
تصور کنید سرتان را کردهاند زیر آب. رنگها کدر شدهاند و خاکستری. بالبال میزنید برای یک نفس هوای تازه. وزنهای اندازهی زمین بر سینهتان فشار میآورد. اما میدانید بهاین زودیها خلاص نمیشوید. این تصور من از افسردگی یا روزهای بسیار غمبار و حزنانگیز است. از خودم میپرسم چه باید کرد؟
انسان: موجودی چندپاره
میروم سراغ رمان «فرانکنشتاین.» شخصیت اصلی داستان تکههای بدن اجساد مختلف را بههم میدوزد تا موجودی مثل انسان خلق کند، ولی نتیجهاش میشود هیولایی مخوف که انسانها طردش میکنند و تنها میماند.
آشنا نیست این موجود؟ چرا، آشناست. فرانکنشتاین خود ما هستیم. واقعیت این است که انسان موجودی یکپارچه نیست. شخصیتهای زیادی درون ما زندگی میکنند. به خودتان نگاه کنید: دانشجو، کارمند، کارفرما، والد، فرزند، دوست، همسر، و … .
اگر نقشهایتان را از شما بگیرند، چه چیزی از شما باقی میماند؟ برای همین میگویند آن کسی که زندان را ساخته آدم باهوشی بوده. در زندانِ اندوه ما از نقشهای معنیدار و هویتمان محروم میشویم.
درمان مبتنی بر تعهد
در خاطرات کارل یونگ آمده که در دوران میانسالی درگیر افسردگی بسیار شدیدی بوده. مینویسد تنها یک چیز توانست او را از قعر این درهی تاریک بیرون بکشد: پایبندی به نقش پزشکی متعهد و پدری خوب.
پایبندی به یکی دو نقش مهم و معنیدار یکی از راههای اساسی غلبه بر افسردگی است. برای خود من نوشتن است و خواندن. روزهایی که زندگی میدان نمیدهد که بنویسم و بخوانم، خُلقِ تنگم تماشایی است.
پرورش و زنده نگه داشتن بخشهایی از هویت ما که برایمان خیلی مهماند، آن چیزی است که ما را سرحال و سرزنده نگه میدارد. اگر نقش خاصی ندارید، نقشتان میشود گشتن پیِ نقشی معنیدار.
البته پایبندی و تعهد به نقش عصای موسی نیست که دریای افسردگیتان را در چشمبرهمزدنی بشکافد و شما بهسلامت ازش عبور کنید. از این خبرها نیست. سگ سیاه افسردگی هر زمانی ممکن است پاچهی آدم را بگیرد، حتی زمانی که به نقشی معنیدار متعهد هستید. نبرد میان اندوه و معنی همیشگی است.
تنها یک چیز را به خاطر داشته باشید: تنها راه خروج از زندانِ اندوه و افسردگی تعهد به نقشی معنیدار است، حتی اگر افسردگی دارد نفستان را میبُرد.
جستار مرتبط: