گفتند: چگونهای؟
گفت: زخمی عظیم خوردهام.
گفتند: بر کجا؟
گفت: بر جان.
عطار
تذکرهالاولیاء
چرا بر جانِ کودکی زخم داریم؟
از سختیهای زندگی مشترکِ خراب و کثافت پساطلاق پیش دوستی ناله میکردم که پاسخ جالبی داد:
«تو زخمهات رو زندگی میکردی.»
«چه زخمهایی؟»
«شرم، ترس، احساس گناه.»
به خودم میگویم این سه دزد سرگردنه از کجا آمدهاند و چه باید باهاشان کرد؟
محیطی که در آن متولد و بزرگ میشویم، هر چهقدر هم خوب، هرگز بینقص نیست و قطعا آسیبهای جدی به روح و روان آدم میزند.
و وقتی بالغ میشویم، این آسیبها خودشان تبدیل به سازوکاری میشوند برای تکرار همان آسیبهای کودکی.
و این چرخهی منحوس تا ابد ادامه دارد، مگر اینکه در درجهی اول بتوانیم این آسیبها و ریشهاش را ببینیم.
پدر من همیشه منبع بزرگترین ترس من بوده. ترسی موهومی که بهشکلی واقعی زمینگیرم میکرد. در بزرگسالی، ترسِ خیالی از دیگری باعث میشد خودم را در موقعیت قربانی و لقمهی حاضر در دهانشان قرار بدهم.
اما از زمانی که فهمیدم این ترسم واقعی نیست و همه کمین نکردهاند تا مرا بِدَرند، و اگر خودم نخواهم کسی نمیتواند ازم سواری بگیرد، نسبت به زندگی پذیرا و گشادهرو شدم.
گام اول درمان زخمهای کودکی این است که جرئت نگریستن به زخمهایمان را داشته باشیم.
جستارهای پیشنهادی: