پیشگفتار
اگر رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها را خوانده باشید، احتمالا کلی سوال و ابهام در سرتان میپیچید که عادی هم است. اصلا این رمان به همین نوشته که یک بار دیگر تمام چیزهایی زندگی که تا کنون ساده از کنارشان عبور میکردیم، بار دیگر بازاندیشی کنیم و تعریف تازهای ازشان به دست دهیم.
این رمان لایههای مختلفی دارد و پرداختن به جنبههایش در یک مقاله ممکن نیست. در این جستار بر تلاش کردهام مفهوم «سایه» در این رمان را زیر نور بکشم.

داستان رمان از چه قرار است؟ (خطر افشای داستان وجود دارد!)
راوی مهاجری ایرانی است که پس از انقلاب سال 57 به فرانسه مهاجرت کرده است. در آخرین طبقه ساختمانی در پاریس که در واقع اتاقهایش دیگر زیرشیروانی محسوب میشود با هشت نه نفر دیگر زندگی میکند که شش نفر از آنها ایرانی هستند. به قول خودش سیاره کوچک زندهای است. راوی پدری مستبد داشته، مادری نداشته، در فرهنگی بزرگ شده که جز ترس و خرافات و جهالت و ندانمکاری تحفه دیگری برایش نداشته. از این رو، تصمیم میگیرد از خانواده جدا شده و زندگیاش را در فرهنگی نو در پایتخت ایران ادامه دهد. اما وقتی همان فرهنگ و به قول خودش «آن دو چشم ملامتگر» در کشور به حکومت میرسد، تصمیم میگیرد ترک وطن کند تا شاید کور سویی از آرامش و فرهنگ و دانش در آن سوی مرز و در غربت بر وجودش بتابد.
اقامت در این طبقه آرام و دنج در گوشهای در پاریس نویدبخش این آرزو برایش میشود. اما این آرامش قبل از طوفان است. آرامش تا زمانی برقرار است که فردی به نام پروفت (پیامبر) با گامهایی محکم، طوری که هر قدمش فضا را شکاف میدهد، پای به این طبقه میگذارد و در اتاقی چسبیده به اتاق راوی سکنا میگزیند. ورود این فرد نمایندهای تمام عیار از آن دو چشم ملامتگر و فرهنگ ترس و خشم و جهالت است.
این روزی عیان میشود که به راوی میگوید طبق محاسباتش از کتب مقدس تخت او و تخت اتاقی دیگر، تختهای شیطان هستند و باید نابود شوند. حالا راوی نه فقط با پروفت، بلکه با تمام هشت ساکن دیگر این طبقه وارد چالشهایی بسیار پیچیده و تو در تو میشود. راوی که به امیدی ترک وطن کرده بود، با چالشها ونزاعها و تعاملات، آن چیزی که دوباره نصیبش میشود و مرگش به دست پروفت بدان گواهی میدهد، آن است که گریزی از این تقدیر برایش وجود نداشته. با وجود این چنین تلاشهای فراوان برای جلوگیری نابود شدن به دست فرهنگ ترس و جهالت، با وجود کیلومترها دور شدن از جغرافیای فرهنگ جهالت، این فرهنگ مثل مال بد بیخ ریشش چسبیده و او را از پای میاندازد.
تازه این خلاصه نمایانگر یک درصد داستان و خط سیر رمان هم نیست. داستان اصلی در ذهن راوی میگذرد که فقط با خواندن خود رمان بر خواننده مکشوف میشود.
اقتدار لحظه یا گذشته
رمان با این بیت فردوسی آغاز میشود که خبر از شکستی ناگزیر و فاجعهبار میدهد:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند، کش نیاید به کار
جنگ درونی انسان بر سر گذشته و حال است. سایه میگوید فقط گذشته است که اهمیت دارد و شکست گذشته همیشه شکست حال خواهد بود، ولی حال در صدد این است که هر لحظه نقش تازهای رقم بزند. به نظر میرسد دومی بیشتر به سود بشر است، ولی خب نمیشود که با طبیعت بشر جنگید. باید هر دو را به رسمیت شناخت. باید با هر دو زندگی کرد؛ هم با سایهی گذشته که هر لحظه حال را تخریب میکند و حالی که قصد دارد به سایه لگد بزند.
سایهی راوی در روز فاجعه به این شکل به درونش نفوذ میکند. این توصیف یکی از درخشانترین قطعات ادبی است که در توصیف غلبه ناخودآگاه بر انسان نوشته شده؛ چه از نظر تمهید ادبی و آشناییزدایی زبان و چه از منظر شناخت ذات بشر، بسیار پیشرو است.
سميلو گريخت، با بغضي كه مثل آتشفشان دهان گشوده بود. ميدويد و ميگريست و من طوفانزده، بي آن كه توان واكنشي داشته باشم، به چشم خويش ديدم كه سايهام در من ماند. و مرا از زير ناخن پاها بيرون كرد.
این سایه همان بخش سرکوب شده است. کجا سرکوب شده؟ در گذشته. پس چرا هنوز هست؟ چون ویلیام فالکنر، نویسنده آمریکایی برنده نوبل، میگوید: گذشته هرگز نگذشته است، گذشته همواره در حال وجود دارد. گذشته است که به انسان امروز هویت و شخصیت میدهد. خیلی از ما خودمان را با افسردگیها و بیماریهای روانیمان میشناسیم، خیلی از تروماهای کودکی هویت امروز ما را تعریف کردهاند. انواع ترسها و اضطرابهایی ریشه در زمانی دارد که یا رحم مادر یا در همین زندگی چنان نعل زندگیمان کوفته شده و تاب برداشته که هنوز هم کُمیتمان لنگ میزند.
رهایی از شر سایههای سرکوب شدهی گذشته اصلا راحت نیست. بشر توانایی خارقالعادهای در حفظ و ضبط و نگهداری گذشتهاش دارد. حتی اگر در خودآگاه به یاد نیاوریم، همگی در ناخودآگاه ذخیره شده و تاثیرشان را بر رفتار و اعمال ما میگذارند، بسیار هم موثر هستند.
بنابراین، از یک منظر، ما تماما گذشتهمان و ناخودآگاهمان هستیم. موتور محرکه زندگی ما همین است. تمام چیزهایی که از گذشته تا به امروز بر وجود ما وارد شده، ولی هرگز فرصت بروز و درمان نداشته. مشکلاتی که در درون ما حل نشده باقی ماندهاند. ترس از پدری مستبد یا سرخوردگی از مادری بیمهر یا بیماری یا حادثهای بسیار تلخ در کودکی، مثل از دست دادن عزیزی، همگی خشهای عمیقی است بر روح و روان ما و چون در سطح خودآگاه هرگز چارهای برایشان پیدا نمیشود و برای همیشه زخم میمانند، بشر دردشان را میکشد.
دردی که به دلیل پدر بداخلاق و مادر بیمهر و مرگ اعضای خانواده در شش مثلا سالگی بر سر کسی فرود آمده باشد، برای همیشه درد و رنج باقی خواهد ماند. چه درمانی میشود برایش پیدا کرد، وقتی نه دیگر او شش ساله میشود و نه مرده زنده میشود و عطوفت پدری و مهر مادری دوباره در آن سال حساس کودکی تجربه خواهد شد. پس زخم گذشته، همیشه درد خواهد کرد. آن را مستقیم نمیتوان درمان کرد، چون بهش دسترسی نداریم. در این بحثی نیست. بشر باید در پی چارهی دیگری باشد.
بگذارید پروندهای واقعی را ورق بزنیم. زخم پدر مستبد در کودکی همان هیولای کابوسواری است که زندگی کافکا را خاکستر کرد و در آثارش آن چنان متجلی است که ترسناک و کابوسوار توصیفش میکنند. نه کافکا و نه هیچ یک از ما هرگز نمیتوانیم از سلطه مطلقی که زخمهای گذشته بر روان ما دارند، رها شویم. فقط به عنوان مکانیزمی دفاعی آن را به ناخودآگاه راندهایم تا اندکی بیشتر بقایمان حاصل شود و بتوانیم آذوقه بخوریم و امنیت تامین کنیم و تولید مثل کنیم تا منقرض نشویم. ما در همین حد توانستهایم از پس ناخودآگاه بربیاییم. در باقی موارد، ناخودآگاه سلطه بیچون و چرایی بر ما دارد.
حالا همین سایه هولناک که حکایتش رفت، افتاده به جان راوی رمان همنوایی شبانه ارکسترهای چوبهای رضا قاسمی. در نوجوانی معشوقهاش غرق شده، پدری مستبد داشته، مادری نداشته، و در حکومت مستبدی هم زیسته. به نظر میرسد توشه زخمهای روانی راوی کامل است. راوی توان خروج از سلطه سایه را ندارد. هر چند مدام به سایهاش لگد میزند، ولی سایه قویتر است. راوی سه بیماری دارد: آینه، وقفههای زمانی و خودتخریبی.
در بیماری آینه سایه نمیگذارد راوی چهرهاش را در آینه ببیند، به تعبیری هویتش را ازش گرفته، و درونش خالی است. تنها چیزی که ازش اطمینان دارد این است که چهرهای دارد، اما چطور چهرهای؟ هیچ پاسخی به این سوال وجود ندارد. یعنی هست، اما کیستیاش در هالهای از ابهام گم شده.
خودتخریبی هم مشخص است. راوی از هیچ فرصتی برای به آتش کشیدن زندگیاش نمیگذرد. همین بیماری تا پای مرگش میبرد.
وقفههای زمانی هم امپراتوری مطلق سایه است. راوی میگوید گاهی میشد ده بار سرم را میشستم، چون یادم نمیآمد شامپو زدهام یا نه. گاهی مجبورم میشدم حتی دو بار شش طبقه را بالا بیایم تا مطمئن شوم آیا در را قفل کردهام یا نه.
سوال این است که وقتی راوی شامپو میزند یا در را قفل میکند، سایه او را به کجا میکشاند و چه میزان از حواس و مشاعرش را به کار میگیرد که دیگر توان و تمرکزی برای درک و ضبط حال حاضر ندارد؟ روان راوی به طور گسترده و مستمر درگیر سایه و گذشته است. راوی درک بسیار ضعیفی از زمان حال دارد که آن هم گاه بیگاه به شدت مختل میشود.
راوی از این سایه و گذشته گریز و گزیری ندارد. در آخر که میمیرد معلوم نیست خودش به سایه چاقو میزند تا سایه بمیرد، یا سایه است که به اصلش چاقو میزند و یا حتی معلوم نیست پروفت این کار را کرده باشد. ولی چیزی که مشخص است سایه، همان گذشته سرکوبشده، بیشترین نقش را اینجا ایفا کرده.
برخی ممکن است این را تقدیرگرایی تعبیر کنند. به نظر من بشر را تا حدی زیادی تقدیرش تعریف میکند. نه آن تقدیر متافیزیکی ابلهانه که در آسمانها نوشتهاند. نه، همین تقدیری که در قالب کدهای ژنی در میان اعصاب توی سرمان و حتی عضلاتمان نقش بر سنگ زدهاند. تقدیری که فرهنگ و ملیت و دین بر آدم تحمیل میکند. هاروکی موراکامی در «کافکا در کرانه» مینویسد: «مهم نیست چقدر از اینجا دور بشوی. فاصله هیچ گرهی از کار وا نمیکند.»
البته این به معنی تغییرناپذیری بشر نیست. قطعا بشر سلطان تغییر در هستی است، ولی این معنیاش این نیست که همهچیز را میتواند تغییر دهد. همانقدر که اراده و خودآگاه بشر قوی است و تلاش میکند بر طبیعت خودش و محیطش چیره شود، ناخودآگاه با نیرویی بسیار قدرتمندتر تلاش میکند سایه و یاد و خاطره گذشتههای سرکوبشده را زنده نگه دارد.
برای همین گفتم یکی از مهمترین تنشهای درون بشر همین است. پیروز مبارزه بین خودآگاه و ناخودآگاه هست که بر زندگی حکمرانی میکند. اگر کسی بر گذشته و ترسها و اضطرابها و تروماها به هر دلیلی ببازد، سایه برنده میشود و خودآگاه و انسانی که باید در لحظه زندگی کند، نابود میشود.
اگر انسان بتواند حال و خودآگاه را بر ناخودآگاه تا حدی مسلط کند و آن را کنترل کند و حداقل مانع نبود کردن زندگیاش بشود، شاید انسان را بتوان کمی پیروز دانست. مثال عینی این کار بودیسم است. بودا به عنوان سردمدار زیست در حال و رهایی از سلطه گذشته و سایه، کسی بود که از این مرز گذشته بود و آموزههایی دارد برای دیگران نیز که بتوانند تا جای ممکن، کمی از سایه دور شوند و کمی در حال زیست که کنند که کار بسیار دشواری است.
قصد آموزش بودیسم یا زیست در زمان حال را ندارم. وظیفه ادبیات هم آموزش و راه چاره نیست. اتفاقا برعکس، مهمترین وظیفه ادبیات تبیین سوال و صورت مسئله است. تا سوال درست و صحیح و همهجانبه و بنیادینی وجود نداشته باشد، امیدی به پاسخی درخور و موثر بیمعنی نیست.
راوی رضا قاسمی یکی از بهترین و اعلاترین نمونههای غلبه ناخودآگاه بشری بر بشر است. کسی که قدرت اعمال قدرت و تسلطش را از دست داده، ولی هنوز توان مشاهده دارد. اتفاقا خیلی هم خوب و دقیق مشاهده میکند و بهترین تلاشش را به کار میگیرد تا بهمان بگوید وقتی کسی ناخودآگاهش بهش مسلط شد و سایه و گذشته به حکومت رسیدند، انسان چه تجربهها و احساسات و افکار و کرداری را از سر خواهد گذارند. مبارزه بین این دو تا لحظه مرگ انسان و انسانیت ادامه خواهد داشت.
فردوسی هم به این نتیجه رسیده بود که هنگامی که سایه و تاریکی بر بشر غلبه کرد، دیگر هیچکاری از دست هیچکس ساخته نیست.
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند، کش نیاید به کار
معرفی کتاب در مورد رضا قاسمی: