
هرمز انصاری کتابچهی کوچکی دارد به نام آن روزها این روزها. این کتاب سندی است از تلخیها و عذابهایی است که یک ایرانی در طول قرن گذشته متحمل شده.
کوتاهنوشتی دارد که مشکل خیلی از ماست.
آن روزها
– در جستجوی راز کامیابی و ناکامی و پیروزی و شکست –
پی یک عامل و یک ریشه و یک علت میگشتند.
این روزها
میدانند که هیچچیز تکریشهای نیست
هر چه هست، و هر چه پیش آید، ریشه در ریشهها دارد،
ترکیب عنصرهاست و نتیجهی حرکتها.
کمی در این مورد حرف بزنیم.
آن روزها…
این مرض در من به این شکل نمایان شده بود که ریشهی تمام مشکلات را خودم میدیدم. فکر میکردم روان من قطعا ایراد دارد و نداشتن مهارتهای کافی ریشهی تمام ناکامیهای من است؛ از کنار نیامدن با خانواده و تنش با دوستان بگیرید تا فقر و مشکلات کاری بسیار زیادی که داشتم.
مورد عجیب پول
من در تمام زندگیام با مقولهی پول درگیر بودهام؛ نه اینکه پولکی باشم یا پول زیادی به جیب زده باشم، نه. پول همیشه از من فراری بوده. هرگز نشد که من پول خوبی گیرم بیاید. به قول آرتور کریستالِ جستارنویسْ همواره زندگی گنجشگروزی و زاهدانهای داشتهام.
نه اینکه تنبل باشم، اتفاقا من تمام زندگیام همیشه مشغول بودهام. با رتبهی 9 در کنکور کارشناسی ارشد در رشتهی مطالعات ترجمه انگلیسی وارد دانشگاه علامه طباطبائی تهران شدم. از دوران نوجوانی همیشه کار کردهام، ولی پول همیشه برایم آن ماهی خیس و آهوی گریزپا بوده.
مورد فاجعهی مقایسه
من بدون در نظر گرفتن شرایط واقعیام، خودم را با کسانی مقایسه میکردم که هزاران سال از من جلو بودند. مثلا کسی را میشناختم که پولدار بود و یک پایش همیشه به خارج رفتن و اینطور چیزها.
نامبرده زبان تدریس میکرد. با خودم گفتم خب، پس من هم اگر زبان درس بدهم اوضاعم خوب میشود. ولی همان منجلابی بود که بود.
اوضاع بدتر میشد و یا در بهترین حالت تغییری نمیکرد و من هر روز افسردهتر میشدم. نه پولی، نه جایگاه اجتماعی و نه هیچی.
تجربه تحقیر شدن (+)
چندین اولیای زبانآموزان شکایت کردند که من معلم خوبی نیستم و آنها هم عذر مرا خواستند. این اتفاق مرتب در جاهای مختلف تکرار میشد و من دیگر به این نتیجهی قطعی رسیده بودم که هیچ کاری از دست من ساخته نیست و من برای هیچ کاری مناسب نیستم.
حتی بعدش هم رفتم در یک دفتر ترجمه کار کردم. آنجا هم با کارکنانش نساختم. به قول هولدن کالفید در ناتور دشت: «همهشان آدمهای حقهبازی بودند.» منِ درونگرای بدون مهارت اجتماعی، در دنیای برونگراهای زبانباز، برهای بودم در میان گرگها. همهچیز آزارم میداد و از همهچیز متنفر شده بودم.
زاغی در پی کبکی (شعر زاغی در تقلید کبک)
بعدها متوجه شدم آن نامبردهای که زبان تدریس میکرد چقدر سیاستمدار و آدمشناس و استاد مهارت اجتماعی است؛ مردی که از طفولیت به خارج برو و بیایی داشته و از نوجوانی زبان درس داده و هرگز مشکل مالی به خودش ندیده. درست برعکس من: آدمی درونگرا و از نظر اجتماعی ضعیف.
فقط ببینید که چطور من توانایی تشخیص ریشهی مشکلاتم را نداشتم و مدام به در و دیوار میخوردم.
تصور میکردم تنبل هستم و اگر بیشتر تلاش کنم، حتما موفق میشوم. خرکاریِ محض را تنها راه موفقیت میدانستم. خرکاری در جایی که مناسب تو نیست جز نکبت و شکست مفتضحانه هیچ ثمری ندارد.
نزدیک به یک دهه از عمرم در خرکاری برای این دو شغل به فنا رفت تا فهمیدم که من از بیخ توانایی و استعداد این کارها را ندارم.
این روزها…
بعد از یک دهه سنگ به سر زدن، بالاخره کمی عقلم سر جایش آمد و توانستم ریشههای متعدد شکستها و ناکامیهایم را بیابم. البته فقط تعداد محدودی از آنها را.
ریشه مشکلات و رنجها
1. شخصیت
من آدم درونگرایی هستم.
2. شیوهی بزرگ شدن
به خاطر شیوهی تربیت و بزرگ شدنم مهارتهای اجتماعی بسیار ضعیفی دارم، که خب این ضعف، آن هم در کشوری که بهشت زبانبازها است، یعنی مرگ. البته این امری جهانی است و برونگراها نه تنها قوانین اجتماعی را مینویسند، بلکه برای کسب نتیجهی لازم حتی قوانین را دور میزنند. در چنین جامعهای، آدمی چون من طبیعی است که عقب بماند.
آرتور کریستال هم به درد من مبتلا است. در جستار سخنگوی تنبلها میگوید:
تنبلهای راستین – آنها که نمیتوانند خودشان را به برنامهریزی و کوشش، به معاشرت و رابطهی روزانه با دیگران راضی کنند – در واقع دارند از امضا کردن قرارداد اجتماعی سر باز میزنند و از آنجا که موفقیت، اساسا مبتنی بر فهمیدن و به کار بستن قراردادهای اجتماعی است و گاهگاهی دور زدن آنهاست، تنبلها شانس زیادی برای رسیدن به آن نخواهند داشت.
منبع: فقط روزهایی که مینویسم
3. شرایط اجتماعی-سیاسی-فرهنگی
علاقه و استعداد من در نوشتن است.
در این سرزمین رو به زوال جای زیادی برای نویسنده جماعت نیست.
یارعلی پورمقدم فقید، که از یکی بزرگان نوشتن ایران است، میگوید:
افسوس که الههی بخت نویسندگان این مرز و بوم یک فریدون آواره است.
توضیح:
فریدون آواره شخصیت کارتنخوابی است که خود یارعلی پورمقدم در داستان یادداشتهای یک لاابالی ساخته و پرداخته است. بخت فریدون آواره چنین است که «روزی صبح جنازهی مچاله شدهاش را لابلای بوتهی شمشادها وادیدار [پدیدار] میشود.» (+)
4. شرایط خانوادگی
اوضاع مالی خانواده ما همیشه خراب بود.
این نوع بزرگ شدن نه تنها هیچ هوش مالی مرا پرورش نداده بود، بلکه اصلا بهم قبولانده بود که من مثل گلِ-همشیه-بهار، آدمِ-همیشه-فقیرم.
و این فهرست تا ابد ادامه دارد…
من کجای قصه هستم؟
به مرور زمان که این فهرست را تکمیل کردم، متوجه شدم که من تنها یکی از عوامل این فهرست بیپایان هستم.
قصهای دیگر: مجلهی سینمایی 24
من ترجمهی ادبی را زود شروع کردم. خب در این کار استعداد زیادی هم داشتم.
مدتی هم نقد فیلم نوشته و نقد فیلم ترجمه میکردم. من از سال 1389 شروع کردم به مشقِ نقدنویسی و ترجمهی ادبی. بالاخره در سال 95 آنقدر مهارت و توانایی کسب کرده بودم که در مجلهی سینمایی 24، با مدیریت حسین معززینیا، اولین ترجمهام چاپ شد. سالهای قبل نقدی از من در قسمت خوانندگان چاپ شده بود.
ولی تیرهروزی همیشه با من بود. من در اولین شمارهای که به طور رسمی با مجله شروع به همکاری کردم، آخرین شمارهای بود که مجله منتشر میشد. جناب معززینیا به دلیل شرایط خفقانآوری که بر مطبوعات دههی 90 ایران حکمفرما شده بود ایران را ترک کرد.
باز من ماندم و حوض گندیدهام.
مسئله این نبود که چرا نرفتم جای دیگر، مسئله این بود کاری من بلد شده بودم، کاری که تویش استعداد داشتم، پول نداشت.
حالم حسابی گرفته شده بود.
چه چیز تازهای یاد گرفتم؟
توانایی درک این مسئله را نداشتم کسی با موقعیت من در این جامعه نباید حالاحالا فکر پول یا جایگاه اجتماعی باشد. نه اینکه ناامید باشد، بلکه باید بسیار واقعگرا میبودم.
خب آن روزها من در دههی بیست زندگیام بودم.
و این روزها در دههی سی. ده سال این وسط باید زمان میگذشت و رنجها گذر میکرد تا سکهی کج فهم من بالاخره صدای دانگ افتادن بدهد.
به قول جستارنویسها این کشف و شهود برایم یکی از لذتبخشترین اتفاقات زندگی بود.
فهمیدم من مسئول و مقصر همهچیز نیستم و قرار نیست من همهچیز را درست کنم.
من یک عاملم، میان هزاران عامل دیگر
زمین عاطفی سنددار
آن لاموت در کتاب پرنده به پرنده میگوید هر آدمی یک زمین عاطفی مخصوص خودش را دارد که میتواند دورش حصار بکشد و نگذارد هر کسی واردش شود و تویش کثافتکاری کند. نوعی مرزبندی برای هویت خودمان.
این استعارهی خانم آن لاموت را میخواهم کمی کش بدهم که مناسب بحث ما بشود. ما قرار نیست تمام زمین زندگیمان را بیل بزنیم. اصلا چنین چیزی ممکن نیست. این میشود همان تیرهروزیای که من گرفتارش بودم.
ارزشهای فردی
من مفهوم ارزشهای فردی را خیلی دوست دارم. ارزشهای فردی خلاصهی کتاب درخشان هنر ظریف بیخیالیْ نوشتهی مارک منسون است؛ تنها به چیزهایی اهمیت بده که واقعا در زندگیات اهمیت دارند.
و تعداد چیزهایی که برای تو مهم هستند که باید کم باشد. کمتر از انگشتان یک دست. همین که بتوان یک زمین چندمتری کوچک را در زمین عاطفیمان کشت کنیم، هنر بزرگی است.
پذیرش خود واقعی
یکی دیگر از درسهای مهم این جریان برای من این بود که بپذیرم من ایراد و خطا زیاد دارم و قرار نیست و نمیتوانم همهشان را رفع و رفوع کنم.
به قول بیلی وایلدر فیلمساز:
مهم نیست که شفا پیدا کنیم. مهم این است که بتوانیم با بیماریهامان زندگی کنیم.
ما آدمها محصور در میان بیشمار بیماری هستیم.
همین الان شما هم میتوانید فهرستی بنویسید از ضعفهایی که دارید و توان ترمیمشان را ندارید.
این فهرست پذیرفتنیهای زندگی هستند.
کارل یونگ میگوید:
آن چه که انکار میکنی تو را شکست میدهد؛ آن چه که قبول میکنی تو را تغییر میدهد.
و حقیقتا تمام مسئلهی زندگی همین تغییر است.
آخر کلام
بدترین کار در زندگی نگاه تکبُعدی به مسائل است. هر مسئلهای از بینهایت عامل تشکیل شده. این را میتوان از داستانهای کارآگاهی درس گرفت؛ باید آنقدر سرنخهای مختلف بجوری تا بتوانی مسئله را حل کنی.