تحلیل قسمت اول سریال سوپرانوز | محلهی آقای روجیرو
قسمت اول | فصل سه

سنگشکن
پلیس جدیجدی دارد به تونی نزدیک میشود. مشکلات تمامنشدنی و روزافزون خودش هم که هست. بعد از خودمان میپرسیم چرا تونی راهبهراه پس میافتد و همیشه افسرده است و تمام دنیایش سیاه؟ این حجم از مسئولیت و فشار سنگ را خرد میکند. باز تونی است که سرپا مانده.
این جادوی روایت و قصه است که سبب میشود به عمق روان و زندگی یک آدم نفوذ کنیم. کافی است قصهی آدمی حقیقی (نه لزوما واقعی) را بازگو کنیم. با جزئیات و ظرافت فراوان. مهم نیست داستان چه باشد، مهم این است که خوب باشد و استخواندار. از پسِ این تصویر شفاف است که میتوان به روان و ذهنیت آن آدم شخصیت نزدیک شد و چیزهایی فهمید دربارهی کل انسانها. مثلا تونی بهمان میگوید برخی مبارزهها خودشان شکستی تدریجیاند، فارغ از نتیجه.
یکی از چیزهایی که دربارهی تونی بهنظرم خیلی متناقض میآید تقابل چهرهی مهربان و فهیم در برابر سمت تاریک، خشن و دیوانهاش است. مثلا در خصوص پت پریسی، با اینکه برادرش را کشه و حتی فهمیده که پت بوهایی برده، ولی هنوز باهاش خوب تا میکند. پتی که تا آستانهی کشتن تونی رفت. تونی با فشار آوردن که بهش برای گفتن اینکه اندوهش را پشت سر گذاشته، تلاش میکند آدم خوبی باشد تا بتواند دستکم یک دیگر را نکشد. کلا اگر کسی کاری به کارش نداشته باشد، تونی دوست دارد آدم بااخلاقی باشد. 75 هزار دلار به دوستدخترش روسش داد. با مشکلی که او روی سر تو آوار کرد، به راحتی نامزد مرگ بود. از زمانی که ریچی با ماشین از روی بینزی رد شد و فلجش کرد، تونی همهجوره هوایش را داشت. ولی همیشه اینطور نیست. تونی پوسی را کشت و دیوید را به خاک سیاه نشاند و قصد داشت ریچی را هم سربهنیست کند. به نظر میرسد هر کاری از این بشر پیشبینیناپذیرِ غریب برمیآید. واقعا در برخی صحنهها پیشبینی واکنشش برایم دشوار است – الان تونیِ مهربان را میبینم یا خشن را؟!
یک پیشبینی
رفتار پت پریسی، فردای روزی که قصد ترور تونی را کرده بود، با تونی بسیار نرم و عاقلانه بود. غلط نکنم پلیسها زیر بالش را گرفتهاند تا با جاسوسی و جمعآوری مدارک کافی علیه تونی، نسخهاش را بپیچند. کاری که هنک با جسی در برکینگ بد میکند. جسی گالن بنزین را که در خانهی والت خالی میکند، هنک از راه میرسد که بهش میگوید: «کمکم کن تا با هم این حرمزاده رو آتیش بزنیم.»
فرعیها
حسادت کارملا به توجه مربی جدید تنیسشان به آدریانا هم دیدنی است. بدجوری با هم بُر خوردهاند. انگار قصدشان صمیمیت زیاد با هم است – که سبب میشود کارملا تنهاتر شود که اصلا خبر خوبی نیست. یکی از کارهای خوبی که سریال میکند عمیق کردن و بازی دادن به شخصیتهای فرعی است. آقای مهندسِ لهستانی و زنش دیگر برایمان بیش از خدمتکار خانه هستند. حتی پلیسهای قصه را هم داریم میشناسیم. این تمهید سبب میشود روایت حفره نداشته باشد و همهچیز یکپارچه و روان به نظر برسد.

دوربینِ زیبا
قسمت پرجزئیات و نفسگیری بود. عملیات نصب دستگاه شنود شبیه کارهای تام کروز در سری فیلمهای عملیات: غیرممکن بود. کار با دوربین و صداپردازی عالی کار شده – به ویژه در صحنههای مربوط به تعقیب خودروها هیجان قابللمس است. به لحاظ فنی یکی از بهترین قسمتهای سوپرانوز را تماشا کردیم.

تحلیل قسمت دوم سریال سوپرانوز | خدانگهدار لیویا کوچولو
قسمت دوم | فصل سه

یکپارچه
بینامتنیت
بینامتنیت معانی مختلفی دارد، ولی جان کلامش این است هر اثر تازه روی شانهی آثار پیش از خود میایستد. در زمان و فضای آن نفس میکشد و در تاروپود آن تنیده میشود. اینطوری است که دنیای آثار هنری و ادبی یک فرهنگ بزرگ و به هم پیوسته است.*
من شخصا عاشق این مفهومم و در نوشتههای من نقش بزرگی بازی میکنند. عاشق این هستم که وقتی دربارهی یک مفهوم یا ایده مینویسم، به چندین ساحت مختلف که به آن موضوع پرداختهاند سرک بکشم تا بتوانم چند زاویهی تازه و مختلف برای پرداخت ایدهام، گرد هم بیاورم. این کار سبب شفافیت در مفهومپردازی و تقویت قدرت استدلال و اقناعکنندگی میشود. مهمتر از همه، نگاه از مناظر مختلف به ایده، آدم و افکارش را زیباتر، کارآمدتر و خردمندتر میکند.
ندمیدن در شیپور استقلال رشتهها و تخصصها و دیدنِ خرد و فهمیدن در قالب پازلی که هر حوزه و ساحت جای یکی از قطعهها مینشیند راهِ «اندیشه و فهمیدن» است. تصویر یکپارچه تنها زمانی برای انسان قابل دیدن است که از قطعههای منفک و مستقل بیشماری در کنار هم شکل گرفته باشد.
* بینامتنیت را دربارهی خود زندگی هم میتوان به کار برد. شاید اصلا از زندگی وارد هنر شده. زندگی آدمها هر طور که حساب کنیم یک جریان پیوسته است و هرگز قطع نشده، حالا هر چقدر که هر شخص و هر دوره منحصربهفرد بوده.
بینامتنیت و سوپرانوز
ربطشان این است که در این قسمت حضور کمنظیری میبینیم از حضور فیلمِ دشمن مردم در این سریال. پیشتر هم گفته بودم که سوپرانوز حتی اشیا را هم تبدیل به شخصیت میکند (مثل لکسوس کریستوفر، یخچال و کلا مفهوم خوردن). دیوید چیس حالا از فیلمها به عنوان مهمان افتخاری استفاده کرده.
این قسمت اینطور شروع میشود فیلم به عقب میگردد تا برسیم به نقطهای که بفهمیم چرا تونی نقش زمین شده. عقبگرد سریال که تمام میشود، تونی آرام از پله پایین میآید میبیند مدو مشغول تماشای فیلم دشمن مردم است. اما در فیلم در حالت عادی پخش نمیشود. مدو (و خالقان سریال) دکمهی عقبگرد دستگاه را زدهاند و فیلم عقبکی میرود.
قصد ندارم تفسیر زورکی به سریال بچسبانم، ولی از خودم میپرسم چرا فیلمِ روی تلویزیون حتما باید عقب برود؟ درست مثل چیزی چند ثانیهی پیش در خود سریال دیدیم. بعید میدانم اتفاقی بوده و این همزمانی هیچ معنایی نداشته باشد. اگر بنا را بگذاریم بر عامدانه بودنِ این تمهید، با این کار فیلمساز بر شباهت این دو موقعیت تاکید میکند. هم به شکل فیزیکی، سوپرانوز و دشمن مردم به عقب میروند، و هم در سطح کلان، تونی و تام (شخصیت اصلی فیلم) لحظه به لحظه زندگیشان بدویتر و عقبماندهتر میشود و هر دو در آرزوی بازگشت زندگی به عقب هستند – به جایی که هنوز همهچیز فرونپاشیده بود.
و اگر بخواهیم تفسیرمان را عمق بدهیم، میتوانیم بگوییم که تونی و تام هر دو به عقب میروند. یکی از نمودهای عقب رفتنش رفتارنژادپرستانهی احمقانهاش با دوست آفریقایی-آمریکایی مدو است. اینش را دیگر ندیده بودیم. باورش سخت است، ولی تونی رفتهرفته بیشتر نشان میدهد که چقدر میتواند شرور و شیطانی باشد. این مسیر یادآور تبدیل شدن والتر وایت به هاینزبرگِ کبیر است – جایی که دیگر خود شرارت میشود سرچشمهی لذت و معنی زندگی.
در موقعیت بعدی، تونی بیخوابی به سرش میزند و مینشیند پای تماشای همین فیلم. موقعیتی که در آن فیلم را میتوان آینهای شفاف در برابر تونی قلمداد کرد؛ آینهای که تونی خودش را و ما او را درونش به وضوح میبینیم.
این یکی از کارکردهای بینامتنیت تبدیل شدن به ابزار شناختی و خوداکتشافی است. موقعیتی که ما را به خودمان بازمیشناساند. فیلم یا کتاب، با اینکه در مکان، زمان و فرهنگ دیگری رخ داده، ولی چون هستهی سختش خوب و انسانی پرداخت شده، تبدیل میشود به لوح صیقلی جادویی و جاودانی که انسانهای تمام دورانها و فرهنگها، اگر بخواهند، میتوانند خودشان را در شفافیت لوحِ هنر ببینند و کشف کنند.
در موقعیتی که برادر تام بهش میگوید نه مغز دارد و نه قلب، و تنها داراییات پول است، خندههای سرمستانه و از سر رضایت تونی هنگام تماشای واکنشهای گستاخانه و اغراقشدهی کاراکترِ تام، ابزار تازهای است برای بیشتر شناختن تونی. بله، به نظر میرسد تونی بدجوری از موقعیتش لذت میبرد – یا دستکم خودش تصور میکند که لذت میبرد. اگرچه ما میدانیم که این تمام ماجرا نیست و حفرههای دردناکی زیادی در این سبکزندگیاش آزارش میدهند، ولی خودِ تونی هنوز درگیر مالیدن شیره سر خودش است. آخ که چه لحظهای باشد تماشای لحظهی بیدار شدن تونی. بیدار شدنش مثل شکستن آینهای خواهد بود که سالها فقط انعکاس خودفریبی را تابانده و سردرآوردن از این همه تکههای متکثر و متضادْ تونی را دیوانه خواهد کرد.
پوسی در آینهی خیال
این سریال لعنتی هر بار ایدهی تازهای رو میکند و نشان میدهد چقدر بر کارش مسلط است. در این راهرو، وقتی تونی درِ آینهدار گنجه را باز میکند، تصویر پوسی را خیلی کوتاه درونش میبینیم. دوربین عقبتر میآید و تونی را نشان میدهد که با ترس و تردید سرش را به سمت چپ میچرخاند، جایی که یک آن فکر کرده پوسی را آنجا دیده. این یعنی زبان سینما – «خاطراتِ پوسی به تونی حمله میکنند.» چطورش نشانش دهیم؟ اینطوری! طوری که مرز میان توهم و واقعیت قابلتشخیص نباشد.


کاتارسیس
گریههای تونی در پایان فیلم برای مرگ تام یا مادرِ تام است؟ یا برای مادر خودش؟ یا برای خودش؟ هر چه هست، چیزهای زیادی دربارهی تونی میگوید و تلاشی است از سوی تونی برای پاکسازی روح و روانش و بازیافتن قدرت از دسترفتهاش.
جنیس
لیویا مرد و جنیس را جای خودش نشاند. چقدر این آدم پیشبینیناپذیر، ناکارآمد و گندزن است. برگزاری مراسم برای زنی که مراسم نخواسته بود چه مسخرهبازیای بود که جنیس آورد؟ یادآوری خاطرههای خوبش! واقعا؟ عجب کاراکتر لجدراری ساخته و پرداختهاند. و جالب آنکه فهمیدنش دستکم برای من خیلی سخت است. دارم به فکر میکنم این حجم از ننهمنغریبمبازی و خلاف جریان شنا کردن چه سودی برایش دارد؟ الان در آن دورهمی یادبودِ کذایی به ارزش و اعتبار خودش و مادرش افزود یا بدتر همهچیز را به گند کشید؟ جنیس نمونهی کسانی است که گاهی واقعا فهمیدنشان در زندگی محال بهنظر میرسد، محال!
و راز کوچکِ آتشبارِ آرتی بوکو
هنوز از خاطرش نرفته. پیشبینی من هم این بود که نخواهد رفت. تونی باید تقاص تمام کارهایش را پس بدهد، حتی آنهایی که با نیت خیرخواهانه کرده. این ماجرا روزی دامنش را بدجوری خواهد گرفت، مثل باقی ماجراها.
تحلیل قسمت سوم سریال سوپرانوز | بزرگ شدن لای پرِ قو
قسمت سه | فصل سه

گاو خشمگین
این قسمت با گوشت و سوسیس و صدای گاو که همگی به تونی مربوطاند، کار میکند. اجازه بدهید گوشت را هم بگذاریم در فهرست شخصیتهای تازهی سریال، چرا که از منظر نزدیک شدن به گرهی روانی و رمزگشایی داستانی، سوپرانوز ازش بینقص استفاده میکند. استفادهای که ریشه در ادبیات دارد – اشارهاش به شیرینی مادلِنِ مارسل پروست همان بینامتنیتی است که در یادداشت قبل گفتم – چیزِ مرتبطی را از عالمی دیگر میآوریم تا موضوع خودمان را شفافتر بفهمیم. و نتیجهاش این میشود با این گردآوریها میتوانیم به نظریهها و الگوهایی برسیم برای فهم و کشفِ خویشتن. همانطور که ملفی بهواسطهی پروستْ تونی را به خودش بازمیشناساند.
فصل سوم است و زمانش رسیده که اتاق درمان کار کند – تونی صریحا این را به دملفی میگوید، بعد از آن که کارماین رکوپوستکنده بهش گفت همه میدانند جسم و روان تونی در چه وضعیتی است. تشت رسواییاش از بام افتاده و باید فکری به حالش خودش بکند. برای همین است که درمان شروع میکند به جواب دادن.
زیبایی سریال در بههمپیوستگی روایی و محتوایی تمام قسمتها است. پس افتادنش پس از جروبحث با نُوا و دیدن لوگوی شخصیتِ سیاهپوست پاکت برنج، ما را گمراه کرده بود که مشکل همان بوده، ولی ریزبینی ملفی و دیوید چیس لایهی تازهای از معنا و حقیقت را کنار زد – گوشت.
تمام ماجراهایی که حول محور گوشت در سریال میگذرد دیدنیاند و معنیدار. تونی خودش عاشق گوشت و قوت غالبش کالباس است. وقتی ضارب کریستوفر را کشت، همراه پوسی در رستوران، یک تکهی بسیار بزرگ گوشت میخورد. اما این گوشت همانی است که مادرش بسیار دوست میداشت و همانی است که مستقیما و به شکلی ترسناک ربط دارد به ماجرای قطع انگشت قصاب.*
بنابراین، تونی بلای جان خودش را اینقدر عاشقانه دوست دارد؟ ظاهرا بله. مگر تا همین الان خود مادرش را دوست نداشت؟ تازهتازه دارد یک چیزهایی دستش میآید. پس میشود گفت این سازوکار اینطور کار میکند: ما در خانواده عاشق چیزهایی میشویم که بلای جانمان هستند.
البته که محدود به خانواده نیست. در تمام نهادها و بسترهای اجتماعی ممکن است آدمها عاشق شکنجهگرانشان بشوند. نمونهی معروفش سندروم استکهلم است که گروگان عاشق گروگانگیر میشود. کلی مصداق دیگر هم خودتان میتوانید بیابید.
* اشیا علیه ما
لزلی استرن در نقد فیلم قاتل گوسفند یادداشت جالبی مینویسد:
«وقتی گوشت را در آشپزخانه لمس میکردم، صاف و پاک شده بود – آمادهی پختن. نرم به نظر میرسید، مثلِ گربه که اگر نوازشش کنی، خُرخُر میکند. اما وقتی با یک دست میگرفتی و با دستِ دیگر میخواستی با چاقو قطعهقطعهاش کنی، ناگهان خشمگین میشد و بو میداد.»
بر اساس آن چیزی که دربارهی حضور پررنگ شخصیتهای بیجان گفتیم، گوشتهایِ سوپرانوز هم چنین وضعیتی پیدا کردهاند. واقعا اشیای بیجان میتوانند با آدم دشمنی و کینه بورزند و حتی زمینگیرمان کنند؟
خانواده همیشه ناکارآمد است
اگر پایتان به اتاق درمان رسیده باشد و مویتان به موی رواندرمانی گره خورده باشد، میدانید یکی از مهمترین و سختترین چالشها در این مسیرْ سروکله زدن با زخمهایِ برآمده از خانوادهی ناکارآمد است. اغلب این نتیجه حاصل میشود که والدینمان چطور خُردوخاکشیرمان کردهاند. نه همیشه و نه در دُزِ بالا، ولی اغلب و در سطوح قابللمس، خانوادهی ما زندگی ما را نابود کرده است. بنابراین، خانواده نهادی اجتماعی است که بنیادش بر ناکارآمدی بنا شده. اصلا بیایید تعمیم ندهیم. همین پدر و مادر تونی رستگارش کردهاند یا به خاک سیاهش نشاندهاند؟ (همین سوال را دربارهی خودتان هم میتوانید بپرسید!)
حالا یک چیز جالبتر. کسب و کار مافیایی تونی بر اساس و مفهوم خانواده شکل گرفته. خانواده هم در این معنی که وابستگان خونی و سببی با هم کار میکنند و هم اینکه فرهنگ کاریشان اقتضا میکند مانند خانواده با یکدیگر تعامل کنند. بنابراین، بر اساس نظریهی «خانواده همیشه ناکارآمد است»، تعجبی ندارد که تونی سوپرانو – چه زمانی که پولش از پارو میرود، چه زمانی که پلیسها به یک قدمی گیر انداختنش میرسند، چه زمانی که مویی از ترور جان به در میبرد – همیشه افسرده و فروپاشیده باشد. طوری است که انگار هر لحظه کسی با مشت محکم زده توی صورتش و این آدم گیج و تحقیرشده باید کلی چالش مختلف و مسخره را مدیریت کند.
حرفم این است که تونی در شرایطی قرار گرفته که چارهای ندارد جز گند زدن. جز داغون بودن. تونی چیزی را ارزش میداند که تنها ایده و رویایش برایش ارزشمند است، ولی در واقعیت روی زمین بلای جان اوست. در اتاق درمان به ملفی میگوید: «آدم باید پسر خوبی باشه.» و وقتی با نگاه پرسشگرِ ملفی چشم در چشم میشود، دوهزاریاش میافتد و فریاد میکشد: «چرا من باید واسه اون زنیکهی پیر خرفت حرومزاده پسر خوبی باشم؟» پیشرفت خوبی است برای تونی. یاد میگیرد با ارزشهای دروغیگنی چون خانواده، خودش را فریب ندهد. کمکم دارد یاد میگیرد به تاریکی چشم بدوزد و «بفهمد» که اشتباه «میفهمیده است.»
این جنیسِ لعنتی
خب دیگر به نظر میرسد دیوید چیس متوجه پتانسیل شرارت ذاتی کاراکتر جنیس شده و دارد حسابی ازش کار میکشد. . البته بازی خوب آیدا تورتورو در شکلگیری این احساس در ما بسیار موثر است. آیدا خوب دانسته چطور باید نقش این سلیطهی مرموز را بازی کند. هر جا بویی از سود و پول باشد، جنیس رد بو را رها نمیکند. با چکش و لیوان افتاده به جان دیوارهای خانه تا جاساز پول هنگفت لیویا را پیدا کند. برای چند صفحهی موسیقی بیارزش، چه کار احمقانه و زشتی که با خدمتکار روسِ بیچاره نکرد. که البته سوپرانوز خوب نشان داده در اغلب مواقع نمیگذارد شخصیتها از زیر بار شناعتهایشان قسر در بروند. در هر صورت، جنیس تبدیل شده به یکی از مهمترین محورهای شرارت سریال و خانوادهی سوپرانو.
جنابِ سرکَرده
کریستوفر هم قربانی بدبختی است. بعد از آن که پائولی بهش سخت گرفت، بهش میگوید فکر نمیکرد اینقدر سخت باشد و عاشق دکوپزِ شیکِ کاپیتانی مافیا بود.
و… آن کلاغ!
کریستوفر در آستانهی سوگند، کلاغی را پشت شیشه میبیند؛ نمادی تیره و هشداردهنده که گویی از ناخودآگاه او سر برآورده. این تصویر یادآور کلاغِ ادگار آلن پو است: پیامآور فقدان، گناه، و حقیقتی که بازگشتی ندارد. همانطور که در شعر کلاغ پاسخ کلاغ «هرگز دیگر» است، حضور این پرنده هم به کریستوفر میگوید: دیگر راهی به گذشته نیست.
زیبایی سریال در همین جزئیات شخصیتپردازنهاش است. اغلب صحنهها اینطور چگال و متراکم چیده میشوند تا جزئیات هر چه بیشتری دربارهی شخصیت و موقعیت داشته باشیم. مثلا جایی که تونی صبح از پلهها پایین میآید و میبیند جنیس روی مبل او ضیافت به راه انداخته، تصویر شفافی به دست میدهد از شخصیت جنیس که روی واکنش و رفتار تونی اثر میگذارد – که منجر میشود به بیرون راندنش از خانه.
اینجا هم کریستوفر بیعقل تنها چیزی که لازم دارد خرافهای است برای توجیه بیعرضگی و نادانیاش. این ریزهکاریها شدت و عمق تنش بالا میبرد. وقتی چنین خصیصهای از شخصیت میبینیم، رفتارهای جنونآمیزِ مطابق با شخصیت و روانش مشاهده میکنیم – در قیاس با زمانی که شخصیت سطحی و کمعمق باشد، نتیجهاش یا میشود انفعال یا رفتارهای باورناپذیر و غیرقابلدرک.




جوانهای تازهکار
سریال کمکم دارد جوانهای سریال هم را به کار میگیرد. پسر ریچی، پسر و دختر تونی، و نُوا. در این میان، اِیجِی نزدیکترین شخصیت به تونی است، به ویژه با آن از هوش رفتنش در پایان قسمت که قرینهی معنیداری میسازد با غش کردن نوجوانی تونی. و مهمترین چیز دربارهی ایجی در این مقطع زمانی کلافگی و سردرگمی اوست که میتوان تا حد زیادی ربطش داد به بلوغ. ولی سهم تونی را نمیشود نادیده گرفت. احساس میکنم ایجی سنگینیِ سایهی تونی را به شکلی کمرشکن روی دوشش احساس میکند. درست مثل خود تونی که همیشه زیر سایهی پدرش زندگی کرده. اصلا نام این قسمت به شکل کنایهآمیزی دربارهی ایجی است. fortunate son یعنی آن که ایجی آنقدر خوشبخت بوده که لای پر قو بزرگ شده. ولی واقعیت به نظر چیز دیگری است. آن فریادهای تشویقآمیز تونی در مسابقهی فوتبال که به نعرههای گاوی عظیم تبدیل شد، ترجمان صوتی-تصویریای بود از فشار سهمگینی که این گاو خشمگین روی پسرش وارد میکند. وقتی مسئلهی ارتباط با تونی است، هیچکس نمیتواند گوشهی امنی برای خودش بیابد.

تحلیل قسمت چهارم سریال سوپرانوز | کارمند نمونهی ماه
قسمت چهار | فصل سه

دفترچهی مینیاتوری
ریچارد و ملفی چنین با هم میگویند:
ریچارد: کاش دوباره قبولش نميکردي.
ملفی: تو رو دوباره قبول کردم.
ریچارد: ارتباطش رو ميبینی؟ اون رو میبینی، و ما دوباره باهمیم.
پر بیراه نیست. ملفی از زمانی که با تونی آشنا شده تغییر کرده. به قول الیوت، جنبهی تاریک و آدمکُشِ او خودش را در قالب سگی وحشی و درنده نشان میدهد. در یادداشتهای قبل مفصل گفتیم که ملفی در تعامل با تونی لذت نیابتی میبرد – لذت و هیجانی بنا شده بر محور خشونت، قدرت و تسلط. در واقع، هر چه پیش میرفتیم ملفی بیشتر تحت تاثیر تونی قرار میگرفت، نه برعکسش.
تجاوز به ملفی واقعهای چندبعدی و از منظر روایی کاملا بهجا بود. ملفی تصمیمش را گرفته بود عذر تونی را بخواهد. اما این حادثه سد محکمی در برابر این تصمیم بود. تونی شاید بتواند نقش مهمتری در زندگی ملفی بازی کند، آن هم به چند شیوه؛ یکی اینکه ملفی میتواند بدهد پوست سر ژسوس راسی را بکند. دیگری، مهر تاییدی بر تلاش همیشگی ملفی است مبنی بر اینکه مجرمی جامعهستیز را باید درمان کند. شاید به این شکل بتواند از کمیت و کیفیت جرم بکاهد و بر تمدن بیفزاید.
بعد مهم این ماجرا، استفاده نکردن از تونی برای انتقام شخصی است. چیزی که انتظارش میرفت، شبیه شدنِ ملفی به تونی بود. ولی ایستادگی ملفی در برابر چیزی که خودش علیهاش مبارزه میکند -جنایت و بربریت- نشان میدهد که این آدم هنوز پای ارزشهای خود ایستاده.
در پایانبندی قسمت تنها کافی بود ماجرا را به تونی بگوید. بعد بوم! کارِ مردک ساخته بود. ولی نکرد. چرا که هنوز خودش را «متمدن» میداند. ولی یک سوال: واقعا تونی نامتمدن است؟ تونی مجرم است، ولی سیستم قضایی و فرهنگی و اجتماعی هم مشکل دارد. مگر نه؟
اصلا تونی نه، ملفی که آزار دید و نظام عدالت به هر دلیلی نتوانست مجرم را مجازات کند، تازه حتی در محل کارش تشویق شده بود. آیا ملفی مجاز است بدهد تونی تکهپارهاش کند؟ تصمیم سختی است. شما چه جای ملفی بودید، چه میکردید؟
به نظر میرسد ملفی از این تصمیم بگذرد. هرچند منطقی و عادلانه به نظر میرسد که جانی مجازات شود، ولی گویا نه به هر شکل و به هر قیمتی. شاید باید تفاوتی وجود داشته باشد میان مجرم و شهروند متمدن، حتی اگر قربانی بوده باشد. اگرچه اینها همهاش نظریه و حرف کلی است. در شرایط خاص، این چیزها نه قابلپیشبینی است و نه قابلتوصیه. زندگی راه خودش را میرود.
دفترچهی مینیاتوری
گاهی واقعا حس میکنم سریال شوخیاش گرفته. وقتی تونی گفت یادداشتهایش را آورده، دربهدر چشمم دنبال دفتری معمولی بود. اما وقتی از جیب پشتیاش دفترچهی سیاهی، اندازهی نصفِ کف دستش را بیرون آورد، از خنده رودهبر شدم. لعنتی، یعنی حجم کل مشکلاتِ روانت همینقدر است؟ یا همینقدر به سلامت روانت اهمیت میدهی؟
تونی همچنان نوک انگشت پایش را به آب میزند و دو قدم عقب میرود. این دفترچهی نصفِکف دست یعنی هنوز نه آنقدری که بایدْ میفهمی و نه آنقدری که بایدْ ماجرا را جدی گرفته و تلاش میکنی جناب تونی سوپرانو.
درام روانشناختی
شاید تصور برخی این باشد که سوپرانوز سریالی است دربارهی دنیای جرمهای سازمانیافته. ولی در واقع یک درام روانشناختی است. منظورم فقط اتاق درمانی تونی نیست. همهی شخصیتهای سریال روانی عمیق و قابلکاوش دارند.
ضمن اینکه سریال در استفادهها از دستمایهها و تمهیدهای روانشناختی در دنیای هنر بسیار چیرهدست است. آخرین قسمت فصل دو دربارهی کابوسهای تونی بود. کابوسهایی که هم زیبا اجرا شده بودند و آنقدر جسور بودند که اثرشان را روی زندگی واقعی سرریز کنند. فهمیدن جاسوس بودن پوسی در کابوس یکی از نقاط اوج سریال است.
و حالا رویای روشنگر دیگری میبینیم، این بار در ناخودآگاه ملفی. تمام جزئیات آنقدر دقیق و بهجا چیده میشوند که وقتی به نتیجه میرسند، نه تنها توی ذوق نمیزنند، بلکه لذتبخشاند و هیجانانگیز. به ملفی تجاوز شده، ولی همان شبش کابوس نمیبیند. فیلمساز اجازه میدهد این دنیا کمی بزرگتر، یکپارچهتر و منطقیتر شود. ملفی از جایی نوشابه میخرد که ژسوس راسی در آن کارمند نمونهی ماه انتخاب شده. پس از آن است که کابوسش معجونی میشود از نوشابه گرفتن از ماشین نوشابه، به جای سکه، تکههای ماکارونی درونش میاندازد، که میتواند اشارهای باشد چندلایه به فرهنگ ایتالیایی و خود تونی، دستش درون دستگاه گیر میکند، یک بدشانسی، و بعد تونی در قالب سگی سیاه نجاتش میدهد، چیزی که به زبان خودش پیشتر ازش میترسیده.
اشاره به ادارهی برق و گاز نیوجرسی هم معنیدار است، چون پلیس نیوجرسی با این پوشش دستگاه شنود در خانهی تونی نصب کرد. هیچ عنصری اضافی نیست، اغلب عناصر یکبارمصرف نیستند، بلکه مثل درختی که حالا رشد کرده، مرتب ازش استفاده میشود. ساختن چنین شبکهی مرتبط و معنیداری – جایی که آدمها و اشیا تاریخچه دارند و ما میشناسیمشان – دنیای اثر را بزرگتر، شفافتر و منطقیتر میکنند. اینجاست که زندگی داخل سوپرانوز باورپذیر و طبیعی جلوه میکند.
جنیس لعنتی، جلد دو
حدس زده بودیم که کارمایِ پیگیرِ دنیای سوپرانوز خِر جنیس را بگیرد. جنیس برای دومین بار مشت محکمی بر دهانش خورد. در برابر ریچی قد علم کرد، ولی در برابر روسها مثل سگ تحقیر شد. و برای همین ناگهان مومن و تواب شد. از تونی میپرسد کی اینقدر رذل شد که توانست پای مصنوعی زنی را بدزدد؟ عجب!
با اینکه حدسها و گمانهایمان دربارهی رخدادهای آیندهی سریال درست از آب میآید – بخشی به خاطر اینکه خود سریال چنین میخواهد – اما در شیوهی اجرا و پیامدهایش همیشه غافلگیرمان میکند. میدانستیم ریچی باید کلهپا شود، حدسمان تونی بود، ولی جنیس قاتل از آب درآمد. غافلگیری اینجا مومن شدن جنیس پس از لهولورده شدن بهدست روسهاست. رخدادی که هم طنزآمیز و هم منطقی است. به چشم من خیلی شبیه لیویا آمد. عین خودش مظلومنمایی میکرد و جانش را در برابر خداوند بیارزش میدانست – جایی که خندههای کنایهآمیز تونی و ما همزمان میشدند.
دو دانه دردسرِ تازه برای جناب تونی
جانی سک بدون اطلاع به تونی و ناگهانی از نیویورک به نیوجرسی نقل مکان کرده. همین به اندازهی کافی شامهی تیز را تونی را مشغول کرده. اما در جایی که دید جانی سک و رالفی در مهمانی عمارت تازهاش با هم دمخورند، بیشتر از گذشته شاخکهایش تیز شد. به نظر میرسد خبرهایی در پیش باشد. به ویژه اینکه تونی رالفی را کاپیتان نکرد.
چالش دوم پسر جکی آپریل است. مشخص است که تلاش تونی برای محافظت از اون به جایی نخواهد رسید. پدرخواندهاش، کریستوفر و احتمالا چند نفر دیگر در آینده به زودی پای او را به کثافت مافیا خواهند کشید. آرزویی که تونی برای پسرش هم دارد همین است. ولی باید دید که ایجی به چه روزگاری میرسد. ولی امر مسلم این است که فرزندان تابع خانواده و خاندانشان هستند، مگر نه؟ تلاش تونی برای دور نگه داشتن فرزندان از آن کسب و کار، در واقع تلاش برای دور کردن آنها از خودش است. اگر قرار است آنها خلاف نکنند، اولین کسانی نباید خلف بکند، خودش است. و به نظر این کار از تونی ساخته نیست.
تحلیل قسمت پنجم سریال سوپرانوز | مادرمردهای دیگر*
* another toothpick کنایهای تحقیرآمیز برای مُردن
قسمت پنج | فصل سه

مهربانِ نامتمدن
بالاخره تونی آدم خوبی است یا بدذات؟ یاغی است یا دلرحم؟ وقتی چهرهی خسته و تحقیرشدهی پلیسِ از کاربیکارشده را میبیند که جوانکی بهش دستور استراحت یا کار میدهد، دلش نرم میشود و لازم میداند بهش اطمینان بدهد این ماجرا زیرِ سر او نبوده.
درست است که تونی دستورش را نداده بود، ولی ما هرگز نمیدانیم پیامد رفتارها و تصمیمهای چه خواهد بود. اولین کسی که پیازداغ ماجرای جریمه شدن را زیاد کرد خودش بود، مگر یک جریمه چقدر برایش درد داشت؟ سرکردهی مافیا را نباید جریمه کرد! ولی خب حالا چرا اینقدر ناراحت شده؟ چون شرایط بدتر از آن چیزی شده است که تصورش را میکرد. همیشه درْ بر همین پاشنه برای تونی (و ما) میچرخد؛ هستی قدرتمندتر از تکتک افراد است. جالب آن که وقتی نیمچه تلاشی کرد برای حل اوضاع، دیر شده بود و سودی نداشت. و کسی برای این محبتهایش ترده خرد نمیکرد.
البته کلا واقعا آدم جالبی است این تونی. اصلا معلوم نیست چه کار میکند. از یک طرف نمیگذارد طرف برگردد سر کارش، از طرف دیگر بهش انعام میدهد. واقعا تونی با خودش چه میکند؟
هر چه بیشتر میگذرد بیشتر به کلام خود تونی میرسم که جبرگرایی بلندی را فریاد میزند «چرا تو پِرو علف پرورش نمیدم؟ چون آدم تو گهِ خودش به دنیا میآد. تو همونی هستی که ذاتته.»

بچه مدرسهای
اولین واکنش کارملا در اتاق درمان دیدنی بود. سوالِ ملفی را – که در خانه چه چیزهایی ممکن است باعث حملههای عصبی تونی شود – به خودش گرفت و خشمش را حسابی سر تونی خالی کرد. و تونی هم البته ملفی را بینصیب نگذاشت – وقتی ملفی گفت خیلی عصبانیاید، بهش کنایه زد حتما شاگرد اول کلاسشان بوده.
کارملا لای اشک و خشم حرف مهمی به تونی زد؛ چیزی که شاید عصارهی بحران زناشویی و تمام زندگیشان باشد: اینکه بعد از ۱۹ سال زندگی مشترک، حالا باید از یک غریبه کمک بگیرند تا بفهمند کجای کارشان اشتباه بوده، برایش سنگین است. مواجهه با حجم نادانیاش برایش ساده نیست – اصلا مشکل اساسی تونی همین است. ترس از مواجهه با واقعیت نه چندان خوشایند خودش.

همهْ وسط
دیوید چیس انگار عهدی با خودش بسته که نگذارد نوار خالی در زندگی شخصیتها باقی بماند. ابرازِ عشق آرتی به آدریانا اصلا بوی خوبی نمیدهد. یک چشمهاش را در زیادهروی آرتی در برابر کریستوفر دیدیم که میخواست چشمش را از حدقه بیرون بکشد. آرتی حالا شخصیتی است که در سراشیبی سقوط افتاده. این از عشقبازیاش، از آن طرف هم با شارمین به هم زد و به نظر نمیرسد آیندهی حرفهای موفقی در رستوران و صنعت غذا با تونی داشته باشد. گویا آرتی یادش رفته تونی رستورانش را آتش زد. شارمین، قطبنمای اخلاقی آرتی بود. حالا که او را از دست داده، رفتهرفته در خلا اخلاقی و سردرگمی فرومیرود.


داستانک پدرِ باکالا هم در نوع خودش خیلی جذاب بود و البته معنیدار. روزگار پیری گانگسترها چگونه سپری میشود؟ و چقدر نقش مذهب و خرافه در زندگی این شخصیتها جدی گرفته شده. اول کریستوفر و کلاغ و در این قسمت جونیور واقعا تصور میکرد اگر فِبی از سرطان بمیرد، سه تا میشود و او جان به در میبرد. جنیس هم که تازه وارد این جرگه شده. از سوی دیگر، رفتار سرد کارملا با پدر فیل نشان میدهد که او خارج شده.
تحلیل قسمت شش سریال سوپرانوز | دانشگاه
قسمت ششم | فصل سه

نه چندان…
راستش را بخواهید قسمت شلوغی بود، ولی نه چندان پیشبرنده. بیشتر از آن جنس قسمتهایی که برای تونی مشکلتراشی میکنند، ولی طولانی و کمی ملالانگیز. دو مشکل تازهی تونی – مدو از نوا جدا شده و رالفی دارد همهچیز را به گند میکشد.
قسمت عمدهی سریال به این گذشت که بفهمیم رالفی چه آدم ناتو و نادَخ و نامردی است. یک عوضی تمامعیار. البته که خیلی هم تازگی نداشت. ولی داستانک حامله کردن و کشتن تریسی روایت شد تا با جزئیات بیشتر و دقیقتری این عوضی را بشناسیم.
در سوی دیگر، تنش مدو با نوا و هماتاقیاش کیتلین را شاهد بودیم. داستانک کیتلین جالب بود و گاهی فضا را هراسانگیز میکرد، به ویژه با احتمال خودکشی یا حمله به مدو. ولی هیچیک رخ نداد. نوا را هم بیشتر شناختیم. از آن آدمهای خرخوان و عجیب و غریب.
بهترین دستاورد این قسمت قرینه کردن دو داستانکِ موازیِ مدو و تریسی بود. دو زن جوان – یکی در دانشگاه و با پسری مثلا متشخص و تحصیلکرده و دیگری رقاصهای نگونبخت گیرافتاده در چنگال مردی بیریشه. در ظاهر، این دو زن جوان در مسیری بسیار متفاوت از هم زندگی را پیش میبرند، ولی شباهتهایی ترسناک میانشان برقرار است، مهمترینش حس آوارگی، بیگناهی و طرد شدن.
نمیگویم بد، ولی قسمت چندان گیرایی نبود. احساس میکنم در شکلی از خلسه گیر افتاده بود. و جالبتر از همه، روایت طوری پیش میرود که گویی تونی کاملا بیچاره و دستوپا بسته است. چیزی که کمتر تجربهاش کردهایم.
ولی آن چهرهی مغمومش در اتاق ملفی و اشاره به مرگ تریسی (که خودش حرکت عجیبی بود)، یادآور تلاشش برای کمک به پلیسی بود که تونی غیرمستفیم از کار بیکارش کرد. انگار کل مسئولیتی که تونی در برابر آدمهایی که زندگیشان را مستقیم و غیرمستقیم به نابودی میکشاند، احساس میکند همین است: اینکه برایشان غصه بخورد.
نمیدانم، شاید بستر و مقدمات چیزی مهمتر در آینده ریخته شد که فعلا ازش بیخبریم.
تحلیل قسمت هفتم سریال سوپرانوز | بازاندیشی
قسمت هفتم | فصل سه

پولِ خون
کارملا به نقطهی تصمیم رسیده. همهچیز دورش دارد بههم میریزد. مادرش مدام توی گوشش میخواند که این زندگی راه به جایی نخواهد برد—و البته، قابل درک است. از بیرون که نگاه کنی، خانوادهی سوپرانو در سراشیبی سقوط است. تونی هر روز غیرقابلپیشبینیتر و خطرناکتر میشود. نژادپرستی وحشتناکش را که دیدیم؛ دیوانهوار و بیرحمانه. مدو دارد پدرش را از دست میدهد. و خود کارملا؟ با خیانتهای تونی که کنار آمده، خطر دستگیری و مرگ که همیشه سایهاش هست، آبرو هم که دیگر هیچ. گاو پیشانیسفیدند.
اما بهگمانش هنوز چیزی برای چنگ زدن مانده: قدرت و پول در پاسخ به والدینش، قدرت و نفوذ تونی را سرشان میزند. در اتاق درمان، حرفش این است که اگر طلاق بگیرد، باید مطمئن شود از نظر مالی ضرر نمیکند. این همان لحظهی اخلاقیِ کارملا است: شریک شدنِ زندگی با یک انسانی قابلزیستن، یا چسبیدن به یک مرد قدرتمند، ولو به قیمت از دست دادن خودِ زندگی. درمانگر کارکشتهاش— که معرفیاش را میتوان گذاشت به حساب هوشمندی ملفی —بدون تعارف و حتی بیرحمانه، واقعیت را روشن میکند: ازت پول نمیگیرم، چون پولِ خونه (blood money). توام نباید بگیری.» و کارملا میپذیرد.
اینجاست که داستانک ۵۰ هزار دلاری برای کمک به دانشگاه، معنا پیدا میکند. تصمیم دیوید چیس برای روایت این ماجرا حالا اهمیت مییابد: این پول شاید تضمینی است برای آیندهی مدو، حالا که طلاق نزدیک است. دستکم یکیشان نجات پیدا کند.
در سوی دیگر، درگیری کریس و پائولی دارد جدی میشود. یکی از دستاوردهای مستمر و درخشان سوپرانوز، انسجام در شخصیتپردازیست. اینها مافیا جماعتاند – معلوم است که نه باید اخلاق درست و حسابی داشته و اعصاب سرِ جایی. پائولی سر کم بودنِ پولْ پوست کریس را میکند، لختش میکند، خانهاش را میگردد، زیرپوش نامزدش را بو میکشد و آخر سر هم تهدیدش میکند. کریستوفر، برای خودش حق روابط آزاد میدهد، ولی پس از اعتراف آدریانا، میگیردش زیر چک و لگد. معلوم است که باید خیانت کند و پائولی مچش را بگیرد و گوشی را دستش بدهد که گندهتر از دهانش حرف نزند.
سوءتفاهم هم که سکهی رایج چنین زیستهایی است. تونی واقعا نگران سلامت عمو جونیور است؟ شاید. اما از نگاه پیرمرد، این همه دلسوزی یعنی یک کاسهی زیر نیمکاسه. راستش را بخواهی، حق دارد. این آدمها مافیایند. مرز دوستی و خیانت همیشه گم است.
تونی همین بیرحمی را در حق زنِ پوسی و دکتر جان کندی هم روا میدارد. راهی جز این هم ندارد. او، و امثال او، مدام در معرض خطرند؛ و تنها شانس بقا، حفظ هشیاری مطلق است. یک لحظه غفلت یعنی مرگ.
و در نهایت، آن رویای عجیب عمو جونیور. در حال بیهوشی، دارد با پلیس معامله میکند: درمان کامل، ازدواج با زنی معروف، در ازای لو دادن تونی. شوخیای غریب، ترحمبرانگیز، و در عین حال سرگرمکننده. بهنظر میرسد سازندگان سریال با خود فکر کردهاند با این پیرمرد چه شوخی مسخرهای میشود کرد. به زبان خود عمو، چطور میشود به دردش خندید.

این هم از بازگشت شکوهمند و مسخرهی پوسی. دومین بار است که پس از مرگ، سروکلهاش پیدا میشود. به این فکر میکنم که میشود این ریزهکاریها را در سریال نیاورد. اتفاق خاصی رخ نمیدهد. داستان و حتی شخصیتپردازی لطمه نمیبیند.
ولی پرداختن به این نازککاریها، عمق و ظرافت شخصیتها را گسترش میدهد. یادآوری خاطرهی پوسی، نمودِ عینیِ روان تونی است – اینکه در ذهن این آدم چه میگذرد. اینطوری نیست که فقط یک همکارِ خبرچین را کشته باشند. پیش از شلیک به پوسی، پائولی بهش گفت «برام مثل برادر بودی» و تونی ادامه داد «برای همهی ما». و بعد شروع میکنند به سوراخسوراخ کردن برادرشان. خب این چیزی نیست که به راحتی فراموش شود. توگویی این بختک تا ابد بر یقهی تونی خواهد چسبید.
تحلیل قسمت هشتم سریال سوپرانوز | بلند شده
قسمت هشت | فصل سه

دلرحمِ جبار
ریچی هر چقدر مشکلِ پیچیدهای بود، رالفی از آن هم دیوانهکنندهتر است. یک انگل و دردساز به تمام معناست. از درآوردن چشم کارمند تونی گرفته تا به بیراهه کشاندن جکی آپریل و کشتن دختری جوان، بدجوری موی دماغ تونی است. معتاد و متزلزل است و هیچ اعتباری بهش نیست. اما چون کارش خوب است و ضمن اینکه با زن آپریلِ مرحوم در ارتباط است، تونی به این راحتی نمیتواند سرش را زیر آب کند. الان کاپیتان هم شد. رالفی هم جزء آن دسته از مشکلات اجتنابناپذیر تونی است که یکی از شدیدترین فشارهای روانی ممکن را به تونی تحمیل میکند. آیندهای مانند ریچی در انتظار اوست، ولی خدا میداند قرار است چه بلایی سر تونی بیاورد، و بدتر از آن، خودمان حسابی از عاقبت رالفی شگفتزده خواهیم شد. این دیگر تبدیل به یک الگو در زندگی تونی – مثل عروس خوشقدم است؛ پرش به پر هر کسی میخورد، بدجوری پرکنده میشود.
سریال برای اینکه مطمئن شود رابطهی همارزِ میان تریسی (دختری که رالفی کشت) و مدو را در قسمت دانشگاه (قسمت شش | فصل سه) فهمیدهایم، فلاشبکی تدارک دید که در آن مدو برای تونی یادآور تریسی است. همه تونی را متهم میکنند که برای دختری هرزه که هیچ ارتباط خونی و سببی باهاش ندارد، بر صورت یکی از بزرگترین منابع درآمدیاش مشت زده و اوضاع را بهم ریخته. مشکل اینجاست آن جماعت تمام وجود تونی را نمیشناسند. تونی، به شکل پارادوکسیکالی، دلرحم است؛ اما این دلرحمیاش، نه تنها موثر نیست، بلکه اغلب خودش را هم بدبختتر میکند.
تئودور آدورنو مینویسد: «در زندگی نادرست، نمیتوان درست زیست.» اخلاق در سیستمی بیاخلاق، نه تنها بیاثر، بلکه حتی حتی خطرناک و ویرانگر است. تونی در دل سیستمی است که بر پایهی بیاخلاقی استوار است: دروغ، خیانت، قتل، زورگویی. اخلاق در این بافتار نه تنها تشویق نمیشود، بلکه مانع موفقیت است. پس هر بار که تونی میخواهد به وجدان یا احساس ترحمش گوش بدهد، شکست میخورد.
پارادوکسش اینجاست که دلرحمی تونی با اینکه فضیلت است، ولی ضعف تلقی میشود. او هم بهش محتاج است (برای انسان ماندن و احیانا کاهش احساس گناه و پوچی)، هم نمیتواند از آن استفاده کند (برای نجات خودش یا دیگران).
مثلا در ماجرای بیکار شدن آن پلیسی که جریمهاش کرد، حسابی ناراحت شد و تلاشهایی کرد برای جبران، ولی به جایی نرسید. در مسئلهی رالفی هم، دلنازکیاش کار دستش میدهد و دیوید چیس با همارز کردن تریسی و مدو، تاکید میکند که تونی به چیزی بزرگتر از خودش هم فکر میکند، و فقط یک یک خودخواهِ بیمار نیست، ولی جالبیاش آنجاست که عملا گویی سودی ندارد – نه برای غریبه، نه برای خودی.
خیلی بزرگ
یکی از جاهطلبیهایی که سوپرانوز همچنان رویش اصرار میکند، گسترش دنیای تونی است. به هر شکل ممکن نیز این کار را میکند. میخواهد ترکیب دو عنصر موجود باشد – مثل رابطهی مدو و جکی، میخواهد وارد کردن بازیگر جدید باشد. سریال در این کار بسیار جسور هم عمل میکند. برای معرفی گلوریا تریلو، دلال ماشین، از اشتباه تعیین وقت استفاده میکند. و تونی، ندیدهونشناخته، کارش را میسازد. جالب اینکه تریلو خودش را اینطور معرفی میکند: «قاتل سریالی… تا حالا هفت تا رابطه رو کشتم.»
خب تونی است دیگر. وقتی فیلش یاد هندوستان میکند، کسی جلودارش نیست و نمیتواند نشانههای خطر را از پیش ببیند. اگرچه رفتارهای جبری (compulsive behavior) در تمام شخصیتها دیده میشود و همین مایهی دردسر همهشان است.
تحلیل قسمت نهم سریال سوپرانوز | مردک ایتالیایی
قسمت نه | فصل سه

هم فرصت، هم تهدید
خب… کار دارد به جاهای باریک میکشد. مدو سوپرانو و جکی آپریل کابوس تازهی تونیاند. خاطرم هست اولین جملهای که دربارهی تونی پس از تماشای اولین قسمت سریال نوشتم این بود که زندگی تونی به مویی بند است و او در آستانهی سقوط. در نیمهی پایانی فصل سه این نظریه هنوز کار میکند. سوپرانوز را میتوان ماجرای سقوط تونی سوپرانو دانست.
گسترهی مشکلات تونی وسیع است و شامل همهچیز میشود. در این قسمت، دو تا از بیثباتترین و ویرانگرترین عناصر زندگی این آدم، در یک ترکیب و همنشینی شیمیایی خطرناک، با هم آمیخته میشوند و اثر انفجارش توی را تکهپاره خواهد کرد. هم مدو را عمیقا دوست دارد و جکی برایش عزیز است. و برای جکی خوابهایی دیده که هرگز محقق نخواهد شد. جکی نه تنها پزشک نمیشود، بلکه میشود یک عضو مافیا مثل خودش. در سالن قمار، تونی ازش میپرسد اینجا چه غلطی میکند و پاسخش این است که «خودِ توام اینجایی.» ولی خب تونی عادت دارد به ندیدن نشانههای خطر. بعد انتظار دارد که بچهای مثل جکی آیندهنگر باشد.
تونی به رالفی میگفت والدگری سختترین کار دنیاست. به ویژه اگر مثل تونی باشی، خیلی سخت است که آدم بچهها و اطرافیانش را از کاری منع میکند که خودش تا کمر درونش فرو رفته است. دیوید چیس، همین رالفی را قرینهی متضاد تونی قرار داده تا روشنتر مسئله را درک کنیم. رالفی با جکی مثل یک عضو مافیا برخورد میکند، جکی را یکی مثل خودش میداند. یکی جایی که دخل آن عرب را آوردند، و دیگری در همین قسمت که بهش اسلحه داد. اگرچه رالفی اخلاق را باخته، ولی به این معنی نیست تونی اخلاقمدار است.
در والدگری، مسئله هر چه باشد، گفتن و بر حذر داشتن نیست. بچهها آنی نمیشوند که والدین میخواند، آنی میشوند که والدین هستند. بنابراین، تلاشهای تونی برای محافظت از بچههایش در برابر خودویرانگری و اخلاقمداری، هر چقدر هم شریف باشد و قابلستایش، کارکرد ندارد. چون اولین نفری که باید به حرفش خودش گوش بدهد، خودش است که خب میبینیم، به زبان تریلو، تونی خودش را از هیچ لذتی محروم نمیکند.
فاسدِ خوب
تونی واقعا آفت است. و ملفی باهوش. ملفی هم از صدای پشت تلفن و هم با ارجاع به فلسفهی بودا از زبان تونی، به رابطهی او و تریلو پی برد، ولی دروغ و پنهانکاری و دست به سر کردن، ذات تونی است و هر کسی باهاش دمخور میشود گویی ناخودآگاه ازش میگیرد. البته دربارهی تریلو نمیخواهم زیادهروی کنم. ما زیاد نمیشناسیمش، ولی گویا به هر حال، ترجیح داد نگوید با بیمار دیگر ملفی وارد رابطه شده. حتی اگر باعث شده خوشحالتر و سرزندهتر باشد. ولی اینکه چرا؟ نمیدانیم.
البته سریال هرگز اجازه نمیدهد یک طرفه به قاضی برویم و باور کنیم تونی تماما فاسد است. حتی اگر باشد، فاسدی است که در عین تهدید، فرصت هم هست. این را وقتی میفهمیم که تونی بیش از آن چیزی که بایدْ به ملفی پول میدهد و درست همان لحظه، پسر ملفی درخواست پول میکند. انگار اینطور القا میشود که وجود آدمهایی مثل تونی خیلی هم بیراه نیست. به ویژه وقتی به ملفی تجاوز شد، حضور تونی یک موهبت بزرگ بود برای انتقام. تونی هم تهدید است و هم فرصت – برای دیگری و هم برای خودی. (و جمله چقدر یادآور نگاه تونی به رالفی است.)
و ایجی آینهای شفاف و دقیق برای فهمیدنِ بهتر تونی است. وقتی سینجیمش میکنند که چرا در استخر مدرسه خرابکاری کرده، پاسخش این است که «شد دیگه.» این را جمله را در هر موقعیتی میشود در دهان تونی هم گذاشت. خیانت؟ قتل؟ اخاذی؟ «شد دیگه. همه میکردن، منم کردم.»
تحلیل قسمت دهم سریال سوپرانوز | برای نجات همه ما از قدرت شیطان
قسمت ده | فصل سه

سایههای شیطانی ابدی
تونی، مثل همیشه، میخواهد همهچیز را حفظ کند: نظم، خانواده، اصول. اما چیزی که نمیتواند حفظ کند، بیگناهی است. تونی میخواهد از همهچیز حفاظت کند، ولی در جهانی زندگی میکند که محافظت، اغلب با حذف هممعناست. اول آن نُوای سیهچرده، بعد جکی، و مهمتر از همه: پوسی.
پوسی حالا بدل شده به حاضرِ غایب سریال. روح سرگردانی که در پسزمینهی هر صحنهی بهظاهر بیربطی، خودنمایی میکند. این بازگشتِ مکرر پوسی، در قالب نمادها و توهمها، یادآور تِمِ عمیقِ جنایات و مکافات است؛ جنایتی که تمام نمیشود.
پوسی سایهی تونی است. آن بخشی از او که خیانت کرد، ترسید، و حذف شد. و حالا در قالب ماهی آوازهخوان برمیگردد تا تونی یادش نرود که واقعا کیست، چه بلایی سر نزدیکانش آورده و ممکن است چه سرنوشتی در انتظار خودش باشد. تونی تازه خاطرش آمده به پائولی میگوید که چقدر ازش محبت دیده بوده، اما دیگر دیر شده و تونی باید تا ابد زیر سایهی سنگین مرگ پوسی به آواز ماهیها گوش کند و خودش را مجبور کند به لبخند زدن.
دوباره پای جبرگرایی به میان میآید. تونی باور دارد که شرایط زندگیاش، انتخاب او نبوده. اما اگر زودتر از این کارها دست میکشید، شاید مجبور نمیشد یکی از عزیزترین آدمهای زندگی را در کیسهای سیاه بفرست ته دریا. ولی خب اصلا در همین موقعیت مافیایی بوده که چنین دوستیای شکل گرفته. به قول خودش اگر در مزرعه کلم میکاشت، این زندگی را نداشت.

و ماهی آوازهخوان. دومین بار است که پیدایش میشود. میتوانست نباشد. روایت بدون آن هم پیش میرفت. اما چرا هست؟ اینجاست که فرق میان اثر خوب و شاهکار روشن میشود: ضرورت استفاده از نمادها و برداشت از کاشتههای پیشین. ماهی از دل کابوس تونی بیرون آمده، و حالا در لحظهلحظهی زندگی واقعیاش نفس میکشد. همانطور که بابانوئل—با آن ردای سرخ و سروشکل احمقانهاش— حالا شمایلی است از جای خالیِ پوسی.
سریال بهجای رها کردن ایدهی مرگ پوسی، مدام به آن برمیگردد و ازش برای ساختن فضای پساجنایت استفاده میکند. این بازگشتها، فقط یادآوری نیستند؛ بلکه بر تکرار ابدی عذاب تاکید میکنند. «تو نمیتوانی از سایهی چیزی فرار کنی که بخشی از خودت بوده.» حرف این است که پیامدهای کارهای ما در زندگی سرزیر و نشت میکند. در واقع، زندگی ما تبدیل میشود به اقدامات ما. اینکه دیدن یک اسباببازی مضحک باید چنین روان کسی را خراش بدهد، نشان میدهد که خود او زمینهاش را فراهم کرده.
اینجاست که سریال تبدیل میشود به چیزی فراتر از روایت: بازتابی از روان انسانی. پوسی اگر فقط میمرد، یک اپیزود معمولی از یک سریال جنایی میشد. اما حالا که او به شکل سایه، صدا، نماد و غیبت در صحنهها حضور دارد، و سوپرانوز تبدیل میشود به اثری دربارهی آنچه بعد از جنایت اتفاق میافتد: نه از بیرون، که از درون.
و اگر بخواهیم نور این ماجرا را به زندگی خودمان بتابانیم، میشود پرسید: کدام بخش از گذشتهی ما دارد هنوز در رخدادهای کوچک و بزرگ خودش را تکرار و بازتولید میکند؟ چه چیزهایی را فراموش کردهایم که همچنان فراموشمان نکردهاند؟
تحلیل قسمت یازدهم سریال سوپرانوز | پاین بارِنز*
*پاین بارنز اکوسیستمی منحصربهفرد و وسیع در جنوب نیوجرسی است که مشخصههای بارزش عبارتاند از خاک شنی و اسیدی و جنگلهای خاص کاج و بلوط. همان جنگلی که پائولی و کریستوفر درش گم میشوند.
قسمت یازده | فصل سه

عاشق چه زنانی میشوی؟
دوباره ناخودآگاه سرکشِ تونی کار دستش داد. این قسمت، یک نتیجهگیری درست و حسابی از رابطهی میان گلوریا و تونی ارائه میدهد. ملفی ازش میپرسد چرا عاشق زنانی میشود که افسردهاند، ثبات ندارند و هیچچیز خوشحالشان نمیکند. تونی معذب میشود و سکوت میکند و ما بلادرنگ فکرمان میرود سراغ لیویا. اینها ویژگیهای مادرش بوده و حالا پس از گذر سالها، این چنین روی روابطش اثر میگذارد.
ملفی تونی را میاندازد گوشهی رینگ و ازش میپرسد آیا با او خوشحال است. و عین همین سوال را دربارهی گلوریا میپرسد – آیا وقتی با تونی است، خوشحال است. ما میدانستیم گلوریا تجربهی خودکشی داشته و در این قسمت فهمیدیم افسرده و بیثبات است و هیچچیز خوشحالش نمیکند.
تونی با اصرار پاسخ میداد هر دو کنار هم خوشحالاند. ولی اصلا آگاه نیستند که رابطهشان چیزی جز عذاب برای یکدیگر نیست. تونی اولین بار که به رابطهاش با گلوریا نزد ملفی اعتراف کرد، با اعتمادبهنفسی بچهگانه به ملفی فخر میفروخت که بودن با گلوریا بیشتر از داروی پروزاک و مزخرفات درمانگرانهی او، برایش موثر بوده. و ملفی در پاسخ، چنین نگاه عاقل اندر سفیهی بهش میاندازد.

در کل، این یک الگوی ثابت در رفتار تونی است. مکررا خیال برش میدارد که به نقطهی امن رسیده و دیگر پس از آن همهچیز خوب پیش خواهد رفت. در این همین جلسه، به ملفی میگوید آرام است و با خودش به صلح رسیده. کل زندگیاش سروسامان یافته. حالا پدر و شوهر بهتری شده.
اما دیری نمیگذرد که این رویاهای کاغذیاش در دم به باد میروند. کِی؟ درست زمانی که زندگی جبری تونی بر همهچیزش سایه میاندازد. خراب شدن مهمانی شامش با گلوریا دو دلیل داشت: اولی سرزده آمدن والدین کارملا که سبب شد سه ساعت دیرتر برود و سپس تماسِ پائولی.
اینطور بهنظر میرسد که تونی با واقعیتهای زندگیاش آشنا نیست و علیالقاعده بر اساس این واقعیتها واکنش نشان نمیدهد و برای همین چنین عمیق و گسترده درگیر چالش و مشکل است. این آدم با این سبک زندگی نمیتواند آزادی عملیای که دوست دارد داشته باشد. این شبکهی گستردهی ارتباطات -در عین سود- برای تونی دردساز هم است. مثال دیگرش پائولی در همین قسمت – شاخ و شانه کشیدنش در برابر والری، کماندوی سابق روسیه و دوست عزیز اسلاو، کار دست تونی داد.
و کارکرد داستان و سینما همین است؛ شخصیتها خودشان را میفهمند و ما، به واسطهی ایشان، خودمان را.
تونی و شرکا
برایم سوال بود که تونی دربارهی جکی چه تصمیمی خواهد گرفت. چون اگر یک بار دیگر میخواست با جکی همان رفتاری را بکند که با نوا کرد – حتی اگر حمایت کارملا را داشت – رابطهی پدر و دختر به جای باریکی میکشید. ولی، طبق معمولِ نوآوریها و شگفتیسازیهای سوپرانوز، در به نتیجه رسیدن رابطهشان، خود مدو نقش مستقیم داشت. بالاخره یک بار شانس به تونی رو کرد و از مخصمهی نجات مدو و متعاقبا بدنامشدن رها شد.
از زمانی که کریستوفر ارتقا مقام یافته، مرتب پرش به پرِ پائولی میگیرد. این قسمت نشان داد که چقدر هر دو بیدستوپایند. رابطهی تونی با آدمهایش همان مَثل است که میگوید در شهر کورها یکچشم پادشاه است. بهوضوح کمی عقلش بهتر از آنها کار میکند. جایی که کریس نزدیک پائولی سر پا میشاشد، بهش تشر میزند که برود جای دیگری و بوی شاشش را توی دماغ او نکند و یادآوری میکند که بالاسری اوست. ولی کریس پاسخ میدهد «الان هر دومون یه جفت اوبنهایِ گمشده تو جنگلیم.» درگیر جرم سازمانیافته بودن، مخصوصا با این جماعت، زندگی و قدرت انتخابی برای تونی باقی نمیگذارد.
اَلن سپینوال در کتاب برکینگ بد: از صفر تا صد، پاین بارنز را با قسمتِ مگس برکینگ بد مقایسه میکند و میگوید هر دو قسمتهای کمخرجی بودهاند برای صرفهجویی در منابع، که گویا امر متداولی است در سریالسازی. اگرچه پاین بارنز چندان کمخرج یا با لوکیشن محدود نیست. کل مگس محدود است به آزمایشگاه، والتر و جسی. سوپرانوز چنان سریال شلوغ و پررفتوآمدی است که این قسمتش مثلا کمخرج بوده.
تحلیل قسمت دوازدهم سریال سوپرانوز | شوقِ بیحد
قسمت دوازده | فصل سه

شدن
بیدار شدن
بالاخره تونی هم دارد یک چیزهایی را میفهمد. لحظهی کشف و شهود برای اینکه تونی به لحظه برسد، تمیز طراحی شده است. «ما چیزهایی را تکرار میکنیم که برایمان آشنا هستند، حتی اگر برایمان بد باشند.» این یکی از بنیادیترین اصول روانکاوی است. ذهن دوست دارد عادتهای آشنایش را تکرار کند. مثلا، دختری که پدری خشن و کتکزن داشته، به شکل پارادوکسیکال و ناباورانهای جذب مردانی با همین خصوصیات میشود، در صورتی که عقل سلیم میگوید باید برعکسش باشد. اما کل وجود آدم، به ویژه ناخودآگاهش، چندان از اصول منطق پیروی نمیکند.
برای تونی راحتتر است با زنانی باشد که شبیه مادرش هستند. اینجا هنوز میتواند اولین گرما و حمایت کودکی را دوباره تجربه کند. این فرصت را دارد تا ناکامیهایی که مادرش بهش تحمیل کرده، ترمیم کند و او و بعد خودش را شاد کند.
اینجا جایی است که همهچیز آشناست. تونی بلد است چطور با زنان افسرده، بیثبات و خوشحالنشدنی رفتار کند. سالها به اجبار تمرینش کرده و حالا استادش شده و تصور میکند تنها راه زیستن همین است.
همچنین، اینجا جایی است که موهبتی به نام رواندرمانی و خودآگاهی وارد میشود. بدون کمکهای ملفی تونی هرگز نمیتوانست توی صورت گلوریا فریاد بکشد که چقدر شبیه مادرش هست؛ چقدر سیاهچالی است پرناشدنی. اگر خودآگاهی و ابزار دفاعی نمیآموخت، هنوز تلاش میکرد گلوریا را آرام کند و تمام تقصیرها را گردن بگیرد و وارد بازیهای کثیف و دستکاریکنندهی گلوریا میشد. اما وارد بازی او نشدن، خودش یک برد بزرگ برای تونی محسوب میشود.
و چقدر ملفی خوب بهش گفت که محال است او کارملا را ترک کند. برخلاف تاریخچهی نه چندان درخشانش با زنها، کارملا دستاورد بزرگی است برایش و نمیتواند زنی آن چنان خوب را از دست بدهد.
خوابیدن
برعکس تونی که دارد از خواب به بیداری میرسد، کارملا بیدار شدنش را انکار میکند و قصد کرده خودش را به خواب بزند. هر چه پیشتر میرویم نگرانیهایش شدیدتر و خطرناکتر میشود. پریودهای نامنظم، گریه برای سگهای توی تلویزیون و بازگشت دوبارهاش به آغوش کلیسا حکایت از رویکردی تازه دارد. کارملا در شرایط جالبی است. شاید اصلا خودتان در زندگی شخصی این را تجربه کرده باشید. زمانی که دربارهی چیزی به نتیجهی قطعی و نهایی رسیدهاید، ولی همچنان به انحاء مختلف خودتان را فریب میدهید که نه، هنوز راهی باقی مانده که میشود آزمودش. روانشناس کارملا آبِ پاکی را ریخت روی دستش، ولی کارملا برگشت به کلیسا – به جایی که هنوز میتواند ازش حمایت بگیرد برای خودفریبی. جایی که طلاق را تقبیح میکند و این همان حمایتی است که روانِ ترسخوردهی او شدیدا بهش نیاز دارد. و اگر چنین تجربهای را در زندگی واقعی پشت سر گذاشته باشیم، میدانیم عاقبت چنین خودفریبیهایی به کجا میرسد. انکار سبب میشود پس از صرف زمان و انرژی زیاد، دست از پا درازتر دوباره برگردیم سر نقطهی اول.
خواباندن
پس از گندهکاری جکی، تونی به رالفی میگوید هر کاری صلاح میداند بکند، چرا که اطمینان دارد تلاش کرده تربیت درستی به جکی بدهد ولی خود پسرک خیرهسر است. رالفی هم ادعا میکند آپریل پسرش لوس بار آورده.
ولی ما میدانیم ماجرای کامل چیست. شیوهی شخصیتپردازی سوپرانوز اغلب یکپارچه است و رفتارهای شخصیتها با هم میخواند. تخم دزدی را رالفیِ بدذات در ذهن جکی کاشت. اگرچه نمیشود مستقیم هم متهمش کرد – بالاخره میگویند شنونده باید عاقل باشد. ولی رالفی در موقعیت بالاسری او قرار دارد و روی او اثرگذار است. باید رالفی به فکر باشد که بازگو کردن چنین ماجرایی برای آدمِ سربههوایی چون جکی چه فاجعهای میتواند در پی داشته باشد. بنابراین، شاید اصلا برای رالفی بد هم نباشد که جکی بمیرد و این چیزها احیانا به گوش تونی نرسد.
از منظر جکی هم اوضاع پیچیده است. هر جنبدهای که اطرافش میبیند خلافکار است، ولی همه ازش انتظار دارند پزشک شود و آدم حسابی. همین درخواست را تونی از پسر و دخترش دارد. یکی از دستاوردهای سریال حفظ وحدت رویه و یکپارچگی در این زمینه هم هست. شخصیتهای سوپرانوز خارج از بافتار و موقعیتشان رفتار نمیکنند، برعکس، تابعی درست و منطقی هستند از شرایط. چطور کسی میتواند هویتی داشته باشد، غیر از آن چیزی که محیط برایش تدارک دیده. برای مثال همین تونی، چطور عاشق زنان خطرناک میشود؟ این برداشتِ سریال درست است و ناظر به واقعیت. ولی شوربختانه اغلب آدمها اهل رطبخوری و منع رطباند – بیرون گود میایستند و میگویند لِنگش کن. نه. شترسواری دولادولا نمیشود.
تحلیل قسمت سیزدهم سریال سوپرانوز | ارتش تکنفره
قسمت سیزده | فصل سه

شمشیر داموکلِس
روایت و داستان خوب با قرینههای خوبش شناخته میشود. دو قرینهی خوب این قسمت داستان جکی و ایجی است. دو پسر جوان در یک خانوادهی مافیایی که هر دو دست به خلاف میزنند و هر دو با پیامد رفتار مجرمانهشان روبهرو میشوند. اگرچه سطح تنبیهشان متناسب با جرمشان است. دزدی از رالفی و کشتن چند آدم کلهگنده یعنی مرگ، و دزدیدن برگههای امتحان نتیجهاش میشود اخراج از مدرسه و آوارگی و مثل پدر از هوش رفتن.
سر میز شام که کارملا خبر کشته شدن جکی را میدهد، واکنش تونی این است که به ایجی بگوید «میبینی؟» لحظهی سختی است – جایی که تونی مرگ فرزندش را در برابر چشمانش میبیند. در اتاق درمان، از ملفی (و احیانا از خودش) میپرسد چطور باید ایجی را نجات بدهد؟ صحنهی بعدی که بدوندرنگ از پسش میآید، برش به تابوت جکی در قبرستان است. این هم قرینهسازی دیگری است که این دو شخصیت همارز میکند و پیشآگاهیای به دست میدهد که اگر در همچنان بر همین پاشنه بچرخد، همین عاقبت در انتظار ایجی هم هست.
همانطور که پیشتر گفتم، تونی سخت تلاش میکند تا خانوادهاش را از آسیب سبک زندگیاش دور نگه دارد، ولی چنین چیزی ممکن نیست. این کسبوکار هیولا است و اولین قربانیاش خود تونی. اگر اول از همه خودش رستگار نشود، بعید است بتواند دیگری را هم نجات بدهد.
یک کیسه گُه
برخلاف انتظارمان، رالفی این فصل را زنده تمام کرد. اگرچه بار گناهش خیلی سنگین شد که میتواند نشان از عذاب سختترش در آینده باشد. اگرچه کشتن جکی کار دیوانهواری بود، ولی از منظر رالفی، جکی واقعا موی دماغ بود. از این ماجرا هم خلاص میشد، جور دیگری پاپیچ رالفی میشد. شاید برای همین تصمیم گرفت سرش را زیر آب کند. البته که باید منتظر مکافاتش باشیم. سوپرانوز این موجود حقیر، دورو و جانی را به حال خودش رها نخواهد کرد.
و باز رالفی اوضاع را به شکل دیگری برای تونی سخت کرد و آن هم دلچرکین کردن پائولی از تونی بود. این دو خیلی بهم نزدیک بودند، ولی این ماجرا میتواند نقطهی شروع یک شکاف بزرگ باشد. به ویژه اینکه، جانی سک خیلی بیهوا سروکلهاش پیدا شد و به پائولی محبتهایی عجیب نشان داد.
پلیس هم بیکار ننشسته و پرستویی مخفی گسیل کرد سمت خانوادهی سوپرانو. آدریانا هم ساده و بیپروا دل داد بهش. از قرینه صحبت کردیم؛ این فصل با عملیات کارگذاری شنود در خانهی تونی شروع شد و با تلاش مجدد پلیس برای نزدیک شدن به آنها به پایان رسید. شمشیر داموکلِس، که به مویی بند است، همیشه بالای سر این خانواده آویزان است و هر آینهْ آبستن سقوط و دو شقه کردنشان.
نقد دیگر فصلها:
- نقد سریال سوپرانوز | فصل اول
- نقد سریال سوپرانوز | فصل دوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل سوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل چهارم
نقد سریال:
- نقد سریال سامورایی چشم آبی | راه ابلیس با سنگهای تیز فرش شده
- نقد سریال Severance (جداسازی) | بلدی با دیگری زیستن را؟
نقد فیلمهای روز:
- نقد فیلم خاطرات یک حلزون (Memoir of a Snail) | یک باغ وحش شیشهای تازه
- نقد فیلم کیف سیاه (Black Bag) | بازی باهوشها
- نقد فیلم روزهای عالی (Perfect Days) | بُگذار باشم
- نقد فیلم تقریبا مشهور (Almost Famous) | معنی زندگی در لیوان توست
- نقد فیلم فورس ماژور | کمدی سیاهی در باب انتظار و مسئولیت
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
نقد فیلمهای کلاسیک:
- نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی | دستور زبان و استعارهی آگاهی
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم گمشده در ترجمه | عاشق رهگذر شدن
یادداشتهای نظری:
- ادبیات چیست و در زندگی چه کاربردی دارد؟
- نظریه و نقد فیلم چیست؟
- فهم هنر، ادبیات و اسطوره
- هنر چیست و چه هدفی دارد؟
- تمدنِ روانرنجورساز، فروید و شل سیلوراستاین
- بدان بر کدام مُغاک خیرهای | معنی مغاک نیچه

🎬 از کجا بدونیم فیلم هر هفته چیه؟
شنبهی هر هفته، توی کانال تلگرام:
- 🎥 اسم فیلم هفته رو اعلام میکنم.
- ⏳ تا پنجشنبه فرصت داری تماشا کنی.
- 🍉 پنجشنبهها ساعت 18، توی گوگل میت، دور هم جمع میشیم و درباره فیلم حرف میزنیم.
- 📥 لینک دانلود رایگان فیلم رو هم همونجا میذارم.
📲 برای در جریان بودن و دسترسی به لینک گوگل میت، تلگرام بهترین گزینهس: