زندگیِ مسیح‌وار، تازیانه بر تنِ خود و مرگِ معنی

معنی معنای زندگی

تو هیچ‌گاه خوشبخت نخواهی بود، اگر در جستجوی خوشبختی باشی. و تو هیچ‌گاه زندگی نکرده‌ای اگر به دنبال معنای زندگی گشته باشی.
– آلبر کامو

یکی از دلایلی که سبب شد من معنای زندگی‌ام را از دست بدهم همین تحقیر تنانه‌ای است که محمدحسن شهسواری در کتاب داستان خلاقیت می‌گوید:


تقسیم هستی به دوگانه‌ی آسمان متعالی و و زمینِ پست در ذات خود یک معنای فوق‎العاده مهم نیز داشت؛ تحقیر تن. جهان مثالی افلاطون در یونان باستان، داستان هبوط انسان در اقوام سامی و زایش زُروانی در ایران همه از این اعتقاد سرچشمه می‌گیرند که آن‌چه آسمانی است همه نور و پاکی است و آن‌چه زمینی است همه ظلمت و پست. پس طبیعی است که بدن انسان نیز اوج پلشتی باشد و زندان روح. باید که شلاق برداشت و تَمَنیات او را چنان زیر ضربات روح قرار داد که رام شود و دست از وساوس خود بشوید. از آن پس بود که خوردن و خوابیدن و تنانگی و هر چه به تن مربوط است وارد فهرست گناهان شد.

ده سال برایم طول کشید تا بفهمم معنی از طریق استدلال تولید نمی‌شود، بلکه امری است احساسی و ابتدا باید لذتِ زیستن را چشید. برای آدمی که دنیا بخش بزرگی از وجود و لذت‌های تنانه و روحی‌اش را انکار کرده، حرف زدن از ارزش ذاتی زندگی بی‌معنی است؛ او هرگز نچشیده لذت بودن را.

این کامجویی از زندگی و بها دادن به لذت تن لزوما به معنی فساد و شرارت نیست. یعنی اصلا لازم نیست مثلا نهادی چون دین به علت بی‌اخلاق بودنِ فساد ما را از آن منع کند، بلکه تنها کافی است به چارچوب منطقی و طبیعی خودِ انسان رجوع کنیم.

بی‌بندوباری و قانون‌گریزی بد است، نه این‌که چون نهادهای مدافع اخلاق چنین می‌‎گویند، بلکه طبیعتِ منطقی انسان آن را مغایر با زنده‌مانی‌ و بهروزی‌اش در درازمدت می‌داند. به گمانم برای این انسان مدرن، رجوع به منطق و نگاه انسان‌های بدوی از هر چیزی ضروری‌تر باشد. کافی است آدم خودش را و دیگران را به حال خودشان رها کند. به گمانم تنها این آدم است که می‌تواند خودش را ارزشمند بپندارد.

بی‌معنی بودن زندگی ما نتیجه‌ی بی‌معنی‌بودگیِ ذاتیِ زندگی، گناه، خفت تن، قوانین دست‌وپاگیر، فساد یا شرارت ذاتی‌مان نیست، بلکه عمدتا معلول دخالت و تسلط گروهی از انسان‌ها بر گروهی دیگر است.

ملموس‌تر اگر بگویم، هر چه والدین در زندگی و روند رشد و بلوغ فرزندشان کم‌تر وارد شوند و اجازه دهند طبیعتِ خودِ بچه رشدش بدهد، به گمانم نتیجه بهتر خواهد بود. در سوی مقابل، مثلا حاکمیتی که در خصوصی‌ترین گوشه‌های شهروندانش دخالت می‌کند، چه انتظارِ انسانی‌ای می‌شود از آنها داشت؟ می‌توان از این جماعت انتظار زندگیِ معنی‌دار داشت؟

در چنین شرایطی، اولین چیزی که قربانی می‌شود نفسِ خود انسانیت است و بعد زیر پوستش کاهی از اخلاقیجات و ادا و اطوارهای انسانی چپانده می‌شود که آدم‌ها را به چیزی جز مترسک تبدیل نمی‌کند.

خلاصه کنم، شناسایی بی‌معنی بودن زندگی شاید کار عقل باشد، ولی ابزارِ معنی‌ساز برای انسان حرکتِ تن است و آزادی در چشیدن احساسِ لذت.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.