پذیرش خود واقعی یعنی چه؟
پذیرش خود واقعی یعنی عشق بیچونوچرا و مطلق به خودت، علیرغم اینکه میدانی مقدار خیلی زیادی از حقوق تو پایمال شده و دچار فقدان هستی و این حجم از نقص و ضعف دارد نابودت میکند و به زبان صادق هدایت در بوف کور «در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد»، اما تو هنوز عاشق این آدم هستی.
زیگموند فروید میگوید:
بشر همواره فجایع گذشتهاش را تکرار میکند تا شاید یکجایی بتواند این روند مخرب را متوقف کند.
چند مثال از اجبار به تکرار فرویدی
1
معروف است که میگویند آدمها با کسانی ازدواج میکنند که شبیه مادر کنترلگرشان یا پدر غایبشان است تا فرصتی دوباره داشته باشند برای به دست آوردن چیزهایی که برای همیشه از دست دادهاند: احساس نزدیکی با والدین.
2
یا فرض کن در گذشته خیلی بر تو عصبانی شدهاند. حالا هی توی ذهنت آنها را تکرار میکنی تا در ذهنت این بار این تو باشی که بر آنها میشوری و به خاطر عصبانیت تو آنها موش میشوند و دیگر موش قصه تو نیستی، تو گربهی عبید زاکانی میشوی و موشها را میدری، اما توی ذهنت فقط. ولی در واقعیت میدانی تو واقعا موشی یا گربه.
حتی ممکن است در عالم واقعیت هم سناریوی عصبانیت بچینی و بیدلیل یا بدون توجیه خاصی بر آدمها بشوری و با این تخلیهی عصبانیت تلاش کنی باز هم نقش قربانی را که در گذشته بر تو تحمیل شده، تغییر بدهی.
تمام تلاش امروز تو برای اثبات این است که در گذشته آنی نبودی که واقعا بودی.
ما بیشتر تلاش میکنیم هویت زخمخوردهی گذشتهمان را با تلاشهای عبث امروز ترمیم کنیم. ناگفته پیداست که این تلاشی است بس بیهوده، اما بهشدت واقعی. همهی ما انسانها در زندگی چنین رفتارهایی داریم. این چرخهی باطل ما را افسرده کرده و نمیگذارد در زمان حال زندگی کنیم و به دستاورد برسیم و شاد باشیم.
مسئلهی هویت
راهچارهی ما ترمیم هویت با رفتارهای امروزمان؛ با واکنشهای مناسب و منطقی که به رخدادهای امروز نشان میدهیم. تلاش برای تغییر گذشته نه تنها چیزی به هویت ما نمیافزاید، بلکه آن را تکهپارهتر میکند. متر و ملاک رفتار امروز متناسب با شرایط است.
چطور میتوان خود واقعی را پیدا کرد و پذیرفت؟
1
پذیرش واقعیت و خود واقعی یعنی آن هویت زخمی (تروما یا روان زخم) را به حال خودش رها کن. واقعیت و حقیقت را نمیتوان تغییر داد.
2
چاره دیگر این است که نگاهمان را به روان زخم و هویت تغییر بدهیم. با تغییر نگاه ماهیت چیزها عوض میشود. احتمالا برایتان پیش آمده که دوستی صمیمی در یک لحظه برایتان دشمن شود و تمام رفتارهای گذشتهاش را در قالب دشمن ببینید. او که ناگهان این همه تغییر نکرده، نگاه شما دگرگون شده.
چطور نگاهمان را به خود واقعی تغییر بدهیم؟
بگذارید با این سوال شروع کنیم: روانزخم یا تروما یعنی چه؟
تروما یا روانزخم اتفاق تلخی است که طی آن حقی از شما پایمال شده، ولی ابدا هیچ معنایی ندارد. به این معنی نیست که شما آدمی بد، بیعرضه و بهدردنخور هستید. به زبان دیگر، طبیعی است که ذهن و احساس ما درگیر روانزخمهای گذشته باشد، طبیعی است که به آنها فکر کند. ولی مسئلهی حیاتی این است که افکار و احساسات منفی و روان زخمها معنی خاصی ندارند. تنها وجود دارند.
مارک منسون از از تحقیقی میگوید که طی آن روانشناسها به این نتیجه رسیدهاند که تروما و روانزخمها رایج بوده و تقریبا همه درگیرش هستند؛ به طوری که دیگر بخشی از زندگی بشری محسوب میشود. هر چند دردناک، ولی بخشی از انسان است. ولی این بخشی از ما بودن تنها در صورتی میتواند بر ما اثر بگذارد که ما بهش این اجازه را بدهیم.
«روان زخم هیچ معنای خاصی ندارد» یعنی چه؟
بگذارید با یک مثال روشن کنم.
شما همین الان بروید بزنید زیرگوش یک بچهی دو ساله. گریه که کرد و خودش را خیس، پوزخند بزنید و بگویید: «عجب بیعرضهی ترسویی! اگر من جای این کودک بودم دهان آن سیلیزن را کاهگل میگرفتم.»
مسخره نیست؟ پس چرا ذهن آن کودک، حتی وقتی که بالغ شد و فهمید که آن موقع کاری از دستش برنمیآمده، رهایش نمیکند؟ چرا که ذهن ما تماما منطقی نیست. مغز جنبهی احساسی و حیوانی هم دارد که صرفا به فکر بقاست. تمام تهدیدها را فهرست میکند و همیشه زنده نگه میدارد تا بتواند ازشان دوری کند.
آن سیلی برای آن بچهی خردسال تحقیر بزرگی بوده. بقایش را در آسیبپذیرترین زمانِ ممکن به خطر انداخته. حالا از سازوکار بقای ذهن انتظار ندارید که مثل ذهن منطقی بررسیاش کرده و دورش بیندازد و شادانه بگوید: گذشتهها گذشته. من که آن موقع توانی نداشتم برای مقابله. نه!
به قول ویلیام فاکنر، نویسنده آمریکایی: «گذشته هرگز گذشته نیست.» آن کودک تحقیر شده. خرد شده و دیگر اصلا به هیچوجه دلش نمیخواهد چنین چیزی دوباره رخ بدهد.
سیلی خوردن تا ابد خطرناک است و برای سیلی نخوردن مجدد، باید حادثه قبلی را در ذهن زنده نگه داشت تا همیشه احساس خطر کنیم و کاری نکنیم که دوباره سیلی بخوریم.
این پیام مغز احساسی است!
تنبیه بدنی
اگر مثل من در مدرسه تنبیه بدنی شده باشید، الان بهتر فلسفهاش را درک میکنید. هدف تنبیهْ آموزش ذهن منطقی و مدرن نیست، صرفا ترساندن آن مغز احساسی است تا همیشه احساس خطر کند که نکند باز فلک شده و در انبوه نگاههای همسالان خرد بشود.
سازوکار دفاعی ذهن در برابر پذیرش خود واقعی
بله. ذهن اینطور چیزی است. نمیشود ازش انتظار غیرممکن را داشت. او کارش را میکند. این سازوکار دفاعی ما را تا اکنون زنده نگه داشته. نمیشود خاموشش کرد یا سرزنشش کرد. مغز هم مثل هر ماشین مفیدی هزینهی پرت و مشکلات خاص خودش را دارد. یادتان نرفته که این هیچچیزی در این دنیا کامل نیست، و هر چیز خوبی، نقصهایی هم دارد. پس دیگر دست بردارید از سر این مغز احساسی بدبخت. او همان است که هست.
مشکل پذیرش واقعیت واقعا چیست؟
میدانیم که ذهن ما نباید تلاش کند گذشته را در ذهن یا دنیای واقعی تغییر بدهد. ولی او گوشش بدهکار نیست و چنین میکند. پس چه باید کرد؟
خیلی ساده است. بپذیر که او چنین است. استیون هیز در کتاب درخشانش به نام از ذهنت بیا بیرون و زندگی کن، که به نوعی کتاب مقدس روانشناسی اکت محسوب میشود، مثال جالبی دارد:
تصور کنید مهمانی بزرگ و باشکوهی ترتیب دادهاید. تمام کسانی که دوستشان دارید آمدهاند و حسابی بهتان خوش میگذرد. ولی یک چیز دیگر هم هست: آن عمهی پیر نقنقویتان هم آمده که روی مخ شما و بقیه راه میرود.
حالا سوال این است: آیا کل مهمانی را به خاطر چنین کسی خراب میکنید؟ یا میگذارید در گوشهای از این مهمانیِ مجلل و زیبا، گاهی هم کسی باشد که یک رندهای بر اعصاب شما بکشد و برود. او پس از آزار ما میرود، این ما هم هستیم که یاد و خاطرهاش را در ذهن زنده نگه میداریم. حتی وقتی دیگر حضور فیزیکی ندارد، هنوز داریم به زخمی که دو ساعت پیش به ما زده فکر میکنیم.
حکایت دو راهب و یک دختر
دو راهب در مسیر زیارت خود، به رودخانهای رسیدند. لب رودخانه، دختری ایستاده بود که توان عبور از رودخانه را نداشت. یکی از راهبها دختر را به دوش گرفت و از عرض رودخانه عبور داد.
راهب دوم ساعتها پس از این چرا همچنان داشت غرولند میکرد: «قطعا کار درستی نبود، تو با یک زن غریبه تماس داشتی، نمیدانی که در حال عبادت و زیارت هستیم؟ این عملت درست بر خلاف دستورات بود.» ادامه داد: «اصلا چطور بهخودت این اجازه دادی که چنین کاری بکنی؟»
راهب اول سکوتش را شکست: «من آن دختر را ساعتها پیش بر زمین گذاشتم، اما تو چرا هنوز توی ذهنت حملش میکنی؟!»
بیماریهای روانتنی
گلوبوس هیستریکوس یا لقمهی خیالی. من سالهاست دچارش هستم. بیخطر است و احتمالا شما هم تجربه کرده یا دیده باشید. وقتی فشار روحی زیادی به آدم وارد شود، احساس میکنی لقمهای درست وسط سینهات گیر کرده. مسخرهبازی هم نیست، واقعا درد دارد، واقعا نفست را تنگ میکند. وقتی میدانی خیالی است، حالت بهتر است نسبت به زمانی که برای اولین بار کشفش میکنی. من در کوران کرونا در سال 13۹۹ کشفش کردم. زمانی که تازه ازدواج کرده و بیکار شده بودم. قابل درک است که چرا دچار این بیماری شدم، یک درد کاملا واقعی، ولی کاملا خیالی!
امیل چوران در کتاب دردسر متولد شدن میگوید:
دردهای خیالی آشکارا واقعیترین دردهاییاند که ما از آنها در رنجیم؛ از آنجا که نیازی دائمی به آنها احساس میکنیم و اختراعشان میکنیم، چرا که بدون آنها راهی برای سر کردن نیست.
چه کنیم با روانزخمها وُ تروماها وُ دردهای خیالی؟
مهمترین نکته این است که بدانیم وجود این دردها و درد کردنشان هیچ معنای خاصی ندارد. به معنی مریض بودن شما نیست، به معنی ضعیف بودن شما نیست، ضعف اخلاقی محسوب نمیشود و شما ترسو قلمداد نمیشوید. اگر هم چیزی هست، برای همهی انسانها است، پس جایی برای خجالت کشیدن وجود ندارد. مثل اینکه همهی انسانها دستشویی میکنند. کار دلانگیزی نیست، ولی شما ازش خجالت میکشید وقتی در یک دفتر خیلی شیک آدرس سرویس بهداشتی را میگیرید؟!
حرفم این است که درد کردن روح چیز عجیبی نیست. تلاش برای از بین بردن تمام زخمهای روحی و روانی برای همیشه عجیب و غیرعادی است.
بگذارید مثالی دیگر بزنم از همان کتاب از ذهنت بیا بیرون و زندگی کن.
اتوبوس روان
استیون هیز در این مثال ما را به راننده اتوبوس تشبیه میکند و روانزخم و تروما و دردها و اضطرابهایمان را به مسافران این اتوبوس.
میگوید شمای منطقی، شمایی که دوست داری زندگی آرام و بدون دردی داشته باشی، شمایی که دوست داری موفق شوی، انسان خوب و ارزشمندی برای خودت و جامعه باشی، رانندهی یک اتوبوس هستی. دقت کنید اتوبوس، نه دوچرخهی تکنفره.
خب غیر از شمای راننده که تا ابد رانندهاید، مسافران ابدی هم وجود دارد. آنها پیاده نمیشوند. اگر قرار بود کسی آنها را پیاده کند تا امروز کرده بود. حداقل امروز کسی نمیتواند. شاید در آینده کسی توانست.
همانطور که مستحضرید مسافران بسیار پرصدا و دردسرساز هستند. ولی نکته مهم این است که کسی به شما و فرمان دسترسی ندارد، فقط جیغ و داد میکنند. یعنی شما میتوانید به هر سمتی که میخوانید برانید، ولی فقط جیغ و فریاد آنهاست که تمرکز شما را برهم میزند. حالا چیزی که الان مهم است این است که شما رانندهای تامالاختیار پشت فرمان هستید. تمام مسئولیت کارهایتان با شماست.
اینجا گفتهام چطور باید این اتوبوس را برانید:
مراقبه و آرامش در زندگی
مراقبه و مدیتیشن یکی از آن گنجهای قدیمی است که علم هر روز بیشتر به ارزشمندیاش پی میبرد. در همان کتاب از ذهنت بیا بیرون… یکی از بهترین ابزارها جهت غلبه رنجهای زندگی را ذهنآگاهی میداند که از طریق مدیتیشن و مراقبه به دست میآید.
معرفی کتاب ذهن ذن، ذهن آغازگر:
خودپذیری در ایستگاه آخر
خودپذیری یعنی اینکه بدانیم ما ناخواسته رانندهی این اتوبوس زندگی شدیم و هیچ تاثیری در حضور مسافران دردسرسازش نداشتیم. ما تاثیری روی عمهی روی اعصابمان نداشتیم که بخشی از مهمانی ما را خراب کرده.
خودپذیری یعنی اینکه افکار و احساسات ما در کنترل ما نیستند. همچنین نقاط ضعف و نقصهایمان. تمرکز این روی چیزها فقط زندگی را نابود میکند.
مهمترین کار این است که این سوال را از خودمان بپرسیم:
الان من روی چه چیزی کنترل دارم و چه کار ارزشمندی از من دست ساخته است؟
شاید دردها و نقصهای زیادی در زندگیتان وجود داشته باشد، ولی با صرف تمرکز روی نیروها و تواناییها میتوان هم دستاورد بیرونی کسب کرد و هم آرامش درونی. این اسمش میشود پذیرش خود واقعی.
برای مطالعهی بیشتر:
مرتضی مهراد در:
1 دیدگاه روشن پذیرش خود واقعی
دیدگاه خود را بنویسید: