پاتوق ثابتم برای پیادهروی پارک سرکوچهمان است. در یکی از ردیفِ خانههای روبهروی پارک پیرمرد تنومندی زندگی میکرد که دو هفته پیش مُرد.
چند روز اول مراسمی بود و بروبیایی. روزهای بعد اوضاع آرامتر شد. یکییکی پارچهنوشتههای سیاه را هم کندند.
دیشب نزدیک ساعت ۱۲ رفتم پیادهروی. درِ خانهی درگذشته باز شد. چند بانوی جوان آمدند بیرون و بالا و پایین کوچه را پاییدند. برگشتند داخل و با یک کیسهی سیاهِ بزرگ و سنگین که از دو سمت گرفته بودند، دوباره پا گذاشتند توی کوچه. کیسه را روی آسفالت میکشیدند. یک لنگه آستینِ پیراهن از دهنهی کیسه آویزان بود. دروغ چرا، به فکرم رسید نکند جسدی مُثلهشده آن توست. وقتی کیسه را ول کردند کنار سطل زبالهی سرِکوچه و کلهوپا شد و یک کُپه لباس مردانه ریخت بیرون، شب سیاهتر و سنگینتر از معمول بهنظرم آمد.
کرمم گل کرد و نزدیک کیسه شدم. همزمان با عکس گرفتن به کلمههایی فکر میکردم که قادر باشند سنگینی این ماجرا را بهدوش بکشند و انعکاس بدهند. از خودم پرسیدم: واقعا با لباسهای درگذشته چه باید کرد؟
خیال میکردم باید این حادثه غمگینم بکند از سرنوشت بشر، ولی نکرد. حتی لبخند زدم. بعدش خندیدم. ایرادش کجاست؟
عکسها بیجان بودند. برای همین ریختم دور. دور ریختن و دور ریخته شدن. این سرنوشت خاک است.
جستارهای پیشنهادی: