جرخوردگی روانی با شمشیر

ارزش زندگی شمشیر داموکلس

شکست و فاجعه همیشه در گوشه‌ای انتظار آدم را می‌کشد. مهم نیست چقدر تلاش کرده‌ای، چقدر دیگران را دوست داشته‌ای یا چقدر تلاش کرده‌ای روی نظم کار کنی، یا چقدر تلاش کرده‌ای آدم بهتری باشی، یا اینکه چقدر به افسردگی‌ات غلبه کرده‌ای و کارهایت را اشتیاق بیشتری انجام داده‌ای، فاجعه درست مثل شمشیر داموکلس که به مویی بند است، همیشه بالای سر آدمی آویزان است و هر آینه که بر فرق آدمی فرود آید.

لحظاتی در زندگی آدمی وجود دارد که مردد است. شمشیر بر فرق سرش نشسته و حالا سر و بدنی خونی در این فکر است که آیا اصلا این زندگی ارزش ادامه دادن دارد؟ تو این همه تلاش کنی و باز بی‌خبر از همه‌جا شمشیری از آسمان بیاید پایین و جرت بدهد. خب چرا اصلا باید این زندگی را ادامه داد؟

آیا چون در مسیر زندگی فاجعه و شکست وجود دارد، زندگی ارزش زیستنش را از دست می‌دهد؟ آدم اگر به احساساتش مراجعه کند پاسخ این سوال این است که ارزش ندارد. آدم با خودش می‌گوید خب که چی بشود؟ این همه تلاش و بدبختی باز آخرش بشود شکست و فاجعه؟ چرا آدم باید این زندگی را تجربه کند؟ مگر زندگی چقدر ارزش دارد؟

ولی از سمت دیگری هم می‌شود به این قضیه نگاه کرد. در کجای زندگی چنین قراردادی نوشته شده است که قرار است زندگی بدون فاجعه شکست باشد؟ ما و تلاش‌هایمان اصلا برای زندگی پشیزی ارزش نداریم. ما اصلا برایش وجود نداریم. طبیعت احساسات ما را نمی‌فهمد. او دارد کار خودش را پیش می‌برد.

ارزش زندگی به همین است بدون توجه به رفتار می‌کند.

این نوع نگاه به نظر می‌آید نوعی پذیرش طبیعت زندگی است.

ماهیت زندگی همین است. همین‌قدر وحشی و بی‌احساس که می‌تواند تو را تکه‌پاره کند. این خود زندگی است.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت