تحلیل قسمت اول سریال سوپرانوز | طرف وارد اتاق روانکاو میشود
قسمت یک | فصل دو

تازه چه خبر؟
افتتاحیهی قسمت اول مونتاژی است که وظیفهاش بهروزرسانی وضعیت شخصیتها است. تمام شخصیتها بیشوکم در جایگاه تازهای قرار گرفتهاند.
پوسی برگشته. دانسته بود کاسهای زیر نیمکاسه است و تا آبها از آسیاب بیفتد، یک سر رفته بود پورتوریکو.
تونی در حال گسترش دایرهی نفوذش است. شرکت خرید و فروش سهام راه انداختهاند و کریستوفر به رسم معمولش، با دوز و کلک جوازش را گرفته. و قابلپیشبینی است وضعیت فعالیت این شرکت؛ فشار دوچندان روی شانههای تونی. اولیاش همان دو قلچماقِ دلهدزدی که فروشندهی سهام را آنطور وحشیانه خرد و خمیرش میکنند.
سروکلهی خواهر عجیب و غریبش پیدا شده و آمده دنبال پول. این اتفاق تونی را بدجوری کفری کرده. باید ببینیم به کجا میرسد.
لیویا زنده مانده. سریال فهمیده حیف است این جعبهی پاندورا را بکشد. هنوز میتواند ازش کار بکشد و آتش به پا کند.
و جنیفر ملفی. زندگیاش جهنم شده. مدتی دربهدر بود و حالا کاشف به عمل میآید که بیمارش خودکشی کرده، چون او در دسترس نبود. تونی، که در خصوص ملفی گندکاریهایش بسیار شبیه کریستوفر است، حالا دوباره آمده سراغش. البته بعد از یک آزمایش شکستخورده از رواندرمانی شدن با درمانگری دیگر. آن حالهوای مغموم در خانه و بازیبازی کردن با پاستا، نشان میدهد تونی ظرفیت طرد شدن را ندارد. هم شکننده است و آسیبزا.
تحلیل قسمت دوم سریال سوپرانوز | زندهاش نکنید*
* اشاره به برگهی رضایت که خانوادهی بیمار به بیمارستان این اجازه را میدهد که در صورت بروز سکتهی قلبی، بیمار را احیا نکنند.
قسمت دو | فصل دو

پادشاهِ خونریز
احمق
عمو جونیور احمق است. این را دیگر میدانیم. تونی با عصبانیت توی صورتش فریاد میکشد که مادرش او را مثل یک بچه فریب داده. از طرف دیگر، تمایل عجیبی هم دارد به این در نگاه دیگران خوب به نظر برسد. وقتی آن هماهنگکنندهی قتل تونی وقتی دربارهی تونی شوخی کرد، به مایک گفت این فرداروز دربارهی او هم دریوری خواهد گفت، و سر همین مایک او را کشت. در این قسمت نیز این ماجرا ادامه دارد و به تونی میگوید رئیس خانهسالمندان دارد آبروی خانوادگیشان میریزد؛ گفته تونی میخواسته مادرش را خفه کند و یا اینکه جونیور با لیویا در رابطهاند که منجر به قتلش میشود. واقعا احمق است؛ در شرایط مرگ و زندگی، فکرش درگیر این است که به اندازهی کافی خوشتیپ نیست و بهتر است فریم تازهای برای عینکش بگیرد.
انسانِ پروارِ غنیمتی
در قصابی تونی، یکی از آدمهای جونیور آمده تا حرفهای تونی را بهش برساند. جونیور همهچیز را باخته و به زبان خودِ سریال، تونی صاحب تمام غنائم جنگ است، از جمله آدمها. آدمهایی که به سادگی آن حیوانات بینوایی که پشت کاراکتر در یخچالها ردیف شدهاند، میتواند تکه بزرگشان گوششان باشد. شگفت آنکه هنگام ورود این شخصیت به صحنه، تمرکزِ دوربین روی شکم بسیار جلوآمدهی اوست؛ یادآور حیوانیْ پروار که زمان ذبحش رسیده. تونی آشکارا امپراتوریاش را شروع کرده و میتواند پادشاهی خونریز باشد.

