
فصل نخست، قسمت نخست سوپرانوز | او میرود دامنکشان…
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلسِتانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
او میرود دامنکشان من زَهرِ تنهاییچشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود
سعدی

ابهام دلپذیر
تماشای رفتن دیگری دردناک است. خواه یار، خواه رهگذری که عاشقِ سیما یا پاچین گلمنگولیاش شدهای، خواه اردکهای وحشیای که از استخر حیاطت برای همیشه پر میکشند. آثار بزرگ و فیلمهای درخشان همیشه عناصری از «ابهام دلپذیر» دارند.
در ابتدای سریال، شناخت چندانی از تونی سوپرانو نداریم، یا دستکم میدانیم مرد چندان لطیفی نیست. برای همین، تماشای غشوضعف رفتنش برای مشتی اردک و مطالعه دربارهشان برایمان همزمان مبهم و همزمان گیراست. اما زمانی که رفتنشان تونی را کلهپا میکند، همزمان معماگونی و پرمایگی سریال آشکار میشود. به زبان پیتر هارکوت، فیلمهای ماندگار همیشه چیزی کم دارند. سوزان سانتاگ دلیل اینکه اساسا میشود نقد نوشت را همین میداند: فضاهای تهی و خلاهایی در میان تصاویر سینما وجود که کلمههای منتقد باید پرش کنند (و البته کلمههای ذهنی مخاطبی عادی).
برش به اتاق رواندرمانگر تمهید کارآمدیست. بهتر است دلیل این حادثهی اسرارآمیز را در روان تونی جستجو کنیم و چه جایی بهتر از اتاق روانپزشک. تونی نگاه نسبتا منسجمی به زندگی دارد، اما دیگر ناکارآمد شده. نمونههایش را میشود در ستایش شخصیتی مثل گری کوپر دید؛ کسانی که سرسخت بودند و به دور از احساساتبازی. یا جایی که شخصیتِ ناسازگار و کممِهر مادرش را نمیپذیرد و با تاکید بر اینکه مادرش است، احساس گناهش را موجه میداند.
غش کردن برای اردکها برای نشان دادن همین نقطههای ناکارآمد شخصیت تونی است: اینکه چیز(هایی) سرجایش نیست و تونی توان کنترل را از دست داده. ارزشهایی که فکر میکرد به شکلی ازلی-ابدی صادقاند، حالا میبیند که چون زباله به گوشهای پرت شدهاند.
فیزیک بهمثابه بازتابی از شیمی
دیوید چِیس، خالق سریال، آدم ظرافتدانیست. طراحی و خلق محیط فیزیکیِ تونی سوپرانو تمهیدیست برای بازتابِ فضای آشفتهی ذهنی او. تونی در همان یکی-دو قسمت اول چندین بار تاکید میکند که قوانین گذشتهی خانوادههای مافیایی دیگر مستهلک شدهاند و کسی برایشان تره خرد نمیکند. آنجایی که کریستوفر میگوید کسبوکار زباله نانِ توی روغنشان است، تونی با سری پایین و گردنی خمیده، پیش از بالا انداختن پیکِ کوچک نوشیدنیاش، پاسخی تککلمهای و قاطع میدهد:
- کریستوفر: آشغالْ نونِ توی روغنه.
- تونی: بود.
خلاصه کنم، چیزی که در اولین قسمت سریال دستگیرم شد این است که تونی سوپرانو شخصیتیست در آستانهی فروپاشی؛ روان و باورها، خانواده و مافیابازیها؛ همهچیزش به مویی بند است.
ادامه بدهیم ببینیم در آینده چه چیزی نصیبمان خواهد شد…
نقد قسمت دوم سریال سوپرانوز | طولانی
قسمت دو | فصل یک

من فریب نمیخورم
یکی از مهمترین بخشهای قسمت دوم سریال سوپرانوز مواجههی تونی با نقاشی اتاق انتظار مطبِ روانشناس ملفی است. درون نقاشی فریب میبیند. اما وقتی ملفی ازش میپرسد این تابلو تو را فریب داد، پاسخ میدهد: «مرا فریب نمیدهد، نه، فریب در تاروپودش تنیده شده و درونش هست.» ابرو بالا انداختنِ ملفی بعد از شنیدن این جمله و تغییر موضوع، معنیدار است. چطور ممکن است فریب را تشخیص بدهی، بدون اینکه آن را تجربه کرده باشی؟ اصلا این فریب از کجا آمد؟ این برداشت چه چیزی دربارهی تونی میگوید؟ برای پاسخ، باید قسمتهای بیشتری ببینیم.
این قسمت همچنان در مسیر گسترش دنیای تونی و شناساندنش به ماست. مضمون شکنندگی دنیای تونی در این قسمت لحظه به لحظه پررنگتر میشود. از دخترش که به سمت مصرف مواد میرود تا گندکاریها و آفتابهدزدیهای کریستوفر.
مهمترین مسئله همچنان مادر است. مادری که از قرار معلوم ناسازگاریاش یکی از اصلیترین دلایل ناراحتی تونی است. در واقع، تونی بار سنگینِ دیده نشدن از سوی مادر را به دوش میکشد. به روانشناس میگوید که پدرش آدم بزرگی بود، اما مادرش اندازهی یک حشرهْ ناچیز و خفیفش میکرد. به نظر میرسد این همان بلایی است که سر خود تونی میآید؛ بلایی که حتی تونی هنوز توان تصدیق و اعتراف بهش را ندارد.
نقد قسمت سوم سریال سوپرانوز | انکار، خشم، پذیرش
قسمت سه | فصل یک

آشنایی بیشتر با تونی
در قسمت سوم همچنان در حال سبک و سنگین کردن فضای سریال هستیم. سازوکار روابط میان شخصیتها آرام آرام در حال شکلگیری است. در این قسمت، چند نکتهی اساسی قابلتوجه است.
یکی اینکه تونی را بیشتر و بهتر میشناسیم. آدم خلافی است. از آنهایی که آدمهای مستأصل میروند سراغشان تا مشکلی حلنشدنی را برایشان حل کند. پیرمردی یهودی میخواهد بدون دردسر از شر دامادش خلاص شود. برای تونی مهم نیست او را بکشد تا تهدید به اختگی کند، کارش را انجام میدهد و شرش را کم میکند. در نهایت، زمانی که با پیرمرد یهودی صاحب متل سر درصد دعوایشان درمیآید، بهنحوی تکاندهنده متوجه موقعیت بازگشتناپذیر تونی میشویم.
در ادامهی جلسات رواندرمانی، یکی از شدیدترین واکنشهای پرخاشگرانهی تونی را میبینیم. دلیلش سرطان و مرگِ قریبالقوع جکی آپریل، رئیس مافیا و دوست نزدیکش است. جایی که ملفی بهش میگوید دارند به احساسات واقعی و عمیق تونی دربارهی اتفاقات زندگیاش نزدیک میشوند (و احتمالا همین تونی را چنین برافروخته میکند؛ چهره به چهره شدن با خودش).
در جلسهی بعد، بحث فرانکنشتاین بودن تونی مطرح میشود و ملفی ازش میپرسد آیا فکر میکند چیزی است بیروح و فاقد احساسات انسانی؟ دوربین مدتی روی چهرهی کلافه و سرگردان تونی میماند تا اینکه برش میخورد به صحنهای که دخترش در یک همنوایی سرود میخواند. تونی اضافه میشود، کنار زنش مینشیند و دستش را در دست میگیرد. لبخندِ رضایت تونی نشان میدهد انگار هنوز بازماندههایی از احساسات انسانی در وجودش باقی است.
محتوای دیگری که جلسات روانشناسی را پر میکند مادرش است. تونی نه میتواند با رفتارهای زنندهاش کنار بیاید و نه میتواند مقصرش بداند. در واقع، تونی، بهجای پذیرش بیمسئولیتی مادر، تمایل دارد بار گناهِ رفتارهای ناشایست او را خود بر دوش بکشد.
نکات فرعی دیگری هم هست. مثل اینکه عمو جونیور کریستوفر را گوشمالی میدهد و رفیقش برندن را با شلیک توی چشمش از پا درمیآورد؛ اقدامی که در عین خشونت، حامل پیامی روشن و هشداردهنده است. این قسمت تونی و عمویش روبهروی قرار میگیرند و تنش میانشان بالا میگیرد، به ویژه با آن منگنهکاری محشرش.
تضادهای زندگی شخصی و حرفهای تونی، و همچنین تقابل احساسات انسانی با منطق مافیایی، قابللمس است. این قسمت بهنوعی آینهای از بحران هویتی تونی است؛ مردی سرگردان میان نقش یک پدر، رئیس مافیا، و انسانی مملو از تردید و دودلی.
اما بالاخره تونی سوپرانو کدامیک از این چهرههاست:
همان کسی که با آن یهودیها آنگونه خشن رفتار کرد؟
یا آنکه برای مادرش دل میسوزاند؟
یا آنکه با شنیدن آواز دخترش لبخند میزند؟
یا آنکه از مرگ دوستش از هم میپاشد؟
نقد قسمت چهارم سریال سوپرانوز | مِدولندز (Meadowlands)
(نام این قسمت هم اشارهایست به دختر تونی (مِدو) و هم محل دفن جسد و زباله در نیوجرسی است)
قسمت چهار | فصل یک

سورئال
این قسمت با سکانسی سورئال شروع میشود، که افتتاحیهاش پاهای شهوتانگیز جنیفر ملفی است. برای تماشاگر آبدیده، این صحنه زیادی گلدرشت است و آدم را دو به شک میکند. از تونی بعید نیست این جور نگاه کردن، ولی باورش هنوز سخت است که دوربین در دنیای واقعی فیلم، چنین صحنهای را میگیرد. در نهایت، این سکانس کابوس از آب درمیآید. کابوسی که تونی را در معرض ضعف قرار میدهد؛ این که دیگران بفهمند او کارش کشیده به روانشناس (یا به زبان تحقیرآمیز خودش: shrink) و دیگر یال و کوپالی برایش باقی نماند.
زمانی که تونی پلیس فاسدی را مأمور میکند آمار ملفی را دربیاورد— که مبادا خبرچین از آب دربیاید—پای این کابوس به واقعیت باز میشود. (او هم دندههای دوست ملفی خاکشیر میکند؛ صحنهای که ملفی پیش تونی ازش به عنوان رخدادی سورئال یاد میکند). آن رویای ابتدایی و آن پاهای شهوانی ملفی نشان از آن دارد که تونی فکرها و خیالات دیگری هم در سر دارد. به وضوح، تونی درگیر ملفی شده و بفهمینفهمی دلش میخواهد بهش نزدیک شود.
توی خانه، مِدو برای اِی.جی. از کار و بار پدرشان میگوید—از آن وجه مافیاییاش که کمتر دربارهاش حرف میزنند. ای.جی. گیج میشود و بهشدت نگران. مخصوصا بعد از آن دعوای مدرسه، وقتی میفهمد صرفِ آوازهی پدرش توانسته پایش را از مخمصه بیرون بکشد. راستش هنوز مطمئن نیستم، ولی بعید نیست مِدو را هم بشود به فهرست دشمنان داخلی تونی اضافه کرد: مادر، عمو، دختر، و حالا هم پسرش. البته جایگاه زنش، کارملا، جداست؛ خصومت آنها کهنه است و ریشهدار.
بعد از مرگ جکی آپریل، رقابت بر سر قدرت بین تونی و عمو جونیور بالا میگیرد. تونی برای جلوگیری از جنگ داخلی در خانواده، ظاهرا کنترل را به جونیور میسپارد، اما پشتپرده، قدرت واقعی را برای خودش نگه میدارد و مسیر درآمدها را هم طوری میچیند که سهم اصلی برسد به خودش.
نقد قسمت پنجم سریال سوپرانوز | کالج
قسمت پنج | فصل یک

اردکهای معصومیت برای همیشه میروند
رابطهای که میان فیل، پدر روحانی، و زن تونی شکل گرفته، غریب و هوشمندانه است. این قصهی فرعی در حکم وزنهای است که به داستانِ سریال تعلیق میدهد – با این آگاهی که این دو، زن و مردند و به ظن تونی و ما، رابطهای عمیقتر از شاگرد–استادِ روحانی میان آنها شکل گرفته است؛ به ویژه آنجایی که پدر فیل، پس از بالا انداختن حجم زیادی مشروب و درست پیش از بالا آوردن، نیمخیزی میکند تا بوسهای از لبان کارملا بگیرد، ولی ناگهان، عیسیوار از این کار عقب میکشد.
در سوی دیگر، این رابطه تمهیدی است در خدمتِ تعمیق شخصیتها، غنی کردنِ روابطشان و البته پیشبردِ قصه. آشکار است که تونی معشوقه زیاد دارد و این کارِ زنش، حرکتی متقابل قلمداد میشود؛ از همان جنس حرکتی که اسکایلر در برابرِ والتر وایت در برکینگ بد اجرا کرد.
این قسمت جایی است که تونی، خبرچینِ افبیآی، فابیان را با سیم خفه میکند. صحنهای که بیدرنگ پس از قتل میآید به این شرح است: تونی صدای پرواز و آوازِ اردکهای وحشی را میشنود، سرش را بلند و منظرهی دور شدنشان را تماشا میکند. این، اولین قتل و هولناکترین کاری است که از ابتدای شروع سریال از تونی میبینیم. پس از این کشتار، آن حالت و نگاهِ بیچارهی تونیِ رو به آسمان، از بین رفتنِ معصومیتِ او را نمایندگی میکند؛ ناظر بر اینکه اردکهای آرامش و زندگیِ عادی برای همیشه در حال پر کشیدن از زندگیِ تونیاند، و این آدم محکوم است به تماشای رفتنشان، در حالی که سیمِ قتاله دستش را بریده و مجبور است به بازی در نقش رئیس مافیا ادامه بدهد.
در طرف دیگر ماجرا، رابطهی تونی با دخترش در این قسمت مورد توجه قرار میگیرد. سفرِ دو نفرهشان برای مصاحبههای ورودیِ کالج، بهانهی مناسبی است تا بیشتر با این دو شخصیت و شیمیِ رابطهشان آشنا شویم.
برایان کرنستون، بازیگر نقش والتر وایت، جایی گفته است برکینگ بد نقطهی مقابل سوپرانوز نیست، بلکه ادامهی آن است. این «ادامه» را بهویژه در مهارت، استمرار و راحتی هر دو شخصیت در دروغگویی و مزخرفبافتن میتوان دید. (چه سناریوهای شاخداری که برای مِدوی طفلی نمیبافد!)
در این قسمت، گندِ دروغِ تونی به زنش درمیآید؛ آنجا که هر بار با ضمیر he به درمانگرش اشاره میکرد و با تماس ملفی به خانه، رسوا میشود. این قسمت، پردهای تازه از دروغهای رگباری و بااعتمادبهنفس تونی را نمایش میدهد. برای شخص من، این ویژگی جذابیت زیادی دارد، بهویژه از این جنبه که باعث میشود به آخر و عاقبت شخصیت فکر کنم؛ این حجم از دروغبافی، جایی باید تبدیل به فاجعهای بزرگ شود. نه؟
تماشا و نقد نوشتن من بریدهبریده است. وسط سریال مکث کردم، بخش بالا را نوشتم و بعد آمدم ادامهی سریال. لعنتی! عجب سریال خودآگاهی! ببین چه جملهای آورده. خب، این چیزهاست که سریال را یک سروگردن از باقی آثار بالا میبرد: خودآگاهی و استفاده از تمام عناصر برای تقویت مضامین مرکزی.

در سالن انتظار یکی از کالجها، تونی چشمش به جملهای از ناتانیل هاثورن میافتد که بسیار دلالتمند است و در حکم ضربهای به تونی – و حتی بیشتر از او، به ما – عمل میکند:
«هیچکس نمیتواند چهرهای برای خود و چهرهای برای دیگران، بیآنکه سرانجام در تشخیص چهرهی واقعیِ خود سردرگم نشود.»
همانطور که گفتم، فاجعهای در پیش است، و یکی از آنها گم کردن واقعیت و حقیقت بهدستِ تونیست.
نقد قسمت ششم سریال سوپرانوز | پَکس سوپرانو*
* “Pax Soprana” برگرفته از اصطلاح “Pax Romana” است که به دورهای از صلح و ثبات در امپراتوری روم اشاره دارد. در این قسمت، این عنوان به تلاش تونی سوپرانو برای حفظ تعادل قدرت در خانواده مافیایی و مدیریت چالشها اشاره دارد.
قسمت شش | فصل یک

«گناه پدران بر گردن پسران است»
این جمله نقل مستقیم از انجیل است. مفهومی که قسمت ششم سوپرانوز بر محورش میچرخد. سنگاندازیها و کارشکنیها، مادر کماکان تیشه به ریشهی تونی میزند. این حادثه برایم یادآورِ اولین قسمت است؛ آنجا که تونی به ملفی میگوید مادرش در مقایسه با پدرش هیچ بود و حتی بدتر، آن مرد بزرگ را هم ذرهذره تراشید و به موجودی ناچیز تبدیلش کرد. گویا مادرش این راه را همچنان ادامه میدهد. با شیر کردن عمو جونیور برای مالیات گرفتن از هش، پسرش را در مخصمهی بدی میاندازد. جالب آنکه در همان جلسهی اولی که اصلاً رفت پیش ملفی و ماجرای رفتن اردکها و غش کردنش را بازگو کرد، در ادامه گفت عمویش هم آن روز «سطح عمومی اضطرابش» را بالا برده. قضیه از این قرار بود که جونیور قصد داشت پوسی مالانگا را در رستورانِ دوست قدیمی و شرافتمندِ تونی، بوکو، بکشد. سر همین قضیه، رستوران آن بینوا را خود تونی آتش زد تا با تعطیل شدنش قائله بخوابد. با این وجود، تونی در چاه عمیقتری فرو رفت.
تا اینجای کار، تونی از داخل خانوادهاش دشمن خونی کم ندارد. میشود مفصل و واضح دربارهی انگیزههای عمو جونیور حرف زد (که رفتهرفته دارد به یکی از اصلیترین چالشهای نوظهور تونی تبدیل میشود)، اما چیزی که درکش چندان ساده نیست، خصومت از سوی مادرش است. اگرچه غیرطبیعی هم نیست. «گناه پدران بر گردن پسران است»؛ پدر و مادرها به شکل ازلی–ابدی، همیشه کسبوکارشان نابود کردن فرزندانشان بوده.
کرونوس فرزندان خود را میبلعید تا از تحقق پیشگویی والدینش جلوگیری کند که گفته بودند یکی از فرزندانش او را سرنگون خواهد کرد. او پس از ازدواج با رئا، صاحب فرزندانی شد: هستیا، دمتر، هرا، هادس، پوزئیدون و زئوس. اما برای جلوگیری از سرنگونی، تمام فرزندانش را هنگام تولد میبلعید. با این حال، رئا برای نجات زئوس، سنگی را در پارچه پیچید و به جای زئوس، به کرونوس داد، و او بدون اینکه متوجه شود، آن را بلعید. همین فریب باعث شد زئوس زنده بماند و در جزیره کِرِت مخفیانه رشد کند. (همان جزیرهی پرماجرایی که داستان زوربای یونانی آنجا و در ساحل زیبا و بوداییاش میگذرد.) زئوس بعدها کرونوس را شکست داد و برادران و خواهرانش را آزاد کرد. این داستان یکی از معروفترین اسطورههای یونان است که نشان میدهد نسل قدیم آدمهایی را که خودش خلق کرده، نابود میکند.

(دو نقاشی مشهور از «کرونوس فرزندانش را میبلعد»: یکی تیره، درندهخو و وهمآلود از فرانسیسکو گویا؛ و دیگری، کلاسیکتر و مجسمهوار از پیتر پل روبنس. هر دو، جنون و ترس پدر از آینده را فریاد میزنند.)
بنابراین، امری است طبیعی. ولی آن چیزی که ماجرا را جذاب و پرکشش میکند تماشای جزئیات این مخاصمه است؛ اینکه چرا و چطور شده که مادرش چنین شده؟ پیشزمینههایش چه بوده؟ البته سریال ملزم نیست به تمام پرسشها پاسخ بدهد، ولی آن چیزی که برایم جذابیت دارد تماشای جزئیات سازوکار این دعوای ازلی-ادبی والد و فرزند است.
من دیلدو نیستم
یکی از روشنگرترین سکانسهای قسمت شش زمانی است که تونی در کنار دوستدخترش تحریک جنسی را تجربه نمیکند و به اصطلاح دل و دماغش را ندارد. اگرچه قرص ضدافسردگیِ پروزاک و خود افسردگی بهعنوان دلایل این اتفاق مطرح میشوند، اما به گمان من تنها عوامل مؤثر نیستند. تونی میل به «حرف زدن» دارد؛ اساسا، بنیاد سریال بر گفتوگوی تونی با یک روانشناس بنا شده است. در قسمت پیشین نیز رابطهای مبتنی بر مکالمه با دخترش داشت، اما این سکانس به شکل تازهتری بر این موضوع تأکید میکند: مسئله صرفا حرف زدن برای پر کردن فضا یا اهمیت دادن به اطرافیانش نیست، بلکه تمنای او برای داشتن ارتباطی انسانی است؛ چیزی که تا اینجا مکررا در آن ناکام بوده. چالش او با مادرش نیز دقیقا همین است. ارتباطی که تونی میخواهد، میان او و اطرافیانش شکل نمیگیرد.
جالب آنکه در قسمت قبل، چندین بار میان تونی و مِدو این بحث مطرح شد که آیا رابطهای صادقانه با یکدیگر دارند، اگرچه دروغهای شاخدار تونی مدام این عهد را میشکند. گویی عهدشکنی در روابط، بخشی جداییناپذیر از این خانوادهی ایتالیایی است. در همین قسمت، دروغ تونی دربارهی جنسیت دکترش برای زنش فاش میشود—باز هم شکستی دیگر. زنش نیز، در اقدامی متقابل و آبستن حادثه و فاجعه، با یک پدر روحانی رابطهای نزدیک برقرار کرده است. وقتی تونی ماجرای شب در خانه ماندن او را شنید، هیچجوره باورش نمیشد که چیز «ناجوری» میانشان رخ نداده باشد. و جالب آنکه، واقعا هم چیزی رخ نداده بود.
این دومین باری است که این شخصیت برایم عمیقا یادآور اسکایلرِ برکینگ بد است. آیا شناعت و هیولاواری تونی، زنش را نیز به هیولا تبدیل خواهد کرد؟ همانطور که والتر، اسکایلر را به موجودی افسارگسیخته و ماتمزده بدل کرد—آنقدر وجدانش را تحت فشار گذاشت که حتی آمار سه و نصفی سیگار دوران بارداریاش را نگه داشته بود.
تونی—لعنتی، باز هم شکستی دیگر—در رفتارش با ملفی زیادهروی میکند و سنگ روی یخ میشود. ماجرای لباس تحریکآمیز معشوقهاش را به اسم زنش برای ملفی قالب میکند، تا بهانهای برای نزدیک شدن به او بیابد. آنهم چه نزدیک شدنی! ولی نتیجه فاجعهبار. تونی، در شکستی شرمسارانه، طرد شد. برایم صحنهای دشوار بود. نگاه نافذ ملفی، احساساتِ سرکوبشدهی تونی، و لحظهای که غرور و «مردانگی»اش خرد شد. این تونی سوپرانوست، در حال فروپاشی.
طلاق برای ضعیفهاست
سریال نگاه دقیقی به دین دارد، اما نه از زاویهای متعارف، بلکه بیشتر از منظر قدرت، کنترل، و دوگانگی اخلاقی. کارملا در کلیسا به فیل از احتمال طلاق میگوید و فیل سریع حرفش را قطع میکند و میگوید: «نباید هرگز به این مسئله فکر کنیم. طلاق برای ضعیفهاست. کسانی که از اولش قصد نداشتند متاهل بمیرند.» واقعا؟
در این صحنه، فیل نه یک راهنمای معنوی، بلکه نمایندهی نهادی است که بیشتر به حفظ ساختارهای قدیمیاش اهمیت میدهد تا به بحرانهای واقعی افراد. واکنش او به کارملا نشانهی همین نگاه است؛ گویی دغدغهی اصلی نه رنج کارملا، بلکه پایبندی بیچونوچرا به یک قرارداد اجتماعی است. کارملا، درگیر شکستی که کمکم دارد باورش میکند، در نهادی پناه میگیرد که از حمایت واقعی ناتوان است؛ جایی مملو از قطعیت و تهی از درک.
مخصمهی سر خیابان
خیال میکردم زمانی میرسد که مشکلات تمام شوند—یک زندگی بیدردسر، آرام، فارغ از چالش. مثلا همین خانم جنیفر ملفی را تصور کنید؛ سالها درس خوانده، روانشناس قابلی شده و صاحب یک زندگی حرفهای و ظاهرا رضایتبخش. اما این هرگز تضمینی برای آرامش نیست. مخصمه همیشه سر خیابان منتظر آدم است.
حدس میزنم همین حالا هم ملفی در دردسر بزرگی افتاده. تونی، پس از آن بوسهی غریب و ابراز عشق، به او فرصتی داد تا این رابطه را تمام کند، اما به قول آلن سپینوال در برکینگ بد: از صفر تا صد، والتر وایت هرگز به صدای کائنات و زمزمهی شهود درونش گوش نداد و تمام فرصتهایش را برای بیرون رفتن از مخصمهی شیشهپزی تلف کرد. به گمانم جنیفر هم چنین فرصتی را از دست داد.
البته انگیزهی ملفی حرفهای است—پزشکی که قصد کمک به بیمارش را دارد. اما اگر آن حکایت سعدی باشد، چه؟ «شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست؛ چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست.»
شیرینکاری با دوربین
در مهمانیای که تونی برای سلامتی عمو جونیور مینوشد و داد سخن میدهد، تأکید دوربین روی ساقی و پلاک اسمش عجیب به نظر میرسد. اگرچه صحنهای چشمنواز خلق شده—ترکیب مشکی و قرمز لباس ساقی، همراه با آن پلاک مشکی-نقرهای تضادی زیبا ساخته—اما این جزئیات صرفا تزئینی نیستند. جان پلیس مخفی است و در حال رونوشتبرداری از سیاههی هیئت مدیرهی تازهی این باند مافیایی.
سکانس جسورانه طراحی شده است: پایان سخنرانی تونی، یک برش کوتاه میخورد به پلاک یقهی جان، جایی که از زیرش دوربین کوچکی بیرون زده، و سپس صدای مکرر شاتر دوربین و تصاویری که ثابت و سیاهوسفید میشوند. سینما در همین ظرایفش هوشبر است. به زبان آندره بازن: «کتاب، تصویریتر از فیلم است؛ و فیلم، ادبیتر از کتاب.»


تحلیل قسمت هفتم سریال سوپرانوز | *Down Neck
* منطقهای در نیوجرسی
قسمت هفت | فصل یک

پسر: آینهای که تونی ازش عصبانی است
تونی به ملفی میگوید: اگر آنتونی جونیور (ای.جی.) فلج اطفال داشت، باهاش کنار میآمدیم. حالا که بیماری اختلال توجه دارد، با آن هم کنار میآییم. سریال به جنبهی جالبی دست میگذارد—تونی این بیماری و این نوع اختلال را از یک جنس میداند؛ از همان نوع که دائمی است و نمیشود کاریاش کرد. اما اگر چنین است، اصلا خودت در اتاق روانشناس چه میکنی؟ بیماری ای.جی. چیزی نیست که تونی باید باهاش کنار بیاید؛ چیزی است که باید با آن تعامل کند. و تونی از بنیاد با این فعل مشکل دارد.
این آغاز قسمت است. واپسین سکانس چیز دیگری میگوید. تونی از زیرزمین که بالا میآید – به شکل سنتی و حتی اساطیری زیرزمین را نمادی میگیرند از ناخودآگاه آدم (جایی تاریک برای سرکوب احساسات و روانزخمها)؛ یعنی تونی یک سفر درونی رفته و حالا که باید میآید – در نقش پدری سختگیر ظاهر میشود. اما صحنهی آماده کردن بستنی و خوردن مستقیم خامه از قوطی* و سرخوشیِ لحظهایاش، قصهی دیگری را روایت میکند. یعنی میخواهد آنقدر بهش نزدیک شود که نگذارد بشود یکی مثل خودش؟ من که بیشتر میترسم به سرنوشت والتر جونیور — جالب نیست اسم هر دو شخصیتِ پسر در هر دو سریال جونیور است؟ — دچار شود که نزدیکی به والتر مساوی بود با نابود شدنش؛ از ماجرای تکیلا دادن بهش (و بالا آوردنش در استخر) بگیرید تا فجایع بزرگتری که والت برای خانواده رقم زد.
* در بسیاری از فیلمها و سریالهای غربی، گاه صحنهای دیده میشود که شخصیتی قوطی فلزی حاوی خامهٔ زدهشده را مستقیما به دهان میگیرد. در نگاه نخست، این رفتار صرفا نوعی خوراکیخوردنِ سرگرمکننده به نظر میرسد. اما این قوطیها حاوی گاز نیتروس اکساید یا «گاز خنده» نیز هستند که برخی افراد با تأثیرات زودگذرِ سرخوشیاش نشئه میشوند. بنابراین، این سکانس میتوانند دلالتی دوگانه داشته باشد: تونی فقط دارد خامهای بهشدت خوشمزه میبلعد، یا اشارهای است ضمنی به مصرف غیرقانونی و نشئهآورِ گاز درون قوطی؛ آن هم در حالی که ای.جی. را شریک جرم خودش کرده. در واقع، به نظر میرسد تونی نمیخواهد مانند والدینش کرونوس باشد (رجوع کنید به نقد قسمت شش)، ولی کماکان دارد ویرانی و سقوط را به پسرش تحمیل میکند.
خانواده، جبر و اختیار
فلاشبکهای سریال خوب کار میکنند و دو محور اساسی دارند: یکی، رابطهی تونی با پدرش ـ که در مقام قرینهای عمل میکند تا شرایط تونی و پسرش را بهتر درک کنیم ـ و دومی، زدوخورد خونین تونی و مادرش که همچنان یکی از بهترین تمهیدها برای عمق و گستره دادن به شخصیت تونی و غنی کردن روابط میان تمام شخصیتهاست.
با این محورها، تونی و ملفی کارشان میکشد به مشاجره دربارهی دوگانهی جبر و اختیار. تونی میگوید: «چرا شدم این؟ چرا تو پِرو علف پرورش نمیدم؟ چون آدم تو گهِ خودش به دنیا میآد. تو همونی هستی که ذاتته.» واقعیتش، نمیتوانم از بیخ این حرف تونی را رد کنم. نه که منکر ارادهی آزاد باشم، ولی تأثیر محیط را میشود نادیده گرفت؟
در سکانس خانهی سالمندان، با شهامت و تهوری که برای اولینبار از تونی در برابر مادرش میبینیم – تونی مادرش را محکوم میکند به دیکتاتور و تمامیتخواه بودن و جایگاه بیرحم و سنگدل را از پدرش گرفته و به او میدهد. او کسی است که خانواده را مجبور میکرد؛ آن هم با تهدید پدر به خفهکردن فرزندانش.
بخشی از عمل تونی برمیگردد به بازگو کردن روایتهای مادرش و آن تعجبهای بهجا و اثرگذار ملفی. و البته سریال با ترتیب اثرگذاری، این سکانس را اجرا میکند. در فلاشبک، مادر به تونی میگوید: «داری دیوونهم میکنی.» برش به ملفی: «مامانت چی گفت؟» برش به مادرش که چنگال بزرگی را گرفته توی صورت تونی و تهدیدش میکند به اینکه آن را فرومیکند توی چشمش. این مواجهه با واقعیت، تونی را شجاعتر کرده. البته فقط این نیست، تونی کمکم دارد میفهمد واقعا چه بلایی سرش آمده و این آدم متزلزل و شکنندهی درونش چطور خلق شده؟
در سوی مقابل، ماجرای شهربازی رفتن پدر با خواهرش ابتدا سنگدلانه به نظر میرسید، ولی در نهایت مشخص شد که مسئله واقعا تونی یا خواهرش نبوده. حتی بدتر، خواهرش صرفا پوششی برای خلافِ پدر بوده است. و حتی کمی بدتر، شاید جانی برای پسرش احترام و جایگاه بالاتری قائل بود که نخواهد از او اینطوری سوءاستفاده کند (بچه است دیگر، ممکن است هر فکری بکند. نه؟).
اگر بخواهم بحث تونی و والدینش را جمعوجور کنم، اینطور باید بگویم که تونی تازهتازه دارد با برخی حقایق و واقعیتهای زندگی روبهرو میشود. یکی از هزاران واقعیت غامض و سرسامآور زندگیاش همین پسرک است؛ کسی که دارد تبدیل میشود به بیغشترین آینهی تونی؛ آینهای که تونی از آن خشمگین است و افسردهاش میکند. تونی دارد به ریشهها میرسد؛ به جایی که میفهمد کیست و محصول چه شرایطی است. اگرچه ارادهی آزاد را انکار میکند، ولی میرسد به دوراهی تصمیمگیری؛ تصمیمهایی که انگار از آن خودش نیستند و کمر بستهاند به نابودیاش. تونی اصلا برای همین آمده پیش روانشناس؛ دارد فرومیپاشد و باید کاری کند. و در این کار، تونی دارد ناخودآگاهش را به کلمه تبدیل میکند و آرامآرام میفهمدش. جالب آنکه وقتی ملفی از او پرسید دربارهی کارش با پسرش حرف زده، تونی جواب میدهد: «نه، با کلمههای زیاد، اصلا با هیچ کلمهای.» تونی بیشتر و بیشتر دارد کشیده میشود به سمت «حرف زدن». و حرف زدن، تونی را لایهلایه لخت میکند؛ هم برای ما، و هم خطرناکتر از ما، برای خودش.
تحلیل قسمت هشتم سریال سوپرانوز | افسانهی تِنِسی مولتیسانتی
قسمت هشت | فصل یک

ای بادِ شومِ زیبا
سریال بهتدریج دارد سنتِ آغاز هر قسمت با کابوسهای سوررئال را جا میاندازد. اولی با خواب شهوتانگیزِ تونی از ملفی شروع شد، و حالا دومی، کریستوفر را در فضای قصابیشان نشان میدهد که از کسی که مغزش را ترکانده، سفارش ساندویچ گوشت میگیرد. درون مغازه، باد میپیچد و کاغذها در گردابیِ بیپایان میچرخند. کریس از دستی که توی یخچال است گوشت میگیرد برای ساندویچ درست کردن. تازه آدریانا (دوستدخترش) — کارملا، زنِ تونی — هم سوسیس میخورند. این شروعهای طوفانی، بار احساسیِ قابلتوجهی به فیلم اضافه میکنند.
این قسمت تمرکز ویژهای روی کریستوفر دارد که همچنان استادِ گندکاریست. بهشدت متوهم است و پا در هوا. و تنها یک آرزو دارد: دیده شدن، آنهم به شدیدترین شکل ممکن. چه فیلمنامه(!) نوشتن باشد که از دوستش—که برای تارانتینو کار میکند—شنیده فیلمهای مافیایی را روی سر میبرند؛ چه وقتی که به نام و هویتِ برندنِ مرده حسادت میکند؛ و چه وقتی که اسمش را در روزنامهای میبیند که اعضای مافیا را فهرست کرده، از ذوقش تمام نسخههای آن دستگاه را بار میزند در لکسوسِ لوکسش—که بهگمانم روزی برایش دردسر درست خواهد کرد. از همان ابتدا، سریال چندینبار روی این ماشین تأکید کرده و حالا بگینگی شده یکی از شخصیتها. در واقع، میتوان گفت ادامهی شخصیتِ تکانشی، خودنما و ادااطواریِ خودِ کریستوفر است.
نکتهی برجستهی کریس این است که نه هست و نه نیست. در فضایی بینابینی گیر افتاده؛ کسی برایش تره خرد نمیکند و، بنا به شخصیتی که دارد، این فقدان، زیادی بهش فشار میآورد—و این فشار، میشود گُهکاریهایی که روی دست تونی میگذارد.
نکتهی بامزه و هوشمندانهی این قسمت، زمانیست که آدریانا مینشیند به خواندنِ مثلاً چند خط از فیلمنامهی کریس، و متوجه میشود که کلمهی manage را بهاشتباه manuged نوشته. بعد از کلی خنده، آدریانا بهش میگوید باید اسمش را بگذارد «تِنِسی مولتیسانتی»؛ چرا که او را نویسندهای همقدِ تنسی ویلیامز میداند.
این هم لایهی جذاب دیگری به شخصیتِ کریستوفر اضافه میکند: تلاشش برای آدمِ عادی بودن، نه عضو مافیا. مثلاً بشود یک نویسندهی سرشناس. کریستوفر پیشهای اصیل ندارد که در پیاش باشد؛ نمیداند میخواهد چه باشد—اصلا نمیداند چنین خواستنی و باشیدنی هم میتواند وجود داشته باشد. کریس تنها آرزویش دیده شدن است و خودنمایی. این خلأ هویتیِ اوست، نه صرفِ نداشتنِ نقطهی اوج.
تونی…
بالاخره خیاط دارد در کوزه میافتد. این قسمت، اولین تهدید جدی از سوی پلیس به سمت این خانوادهی مافیایی را نشانمان میدهد. کارهای زیادی برای فرار از کیفرخواست و بازرسی احتمالی میکنند، اما خطرناکترینشان—که بند دل آدم را پاره میکند و همزمان اخطاردهندهی گرهای شومتر است—پنهان کردن اسلحه و پول نقد در اتاق مادر، در خانهی سالمندان است.
و از آن بدتر، خودِ تونیست که ناخودآگاه پناه آورده به همان زن؛ زنی که شاید هم ترسناکترین و هم آسیبزنندهترینِ زن در زندگیاش بوده. اینجا با پناهی متناقض طرفیم: هم پنهانگاه، هم تهدید. هم مادر، هم هیولا. آن کمد دیواری، جعبهی پاندورا خواهد بود—هم بهخاطر پلیسها، و هم، از آن بدتر، بهخاطر خودِ لیویا.
حرفِ لیویا شد؛ کار خطرناکی کرد. ماجرای روانشناس رفتنِ تونی را لو داد. آن حجم از تکرارِ عمو جونیور، مثل رادیویی شکسته، به ضررِ تونی تمام خواهد شد. قبول دارید؟
تونی روانشناس میشود
در سکانس مکالمهی آتشینش با کریستوفر، وقتی کمی آرام میگیرد، به کریس میگوید شاید افسرده است. پس از آنکه کریس میگوید «کُندذهن»* نیست، قیافهی درهمرفتهی و آشفتهی تونی دیدنی است. و حتی بهتر از آن، سروته سیگار روشن کردنش.
* اصطلاح mental midget عبارتیست تحقیرآمیز برای اشاره به کسی که از نظر ذهنی یا فکری محدود، کمعمق یا ناتوان است.
تونی به وضوح رویکرد روانشناختی نسبت به زندگی پیدا کرده است؛ نه پخته، اتفاقا ناقص و تازهکار—که اوج شاهکار بودن سریال است—بلکه شروع کرده به اینطور نگاه کردن؛ هم به خودش و هم به دیگران. گویی حالا یک ابزار دیگر به ابزارهای موجودش اضافه کرده برای کنترل اضطراب پایانناپذیری که از هر جهت به او حملهور است.
ایتالوها (Italo)
تقدیس ایتالیاییها سر میز شام، آشکارا رگههایی بامزه از کمدی سیاه دارد. تونی میگوید: «طوری رفتار میکنند که انگار هرگز میکلآنژ وجود نداشته.» خب، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ (مسئلهی تبعیض نژادی و این چیزها هم هست به هر حال. و اینکه این ایتالیایی-آمریکایی جماعت هنوز نتوانسته برای خودش هویتی مستقل و سازگار با جامعه بسازد و همچنان میخواهد از کیسهی گذشتگان بخورد—درست مثل کریستفور.)
اگرچه خشم تونی بیشتر متوجه گراسو است، مامور ایتالیایی بیدستوپایی که کاسه را شکست و تونی او را خائن به هموطنانش معرفی میکند. سخنرانی آتشین تونی اصلا برای همین است؛ برای اینکه اثبات کند ایتالیاییها آدمهای بزرگی هستند و باید پشت هم دربیایند، نه اینکه برای خوشخدمتی به اجنبیها، همدیگر را توی هچل بیندازند.
جلسهی روانشناسی خانوادگی ملفی هم در نوع خودش جالب و تازه بود. این روانشناس خانوادگیِ بیغم، با آن شکل خاص لمدادن، شوخیهای بیجا و دستور صادر کردنهایش، بفهمینفهمی یادآور سال گودمن است؛ آدمی که در جایگاهی به نظر نادرست قرار دارد (بهویژه با آن پیشینهی مثلا مافیایی که داشته). اگرچه این اولین برخورد بود و سکانس هم خیلی کوتاه بود، برای همین باید بیشتر از این آدم و فضایش ببینم.
و این قسمت نگاه کوتاهی میاندازد به خانوادهی ملفی. حالا چهرهی تازهای از جنیفر ملفی میبینیم. بر خلاف اتاق درمان، اصلا آرام و پذیرا نیست، برعکس، یاغی است و مست. سر میز شام تا جا دارد سرکشی میکند و ایستادگی نشان میدهد. سرِ فروختن آن قطعه زمین حسابی شوهرش را میچزاند – و اینجا از خندههای کنایهآمیز و از سرِ خوشیاش نیز پردهبرداری میشود.
و تونیِ «کندذهن» -بهویژه در امور عاطفی- چه تصویر ناپختهای از این زن در سرش ساخته. کارملا را شاید بتواند یکجوری تروخشک کند -بالاخره کسی است که پدر فیل را استاد معنویاش قرار داده- اما جنیفر ملفی تونی را خرد و خاکشیر میکند.
و نشانههای نامطمئنی دیدیم از تمایل ملفی به قطع درمان تونی. باید دید، ولی بعید میدانم.
تحلیل قسمت نهم سریال سوپرانوز | بوکا*
* Boca در زبان اسپانیایی به معنی دهان است؛ نامی برازنده و چندبعدی برای این قسمت: اولیاش کنجکاویِ معرکهگیرانهی عمو جونیور است که با دهانش مرتکب میشود. دومی، بسته نماندن دهانهاست -برخلاف اصرارها و جِلز وُ وِلزهای عمو- اول دوستدخترِ محبوبش، و سپس کارملا و تونی دهان باز میکنند، و به این ترتیب، دهان عمو را کاهگل میگیرند. ضمنا، بوکا نام محلهای در فلوریدا هم است؛ محل زندگیِ همین رفیقِ گرمابه و گلستانش، بانو بابی سَنفیلیپو.
قسمت نه | فصل یک

من به کسی صدمه نزدم!
تونی حواسش را جمع کرده، و رفتهرفته میفهمیم باهوش هم هست، و البته چیزی که در زبان عامیانه میگویند: «بدپیله!» آن گیر دادنش به جوانکِ کلاهبهسر در رستوران برایم جالب بود و دلالتمند (شاید نوعی تلاشِ مذبوحانه برای در دست گرفتن مهارِ اوضاع و بازگشت به ریشهها).
یک چیز دیگر هم که ابتدا گذاشتم به حساب فضولی و تبختر تونی، ولی بعدش مثل سیلی روی صورتم آمد، وقتی بود که تونی، بعد از سربهراه کردنِ جوانک کلاهبهسر، به سوی میزش میآید، نگاه بسیار دقیق و کنجکاوانهای به میز غذای آن دو نفرِ پشت سر آرتی میاندازد. لحظهای بعد به گارسون میگوید پلاک ماشینشان را دربیاورد، چرا که به نظرش پلیس رسیدهاند، آن هم تنها با نگاه کردن به بشقاب غذایشان (البته میشود به حساب پارانویا هم گذاشت، ولی نه خیلی).
اما هیچیک از اینها به معنی تسلط تونی بر شرایط نیست. تونی بهوضوح دارد لحظهبهلحظه سهم بیشتری از سکان هدایت زندگیاش را از دست میدهد. آن دیالوگش: «دارم دیوونه میشم» وقتی مِدو ماجرای رابطهی جنسی مربی و اَل را میگوید، هم دیدنی است و هم یکی از بزنگاههایی که تونی – به لطف اجرای بینقص گاندولفینی – ردِ سیلیهای گردابِ سرکشی را که درونش گیر افتاده، نشانمان میدهد.
ماجرای عشقبازیهای غریب عمو هم خندهدار است و هم نقشی مهم در پیشرفت روایت دارد. تونی بو میبرد و سرِ بازی گلف با ایما و اشاره جونیور را سرخ میکند (البته پیش از آن، جونیور سرِ زیاد حرف زدن، بدجوری حالش را میگیرد)؛ و عمو جونیور، گویی در نبردی که برای شرافت میجنگد، در مقام دفاع از خودش، ماجرای روانشناس رفتن تونی را پیش مایک فاش میکند. ظن قوی هر دو این است که این روانشناس پاشنهآشیلشان خواهد بود (خدا رحم کند!). روی هم رفته، تونی با سرعتی سرسامآور و همهجانبه به سوی «کلهپا شدن» میتازد.
در این قسمت به مدو دوباره نزدیک میشویم. این بار در قالب بازیکن فوتبال و دوستی صمیمی. آرتی و دانته دیالوگ معروف «پیشنهادی میدم که نتونی رد کنی»* را به مربی فوتبال دخترها میگویند. اما قضیه بیخ پیدا میکند. بهترین استفادهای که دیوید چِیس از این داستانک فرعی میکند – و شاید اصلا برای همین طراحیاش کرده – این است که برسد به این پرسش ملفی از تونی: «چرا همیشه تونی باید اوضاع رو راستوریست کنه؟» این پرسش به همراه اصرار آرتی برای شخصی عمل نکردن در ماجرای تعرض مربی، تبدیل میشود به یکی از نقاط مهم تغییر و تحول در شخصیت تونی سوپرانو. تغییری که به این راحتی و در حالت هشیاری توان هضمش را ندارد – واقعا چقدر خلاق و آدمشناس است این دیوید چیس. از آن لحظاتی است که تونی «بیباده بارِ تن» نمیتواند بکشد، و در معنای واقعه کلمه، طوری مست کرده که تلوتلوخوران هم چیزهای دنیای بیرون را میشکند (که تمهید تصویریِ جسورانه و غافلگیرکنندهای هم است) و هم اعترافهایی لُخت و تلخ از دنیای درونش میکند: «من به کسی آسیب نزدم.»** سیر تحول شخصیت تونی دارد به جاهای جالبی میرسد. تونی در آغاز این اپیزود، شرلوک هلمز است: مرد منطق و تسلط، و در پایان، هملت: مرد تردید و درد.
* پیشتر (در قسمت چهار | فصل یک) عمو جونیور جوکی میگوید با این شرح: «پدرخواندهی چینی یه پیشنهادی میده که نمیتونن بفهمن.» خلاصه، سریال دارد ادای احترامش را میکند.
** یک چیز جالب دربارهی اعتراف هنگام مستی و نشئگی وجود دارد. الن سپینوال در راهنمای اپیزود به اپیزود برکینگ بد به سه موقعیت اشاره که میکند در آن والتر وایت یا مست است یا تحت تأثیر مواد بیهوشی، و درست در آن لحظهها اعترافهای بنیانکَنی میکند:
«والت به وضوح از آنهایی است که سریع تحت تأثیر مخدرها قرار میگیرد و فقط تا زمانی که تأثیر مواد باقی است با گفتن واقعیت احساس راحتی میکند. به یاد بیاورید که در اپیزود مگس (فصل ۳، اپیزود 10) وقتی جسی در نوشیدنیاش قرص انداخت تا چه اندازه به اعتراف ماجرای جین نزدیک شد یا در آلباکرکی (فصل ۲، اپیزود ۱۳) وقتی داروی بیهوشی به او تزریق شده بود پذیرفت که موبایل دومی در کار است.»
اینجا سپینوال دارد قسمت شات گان (فصل 4، اپیزود 5) را نقد میکند؛ جایی که والتر در خانهی هنک بهقدری مست میکند که عنان تکبر متفرعنانهاش از دستش درمیرود و گوشی را دست هنک میدهد که گیلْ همان هایزنبرگِ کبیر نیست.
در قسمت Down Neck (قسمت هفت | فصل یک) تونی در زیرزمین، هنگام ورزش، مستند جنگ جهانی دوم تماشا میکرد. در این قسمت هم دوباره لحظهای کوتاه چنین چیزی دیدیم. تونی علاقهمند به تاریخ است، بهویژه تاریخ نظامی؛ نشانگانی از مردی که درگیر مفهوم تسلط و جنگ قدرت است – چیزهایی که شاید از بیخ ندارد یا دارد از دست میدهد. (آن سخنرانی آتشینش دربارهی تاریخ پرفتوح و برتری ایتالیاییها در قسمت قبل که یادتان هست.)
تحلیل قسمت دهم سریال سوپرانوز | موفقیت بزرگ*
* A hit is a hit هم به معنی موفقیت بزرگ است و به معنی قتل از پیشبرنامهریزیشده و هدفمند.
قسمت ده | فصل یک

به دلایلی که نمیشود درک یا بیان کرد
موفقیت بزرگ قسمت شلوغی است. داستانکهای تازهی زیادی اضافه میشوند؛ از آن جنس که شاید خودشان تمام شوند، اما پیامدهایش دامنگیر شخصیتها در ادامه خواهد شد. کریستوفر، در ادامهی گندکاریهای معمولش، ظاهرا آدریانا را به مَسیوْ باخت (چقدر شبیه مورفئوس در سری فیلمهای ماتریکس بود، نه؟ همانقدر اسرارآمیز).
مسیو موی دماغ هش شده و دعوایشان سر موسیقی بالا گرفته. ولی کمدی سیاهی بر این داستانک سایه میاندازد؛ عاقبتِ کار این گنگسترِ خطرناک، که کُمدی از اسلحههای گرانقیمت در اتاق دارد، فعلا میرسد به این که به شکایت حقوقی تهدید میکند. ریشخند تونی خیلی بهجاست، و از آن بهجاتر، عصبانیت پائولی از وضعیت افسردهکننده و بینمکی که در دنیای امروز گنگسترها ریشه دوانده – از آن مدلها که: «دیگه این دنیا به درد نمیخوره.»
این ماجرای موسیقی و دعوای هش و ورود مسیو تازه شروع شده. باید دید خالق داستان میخواهد با اینها چه کند. اما هش، در پاسخ به سوالِ کریستوفر که چرا بندِ «ویزیتینگ دِی» خوب نیست، جملهای گفت که هم لذتبخش بود و هم عمق شناخت هنریِ خالقان سریال را نشان میداد:
– چرا خوب نیست؟
– به دلایلی که نمیشه درک یا بیان کرد.
کارملا هم در تکاپوست. دوست دارد وارد سهامبازیای شود که همسایگانش نه تنها در آن بازی میکنند، بلکه «برنده» میشوند. خب زنِ تونی مگر چه کم از اینها دارد. او هم شروع میکند به بورسبازی. ناخودآگاه یاد فعالیتهای مالی اسکایلر میافتم. به یاد بیاورید آن خندههای هیستریکِ والتر وایت در فضای تنگِ زیر خانهاش را، وقتی میفهمد اسکایلر بخش زیادی از پولی را که نیاز داشتند برای به چاک زدن، داده به تد بِنِکی تا بدهی مالیاتیاش را صاف کند، که او هم با آن پول بنز خریده. از این چنین سرنوشتی برای تونی واهمه دارم.
ملفی ایکاروس میشود
در این قسمت خیلی کوتاه به جنیفر ملفیِ خارج از اتاق درمان هم سر میزنیم. حالا در نزدیکترین فاصله از عجیبترین(!) بیمارش قرار دارد. رفتار خود ملفی این را میگوید؛ وقتی آنطور با احتیاط کامل و سیاهکاری میرود تا نگاهی دزدکی به عمارت تونی بیندازد. ملفی دارد میشود حکایت ایکـاروس*؛ به گمانم زیادی دارد به حقیقتِ تونی نزدیک میشود و این اصلا چیز خوبی نیست. نشانهی خطر را سریال به ما و کائنات به ملفی میدهد: آن فریاد گوشخراش و بلندِ «آمیخته به درد.» البته ما خوششانستریم و فهمیدههایمان از ملفی بیشتر است؛ ما میبینیم که این گاو خشمگین ایتالیایی-آمریکایی است که زیر وزنهها و زخمها این چنین دردمند نعره میکشد.
* ایکاروس، پسر دِدالوس، از شخصیتهای نامدار اسطورههای یونانی است. پدرش برای رهایی از تبعید، دو جفت بال با پر و موم ساخت و به او هشدار داد: «نه چندان بلند پرواز که خورشید موم را آب کند، و نه چندان نزدیک به دریا که پرها از رطوبت سنگین شوند.» اما ایکاروس، مفتونِ لذت پرواز، بیاعتنا به هشدارِ پدر، اوج گرفت. گرمای خورشید موم را ذوب کرد، بالها از هم گسست و او به دریا افتاد و جان باخت. این داستان را میتوانیم هم نمادی بگیریم از چیزهایی مثلِ تکبر افسارگسیخته و سرنوشت محتوم بلندپروازان بیخِرَد؛ جاهطلبانی که سعی میکنند چیزهایی را بفهمند که بهتر است هرگز نفهمند.
تونی، و باز هم تونی
اجازه بدهید همهی اینها روی یک کفه بگذارم و از تکاندهندهترین داستان کوتاه سریال بگویم: «جیمی کوفته!» تونی رامتر شده و لایههای بیشتری از خودش را پیش ملفی باز میکند. ولی این یکی نقطهی اوج تازهای بود – در ادامهی اعتراف در مستی قسمت پیشین.
وقتی دکتر کوزومانو از تونی خواست وارد باشگاه گلفشان شود و تونی گفت ببینیم چه میشود، مطمئن نبودم چرا تونی چنین واکنشی نشان داد. و وقتی قرینهی این دعوت توسط همسایهی دیگرشان از زبان کارملا بیان شد، حال و هوای تونی به وضوح تغییر کرد. از آدمی که ذاتا گوشهگیر است و محتاط، به آدمی بدل شد که عمیقا دوست دارد با آدمهای تازه ارتباط داشته باشد – آدمهای تازه هم یعنی آمریکاییها، نه ایتالو-آمریکنز. (تونی همین ملفی را اصلا به خاطر ایتالیایی بودنش انتخاب کرده.)
انگار تونی دارد دستش میآید که آمریکا بزرگتر دارودستهی خودش است و غیرایتالیاییها هم آدماند. اما چشمتان روز بد نبیند که آفتابی شدن تونی در جایی غیر از آنجایی که هستی برایش تدارک دیده، چندان خوشایند نیست. ترانهی بلوزِ تیتراژ آغازین همین را میگوید، مگر نه:
صبح پاشدی، تفنگ گیر آوردی
مادرت همیشه میگفت: «تو برگزیدهای»
میگفت: «یه دونهای تو یه میلیون. باید بسوزی تا بدرخشی»
اما تو بدشگون به دنیا اومدی
با یه ماهِ آبی توی چشمهات
تمام لحظاتی که تونی با آن سه نفر سپری کرد معذبکننده و پرفشار بود. برایم احساس کسی را داشت که طردشده و واقعا بدشگون است. انگار در جایی زندگی میکند با خاصیتی عجیب یا با درد و مرضهای بیگانه. مثلا آنجا که در بحث سهام راهش ندادند، عمیقا خجالتآور بود و تنها به لطف کوزومانو جمعوجور شد.*
* از اینکه صحنه چیزهای مختلفی میشود برداشت کرد، ولی یکی از جالبترینهایش برایم این بود که این دو نفر اصلا انتظار چنین چیزی را از تونی ندارند. طرف گانگستر است؛ او را چه به این کارهای قانونی. اما در هر صورت، برای تونی اصلا خوشایند نیست و او را منزوی میکند.
البته فقط به گوشه راندن رضایت نمیدهند، بلکه با سوالپیچ کردن عرصه را برایش تنگ میکنند. سوالاتی که هر سه از پرسیدنش میترسند (آن یارویی که آن همه کنجکاوی میکند، دارد با دم شیر بازی میکند، نه؟) و تونی را بیشتر و بیشتر خجالتزده و سردرگریبان میکند. این حس ادامه داشت تا جایی همان آدم، در جسارتِ آشکار دیگری، از تونی پرسید آیا جان گاتی را میشناخت؟ (جان گاتی، رئیس بالارتبهی یک باند مافیای ایتالیایی-آمریکایی و رهبر خانواده گامبینو.)
و تونی، برخلاف انتظار من، گشوده رفتار کرد. این آمادگی برای حرف زدن را من اینطور فهمیدم که تونی دارد بر اوضاع مسلط میشود. اما روایت خودش در اتاق ملفی بهم رودست زد. تونی چیزی عمیقتر از خودش را فاش کرد: اینکه احساس کرده بازیچه شده. همان کاری که خودش و دوستانش با جیمی میکردند. و البته همانکاری که، با آن بستهی به گفتهی خودش شِن، با کوزومانو میکند یا حتی با «کوز» صدا کردنش، به معنی احمق. و آن نعرههای زیر وزنه برایند تمام این فشارهای عجیب و غریبی است که تونی دارد زیرشان له میشود و شکل عوض میکند.
شایسته است چند تصویر برگزیده از این سکانس را تماشا کنیم:






سرنوشت را نمیشود از سر نوشت
تونی در Down Neck (قسمت هفت | فصل یک) وقتی با ملفی کارش به مشاجره بر سر دوگانهی جبر و اختیار رسید، با صلابت گفت: «چرا شدم این؟ چرا تو پِرو علف پرورش نمیدم؟ چون آدم تو گهِ خودش به دنیا میآد. تو همونی هستی که ذاتته.» تونی هر روز سهم بزرگتری از هدایت زندگیاش را از دست میدهد، حتی اگر دلِ خودش و زنش بخواهد وارد «بازی سهام» بشوند و سهم بخرند.
تحلیل قسمت یازدهم سریال سوپرانوز | هیچکس هیچ نمیداند
قسمت یازده | فصل یک

تونی همهکاره میشود و هیچکاره
«ببخشید که زیر فشارم وُ وقت ندارم خا*ـهمالی تو رو بکنم.» این را تونی به وین ماکازیان میگوید (به زبان خودش: همان پلیسِ فاسدِ قمابازِ پستفطرت). رفتار سریال با این شخصیت بیشباهت نبود به گوسفندی که پیش از ذبح، بهش آب میدهند. اولین بار بود که سریال روی این شخصیت عمیق شد. التماسش برای نزدیک شدن به تونی و آشکارا پس زدهشدنش رقتانگیز بود (کلافگی تونی را در تلاش برای مکالمه باهاش به یاد بیاورید). به هر حال، دیوید چیس کمی به این شخصیت بال و پر داد و بعد کشتش. (نوازش جانانهای بود!)
تونی کارآگاه میشود
این حذفِ ناگهانی، به صدا در آمدن ناقوس مرگ و فروپاشی است. اینطور به نظر میرسد که مسئولیت و فشاری که کارآگاه بر عهده داشت، افتاد روی دوش تونی. نه تنها خبرچینش را از دست داده، بلکه مرگ را نزدیکتر از همیشه به خودش حس میکند – جایی که همه دارند یکییکی از پا میافتند، این تونی است که باید مقاومت کند، آن هم درست جایی که احساس میکند هر آن ممکن است «گاوصندوقی از آسمان روی سرش بیفتد».
مردی که «عاشقش است» متهم شده به جاسوسی. شواهد و قرائن هم به ضرر اوست. زیبایی این قسمت این است که ماجرای پوسی از نقطهنظر تونی روایت میشود و این یعنی، سریال با موفقیت ما را وارد فضای ذهنی-عاطفی تونی میکند. آنجایی که به سیلویو دانته میگوید پشت سر گِراوانو هم میگفتند محال است به دوستانش خیانت کند-که از قرار معلوم کرده- مطمئن میشویم اگر پایش بیفتد، تونی دخل همه را میآورد (یکی دیگر از شباهتهای جالب تونی و والتر وایت).
با این گفته، اسمِ این قسمت را بهتر میفهمیم: «هیچکس هیچ نمیداند» تنها به یک نفر اشاره میکند و آن هم تونی است؛ تونیای که سرنخ حقیقت را بدجوری گم کرده و هیچ نمیداند، آن هم در شرایطی که، به زبان خودش، باید «جدیترین تصمیمِ لعنتیِ زندگیاش» را بگیرد. داستانِ تونی به سمت شومی در حرکت است که پوسی در جملهای کوتاه و مبهم خلاصهاش کرد: «یه اتفاقایی داره میافته.»
تونی دوباره روانشناس میشود
«جلب توجه منفی» را تونی دربارهی مادرش میگوید که با نیامدن به مهمانی، قصد دارد بیشتر توجه جلب کند. مادری که هر روز تونی را بیشتر به سوی مرگ میکشاند؛ فاجعهای که در فریادهای کارملا بر سر لیویا عمیقا احساس میشد.
اما بهتر از آن، زمانی است که، در مورد پوسی، در هیبت یک روانشناسِ حاذق درمیآید. پائولی میگوید آزمایشهای پزشکی مشکلی در کمر پوسی نشان نداده. تونی این را به سطحی بالاتر ارتقا داده و به ملفی میگوید: «برای همین دکترش(!) فکر میکنه مسئلهاش روانیه.» دکتر کیست؟ خود جناب تونی.
در ادامه، توصیف دقیق ملفی از سازوکار تبدیل شدن مشکلی روانی به مشکل فیزیکی، هم حیرتانگیز است و هم تونی را بیشتر در مخصمه و اضطراب فرو میبرد: راز داشتن باعث احساس گناه میشود و این یعنی بار روانی بیشتر، که در نهایت منجر میشود به چیزی مثل کمردرد یا درد جسمی دیگری.

به نظرم میرسد سریال طوری پیش میرود که تونی مجبور است جایِ خالی همهی اطرافیانش را پر کند. درست در همان قسمتی که سریال کارآگاه را کشت، در حرکتی تناسخی، نقشش را داد به تونی؛ تنها اوست که باید سر از ماجرای جاسوسی دربیاورد. و البته باز هم تونی است که باید با دانش روانشناسی تازهیافته و نیمبندش مشکلات خودش، مادرش، کریستوفر و باقی را حلوفصل کند.*
* در بوکا (قسمت نه | فصل یک) ملفی از تونی میپرسد: «چرا همیشه تونی باید اوضاع رو راستوریست کنه؟» انگار تونی راهِ فراری از سرنوشت محتومش ندارد، نه؟
تونی قربانی میشود؟
این قسمت به اصطلاح با یک «تعلیق در پایان» (cliffhanger-از لبهی صخره آویزان-) تمام شد. یکی از آدمهای عمو جونیور به مایک خبر میدهد که جونیور به حذف تونی رضایت داده. مایک به زنش میگوید قرار شده او جای تونی را بگیرد. چرا؟ چون مادرش!
لیویا به جونیور میگوید که سردستههای مافیا (کاپوها) مادرانشان را به همین خانهسالمندانی منتقل کردهاند که او هم آنجاست و با هم جلسه میکنند. جونیور اینطور برداشت که میکند که تونی سردستههایش را خریده و در حال توطئه است. به نظر میرسد این خبر عامل اصلی تصمیم جونیور برای حذف تونی است.
پایان این قسمت یک تعلیق دیگر هم دارد: تونی را میبینیم که زیر همان پلی ایستاده که ماکازیان خودش را ازش پایین انداخت. تعلیق این یکی به اندازهی قبلی روشن نیست، ولی بسیار شوم و دردناک است؛ شبیه یکجور پیشگویی و پیشآگاهی: تونی اینجا خواهد مرد؟
اجرای هنری بینقص
همانقدر که روایت بهغایت پرکشش است، اجرا نیز بینقص است. تا قبل از این، مایک را صرفا آدمکش و پادو میدیدیم. اما در این قسمت، برای اولین بار رفتیم داخل خانهاش و با زنش هم آشنا شدیم. دیدیم چطور با زنش بگومگو میکند و میرود سراغ یخچالِ لوکسش تا نوشیدنی بردارد. برایتان آشنا نیست؟ بارها عین سکانس را در خانهی تونی دیدهایم.
لوکیشن آشپرخانه است، رئیس مافیا همیشهی خدا چیزی خوشمزه میلُمباند،* با زن و بچهاش یکیبهدو میکند (در این قسمت مِدو و تونی دوباره پرشان به پر هم گیر کرد)، و میرود سراغ یخچالِ پُربرکتی که تبدیل شده به یکی دیگر از شخصیتهای بیجان سریال که دارا بودن آدمها را نشان میدهد (مثل ماشین لکسوس کریستوفر).
تمهید زیبایی است، نه؟ با این قرینهسازی، ما مایک را جدیتر میپنداریم؛ یک رقیب سرسخت و دارای گوشت و استخوان و اراده مثل خودش، نه صرفا کاریکاتوری از یک آدمکش.
* در قسمت کالج (5 | فصل یک)، سکانسهای شکمرانی پدر فیلِ ذوقزده از آن همه خوراک و نوشاک خوشمزه در خانهی تونی و تعجبش از آن زیتون گرانقیمت بهیادماندنی است. یادتان هست دیگر؟ جایی که تونی فهمید فیل کلِ سینی پاستا را خورده و خودش رضایت داد به خوردن نان و ژامبون.
یا در Down Neck (7 | فصل یک) که با پسرش خامهیزدهشده میخورند. کلا این ایدهی آشپزخانه و خوردن در سریال خوب کار میکند. ایتالیایی بودنشان هم مزید بر علت است دیگر.
اجرای شاید کمی بانقص
قسمت دوازده را ندیدهام، ولی اگر جیمی جاسوس باشد، میشود آن سکانس را گذاشت در سبد اجراهای نه چندان درخشان سریال. به نظرم رسید زیادی گلدرشت و واضح است. البته هنوز قسمت بعدی را ندیدهام و نمیدانم واقعا این سکانس بد بود یا اینطوری بودنش عمد و هدفی داشت.
تحلیل قسمت دوازدهم سریال سوپرانوز | ایزابلا
قسمت دوازدهم | فصل یک

افسرده هستم، افسرده نیستم
تونی بیش از هر چیزی به مافیابازی وابسته است: به خطرش و به هیجانش، به پولش و به قدرتش. در این زندگی احساس سرزندگی میکند، درست مثل والتر که شیشه پختن و مهرهی اصلی مواد مخدر بودن بهش حس زنده و مهم بودن میداد. لیتیوم تونی را لَش و متوهم میکند، اما ترور سرحالش میآورد.

عمو جونیور و مایکی پالمیس گند کارشان درآمد. (مادر نادَخش هم خیلی ناگهانی و خیلی بهجا فراموشی گرفت.) سریال آشکارا ریتم تندتری گرفته. انتظار نداشتم اینقدر زود ردِ عمو را بزنند. سطح فشار و گسترهی شگفتیهای سریال مدام بیشتر میشود. و باید یادآوری کرد هنوز در فصل یکیم؛ باید ببینیم دیوید چیس برای پنج فصل آینده چه کابوسهایی برای تونی (و ما) تدارک دیده.
پوسی گمشده و باید منتظرش بمانیم، ولی داستانِ ایزابلا قشنگ بود. اینکه تونی اتفاقی بیرون مغازهی داروسازش او را ببیند عجیب بود. گلدرشت و باسمهای یهکم. اما وقتی توهم از آب درآمد، فهمیدم این منم که عقبم.
تمایل تونی به زنی مراقب در این مقطع نیز به خوبی در سریال جای گرفته. آن تصویر ذهنی روستاییِ به قول خودش در سال 1907 هم کمیک بود و هم غنی؛ یکجور پیشآگاهی (foreshadowing) نسبت به پیشنهادی که کارملا بعد از ترور مطرح میکند: بزنند بروند در جایی دیگر زندگی تازهای شروع کنند. در جایی که تونی مراقبی مهربان داشته باشد. اما چنین نمیشود. این را میشود نوشت پای یکی از تناقضهای پیچیدهی تونی که نمیرود پیِ چیزی که بهش نیاز دارد.
هاروکی موراکامی در رمان کافکا در کرانه مینویسد: «مهم نیست چقدر دور شوی. مسافت مشکلت را حل نمیکند.» دور شدن تونی دیگر وابسته به مکان نیست، به زمان ربط دارد. به زمانی که باید مادری میداشت مهربان، ولی نداشته. و دیگر هرگز نمیتواند داشته باشد. درد تونی اینجاست: فقدان و خلائی که هرگز جای خالیاش پر نخواهد شد.
باز هم برکینگ بد
خواندن مجموعهنقد فوقالعاده و جذاب الین سپینوال دربارهی برکینگ بد، با ترجمهی درجه یک بانو کوثر آوینی، وسوسهی نوشتن این مجموعه یادداشت را در سرم انداخت. بنابراین، دیدن چندبارهی برکینگ بد و خواندن آن کتاب، سبب شده بسیاری از جزئیاتش یادم باشد و موقع تماشای سوپرانوز گاهوبیگاه برایم یادآوری شوند.

این جملهی تونی (قیاسِ وارونهی خودش با پادشاهْ میداس)* چقدر شبیه آنی است که جسی میگوید: بعد از آن که هنک وحشیانه صورتش را خرد و خمیر میکند، در اتاق بیمارستان، جسی توی صورت والتر فریاد میکشد: «از وقتی با هایزنبرگ بزرگ میپَرم، همهچیز وُ همهکسم رو از دست دادم، همهچیزم به گه کشیده شده.»
ترکیب جبر و تصمیمگیری، این شخصیتها این را در موقعیت دشوار فعلیشان قرار داده. البته مناقشه همینجاست: در همین قسمت، تونی این اختیار را دارد که بیخیال کل مافیابازی شود. به زبان کارملا، که اینجا شده بدلِ سال گودمن، میتوانند زندگی تازهای شروع کنند. اما تونی با رکیکترین ناسزاها افسر افبیآی را سنگ روی یخ میکند و سرسختی نشان میدهد. چرا؟ «چون آدم تو گهِ خودش به دنیا میآد. تو همونی هستی که ذاتته.» ** تونی فرصت تصمیمگیری دارد. درست مثل دهها فرصتی که والتر داشت برای بیرون آمدن از کسبوکار شیشه.
* اطلاعات تاریخی تونی خوب است. مستند تاریخی هم مدام تماشا میکند. اولین باری که به تاریخ ارجاع داد، دربارهی امپراطور روم بود برای رام کردن عمو جونیور.
** نقلقولهای مستقیم تونی از قسمت Down Neck (7 | فصل یک)
کمی تفسیر و تأمل
هر دو این سریالها ما را در معرض نوعی قضاوت اخلاقی عجیب قرار میدهند. ماجرا از این قرار است که این دو نفر، والت و تونی، به ترتیب موقع شیشه پختن و رئیس مافیا بودن احساس سرزندگی و قدرت میکنند (لیتیوم تونی را متوهم میکند و سرتاپا خونی شدن، خوشحال!). خب چرا که نه؟
اما در سوی دیگر، به میزان و عمق آسیبی که میزنند باید نگاه کنیم. در فصل پنجم، والتر همراه جسی میروند خانهی مایک تا او را راضی به همکاری کنند. مایک به والتر میگوید: «تو یه بمب ساعتیای، که داره تیکتیک میکنه، و من هیچ قصد ندارم موقع انفجار این بمب اون اطراف باشم.» و ما میدانیم والت خیلیها را خانهخراب کرد؛ از مصرفکنندگان موادش بگیرید تا مسافران آن هواپیما که به خاطر حواسپرتی ناشی از سوگِ پدر جِین جانشان را از دست دادند.* از هنک و مری تا خانوادهی خودش. چرا؟ چون «آدم بده» است.
* این قسمت را سپینوال زیبا و دقیق میشکافد. پیشنهاد میکنیم بروید سراغ کتابش.
در هر صورت، تونی آدمِ خلاف ماجرای ماست؛ آدمی که خطقرمزها را رد میکند و هنجارها را میشکند. در مسائل اخلاقی که هیچ، حتی اگر به دلایل اخلاقی هم هنجارها شکسته شوند، هنجارشکن باید هزینهاش را بپرازد. زمان و پول زیادی صرف شده تا سیستمی شکل بگیرد و حالا وقتی سروکلهی کسی یافت میشود که کُلش را زیر سوال میبرد، خب باید هزینهی تخریب و جایگزینِ احتمالیاش را بدهد؛ خواه با از دست دادن تمام کسانی که دوستشان دارد، خواه با گرفتن خودش از کسانی که دوستش دارند.

اجرا
کل سکانس ترور هم جالب بود و گیرا. در ابتدا، موسیقی و حرکت آهسته فضا را طوری چید که به نظر میرسید توهم یا کابوسِ کسی مثل عمو جونیور است. ولی خیلی زود فهمیدیم واقعی است. این شکل از اجرا، آن هم درست وقتی که تونی متوهم شده کارکرد درستی دارد و شگفتزدهمان میکند – حالا میفهمیم داستانِ فرعی ایزابلا، و تمام داستانکهای سریال، نقشی بسیار بنیادین در پیشبرد روایت و فهم سریال دارند. با این تمهید، باورمان نمیشود در چنین موقعیتی است و دوست داریم واقعی نباشد، درست مثل خودِ تونی. اینطور نزدیک کردن مخاطب به نقطهنظر شخصیت کاری است کارستان.


اشاره کنم به بازی گاندولفینی. دو بار با دیدن اسحله خیلی ناخودآگاه و عریان میترسد. عالی است این بازیگر.


تحلیل قسمت سیزدهم سریال سوپرانوز | خواب جِین کوزومانو را دیدم
قسمت سیزده | فصل یک

فروپاشیها
قسمت آخر، قسمت فروپاشی بود. کارملا پدر فیل را کنار گذاشت. نه اینکه «فهمیده» باشد، بیشتر به این دلیل که دستش آمد پدرِ اختصاصی او نیست.
سکتهی لیویا پس از زندانی شدن جونیور تکاندهنده بود. و شوکهکنندهتر از آن، واکنش تونی. بالاخره بند نافِ روانیِ مریضش را از مادرش برید. اگرچه ملفی بیچاره بدجوری بابتش هزینه داد. هم بابت ترسش و هم بابت آواره شدنش. البته ملفی باید خوشحال باشد که تنها با یک میز شیشهای سروته ماجرا هم آمد. فهمیدن ماهیت واقعی مادرش ضربهی سختی بود، طوری که مصمم بود با بالش کارش را یکسره کند. ولی سکته به دادش رسید و حسابی خوشحال و سرکیفش آورد.
تا اینجا تونی چند چیز را مدیریت کرده. جیمی، مایکی و آدمش مردهاند. و فرصت همکاری با پلیس را دارد. جونیور هم زندانی شده. سخنرانیاش در رستوران آرتی نشانهی دیگری است از حال خوبش، اگرچه میدانیم که دیری نخواهد پایید.
به نظرم میرسد تونی هنوز دلایل اصلی را نمیفهمد. مثلا از خودش میپرسد مگر من چطور آدمی هستم که مادرم راضی به مرگ من است؟ یا اینکه توطئهی قتل و اوضاع بیریخت اخیر را به شوخی حیثیتیاش با جونیور و روانشناسی ربط میدهد. جایی که کارملا دقیق میگوید که پیش از هر چیز، او به خاطر مادرش رفت سراغ روانشناس.
بلوغ تونی در فهمیدن دلایل اصلی یکی از ریلهای اصلی سوپرانوز است. هنوز جا دارد تا بفهمد. (چقدر اینجا شبیه کارملا شده در برخوردش با پدر فیل)
ماجرای روانشناس رفتن پائولی و دانته هم جالب بود. اگرچه پائولی اعتراف کرد، دانته با تردید و تأنی گفت: «بیایید تصدیق کنیم که روزهای دردناک و پراسترسی رو میگذرونیم.» این پردهبرداری، شبکهی شخصیتها غنیتر میکند و روایت را پیش میبرد.
آتشی که لیویا در جان آرتی انداخت (به آتش کشیدن رستورانش به دست تونی) فعلا خوابید، ولی باز خواهد گشت. بعید است این داستانک رها شود.
فصل اول را در حالی تمام میکنیم که تونی دیگر رئیسِ اسمی و رسمی شده و رقبایش همه حذف شدهاند. جمعبندی خوبی برای فصل اول بود.
برویم سراغ فصل دوم و ببینم دیوید چیس به چه شکل دیگری میخواهد پوست از سر تونی بکند.

نقد دیگر فصلها:
- نقد سریال سوپرانوز | فصل اول
- نقد سریال سوپرانوز | فصل دوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل سوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل چهارم
نقد سریال:
- نقد سریال سامورایی چشم آبی | راه ابلیس با سنگهای تیز فرش شده
- نقد سریال Severance (جداسازی) | بلدی با دیگری زیستن را؟
نقد فیلمهای روز:
- نقد فیلم خاطرات یک حلزون (Memoir of a Snail) | یک باغ وحش شیشهای تازه
- نقد فیلم کیف سیاه (Black Bag) | بازی باهوشها
- نقد فیلم روزهای عالی (Perfect Days) | بُگذار باشم
- نقد فیلم تقریبا مشهور (Almost Famous) | معنی زندگی در لیوان توست
- نقد فیلم فورس ماژور | کمدی سیاهی در باب انتظار و مسئولیت
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
نقد فیلمهای کلاسیک:
- نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی | دستور زبان و استعارهی آگاهی
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم گمشده در ترجمه | عاشق رهگذر شدن
یادداشتهای نظری:
- ادبیات چیست و در زندگی چه کاربردی دارد؟
- نظریه و نقد فیلم چیست؟
- فهم هنر، ادبیات و اسطوره
- هنر چیست و چه هدفی دارد؟
- تمدنِ روانرنجورساز، فروید و شل سیلوراستاین
- بدان بر کدام مُغاک خیرهای | معنی مغاک نیچه

🎬 از کجا بدونیم فیلم هر هفته چیه؟
شنبهی هر هفته، توی کانال تلگرام:
- 🎥 اسم فیلم هفته رو اعلام میکنم.
- ⏳ تا پنجشنبه فرصت داری تماشا کنی.
- 🍉 پنجشنبهها ساعت 18، توی گوگل میت، دور هم جمع میشیم و درباره فیلم حرف میزنیم.
- 📥 لینک دانلود رایگان فیلم رو هم همونجا میذارم.
📲 برای در جریان بودن و دسترسی به لینک گوگل میت، تلگرام بهترین گزینهس:
اطلاعات بیشتر درباره وبینار نقد فیلم