عاشق شکست، دیوانه‌ی پیروزی

عاشق شکست در زندگی دیوانه‌ی پیروزی اشتباه نقص طلاق

چرا شکست در زندگی سازنده است؟

آغاز نوشته با شعر را خیلی دوست دارم، آن هم اگر شعری از خورخه لوئیس بورخس باشد.

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی‌کوشم بی‌نقص باشم
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم

این جز معدود توصیه‌هایی که دربست گوش کرده‌ام و همیشه این‌طور زیسته‌ام: بسیار اشتباه کرده‌ام و زیاد شکست خورده‌ام؛ شکست‌هایی در همسایگیِ مرگ. و به شکست خوردن ادامه خواهم داد. در نهایت، مجموع منافع شکست‌ بسیار بیشتر از زیان‌هایش است.

شکست مستقیما منجر می‌شود به پختگی، شکست هر چه بزرگ‌تر، پختگی‎اش بیشتر. البته نیازمند خودآگاهی است. خودآگاهی یعنی آگاهی از کم و کیف تجربه‌ای که پشت سر می‌گذاریم و جانمایی‌اش در تصویر کلی زندگی‌مان.

امروز حالم خوب است. روح و روانم آسوده است و به زندگی‌ام بهتر می‌رسم. چیزی که سال‌های طولانی برایم رویا بود. این حال خوب امروز ثمره‌ی رفتن در دل شکست‌ها و تحمل فلاکت‌های بسیار زیاد است. این شکست‌ها و سختی‌ها دستاوردش چه بوده؟

اولش خواستم جستاری بنویسم برای ترغیب دیگران به شکست. ولی حالا می‌خواهم خودم را سوق دهم به بیشتر شکست خوردن. این سوال هجوآمیز را از خودم می‌پرسم:

واقعا فکر می‌کنم خودم امروز بی‌نیاز از شکستم؟

درست است که توِ مرتضی زیاد شکست خورده‌ای و درست است که بزرگ‌ترین دستاورد تمام ادوار سختی‌هایت این بوده که هویت تازه‌ و یکپارچه‌ای برای خودت دست و پا کرده‌ای و داری خوب و زیبا عمل می‌کنی. اما آیا کافی است؟

اصلا یک سوال دیگر. دلت می‌آید که دیگر بیش از این شکست نخوری؟ البته این بار نه آن‌طور وحشی و خانمان‌سوز، بلکه سازمان‌یافته و هدف‌دار.

دوستی دارم که بسیار پرانرژی است. گستره‌ی تجربه‌هایش آن‌قدر زیاد است که فکر کنم  تا ابد بتواند خاطره بازگو کند، آن هم چه خاطره‌هایی. ولی همیشه حرفش این است که این سبک زندگی انرژی‌اش را هدر داده. گرچه راضی است و موفق، اما می‌گوید اگر هدایت می‌شد می‌توانست ستاره‌ای باشد در یک حوزه‌ای خاص. راست هم می‌گوید.

آن چیزی که واقعا او ازش نالان است و اسمش را می‌گذارد هدایت نشدن، هدر رفتن شکست‌هایش است؛ در واقع حرفش این است که آرزو می‌کند کاش شکست‌هایش هدایت‌شده می‌بود. این آدم سلطان تجربه و شکست در زندگی است. و این مهم راز موفقیت‌های متعددش است.

جالب اینکه که باور ندارد شکست می‌خورد و همه را تجربه می‌داند. به نظرم درست می‌داند، چرا که هیچ دو اشتباهی را دو بار پشت هم تکرار نمی‌کند و هر اشتباه را مبدل به ابزار و مهارتی بسیار موثر می‌کند که نه تنها در آن حوزه میزان اشتباه و شکستش را به طرز محسوسی کاهش می‌دهد، بلکه در دیگر ساحت‌های زندگی نیز چیره‌دست‌تر و خردمندتر عمل می‌کند.

حرف این است که من و شما هم باید بیشتر شکست بخوریم، اما شکست ننامیمش. بخوانیمش فرصتی برای یک زندگی تازه. باید بیشتر تجربه کنیم و بیشتر شکست بخوریم، و باز بیشتر تلاش کنیم. این اسمش می‌شود پویایی و کمال مطلوب انسان بودن.

شکست در زندگی بنیاد یادگیری است. و این یعنی شکست بنیاد زندگی است. زندگی که بدون یادگیری معنایی ندارد. همه یاد می‌گیرند، ولی در کیفیت‌های مختلف، با نیت‌های مختلف و با اشکال مختلف.

یادگیری امری انسانی است و شکست هم امری انسانی. پس انسان آنی است که شکست می‌خورد و می‌آموزد و به تعبیر ساموئل بکت بهتر تلاش می‌کند و بهتر شکست می‌خورد و نام این فرایند را می‌گذارد زندگی را زیستن.

شکست آن چیزی است در نهایت همه‌چیز را بهتر می‌کند. اگر در شکست نمانی و به شکست نبازی، شکست آن چیزی است که در نهایت به جوایز زیادی میدان می‌دهد. شکست یک راه است. یک مسیر است. یک معدن غنی است. نباید زیر آوارش له شد، بلکه استخراجش کرد.

استخراج از معدن شکست مستقیما نتیجه‌ی تغییر رویکرد است. اولین گام این رویکرد این است که دیگر شکست ننامیمش، بلکه به چشم یک فرصت بهش نگاه کنیم. اگرچه نمی‌خواهم زیادی مثبت‌اندیش باشیم، که ایرادی هم ندارد این‌طور بودن. ولی حتی اگر فرصت ندیدیم، دست‌کم حادثه‌ای خنثی ببینم، حداقل در آن برهه‌ی زمانی. هر شکستی زمانی می‌رسد که جواهر شود.

به نگاهی تازه نیازمندیم. به قول شیشه‌ی مغازه‌ها که می‌گویند کارگر ساده لازم دارند، ما هم نگاهی ساده‌تر به زندگی نیاز داریم. شکست خود حادثه نیست، شکست نام و تفسیر ماست که روی یک حادثه سنجاق کرده‌ایم.

وگرنه یک حادثه‌ی طبیعی است. لزوما معنی که ندارد. سیل معنی دارد؟ باران معنی دارد؟ ابر معنی دارد؟ ابر ابر است. زمین خوردن توام زمین خوردن است. حالا این‌که از زمین‌خوردنت چه می‌فهمی و ازش چه قصه‌ای برای خودت می‌بافی اسمش معنی است و مسئول ازل تا ابدش هم خودت هستی.

در دنیای امروز روانشناسی چیزی وجود دارد به نام روایت‌درمانی. کار روایت‌درمانی ساخت و پرداخت روایت‌های تازه از رخدادهای قدیمی است. روایت‌درمانی تلاش می‌کند این نگرش را در فرد بسازد که همیشه می‌تواند روایتی تازه و متفاوت از رخدادها داشته باشد و این روایتْ کیفیت مواجهه‌ و تعاملش با رخدادها را بهبود می‌دهد.

طلاق برای من نقطه‌ی عطف زندگی‌ام بود. مرتضای امروز از خاکسترِ طلاق پرِ پرواز گرفت. البته که سوختم تا به خاکستر رسیدم. این اسمش شکست است؟ از دست دادن همه‌چیزم؟ تمام دارایی‌ و پس‌اندازم؟ از دست دادن شغلم؟ افسردگی مزمن طولانی‌ام؟ آیا این‌ها شکست قلمداد می‌شوند؟

این مرتضای تازه دیگر مثل گذشته اشتباه نمی‌کند و در تمام ساحت‌های زندگی به تصمیم‌گیریْ قاطع‌تر و باکیفیت‌تر تبدیل شده. این چیست؟ از کجا آمده؟ این مهارت‌های تازه و شیرین‌کاری‌ها را در کدام مدرسه آموخته مرتضی؟ اصلا مرتضای ضعیف آن روزها کجاست؟ چون دیگر امروز نیست. بالاخره این پیروزی است یا شکست؟

این شخصیت و هویت پیروزی است، اما یادمان نرود از خاکستر کدام آتش برخاسته. دشواری و کثافت سکه‌ی رایج زندگی بد و طلاق است. آدم از خودش متنفر می‌شود و بهترین رویایش می‌شود مرگ. این طبیعت ماجراست.

اما اگر صرفا همین جنبه را ببینیم حق داریم که نامش را شکست بگذاریم. اما این دشواری همان دشواری‌ای که حافظ ازش می‌گوید:

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود، ولیک به خون جگر شود

لعل همان سنگ زیبای سرخِ تاج انگشترهاست. می‌خواهی آنجا باشی؟ باید خون جگرت را بچلانی روی صورتت تا از خونت جان بگیرد و جوان شود و مثل لعل خواستنی و دلبربا.

بنابراین، بیا و برو و هر چه بیشتر شکست بخور!

دوست دارم این جستار با نسخه‌ی کامل شعر بورخس به پایان برسد.

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی‌کوشم بی‌نقص باشم
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم


کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر خطر می‌کنم
بیشتر به سفر می‌روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا


مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری‌های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی‌شک لحظات خوشی بود اما
اگر می‌توانستم برگردم
می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم


اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد
این دم را از دست مده


از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم، می‌کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد


اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
و می‌دانم رو به موتم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.