
رابطه و ریچارد لینکلِیتر
یکی از مهمترین دغدغههای ریچارد لینکلیتر رابطهی میان آدمهاست. مثلا در فیلم پسرانگی، در طول 12 سال، فیلمی ساخته که در آن یک آدم واقعی از کودکی به دنیای بلوغ و آدمبزرگها پا میگذارد. رابطهی این نوجوان با خانواده و همسالانش در طول این 12 سال بزرگ شدن گویای اسرار زیادی است. همین دغدغه در همین فیلم آدمکش نیز آشکار است.
عناصر خوشساخت: بازی با انتظارات
کارِ هنر بازی با انتظارات مخاطب است. هنر با خلق تضاد، که لازمهی تولید معنی است، موجودیت مییابد. خیلی ساده، تا وقتی شب نباشد، روز معنی ندارد. بر اساس همین اصل، هنر عناصر متضاد را کنار هم میچیند تا مای مخاطب بتوانیم ازش معنی بیرون بکشیم.
خیره شدن گری به سقف در صحنهی معاشقه، بازی با انتظار مخاطب است. پیشبینی نمیکند با چنین چیزی مواجه شود، و وقتی یکه میخورد و این تضاد را میبیند، میتواند با اندیشه به معنی این دو چیز متضاد، به معنای تازهای برسد. پیش از آنکه برویم سراغ تفسیر، مهم است بدانیم توجه به کارهای فرمیک مهمترین مسیر ما برای رسیدن به معنی و تفسیر رویدادهاست.
اگر بخواهیم تفسیری برای این صحنه بگوییم این است که این آدم اینجا نیست و نقش بازی میکند. فیلمساز با این تمهید عینی و جسمی، یعنی یک حرکت چشم، ما را به درون روان و ذهن شخصیت میبرد. ما میفهمیم که این آدم فکرش مشغول چیزی غیر از اینجاست. چشم این آدم سقف را نمیبیند. یعنی نگاهش مکانمند نیست، بلکه زمانمند است. این آدم دروغ میگوید و این نگاه بهمان میگوید که آگاه است به ماجرا. تمام این چیزها از یک صحنهی یکی-دو ثانیهای گذرا و مستعد نادیده گرفته شدن برداشت میشود.
ساختار خوشساخت
در هنر خوب این دست عناصر خوشساخت، در همان حال که به تنهایی زیبا و معنیدار هستند، در ساختار کل اثر نیز کارکردی موثر دارند و میتوانند به وحدتی انداموار برسند. عنصر خوشساختی که بلافاصله پس از این صحنه میآید و در هماهنگی با آن است، اصول و قوانینی که دو نفری برای رابطهی «غیرمعمولشان» پایهریزی میکنند. اینکه قرار نیست هرگز خانهی مرد بروند، قرار نیست زیاد همدیگر را بشناسند و میخ آخر را هم دختر میکوبد که میگوید «حرف بعدیت چیه؟ اینکه عاشقت نشم؟» و این در راستای همان شخصیت یکپارچهی گری است که خودش نیست و مشخصا نقشی را اول به خودش و بعد به مدیسن قالب میکند.
چیزی که برایم جالب توجه است علاقهی لینکلیترِ کارگردان به کار کردن با تعریفهای مرزی از مفهوم رابطه است. چیزی که اینجا میبینیم بنیان گذاشتنِ شکل بسیار تازه و بدیعی از رابطه است که هر دو به «غیرعادی» بودنش معترفاند و با آن مشکلی ندارند. یعنی اگر رابطهی مندرآوردی کار کند، چه کسی میتواند بگوید رابطه نیست یا رابطهی خوبی نیست؟
در مقیاس بزرگتر، این هم بازی با انتظارات ماست. ما انتظار وجود و کارکرد چنین رابطهای را نداریم. و نکتهی مهمتری که باید بفهمیم این است که چرا چنین رابطهای به وجود میآید و عواقبش چیست؟ این رابطه از بستر خاص این آدمها به وجود میآید. شرایط ویژهای که این آدمها درش قرار میگیرند برای آشنایی، قاعدتا باید چارچوب آیندهی رابطهشان را نیز تعیین کند. در واقع، منطقی است که چنین چیزی رخ بدهد. این آدمها حقیقت خاص خودشان را به رسمیت میشناسند و میدانند که در این شرایط غیرعادی، رابطهشان نیز باید غیرعادی باشد تا کار کند. کارگردان با به تصویر کشیدن زندگی خوشوخرم آنها و پرسش فرزندشان که کجا آشنا شدهاند، همین مسئله را برجسته میکند که رابطهی خوب نه با پیشفرضهای استاندارد، بلکه میتواند از دلِ یک قرارداد آدمکشی بیرون بیاید.
حقیقت بالاخره چیست؟
حرف فیلم در کل به چالش کشیدن حقیقت است. حقیقت آنی است که ما همیشه بدیهی تصور میکنیم. اما رابطهی خوب لزوما رابطهای نیست که با استانداردهای پرتکرار مرسوم بخواند. رابطهای میتواند غیرعادی باشد و کارآمد. یعنی نه تنها لازم نیست خودمان را به زور بچپانیم در چارچوبهای مرسوم، بلکه حتی خوب است ازش بیرون بزنیم. زیستن در چارچوب و حقایق دیگری بسیار خطرناک است، چرا که برای ما ساخته نشده و حتما ما را نابود میکند. اینجا میتوان اشارهای کرد به اسطورهی پروکراستس که قربانیانش را روی تختی میخواباند؛ اگر بلندتر بودند سر و تهشان را کوتاه میکرد و اگر کوتاه بودند آنقدر دست و پایشان را میکشید تا همقد تخت شوند که در هر دو صورت قربانی از بین میرفت.
جالب آن که آدمکش هم به مسئلهی بقا و نابودی میپردازد. در آن کلاس که در فضای خارجی برگزار میشود، دو سناریو از دو بافتار مختلف ارائه میشود. اینکه برخورد جامعهی امروز با جامعهی 25 هزار سال پیش با یک قانونشکن و بیثباتکنندهی بقا چیست؟ در طول 25 هزار سال چه چیزی تغییر کرده که اولی بیبروبرگرد میکُشَد و دومی تصمیم میگیرد با خرج دولت و مردم یک جانی را تا ابد حبس کند؟ آدمها در دورههای مختلف زمانی حقیقت ویژه و منحصر به خودشان را دارند که ویژهی بافتار آنهاست و خارج از آن کار نمیکند. کشتن بدون سیستم دادگستری شاید امروز امری شنیع باشد، ولی 25 هزار سال پیش احتمالا بهترین گزینهای بوده که اجداد ما داشتهاند. این یعنی حقیقت و معنی زمانمند است و مکانمند.
حتی حقیقتِ شما
شما با عقل و شرایط امروز نمیتوانید تصمیم دیروزتان را قضاوت کنید. اگر امروز چیزی به خطا رفته، لزوما به معنی اشتباه شما نیست، حقیقت برای شما در آن زمان و مکان همان بوده. تغییر حقیقت طبیعی است، بهویژه اگر اصیل و برای خودمان باشد. کار خطرناک و غیرطبیعی این است که حقیقت آدم مالِ خودِ آدم نباشد. اگر با سرِ دیگری فکر کنیم و با قلب دیگری احساس، کلاهمان پس معرکه است. چرا که شکلی از بردگی است.
فیلمساز، جانِ آدم را هم، که بهظاهر اولویت اول انسانهاست، به سخره میگیرد. وقتی که گری کیسهی پلاستیک را روی گردن جسپر گره میزند، در پاسخ به سوال «اون برای چیه»ی مدیسن میگوید: «تعهد». یعنی میتوان با حقیقت شخصی کارِ شنیعی مثل آدمکشی را هم توجیه کرد. گری میگوید جسپر پلیس فاسدی است و همه دوست دارند او بمیرد. به زبان خودش، «عدالت شخصیاش» را اجرا میکند. درست مثل قهرمان جنگی که پس از کشتار فراوان، مدال افتخار به سینهاش میچسبانند، چرا که به وطنش متعهد بوده. برای همین، حقیقت امری مطلق نیست و بسیار آبگونه و رنگبهرنگشونده است.
رابطهای که از دلِ دو قتل با سری سلامت و شادمانه گذشت نیز در همین راستا قرار میگیرد که حقیقت عینی و مطلق وجود ندارد. «حقیقت همواره نتیجهی کنار هم چیدن دیدگاهها و باورهای مختلف است». بنابراین برای همهچیز میشود قوانین و حقیقت تازه تعریف کرد. و تا جایی میشود پیش رفت که میتوان آدم کشت و رویش سرپوش گذاشت چون تو در آن لحظه باور داری کاری انسانی و درست است. پایان خوش این رابطه هم تاکیدی بر این ماجرا است که هستی پیشبینیناپذیرتر از این حرفهاست که بشود با چند جملهی بهظاهر اخلاقی و عقلی سروتهاش را هم آورد. کشتن بد است یا خوب؟ بستگی دارد. آیا بار کج به منزل نمیرسد؟ بستگی دارد به بارش و به کارواندارش.
مای ناظر و کاشف
یکی از دغدغههای من این است که آیا ما واقعا ناظر و کاشف حقایق ویژهی خودمان هستیم؟ یا اینکه تصمیم گرفتهایم بر اساس حقایق تحمیلی دیگران زندگی کنیم؟ یعنی حتی متوجه نیستیم که با حقیقت و صدای کس دیگری زندگی میکنیم، درست مثل فیلم عجیبتر از داستان، رفتارها و اندیشههایمان بهدست دیگری هدایت میشود. شاید بدیهی به نظر برسد، ولی خیلی گریزپاست که متوجه شویم مصادیق حقایق شخصی در زندگی ما چیست؟ ریشهی نگاه و رفتار ما کجاست؟ این چیزها آنقدر در ما درونی شده که بیرون آمدن از خود و دیدنش از دور کار سختی است.
جستار مرتبط:
هویت چیست؟
در پایان وبینار لذتِ کشف که بهبهانهی همین فیلم آدمکش دور هم جمع شده بودیم و دربارهی نسبی بودنِ حقیقت حرف میزدیم، بانو سعادت گفتند «پس یعنی هویت آدم هم یک امر مطلق نیست و میتواند دستخوش تغییر شود.» این جمله درست است، چرا که عکسش میتواند خیلی خطرناک باشد؛ اگر آدم هویتی ثابت و تغییرناپذیر داشت، آن موقع هر چه بودیم، دیگر انسان نبودیم.
بنابراین، هویت را میتوان اینطور تعریف کرد: مدیریت تغییر و تحول انسانی. از آنجایی که باور داریم آدم باید تغییر کند، برای همین، بهترین کار برای پرداختِ هویتی -تا حد ممکن- سالم و کارآمد این است که در هنر تغییر کردن استاد باشیم. کِی، کجا و چگونه تغییر کنیم؟ و با چه میزان تکیه بر آگاهی و شهود و عاقبتاندیشی؟ هویتْ برایند این فرایند است.
جستارهای مرتبط با هویت:
اشارهها و هجوهای تاریخی و فرهنگی
آدمکش اشارهها و بهتر است بگویم هجوهای تاریخی و فرهنگی جالبتوجهی هم دارد. در یکی از گریمهایش بفهمینفهمی خودش را در قالب قاتل سریالی فیلم جایی برای پیرمردها نیستِ برادران کوئن درآورده که نقشش خاویر باردم بازی میکند. یا جایی که میگوید طرفی که باید دستگیرش کنند تنهایی نشسته و ناطور دشت میخواند (که پیشنهادم ترجمهی نشر یوبان یا چشمه است) اشارهای است به قاتل جان لنون، خوانندهی گروه بیتلز، که در یکی از جلسههای دادگاهش میگوید تحت تاثیر شخصیت اصلی این رمان، یعنی هولدن کالفیلد نوجوان و سرکش، لنون را کشته.

نقدهای پیشنهادی:
- نقد داستان کوتاه دفتر کار از آلیس مونرو | هویتت کجا خانه دارد؟
- نقد فیلم پاریس تگزاس (Paris Texas) | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد نمایشنامهی دوستان کُمُدی | بازار خودفروشی
جستار پیشنهادی: