
تمام عمر خودم آدمی تنبل قلمداد میکردم، به ویژه در کار کردن و پول درآوردن. هزاران کار عوض کردهام؛ از کارگری ساختمان و جوشکاری گرفته تا تدریس انگلیسی و ترجمهی شفاهی همزمان در رویدادی بینالمللی. صبح که بیدار میشدم تا بروم سراغ این کارها، انگار به سمت جوخهی آتش روانه بودم. وقتی در این کارها با چالشی مواجه میشدم، جهان به آخر میرسید و وجودم کپک میزد. و نتیجه هم مشخص است؛ یا مثل بچهی آدم میآمدم بیرون یا با خوار و خفت اخراج میشدم.
اما در مدت اخیر که فقط و فقط برای تنها معنای زندگیام کار میکنم، روزگارم خیلی بهتر است. نه تنها پول دارد، بلکه صبح به عشق آن بیدار میشوم و چالشهایش برایم همانند همنشینی با زیباترین معشوق دنیاست. این نوشتنِ دلکش بالاخره در عمقی قابلتوجه میخش را در وجود من کوبید.
این روزها هر کاری که میکنم مربوط به نوشتن است. یا مینویسم یا با دیگری دربارهی نوشتن حرف میزنم. فیلم میبینم و نقد فیلم مینویسم. داستان کوتاه و رمان و نمایشنامه و زندگینامه و جستار میخوانم و دربارهیشان مینویسم. پادکست ضبط میکنم که بنیادش باز بر نوشتن استوار است.
این همان معنیای است که پاییز 1394 در خوابگاه دانشگاه علامهی طهران گمش کردم. افسردگی سیاهی که در این ده سال گذشته مرا رها نمیکرد. ده سال گذشت از زمانی که خیلی جدی پرسیدم: «خب که چی؟ ته این زندگی قرار است به کجا برسد؟» این بیمعنایی مرا هر روز بیشتر مکید و بیشتر کاهشم داد.
و امروز خوشحالم که دوباره برگشتم به نوشتنی که در 18 سالگی یافته بودمش، ولی روزگارِ ناجوانمردْ شیرینم را از من گرفت و پسم نداد تا حدود 14 سال بعد که امروز دوباره بهش رسیدم.
معنی ارزشش را دارد تا برایش جان کند و سالهای دراز کارهای بیمعنی کرد. رسیدن به معنی اساسا از رهگذر به آغوش کشیدن و سروکله زدن با بیمعنیهای زندگی حاصل میشود.
جستارهای پیشنهادی