هر اندازه گناهی بزرگ کهنه شود و به حال اختفا باقی بماند سرانجام هنگام مرگ یا بروز خطر، چون فرصت کشف آن فرارسد، به صورت موحشی زهر خود را برجان آدمی میریزد.
اگر همین جمله را در بیست سالگی میخواندم تلاش شگرفی میکردم برای اینکه از زهری که ویلیام شکسپیر هشدارش را داده جان سالم به در ببرم.
ساعتهای طولانی صرف خواندن و تحقیق میکردم، به گناهان بزرگم فکر میکردم، احتمالا تلاش میکردم با فکر بهشان آنها را از اختفا خارج کرده و با پیشدستی نگذارم هنگام مرگ یا بروز خطر در آینده غافلگیرم کنند.
جوان بودم خب.
و البته من آدمی هستم ترسخورده؛ طبیعی بود که آدم محافظهکاری باشم و در پی اقدامات پیشگیرانه.
ولی این نگاه به زندگی غلط بود. زمان و هزینه و انرژی زیادی از من گرفت.
آموزش و فرهنگسازی
تصورم این بود که وقتی بزرگان چنین هشداری میدهند قصدشان این است که ما طوری زندگی کنیم که دچار این رنجها نشویم. البته که بخشی از آموزش و فرهنگسازی قصدش این است که ما دچار خسرانهایی نشویم که گذشتگان شدهاند، ولی نه همیشه.
بخش دیگر فرهنگسازی اختصاص دارد به آماده کردن آدمی برای شکست خوردن و چشیدن طعم تلخ درد و رنج است. اندیشهورزها و نویسندهها میگویند درد گریزناپذیر است، آدم نمیتواند خودش را از تمام دردها و رنجها مصون کند.
جاهایی در زندگی پیش خواهد آمد که جگرت را خواهد سوزاند و نه تو، و نه هیچکس دیگری قادر به انجام هیچ کاری نخواهد بود. هدف از این شکل از فرهنگسازی نه جلوگیری از درد، بلکه آگاهی از دردی اجتنابناپذیر است.
برگردیم به جمله:
هر اندازه گناهی بزرگ کهنه شود و به حال اختفا باقی بماند سرانجام هنگام مرگ یا بروز خطر، چون فرصت کشف آن فرارسد، به صورت موحشی زهر خود را برجان آدمی میریزد.
رهایی از احساس گناه
ختم کلام اینکه همهی ما آدمها خطاکاریم.
پدر بزرگوارمان که روضهی رضوان به دو گندم بفروخت و ما را به زمین تبعید و بدبخت کرد، پس ما چرا مُلکِ جهان را به جُوی نفروشیم؟
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا مُلکِ جهان را به جُوی نفروشم؟
حافظ
حافظ
حافظ هم نیک میداند که مُلکِ جهان را به یک جو فروختن خطاست، ولی چارهای نمیبیند، وقتی همه خطاکاریم.
کمی اسطورهشناسی
حضرت آدم در خوانش امروز به عنوان اسطوره تعبیر میشود. اسطوره یعنی آدمی که میتوان چکیدهی رفتارهای بشری را در او مشاهده کرد. وقتی حضرت آدم خطا میکند یعنی خطا و اشتباه ماهیت بشر است.
در فیلم پاپیون شخصیت اول خواب میبیند که در دادگاهی در دل صحرا محاکمهاش میکنند. آنکه در جای قاضی نشسته میگوید:
جرم تو بدترین جرمیِ که انسان میتونه مرتکب بشه ازت سر زده. من تو رو متهم میکنم به تلف کردن زندگیت.و مجازات این جرمْ مرگه.
این است که ما احساس گناه میکنیم و احتمالا بدترین گناهمان هم در حق خودمان بوده.
مکافات این جنایات دیر یا زود خواهد رسید و وظیفهی آدمی نه آرایش دفاعی یا پیشگیرانه، اتفاقا برعکس، پذیرایی با آغوش باز است.
همانطور که طبیعت ابر باریدن است، طبیعت انسان هم گناه کردن و تقاص پس دادن است.
بیشتر در مورد پذیرش زندگی:
احساس گناه طبیعی است
لازم نیست به گناههایمان یا تقاصش فکر کنیم، تنها کافی است بدانیم که روزی قرار است بدجور درد بکشیم. مثل همین امروز که درد گناهان گذشتهی خود یا دیگران را میکشیم.
این شعر مهدی تدینی را خیلی دوست دارم:
زمین برای ما گرد نبود ما دیگر به هم نرسیدیم دور و دورتر شدیم این سیب هزار چر نخورد نیمخورده بر زمین افتاد و گندید در آتش گناه تو من سوختم مثل تو که در آتش گناه دیگران سوختی این عادلانه نیست بهشت در آسمان و دوزخ درون ما و این کمدی الهیِ غمانگیز نام دیگرش زندگیست افسوس که ققنوس نیستیم تا از این خاکستر پر بگیریم انسانیم میسوزیم و تمام میشویم
احمد شاملو هم شعری هم با همین مضمون دارد:
از رنجی خستهام که از آنِ من نیست
همهی ما انسانها در شبکهی گسترده و پیچیدهای از جنایتها و مکافاتها هستیم؛ بهتر است بپذیریمش.
امیل چوران را خیلی دوست دارم. با زندگی بیتعارف برخورد میکند. وقتی زیاد حالتان بد شد یا افسردگی امانتان را برید، بیایید سراغ این جملهاش.
وقتی در اعماق افسردگی هستیم، هر چیزی که آن را تغذیه کند جوهر بیشتری برایش به ارمغان میآورد و همچنین آن را به سطحی ارتقا میدهد و دیگر نمیتوانیم درکش کنیم و در نتیجه بسیار عظیم و مفرط تعبیرش میکنیم؛ چندان شگفتآور نیست که به نقطهای برسیم که دیگر آن را همچون چیزی از آنِ خودمان ندایم.
دردها و رنجهای ما همهاش برای ما نیست، از آدمِ اول تا تمام آدمهای دیروز و امروز جملگی در رنج انسان بودن سهیم هستیم.
و در نهایت، باز به قول شاملو:
انسان دشواری وظیفه است.
جستار مرتبط: