
معروف است که میگویند دریای آرام ناخدا نمیسازد. اما سوال اینجاست که اصلا چرا باید ناخدا شد؟ تجربهی بشر میگوید ناخدایی لذت بیشتری دارد و آدم را به آدم بودن نزدیک میکند.
نیچه میگوید: «بشو، آن که هستی.» پژوهشگرانِ رواشناسی اَکت میگویند خودشکوفایی کمال مطلوب و بهشت موعود برای روح و روان آدمی است؛ اینکه هیچ لذتی بالاتر از این برای تو وجود ندارد که استعدادی از تو شکوفا بشود و تبدیل بشوی به آدمی تازه.
اما راه تازگی و شکوفایی از کجا میگذارد؟
پاسخ کوتاهش خودآگاهی است و پاسخ بلندش را با یک مثال میگویم. باستانشناسی را تصور کنید که شهری مدفون را زیر تلی از خاک کشف میکند. او میداند که روح و تمدن بزرگی زیر این خاک آرمیده و بر اوست که دوباره به این روح جانی تازه دهد.
این دقیقا حکایت زیست ماست؛ بسیاری از استعدادها و موهبتهای ما زیر خاک تربیت خانواده و جامعه مدفون شده. ما باستانشناسی هستیم ایستاده بر سر گور روح خودمان. و بر ماست بیرون کشیدن حقیقت و هستی واقعیمان از زیر خاک.
چطور حقیقت را باید بیرون کشید؟
غم و رنج زندگی همانکاری را برای شما میکند که بیلچهی حفاری برای باستانشناس. حتی اگر بدانی روحی بزرگ داری، اگر غمی در کار نباشد، اگر لوازم حفاری نداشته باشی، هرگز به عمق روحت نمیرسی، هرگز فرصت نمیکنی چراغهای شهرت را روشن کنی، هرگز شکوه روحت را نمیبینی.
وقتی طالب آملی سروده: «غم فرستادهی عشق است، عزیزش دارید»، این ظرفیت اکتشافگر غم را میدیده.
برای همین است که باید غمت را عزیز بداری، او فرستادهی روح توست، از زیر آن تل خاک آمده و راهنمای توست به سوی خودت.
جستار مرتبط با خودآگاهی روانی: