
اول کمی شکسپیر بخوانیم:
مکبث: بیمارت چگونه است، پزشک؟
پزشک: چندان بیمار نیست، خداوندگارا، که هجوم خیالها آسودهاش نمیگذارد.
مکبث: درمانش کن. خاطر بیمار را درمان نمیتوان کرد؟ اندوهِ ریشه کرده در جان را از آن برنمیتوان کَند؟ نقش پریشانی را از مغز نمیتوان بُرد؟ با نوشدارویی فراموشیزا بارِ گرانِ افتاده بر دل را از سینهی گرانبار نمیتوانی سِتُرد؟
پزشک: این دردی ست که بیمار خودْ میباید درمان کند.
مکبث، ترجمهی داریوش آشوری
سرگشتگی، هجوم خیالها و بلاتکلیفی. شبیه کابوس بختک است که به سینهی آدم چنبره میزند و هر چه تلاش کنی فریاد بزنی، صدایی از تو خارج نمیشود.
احتمالا اینجا بودن را تجربه کردهاید. اوضاع آنجا ترسناک میشود که میدانی کسی غیر از خودت نمیتواند بهات کمک کند، اما هیچ راهی به درون خودت و درمانت پیدا نمیکنی.
این همان است که دوباتن میگوید: ذهن توانایی درک درست خودش را از دست میدهد. وقتی ذهن گیر کرده و تغییری نمیکند، باید ازش دست بکشی، چرا که دیگر نمیتوانی مستقیم تغییرش بدهی.
خودت را رها کن
مارک منسون جستاری دارد به نام دست از تغییر خودت بردار. ایدهاش ساده است، اما کار میکند. میگوید برای تغییر در رفتار، حتما لازم ابتدا تمام هویتمان تغییر کند. با تلاش آگاهانه برای تغییر در رفتار، میشود ذهن را تحت تاثیر قرار داد.
البته کار سختی است، خیلی سخت. اگر شرایط هم جور نباشد واقعا جهنم میشود. ولی بیایید اجازه بدهیم این نگاه آرامآرام وارد زندگیمان شود. چه رفتارهای متفاوتی را میتوانیم مرتبا هر روز انجام بدهیم که میدانیم برای بهبودی ما مفید است؟
عادت مثل تاریکی است. چشم که بهاش خو گرفت تصور میکند نور واقعی همین است. اما وقتی روند عادت را که برهم بزنیم، گویی تلنگری به ذهن میزنیم.
اگر میزان نور را افزایش دهیم، مردمک ذهنمان هم به فراخور گشادتر میشود و میتواند نگاه و نگرشی تازه به زندگی را پذیرا باشد.
شاید به کارتان بیاید: