زیستن با تروما و روان‌زخم

زیستن با تروما و روان‌زخم بروز احساس درمان دو

حفره‌های زندگی‌ات همیشگی‌اند. تو باید در اطرافش رشد کنی، مثل ریشه‌های درخت که از اطراف بیرون می‌زنند، باید خودت را از لابه‌لای شیارها بیرون بکشی.

پائولا هاوکیز

اما حفره‌ها برای همیشه حفره نمی‌مانند. روزی می‌رسد که دیگر تروما و روان‌زخم‌ها اندازه‌ی قبل عمق و وحشت ندارند. وقتی بپذیری که حفره داری و بروی سراغ جوانه زدن در دیگر جاهایی که امکانش را داری، آن اتفاقی رخ می‌دهد که فروید می‌گوید:

درمان نه از فراموشی، بلکه از یادآوری بدون درد حاصل نمی‌شود.

و جالب آن‌که ژاک لکان هم جمله‌ای مشابه دارد:

برای آن‌که بتوانی فراموش کنی، ابتدا باید خوب به یاد بیاوری.

بنابراین، ابتدا باید خوب کم و کیف حفره‌ها و تروماها و روان‌زخم‌ها را دید و بعد به‌تدریج نگاه ازشان برداشت. این برداشت برای هر کسی می‌تواند شکل متفاوتی داشته باشد، اما مقصد نهایی عبور و زیستن کنار دست روان‌زخم‌ است.

موهبت نویدبخشی که به تجربه بهش دست یافته‌ام این است که روزی می‌رسد که درد زخم‌ها کم شود. به قول آلبر کامو، در نمایشنامه‌ی کالیگولا، روزی می‌رسد که درد هم بی‌معنی شود.

این برای بی‌اعتبار کردن رنجی که الان متحمل می‌شویم نیست، اتفاقا درد اعتبار دارد و باید بهش رسیدگی کرد، اما حرف این است که روان‌زخم ما تمام زندگی ما نیست. زیستن با تروما و روان‌زخم یعنی می‌توان درد را به دوستی باتجربه تبدیل و کنارش زندگی کرد. خرد می‌طلبد تا بدانیم تجربه‌ی تروما ممکن است چه سودی برایمان داشته باشد.

مسئله‌ام عشق‌بازی با روان‌زخم نیست، حرفم این است حالا که رخ داده و ما را آزار داده و می‌دهد، آیا راهی نیست از این تجربه‌ی سخت، خرد و بینشی ارزشمند برای زندگی‌مان دست‌وپا کنیم؟!

احساس بروزیافته الهام‌بخش و نیروزاست. مثل دارویی مفید یا خوراکی مقوی عمل می‌کند. و برعکس، سرکوبش، محروم کردن خود از این موهبت ضروری است. به زبان دیگر، همان‌قدر که سرکوبِ احساس آدم را می‌کشد، بروز احساس زندگی‌بخش است.

با دوستی خرده‌رنجوری‌ای پیش آمد. ناراحت شدم. توده‌ای عظیم از غم بر دلم نشست. اما به جای سرزنش خودم، یا نفرین آن دوست، تلاش کردم بگذارم اندوهم در من جاری شود. اجازه دادم شعله بگیرد. گذاشتم ریشه‌هایش بر جان و روحم بدوند. به غمم فکر کردم. بهش نگاه کردم. دیدمش. بهش اعتبار دادم. حتی سطرهایی از ترانه‌ی سلام بر غم ویگن را برای اندوهم خواندم.

بر تو سلام ای غم

ای همدم و مونس روز و شب من

در وقت تنهایی

من جز تو غم‌‎خواری ندارم

جالب آن‌که این روزها مشغول تمرین صداسازی و گویندگی هستم. همین ترانه را کردم بهانه و همراه با مقداری دودو زدن اشک در چشم و بغض در گلو، با همین ترانه تمرین صداسازی کردم. بسیار خوب پیش رفت و به طرز معجزه‌آسایی خُلق بهتر شد.

زیستن با تروما و روان‌زخم بروز احساس درمان دو

هم خودم و هم تقریبا تمام کسانی که شناخته‌ام زخم‌های کاری از خانواده برداشته‌اند. زخم‌هایی که مسیر زندگی‌شان را از بهشت به قعر جهنم فرستاده. این فقط یک استعاره نیست. اگر شما هم در این لیگ باشید، متوجه هستید درباره‌ی چه جهنمی حرف می‌زنم.

مادری بی‌مهر و پدری خشن حفره که نه، سیاه‌چال بی‌انتهایی برای آدم می‌سازد. خب چه انتظاری می‎‌توان از شخصیت و از عملکرد آن آدم در جامعه داشت؟ از بچه‌ای که والدینش در محیطی منزوی بزرگش کرده‌اند، انتظار هوش اجتماعی بالا و روابط اجتماعی موثر دارید؟

خب اصلا این بچه آمد و برخی چیزها را هم درست کرد. آیا آن حفره پر شد؟ تمام شد؟ آثار تروما هم رخت بربست؟

قطعا نه. این روان‌زخم‌ها عمری‌اند و هرگز خوب نخواهند شد. اما به معنی کشتن ما و زهر کردن لحظه به لحظه‌ی زندگی ما نیست. بشر در طول تمام سال‌هایی که از ابتدا زیسته تا امروز ثابت کرده که می‌تواند با زیستن کنار تروماها و روان‌زخم‌هایش، آنها را به تجربه‌ای زیبا و موثر بدل کند.

این حفره‌ها همیشگی هستند. آدم هر روز با انواع دردهای روحی و روانی قرار است مواجه شود، آدم زنده یعنی همین. اما مسئله این است که در کنار این‌که می‌بینیم و می‌پذیریم غم‌ها را و برایشان تا حد توان کاری می‌کنیم، در عین حال تلاش می‌کنیم برای لذت‌ها و ارزش‌ها و کیف‌های زندگی‌مان هم مایه بگذاریم!

این تعادل میان پذیرش دردهای زندگی و اقدام در راستای ارزش‌ها و لذت‌های زندگی راه نجات بشر است.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.