
مسئلهی هویت و محیط پیرامون ما
مادری در پارک دیدم منتظر. دختر نوجوانی آمد. محکم در آغوشش گرفت. حتی دستش را گرفت و بعد از فشاری محکم، بوسهای بهش زد. خب این برای مادر و دختری که با هم زندگی میکنند طبیعی نیست. این رفتار نشان میدهد قاعدتا دور از هم زندگی میکنند و این دیدار کوتاه جزء معدود فرصتهایشان برای دیدار هم است. نزدیکترین توضیح جدایی والدین است و دختر احتمالا با پدرش زندگی میکند.
اما مسئلهی مهم چیز دیگری است. چرا آن زن میانسان آنطور به آن نوجوان عشق میورزید؟ آن آغوش، آن بوسه بر دست، آن لبخند گشاد، آن از خود بی خود شدن؟ آن تمایل برای فدا کردن خود برای دیگری؟ چرا؟ آن دختر نوجوان چه چیزی به آن زن میدهد؟
کوتاهترین پاسخ شاید مادری باشد، ولی خب این واژه به اندازهی تاریخ بشر تعریف و توضیح لازم دارد. اما حرف بزرگتر این است که ما به واسطهی جسم و جنسیت و محیط پیرامونمان تعریف میشویم. شاید یکی از تعریفهای سرنوشت همین باشد.
جایی که آلیس مونرو دربارهی یکی بودن زن با خانه و تفاوتش با مرد در ارتباط با خانه میگوید حرفش همین است؛ اگر زن باشی، رابطهی تو با خانه جور دیگری است و شکل دیگری با هویتت گره میخورد و خانه از تو چیز دیگری میسازد، متفاوت از آن چیزی که از یک مرد میسازد.
مواجههِ با حماقت دنیا
حماقتی که هیچجوره توضیحپذیر نیست. این داستان برای من بسیار نزدیک به تجربههای زیستهام بود. مواجهه با آدمهای احمق و حماقتی مفرط که هیچ توضیح و واکنشی از دهان و رفتار آدم بیرون نمیآید.
داستان بهقدر کفایت زنِ مردد و مردِ احمق را نشانمان میدهد. بزدلی، دورویی، کنجکاوی، همراه با احساس گناه؛ وقتی این چند خصلت کنار هم باشند و وقتی آدم زیادی به دیگران فضا بدهد، اولین چیزی که گم میکند خودش است. اینجایی جایی است که آدم تسلیم حماقت دنیا میشود.
حریم بیاحساس
زن میگوید حریمی از جنس احساس دارد که برای هر کسی درش جا نیست. ایدهی جالبی به نظر میرسد. ولی شاید زن خیلی هم اینطوری نباشد. جالب است که به گمانم زن با خودش هم صادق نیست یا دستکم به اندازهی کافی خودآگاه نیست.
زن بهشدت احساساتی است. جایی که ترس و شرم باعث میشود نتواند آن چنان که باید، حرفش را رک و بیپرده بزند. این حجم از ملاحظهکاری برای یک غربیه چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ شاید دلیلش این است که میخواهد احساساتی میانشان شکل نگیرد، اما شاید بیشتر هدفش این است که طرف مقابل را احساساتی نکرده و کاری نکند که او احساساتی تند نشان بدهد و یا حتی ناراحت شود، و این کار را با سرکوب احساسات و نیازهای خودش میکند.
و پیچ جذاب داستان جایی است که برخلاف چنین استراتژی و رفتاری، مرد ناراحت میشود. مرد از نادیدهگرفتن گویا بیشتر ناراحت شده تا از برخورد شدن. البته که تضمینی هم نبود که برخورد کردن به جای خوبی برسد. همانطور که قبول کردن گلدانِ مرد و رشد دادنش باعث نشد مرد دست از سرش بردارد، خشکاندن گلش نیز زن را به هدفش نرساند.
در مرد نوعی خوی حماقت جنگطلبانه و تجاوزکارانه دیده میشود که هر نوع برخوردی تنها به تسلیم و خُرد شدن میانجامد. همان خُردشدنی که همسرش تجربه کرده. همان پاهای به وضوح متورم و دردناک و همان حالت تسلیم و رضا.
اما مرکز توجه خود زن است که نمیتواند از محدودهی شخصیت و هویتی که از پیش برایش تعیینشده بیرون بزند. اگر با زن مثل همذاتپنداری میکنید، میفهمید که هنگام مواجههِ با حماقت آدمها هیچ پاسخ و واکنشی به ذهنش نمیرسد الا فرار کردن.
گویی کسی که ترکیبی است از شرم، ترس، احساس گناه و ملاحظهکاری هرگز راهی به ذهنش نمیرسد که در برابر یک متجاوز بایستد و با روشی درخورْ او را سرجایش بنشاند. این آدمها نوعی از صبوریِ بیجا را آنقدر کش میدهند تا دیگر جایی برای تحمل نداشته باشند و درست در زمان پاره شدنْ کاسهوکوزهشان را جمع کنند و بروند. این داستان برخورد دو نوع دنیای متفاوت با یکدیگر است. دنیایی که هرگز توان درک یکدیگر را نخواند داشت و تا دنیا دنیاست تنها باید تلاش کنند از دست هم خلاص شوند.
و اما باز هویت
هویت تازهای که زن دنبالش است، آن هم در خارج از خانه و در جایی مانند دفتر کار، برایش شکل نمیگیرد. تنها در خانه است که گویی بودنش تعریف میشود و وجودش رنگ میگیرد، البته نه آن هم همیشه، نه مواقعی که به زبان خودش، احساس میکند استحقاق چیزی را ندارد.
اما در جامعه، در دنیای بیرون و بیگانه شرایط اینطور نیست. در دفتر کار شاید بتواند بنویسد، ولی برایش هویت نمیسازد. دنیایِ پر از سوگیری و دستانداز اجازه نمیدهد زن برای خودش هویتی تازه بسازد. هویتی که دوست دارد داشته باشد. حتی هویتی که نیاز دارد داشته باشد.
ما آدمها در اغلب مواقع در جایی میان نیازها و احساسات درونی و موانع و فشارهای بیرونی گیر میافتیم و ناهمسازی و ناهماهنگی میان دو دنیا ما را از درون چندپاره میکند و گویی هویت آدم در کشاکش این نیروهای متخاصم و متضاد تبدیل میشود به چیزی خنثی و صفر و بیرمق.
دنیای بیرون گویی بیشتر وقتها پیروز است و آدم را به وادادگی میکشاند. این وسط تکلیف نیازها و هویت آدم چه میشود؟ تکلیف آن خصلتها چه میشود که در آدم نهادینه شدهاند و زندگی آدم را به جایی میبرند که خود آدم دلش نمیخواهد؟ خصلتها، جنسیت و فرهنگی که آدم را مختص خانه میکند و نه دفتر کار.
دفتر کار آلیس مونرو بیشتر از هر چیزی برایم یادآور رمان محاکمهی کافکا است که آدمها در تار عنکبوتی نامرئیْ هویتشان را از دست میدهند. دلیل گرفتاری و آدمهای مسئول و مقصر دیده نمیشوند و ما در برهوتی از تنهایی گرفتار خودمان هستم و در خلایی تاریک و بیمعنی فرو میرویم.