شناختِ ما را درگیر کند. اگر نه که خب شکست خورده است. به گمانم روزهای عالی شکست نمیخورد. برویم سراغ چند دلیل.
(موفقیت فیلم در شخصیتپردازی را پیشتر گفتم و حالا برویم سراغ دلیل بعدی.)

معماری
یکی از برجستهترین، و چشمنوازترین ویژگیهای روزهای عالی، معماریاش است. فضا و معماریِ داخل قالب بخش اثرگذاری از بارِ فیلم را به دوش میکشد. فیلم میتوانست مرا داخل فضایش بکشاند و به شکلی شهودی (و گاهی کمی توصیفناپذیر) مرا غرق لذت کند.
تقریبا تمام توالتهای معماری منحصربهفردی دارند که ایدهی جذابی است. البته مسئله این نیست که کلی توالت مختلف تماشا میکنیم، حرف سرِ کاردانیِ کارگردان است که میداند وقتی قصه را سبک گرفته، چیزی مثل سینماتوگرافی باید جدی و بیرحمانه جاذبه ایجاد کند.
و نکتهی درخشان ماجرا این است که این جاذبه ساختگی نیست و با مضمون و فرم کلی اثر میخواند. این آدم شاید در دنیای بیرون کارهای تکراری و کوچک بکند، اما از رهگذر فضاسازیِ رنگارنگ، هندسی و چشمنواز، استعارهای تصویری خلق میشود از آرامش درون شخصیت. به زبان دیگر، ما هیرایاما را نه با کلام خودش، و نه در آینهی دیگران میشناسیم، بلکه راه ورودمان به روانش همین معماری و فضایی که ویم وندرس ساخته. برای همین، کار با دوربین، تدوین، موسیقی و کل سینماتوگرافی به شکلی معقول و منطقی آدم را درگیر میکند. مثلا، در یکی از چند جایی که مجبور میشود تمیزکاری را رها کند تا رهگذری دستشویی کند، به دیوار تکیه میزند و سایههای درختی را روی دیوار سنگی تماشا میکند. صحنهی بعدی برش میخورد به لبخندی پر از آرامش. و بهتر از همه، تمایل افراطیاش به تماشای آسمان. چقدر دوست دارم این رفتارش را (صادقانه من هم معتاد تماشای آسمان و ابرهایم. مثلا این شعر بودلر را ببینیم:)

ابرهای شگفتانگیز
که را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد رازآلود؟
پدر، مادر، خواهر یا برادرت؟
نه پدری دارم، نه مادر، نه خواهر، نه برادری.
دوستانت؟
واژهای بکار بردید که تا امروز برایم گنگ مانده.
وطنت؟
نمیدانم جغرافیایش کجاست.
زیبایی؟
الهه و نامیرا، چه دوستش میداشتم.
زَر؟
بیزارم، آنگونه که شما از خدایان.
دلبستهی چیستی آخر، تو ای بیگانهی غریب؟
ابرها…
ابرهایی که میگذرند،
آن بالا،
آن بالا…
ابرهای شگفتانگیز
– شارل بودلر

جادویی
این فیلم خاصیتی جادویی هم دارد. خاصیتی که مجموعهی تمام جزئیات فیلم است. وقتی همهی تهمیداتش روی هم جمع میشود و با این ترتیب خاص پشت هم قرار میگیرد به چیزی تبدیل میشود که نه تنها بزرگتر از مجموع تمام عناصر است، بلکه در کنشواکنشی شیمیایی، جنس و ماهیتش نیز دستخوش تغییر میشود.
در واقع، میتوانم بگویم هنگام تماشای روزهای عالی از منظر کشف و شهود در اوج لذت بودم. لذتی که در همان حال که آگاه بودم از کجاست، همزمان پاسخ شفافی هم برایش نداشتم. اگرچه همهی جزئیات عالی کار شده، ولی فیلم قصه و تعلیق را، که یکی از پرکششترین تهمیدات داستانگویی است، به کناری گذاشته و با مواد خامی کار میکند که ذاتا دارای تعلیق و کشش نیستند و اتفاقا فیلم عمیقا ساکن و آرام کردهاند، جایی که آدم مرتب میترسد درگیرملالی کشنده شود و تماشای فیلم را رها کند. ولی چنین نمیشود.
کمی توضیحش سخت است. و راستش را بخواهید مهم هم نیست. اصلا بخشی از ارزش روزهای عالی از همین توصیفناپذیریاش سرچشمه میگیرد؛ از سهل و ممتنع بودنش. این آگاهی که این فیلم با دستمایههای پیشبینیناپذیر و دور از انتظار چقدر توانسته مرا میخکوب کند. این حس که تماشای این فیلم دریچهی ورود به جهانی است زیبا، جادویی و پرکشش، زبان آدم را بند میآورد – جهانی که در آن، هر روز صبح با بیدار شدن این عاقلهمردِ آرام و متین با صدای خشخش جارو هیجانزده میشویم، و کنجکاوانه انتظار میکشیم توالتهایی که امروز قرار است تمیز کند، چه شکلی خواهند بود. انتظار میکشیم مات و شفاف شدن شیشههای رنگی توالتشیشهایها تماشا کنیم. جهانی که در آن، منتظر میمانیم ببینیم ماجرای دوز بازی کردنش به کجا میرسد.

چند چیز پراکنده
شوخی
ویم وندرس کارش را بلد است و فیلم را در جایش پر از طنز کرده تا زیادی در فضای جدی و سیاه گیر نیفتیم. تاکاشی با آن چهرهی اغراقشده و لبخندهای پتوپهنش حسابی آدم را به خنده میاندازد. اندازه زدن همهچیز از ده نیز تازه و نشاطآور است (عادتی حرصدرآر که دوستدخترش هم بهش گوشزد میکند). و آن سکانس آزار دیدنِ بزرگمانیشدهی هیرایاما در فضای پشت ون نیز دیدنی است.
گفتگوی عمیق
وقتی به نیکو میگوید: «دفعهی بعد، دفعهی بعده، و الان، الانه» و بعد آن طور که نیکو روی دوچرخه تکرارش میکند و بعدش خودش، خیلی بهم چسبید. مثل وقتی بود که کسی حرف آدم را تا عمقِ جانش درکش میکند.

نقدهای پیشنهادی:
- نقد فیلم گمشده در ترجمه | عاشق رهگذر شدن
- نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی | دستور زبان و استعارهی آگاهی
- نقد سریال Severance (جداسازی) | بلدی با دیگری زیستن را؟
- نقد فیلم فورس ماژور | کمدی سیاهی در باب انتظار و مسئولیت
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
- نقد سریال سامورایی چشم آبی | راه ابلیس با سنگهای تیز فرش شده
- مشاهدهی تمام نقدها
- ادبیات چیست و در زندگی چه کاربردی دارد؟