این دیگر چه موجودی است؟
نوهی خاله! تازه کوچیده بودند محلهی ما. فکر میکردم کسی است شبیه خودم. روزی در حیاط مدرسه دیدم که با دو تن از آدمهای حسابیهای مدرسه تیم شدهاند (پسرهای سالبالاییِ خوشتیپِ باکلاسِ درسخوانِ) و سهتایی دست در گردن یکدیگر انداختهاند و گرُپ گرُپ پایشان را برزمین میکوبند و مثل ماشین جنگ هیتلر به هر جُنبندهای که میخورند با کون نقش زمین میشود و عدهای دیگر برای پرهیز از این عاقبت به کناری میجهند.
دنیا بر سرم آوار شد. خون توی رگهایم منجمد شد. من آدمی بودم عمیقا منزوی. بهویژه در دوران دبستان که حتی با یک نفر هم هرگز معاشرت نکردم. روزهای تاریک و ترسخوردهای بود برای من. «همیشه در تنهایی چسبیده بودم به دیوار تهِ مدرسه.»
باخته بودم. فکر کردم چرا من حتی نتوانستم با پستترین آدم اینجا دو کلمه حرف بزنم، ولی او توانسته بود با آدم حسابیهای مدرسه دوست شود؟ یعنی کسی از نزدیکان من میتوانست آدم حسابی باشد ولی من نه. پس یعنی من ایراد داشتم.
باختهای الکی
چرا باید فکر میکردم این باخت است؟ من نُه سالم هم نمیشد. ولی احساس خسران بزرگی میکردم. دوست پیدا کردن ارزشی بود که من هرگز نداشتم. و به خاطر این نداشته چه مشتهای سنگینی که بر صورت روح و روانم نکوفتم.
جستارهای آرامشبخش:
ما واقعا کیستیم؟
تا سی سالگی باید طول میکشید تا بفهمم که من نداشتههایم نیستم، آن چیزی هستم که دارم. سادهترش اینکه هویت ما را باختها و فقدانها و فقرها تعیین نمیکند (هر چند اثر میگذارد)، بلکه هویت ما محصول آن مهارتها و نیروهایی است که داریم. احساس باخت از تمرکز بر نداشتهها میآید.
سی سالی باید طول میکشید تا دست از سرزنش خودم بردارم و به این نتیجه برسم من دارم زندگی طبیعی خودم را میکنم. من از تنهایی فوقالعاده لذت میبرم و با آدمها چندان نمیسازم. باید این همه سال طول میکشید تا بفهمم خانواده و جامعه با ارزشهای اشتباه زندگی مرا تباه کرده بودند و خودسرزنشی شده بود بخشی از نفس کشیدن من. چرا باید احساس باخت میکردم، آن هم در آن سن و سال؟ اگر نظری داشتید، دوست دارم بشنوم.
غلبه بر احساس باخت
ما هر طور که زندگی میکنیم، همان راه درست و طبیعی زندگی ماست.
آن لاموت نویسنده و مدرس نویسندگی خلاق است و کتابی دارد با عنوان پرنده به پرنده که آموزش نویسندگی خلاق است. خواندن این کتاب این خاطره را در من زنده کرد. اگر خرافاتی بودم میگفتم آن لاموت تمام سالهای زندگیام، از دبستان تا به امروز، فقط مشغول تماشای من بوده و بعد این کتاب فقط را در مورد من نوشته:
همیشه یک بچهی چسبیده به دیوار تهِ مدرسهِ در کار بود. اگر نبود چطور حال بقیهمان میتوانست خوب باشد؟ اگر اگر زمان میگذشت و طرف مرد میشد، احتمالا، در مقام نوازندهای دورهگرد، یک کیف ترومپت هم کنار پایش بود. کفشهایی که طرف پوشیده بود بهطرز عجیبی خراشیده و زخموزیل بودند، چون از اینکه پیادهروها را گز کند اِبا داشت و بهجایش از لابهلای زمینهای پُرعلف راه میرفت. با سگهای پلاس در این زمینها که به طرفش میآمدند و واقواق میکردند.
در مورد آیندهی آن بچه اما، میشود گفت که کارش قطعا به نویسندگی کشیده است.
جستارهایی مفصل برای شناخت خودمان: