نقد نمایشنامه‌ی بالاخره این زندگی مال کیه؟

نقد نمایشنامه بالاخره این زندگی مال کیه 2
منبع: تیوال

این یادداشت نقد و تحلیلی است برای این نمایشنامه.

مردی در یک تصادف رانندگی گردن به پایین فلج شده. در بیمارستان احیا شده و حالا همه‌چیزش عادی شده جز آسیب نخایی‌اش. مرد تصمیم دارد بمیرد، ولی بیمارستان مخالف است. در یک فرایند دادرسی قانونی، مرد موفق می‌شود با ذکاوت و شوخ‌طبعی‌اش مجوز مرگش را از جامعه بگیرد.

این نمایشنامه رخدادی چندبعدی است. انسان را مثل مکعب انداخته روی یک سکو (یا تخت بیمارستان) و از تمام زوایایی که زورش می‌رسد بهش سرک می‌کشد و می‌شکافدش.

مرز میان ما و چیزهایی که از خارج از ما و ساخته‌ی ماست کجاست؟

این اثر نگاهی انسانی و بدوی می‌‎کند به ماهیت بشری و تقابلش با ساخته‌های خودش؛ علم، تمدن و تمام چیزهای انسان‌سازی که خودِ انسان را برده می‌کنند.

این مضمون در تقابل میان انسان و ساخته‌هایش همیشه مطرح بوده. فرانکنشتاین‌هایی که بشر می‌سازد روزی خودش را تکه‌پاره خواهد کرد.

برای شروع جالب نیست از همین شروع کنیم و آن را بخشی از ماهیت بشری بدانیم. فروید در تمدن و ملالت‌های آن (+) به همین مسئله اشاره می‌کند. ما چیزی ساخته‌ایم برای زنده‌مانی‌مان، اما در عین حال خودش نیز مخرب است. جالب آن که این الگو در ساخت چیزی مثل دارو هم می‌بینیم. داروها اغلب نسخه‌ی ضعیف‌شده‌ و ایمن همان ویروس هستند که خود ممکن است آسیب‌هایی داشته باشد. بشر بودن بازی خطرناکی است. همواره در خطر بودن. در خطر تلاش برای زیستن و ناخواسته زدن زیرِ میزِ زیستن.

چه‌طور شد بشر این همه شغل آفرید؟

یکی از چیزهایی که از همان صفحه‌ی ابتدایی این نمایشنامه توی چشم می‌زند فهرست شخصیت‌های نمایشنامه است. فهرستی نسبتا بلند از کسانی که شغل‌های ظاهرا متفاوت، ولی شبیه به هم دارند. چند نوع پزشک داریم. تفاوتی هست میان مشاور حقوقی و وکیل مدافع. چیزی که همان اول آدم را به خنده و تأمل می‌اندازد.

نقد نمایشنامه بالاخره این زندگی مال کیه
  • فرق کارگر بیمارستان با قاضی چیست؟
  • اصلا چه نیازی هست که این‌ نقش‌ها وجود داشته باشد؟
  • چرا این‌طوری اسم‌گذاری کرده‌ایم؟
  • مثلا نمی‌شد به‌جای پزشک بگوییم شغل شماره‌ی یک و به‌جای پرستار، شغل شماره‌ی دو.
  • «من شغلم شماره‌ی چهاره، شمار‌ه‌ی تو چنده؟»
  • مرز میان شغل آدم‌ها و هویت‌شان کجاست؟
  • چرا اصلا شغل لازم داریم؟

چیزی که انگشت‌به‌دهانم کرده این است که بشر چه‌قدر تنوع و گستردگی «نیاز» دارد. آخرین بار که یاکریمی برای درمان سندرم روده‌ی تحریک‌پذیر شخصا به پزشک مراجعه کرد، کِی بوده؟ در حالی که ما بی‌پزشک نمی‌توانیم زندگی کنیم. درست درک نمی‌کنم، ولی یک جای کار آدمیزاد بدجوری می‌لنگد.

این دیالوگ از نمایشنامه‌ی «بالاخره این زندگی مال کیه؟» را بخوانیم.

    کِن   تو چه سینه‌های قشنگی داری.

دکتر اسکات  ببخشید. متوجه نشدم.

    کِن   گفتم تو چه سینه‌های قشنگی داری.

دکتر اسکات  حرفت عجیبه.

کِن   چرا؟ تو که فقط دکتر نیستی، هستی؟ حتماً نمی‌خوای به من بگی که از نظر تو اینا فقط غده‌های شیری‌ان.

دکتر اسکات  نه.

تراش دادن هویت‌مان یکی از روح‌افزاترین و زندگی‌سازترین فعالیت‌های بشری است. هویت تراش‌خورده یعنی گره نزدن خودمان به دُمِ یک چیز خاص.

آدم که همه‌اش شغلش نیست. اساسِ حرف نمایشنامه‌ی بالاخره این زندگی مال کیه؟ همین است که این جمله را به‌طرز بی‌رحمانه‌ای تعمیم بدهیم به تمام ساحت‌های زندگی

  • آدم که همه‌اش قانون نیست.
  • آدم که همه‌اش پیشرفت علمی و فناوری نیست.
  • آدم که همه‌اش فرهنگ و تمدن نیست.
  • آدم که همه‌اش زنده بودن نیست.
  • آدم همه‌اش یک چیز نیست.

این جمله‌ی را از خودم درنمی‌آورم. وقتی گفتم بی‌رحمانه منظورم همین بود که نمایشنامه این نخ را تا پاره شدن می‌کِشد. تا جایی که می‌رسیم به چنین نقطه‌ای:

کِن      من به مرگ تمایل ندارم.

قاضی پس این پرونده برای چی تشکیل شده؟

کِن    اما اینو هم نمی‌خوام که به هر قیمتی زنده بمونم. معلومه که دلم می‌خواد زندگی کنم، ولی تا جایی که به من مربوط می‌شه، من دیگه مرده‌م. من فقط از پزشکا می‌خوام این واقعیتو به رسمیت بشناسن. من اصلاً نمی‌تونم بپذیرم که در چنین وضعیتی بشه به معنای حقیقیِ کلمه زندگی کرد.

           زندگی بدون انتخاب تحقیرآمیزه، چون تکنولوژی جای اراد‌ی انسانیو می‌گیره. عالیجناب [خطاب به قاضی] اگه من نتونم یه انسان باشم، دلم نمی‌خواد به یه دستاورد پزشکی تبدیل بشم.  

آدم که همه‌اش زنده بودن نیست. آدم به اختیار و آزادی و حقِ انتخابِ ماهیتشْ آدم است.

کن معیار جالبی برای مُردگی و انسانیت‌زدایی از خودش دارد. یک این‌که دیگران زیادی باهاش خوب رفتار می‌کنند، گویی یک فرشته‌ی بی‌گناهِ طفلکی است (و احتمالا به همین دلیل است که زبان تند و تیزی دارد). و دو این‌که به دیگران احساس گناه می‌دهد.

کِن       اینجا بیشتر آدما نسبت به من احساسِ گناه می‌کنن – از جمله خودت [خطاب به پرستارِ جوان، سَدلر]. برای همینه که تو دلت نمی‌آد به من بگی که موقع رقصیدن چه احساس فوق‌العاده‌ای داشتی. اینه که همه باعث می‌شن من حالم بدتر بشه. چون من باعث می‌شم اونا احساس گناه بکنن. ولی جان [کارگر بیمارستان] این‌جوری نیست. اون به حال من تأسف می‌خوره، ولی خیلی خوب می‌دونه تقصیر اون نیست. جان به آدم روحیه می‌ده.

کِن    به‌نظرم تو جوون و مهربون و معصومی و سرپرستار می‌دونه من از اون آدما نیستم که سرِ تو داد بزنم…

پرستار     منظورتون اینه که شما ترجیح می‌دین از من حمایت کنین؟

کِن       آهای! حواستو جمع کن کِی. اگه نشون بدی که خوب می‌تونی از خودت مواظبت کنی، مجبور می‌شم تو رو پرستار سدلر صدا کنم و سرِ تو هم فریاد بکشم، اون‌وقت من و سرپرستار یه موهبت کم‌نظیرو از دست می‌دیم.

جالب است. دوست ندارد خودش طفلکی باشد و دیگران ازش مواظبت کنند، اما دوست دارد معصوم‌هایی باشند که خودش از ایشان حمایت کند. انسان بی‌گناه را جزء انسان‌ها نمی‌داند، ولی بدش نمی‌آید وجود هم داشته باشند، و ترجیحا خودش یکی ازشان نباشد.

استقلال، آزادی، ستیز با هستی و مشتی چیز نامعلوم و ناخودآگاه دیگر آن چیزی است که انسان را می‌سازد. (امیدوارم همگی بتوانیم از پوسته‌ی کلیشه‌ای شکل‌گرفته از قِبل گفتمان ‌معنی‌زدا و تهی‌ساز ایرانِ امروز گذر کنیم و جوهره‌ی کلمه‌هایی نظیر استقلال و آزادی را درک کنیم).

انسانی که هیچ مقاومت و دشمنی در برابرش نیست انسان نیست. بی‌گناه انسان نیست. به طریق اولا، انسانی که تمام هویت و هستی‌اش را گره به بزند به یک چیز، مثلا کلا وجودش بشود پزشک، آن هم کم‌کم از دایره‌ی انسانیت خارج است. چون آدم همه‌اش یک چیز نیست. آدم اصلا چیز خاصی نیست.

به زبان لوئیس بونوئل: «حاضرم تا لحظه‌ی مرگ با کسی که دنبال حقیقت است همراه شوم و حاضرم تا سر حد مرگ با کسی مخالفت کنم که ادعا می‌کند حقیقت را یافته است.» این‌طوری است که برایان کلارک کافه‌ی آدمیزاد را به‌هم می‌ریزد.

این اثر در پی بازگرداندن آدم به چیزی است که گویا ذاتش است. ذات چیزی نیست که قانون و کارشناس و علم و فرهنگ و تمدن – چیزهایی مشخصا ساخته‌ی دست خودش – بتواند بهش دیکته کند. انسان هر زمانی می‌تواند هر چیزی که دلش خواست باشد و هر کاری که دلش خواست بکند. فقط یک چیز این‌جا می‌ماند که باید بهش اشاره کرد.

آدم هر کاری دلش خواست می‌تواند بکند، ولی آن کار نیز می‌تواند هر کاری دلش خواست با آدم بکند. گر دیری به مغاکی [چاهی] بنگری، مغاک نیز در تو خواهد نگریست.*

پی‌نوشت:

* فریدریش نیچه.

5 دیدگاه روشن نقد نمایشنامه‌ی بالاخره این زندگی مال کیه؟

  • خیلی لذت بردم. به این فکر کردم هیچی بودن به آدم امکان همه چیز بودن می ده.

    • مرتضی مهراد

      خوشحالم.
      عجب جمله‌ای. زیبایی انسان در تضاده و جمله‌ی تو یک متناقض‌نمای زیباست.

  • چه جستار جالبی بود عالی نوشتید

    یه جا رو هم خوب بیان کرده بود این که با تکنولوژی به زور آدما رو زنده نگه می‌دارن نه به خاطر آدما بلکه به خاطر منفعتی که از زنده بودن آدما می برن. مثلا وقتی بیمارستان مریض کم میشد مدیر داحلی مون می‌گفت به دکتراتون بگید بیمار بستری کنن اگه کارانه می‌خواهید و این بافته دنیای مدرنه که انسان با همه انسان بودنش باز وسیله است. اینو خوب تونسته بود اونجا که دکتر می خواست با خرید دستکاه هزینه رو کم کنه نشون بده

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.