ضمن اینکه این کلاس درسِ دکوپاژ است؛ دکور و فضا باید جوری چیده شود که لایهای تازه از معنا روی معانی قبل سوار کند؛ درست مثل چند دایره با اندازهها و کارکردهای متفاوت، ولی همگی متحدالمرکز که میتوانند یک مفهوم مرکزی را از زاویههای مختلف تقویت و شفافتر کنند.
جنیسِ خبیث
جنیس زیر زبان مدو را میکشد که لذتهای لیویا چیست. برایش موسیقی پاوِراتی پخش میکند و خاطرات لازانیای محبوبش را برایش زنده میکند و خودش را بهش نزدیک میکند. دقیقا صحنهی بعد برش میخورد به آهنگی کاملا متفاوت در ماشین که نشان میدهد جنیس چقدر فریبکارانه عمل میکند.
سریال از آنتونی جونیور، پسر کوچک خانواده، برای دومین بار استفاده میکند تا اطلاعاتی بسیار حیاتی و مخاطرهآمیز را به گوش لیویا برساند؛ اولی روانشناس رفتن تونی بود و دومی برگهی رضایت عدم احیای قلبی. آگاه شدنی که لیویا تبدیلش میکند به ابزاری سخت برای شکستن جنیس. از این لحظه بعد تماشای مکالمهشان، به ویژه چهرهی جنیس، دلهرهآور است. اشارهی لیویا به فیلم بوسهی مرگ (1947)، که در آن شخصیت اصلی پیرزنی ویلچری را از پلهها به پایین هل میدهد، و پشتبندش خیره شدنهای مکرر جنیس به علامت سقوط از پلهها، گویی جرقههایی تازه و البته شیطانی و خبیثانه در سرش آتش میزنند. اگرچه فیلم صراحتا نمیگوید، بلکه دزدکی نشانمان میدهد؛ همانقدر دزدکی که جنیس نقش را بازی میکند.
پوسی
به نظر میرسد اطلاعاتِ کارآگاه ماکیزیانی فقید دربارهی پوسی پر بیراه نبوده؛ پوسی ریگی به کفش دارد و گویا از تونی هم دل خوشی ندارد. در آن صحنه که از دور اعتراض کارگران را تماشا میکردند، کنایهای به تونی زد که نکند فکر میکند تو نیز مفنگی، بیعرضه و از زیر کار دررو است. اطمینان تونی به پوسی ولی همچنان استوار است و این نیز خبر از خطری قریبالوقوع میدهد.
تحلیل قسمت سوم سریال سوپرانوز | بابای*
* Toodle-Oo اصطلاحی به معنی خدانگهدار که صمیمی و نازکِش است.
قسمت سه | فصل دو

بازگشت
تنبیه کردن مدو به دست تونی بسیار تماشایی و خندهدار است. پس از آن که مدو پیشنهاد میکند کارت اعتباریاش را بگیرند، تونی، گویی موهبتی از خدا خواسته دستش آمده، شتابزده ولی مردد میگوید «دقیقا» و بعد که مدو میگوید برای دو هفته، تونی با نگاههای مرددی که بین کارملا و مدو جابهجا میکند با صدایی بلند ولی لرزان میگوید «سه هفته.» این صحنه عالی نوشته شده و گاندولفینی هم شاهکار اجرایش کرده.
البته مدو هم جنزادهای است مثل خود تونی. سر تنبیه شدن حسابی سرکارش گذاشت. و این یعنی آن قدرتی که تونی متوهمانه خیال میکند هنوز روی فرزندان (و در مقیاس بزرگتر، روی زندگیاش) دارد، پوشالی و دستش خالی است. قائلهی تنبیه با سیاستورزی مدو میخوابد، نه با صلابت و تسلط تونی. انگار باید کمکم عادت کنیم این خلاء قدرت را به تمام زندگی تونی تعمیم بدهیم.
و اینجا شایسته است نگاهی کنیم به چهرهی پر از شیطنت مدو که از پیروزیاش سرمست است.

خداحافظی صمیمی
این قسمت نامش را از همین حرکت جنیفر ملفی گرفته. ملفیای که با آن قاطعیت تونی را از خودش رانده بود، دوباره گویی هوس دردسر و چالش به سرش زده. برایم یادآور روانکاویِ دکتر واتسون توسط شرلوک هلمز در سریال اخیرشان است (2010-2017)؛ جایی که شرلوک بهش میگوید او معتاد و عاشق زندگیِ پرخطر است؛ نظری که واتسون سریعا و صریحا میپذیرد. ملفی هم چنین شخصیتی است. او به دایرهی خطرِ تونی بازخواهد گشت. شگفت آن که این ماجرا را برای درمانگرش بازگو میکند و مدعی است از کار خودش سردرنمیآورد. چیزی عمیقتر در وجودش او را پیش میبرد، بیآنکه خود بداند آن چیست. با دیدن کابوسِ مرگ تونی، ملفی به لحاظ اخلاقی و حرفهای و به گمان من مهمتر از همه شخصی، سراغ تونی را دوباره خواهد گرفت.
با درمانگرش یک تحلیل جالب دیگر هم شکل گرفت. اینکه جنیفر با گفتن آن شکل از خداحافظی خواسته از دکتر بودن فرار کند و خودش باشد. خواسته سرپوش بگذارد روی این حقیقت که تونی ازش درخواست کمک کرده و او شانه خالی کرده.
ریچی آپریل
مشکل تازه و سرسخت تونی. سریال و کائنات قرار نیست بگذارند آب خوش از گلوی تونی پایین برود. آدم کلهخری است. دست بیعت با عمو جونیور داد و گویی دارد جای خالی مایکی را پر میکند – جونیور واقعا یک بازوی قدرتمند لازم دارد که بعید میدانم باکالا که تونی نامش را گذاشته fat fuck، بتواند چنین ظرفیتی داشته باشد. کاراکتر ریچی یعنی جونیور دوباره دارد قدرت میگیرد.
این قسمت در حکم مجوز ورود چالشهایی تازه در زندگی تونی عمل میکند. ریچی و عمو در کار، مدو و خواهرش در خانه و ملفی در اتاق درمان همگی دارند با سرعتی سرسامآور دوباره وارد زندگی تونی میشوند. و این تونی شکننده باید بتواند با همهشان کنار بیاید (که نخواهد توانست). باید این فصل منتظر فروریختن و فروپاشی بزرگتری از تونی باشیم.
تحلیل قسمت چهارم سریال سوپرانوز | فرمانده
قسمت چهار | فصل دو

تو بزرگترین دشمن خودت هستی
ماجرای پوسی دارد بیخ پیدا میکند. در آن فروشگاه، از اضطراب فراگیر پوسی میفهمیم کسی او را دیده، که نباید میدید. آن نمای نزدیک از چهرهاش جلوی فروشگاه نشان از تصمیم قاطعی میداد؛ تصمیماتی مثل کشتن آن مزاحم یا برای همیشه گموگور شدن. به نظرم دیدن کابوسش، مصممش کرد با چکش دخلش را بیاورد.
در آن سوی قصه، تونی رفت ایتالیا برای «عملیات ماشین» و با یک خانوادهی مافیایی بزرگ معاملهای چرب(!) جوش داد. نکتهی مهمی که سریال رویش تاکید میکند تنهایی بیانتهای تونی است، چرا که باید هم نیاز به ریدن و بچهبازیهای پائولی را مدیریت کند، و هم حواسش به کریستوفر باشد که تمام مدت با هروئین خودش را خفه کرده بود. ولی چرا این مهم است؟ چون تونی از لیزا درخواست «آدم» میکند. یکی از چیزهایی که تونی کم دارد، آدم است. این دو که اینطوریاند، پوسی هم که جاسوس از آب درآمده.
زنها
این قسمت تا حد زیادی زنانه بود. زن پوسی قصد دارد طلاق بگیرد. دیگر خارج از تحمل اوست زیستن با چنین مردی؛ مردی که بارهایی برداشته بیش از توانش. مردی که، به زبان ملفی، رازهای مگوی توی سرش کمرش را خم کرده. مردی که رازآلودگی در گوشهگوشهی زندگیاش ریشه دوانده: چه زمانی که میزند به کمرش، چه زمانی که ناگهانی گموگور میشود، چه زمانی که با چکش تهدیدهای زندگیاش را رفعورجوع میکند، و چه زمانی که به زنش بیتوجهی میکند.
مکالمهی کارملا و جنیس هم جالب بود. جنیس به در گفت که دیوار بشنود که همسرانِ مردانِ مافیا سطحی و پوچاند و خودشان را به خانه و لوازمش میفروشند. اما کارملا خوب جلویش درآمد؛ کسی چنین ادعایی میکند که با ریچی آپریل میپلکد. خوبی این سریال این است که تمام شخصیتها را از زاویههای مختلف میکاود تا در نهایت انسان بشوند. جنیس به شدت آدم سطحیای و خودشیفتهای است – صفتی که برای توصیف مادرش به کار میبرد. سر ماجرای مهمانی گرفتن مدو در خانه مادریشان همینطور رفتار کرد؛ وقتی نمیدانست مدو چه گندی زده، ازش دفاع میکرد که جوان است و نباید جلویش گرفته شود. و وقتی فهمید، به کارملا گفت اگر جلوی دخترشان را نگیرند، پشیمان خواهند شد.
زن دیگر این قصه در ایتالیا است. جایی که تونی هم رویای خوابیدن باهاش را دارد و هم اینکه کار کردن با رئیسِ زن برایش سنگین است.
«تو بزرگترین دشمن خودت هستی.»
این جملهی لیزا در ابتدا بسیار استوار و روشنگر به نظر میرسید، ولی تونی با گفتن اینکه همه بزرگترین دشمن خودشان هستند، سنگ روی یخش کرد. نکتهی جالب دیگر آن که تونی پیشنهاد سخاوتمندانهی لیزا را رد کرد که ازش بعید بود. تونی هنوز آدم اصول است (به قول خودشان old school). خوب جلوی لیزا را گرفت: «آدم تو آخورش نمیرینه.»
کمی بدریتم
چهار قسمت ابتدایی سریال نسبت به فصل اول افت کرده. هنوز موتور فصل دوم گویا روشن نشده و قصهها بیش از آن چیزی که باید کِش پیدا میکنند و کمتر از گذشته عمیقاند. امیدوارم مشکل ریتم در این فصل بهزودی حل شود.
تحلیل قسمت پنجم سریال سوپرانوز | دخترهای بزرگ گریه نمیکنند
قسمت پنج | فصل دو

تونی دربهدر میشود
ملفی پالایش روانی میشود
حدسم دربارهی ملفی درست بود؛ روانشناسش عریان میکند که ملفی با درمان یک رئیس مافیا دوست دارد هیجان و لذتِ ترس و خطر کردن را به شکل نیابتی (vicarious) تجربه کند. درست مثل تماشای فیلم هیجانانگیزی مانند جادوگر شهر اُز. تجربهای که در آن، بدون مواجهه با پیامدها، احساسات تند و تلخی مانند ترس، اندوه و خشم تجربه میشوند و میتوانند خاصیت پالایشی (کاتارسیسی) داشته باشند. یعنی فشاری که، برای مثال، خشم یا ترس فروخورده بر روان آدم وارد میکند، میتواند با مواجههی نیابتی – چه از طریق تعامل فیزیکی با یک پدیده، و چه از طریق مواجهههایی از جنس هنر و تماشا – تخلیه شود و به زبان ارسطو، خاصیتی درمانگرانه داشته باشد (این کلمه را خودِ ملفی هم میگوید، نه؟). بنابراین، تمایل ملفی به ادامهی درمان تونی میتواند در نقش پالایشگر و پاکساز روان ملفی تعبیر و تفسیر شود – اما چیزی که نباید فراموش کرد این است که این کار چندان هم بدون عواقب نخواهد بود، همانطور که تاکنون نبوده. و پرسش مهم این است که آیا ملفی به این کارش آگاه است؟

در این صحنه به وضوح تمایل ملفی به کاری که تونی با روان او انجام میدهد و اثری که ازش پذیرفته، برایش خوشایند است. منظورش از «کاری که تونی با من میکرد» فحشهای کشداری است که خودش جلسهی قبل توی صورت روانشناسش میکشد.
البته ملفی اعتراف میکند کشش جنسی به تونی ندارد، ولی بهش علاقهمند است، چرا که گاهی مثل یک کودک رفتار میکند. بهنظر میرسد خاصیت مثل مادرانگی نیز در ملفی بیدار شده.

هَش روانشناس نمیشود
تونی رفته پیش هش تا جای خالی ملفی را برایش پر کند و او هر کاری میکند جز این کار. در این بافتار، هش از حالت معمول احمقتر جلوه داده میشود. تنها به این دلیل که چیزی از اختلالهای روانی سرش نمیشود و نمیداند واکنش درست در برابر حرفهایی که از تونی میشنود چیست و برای همین دریوری تحویل تونی میدهد یا داستانهای غریب خودش را تعریف میکند. نمودی آشکار از اینکه تونی به کسی نیاز دارد که بتواند بهش بگوید چرا وقتی حتی اوضاع خوب است مثل دیوانهها رفتار میکند.
اگرچه هش یک کار خوب برایش میکند و آن فاش کردن حملههای عصبی و اضطرابی پدرش است. حالا تونی یک قطعهی تازه از پازلِ محبوبش را دارد: «آدم تو گه خودش به دنیا میآید. تو همونی هستی که ذاتته.» تونی بار دیگر مطمئن میشود سرنوشتش بر سنگِ پیشانی او حکالی شده. و جالب آنکه در پاسخ به سوال ملفی دربارهی اینکه دوست دارد جلسات درمانش چه دستاوری داشته باشد، میگوید «تسلط کامل». چیزی که ملفی بهش اطمینان میدهد وجود ندارد. تونی در چنین فضای بیگانه، پارادوکسیکال و وهمانگیزی آواره است.


این خمیازهها و دریوریها و حالات چهره نشان میدهد تونی بیش از هر چیزی به آدمی نیاز دارد که بتواند باهاش «حرف» بزند.

کریستوفر نویسنده نمیشود
هر چه نوشته بود انداخت داخل سطل زباله. سطل زباله در این سریال معنیدار است. کسبوکارِ پوششی خانوادهی سوپرانو در ابتدا زباله بود که به گِل نشست. و سطلی که کریس کیسهی نوشتههایش را درونش پرت کرد، یادآور اولین قسمت سریال است، جایی که کریس و پوسی تلاش میکردند جسدی را که کریس کشته، داخل سطل زبالهی بزرگ و بلندی بیندازند. کشتن آن آدم باعث نشد کریستوفر از شرش خلاص شود و گاهوبیگاه در کابوسهای شبانهاش ظاهر میشد، به نظر میرسد نوشتن دوباره جایی یقهی کریس را بگیرد. سطل زباله تبدیل به استعارهای شده از چیزهایی که فکر میکنیم نمیخواهیم، ولی به زبان شوپنهاور، آدم هرگز از خواستههایش مطمئن نیست و دورریختهها اغلب سرکوبشدگانی هستند که زشتتر و قدرتمندتر بازخواهند گشت. خواستن در دایرهی ارادهی انسان نیست. خواستن امری بسیار درونی و ناخودآگاه.
«انسان میتواند آنچه را میخواهد انجام دهد، اما نمیتواند آنچه را میخواهد بخواهد.»
– شوپنهاور
در این قسمت باز کابوس داشتیم، اما این بار ملفی. سریال علاقهی خاصی به غافلگیر کردن با رویا دارد.
و اما آن مشتهای وحشیانهی کریس روی صورت همکلاسیاش. این قسمت نامش را – دخترهای بزرگ گریه نمیکنند – از این داستان گرفته. کریس هم به نوعی پالایش روانی را تجربه میکند، اما به شکلی دیگر. او این توانایی را مییابد که در محیطی امن به پای پدرش بیفتد و گریه کند. پدری که کریس از زود مردنش عصبانی است و هرگز بهش دسترسی نداشته. برای همین، هضم تجربهی گریستن بر پای پدر خارج از ظرفیت اوست که در قالب خشمی سرکش و مهارناپذیر خودش را نشان میدهد. هم کریس و هم تونی، اندوه را سرکوب کرده و تبدیلش میکنند به خشم علیه خودشان و دیگری.
پوسی دیوانهتر میشود
«آدمِ» تونی از ایتالیا رسید. تونی کشیده کنار و سیلویو دانته و پائولی رئیس شدهاند. اما پوسی همچنان در مقام سابقش ابقا شده. اتفاقی که برای پوسی سنگین است و برای ما کمی غیرقابلدرک. مطمئن نیستیم چرا تونی چنین تصمیمی میگیرد. آیا بو برده؟ یا دودل است؟ شاید هم فقط مشکوک است و جانب احتیاط را نگه میدارد. هر چه هست، رازآلودگی شخصیت پوسی قسمت به قسمت بیشتر میشود و تجمع این حجم از انرژی روی یک کاراکتر ممکن است به انفجاری بزرگ منجر شود.
ریچی قدرتمندتر میشود
خواهرِ ماهزدهاش با ریچیِ کلهخر ریختهاند روی هم. این ترکیب را به سَمِ عمو جوینور اضافه کنید. هیچ نشده میخواهند از قِبل سند خانه، علیالحساب یک وامی زنده کنند. وامی که تونی و ما خوب میدانیم جنیس توان بازپرداختش را ندارد. حالا یک تیم متخاصم کامل رودرروی تونی قد علم کرده. سریال شاید تصمیم بگیرد ریچی را توسط تونی از بین ببرد، ولی پیش از آن، به گمانم تونی بهدست این آدم چزانده خواهد شد.
خشمگین میشوند
یکی از مضامین محوری سریال خانوادهی سوپرانو این است که نشان میدهد خشم نتیجهی از دست دادن تسلط بر شرایط است. این خشم یا به شکل ناسالم در دنیای بیرون خودش را نشان میدهد (از خُرد و خاکشیر تلفن بگیرید تا گلوله در کاسهی زانوی دیگری خالی کردن*، و حتی درکنانشدنی و سورئال، مثل مشتهای وحشیانهی کریستوفر روی صورت همکلاسیاش)، و یا سرکوب شده، به سوی درون برگشته، و اندوه و افسردگی به بار میآورد. دو اختلالی که تونی سوپرانو به هر دو مبتلاست.
* تونی با لذت بسیار خاصی ماجرای فیوریو را برای ملفی بازگو میکند. چون هم فیوریو را خیلی دوست دارد و هم اینکه، حتی اگر خودش مستقیم درگیر نباشد، میتواند لذتِ خشمگین شدن را به شکل نیابتی تجربه کند – درست مثل خود ملفی.
اغلب ما امروز عصبانی هستیم (جایی حوالی 23 خرداد تا 3 تیر 1404)؛ جایی که جنگ و مجموعهی شرایط تا حد زیادی کنترل را از دستمان خارج کرده و باید منتظر نمودهای عجیبوغریب این احساسِ سرکش در خودمان و آدمهای پیرامونمان باشیم، چرا که این روزها به دست گرفتن مهار اوضاع، اگر نگویم محال، سخت بهنظر میرسد.
تونی کمکم یاد میگیرد که تسلط کامل بر زندگیاش نخواهد یافت و بهتر است با ابهام کنار بیاید. ما هم، با آگاهی از ماجرایی که درگیرش هستیم و بلایی که سرمان میآید، شاید بتوانیم روزنهی امیدی برای آرامش و تسلط بگشاییم. دستکم شاید بتوانیم با «خودآگاهی»، خشمگین و افسرده باشیم.
تحلیل قسمت ششم سریال سوپرانوز | علی بیغم*
* The Happy-Wanderer
قسمت شش | فصل دو

یک درام روانشناختی
«با تمام این همه موفقیتها، هنوز احساس میکنم یه بازندهم.»
– تونی
«والدینت تجربهی لذت رو برای تو غیرممکن کردهند.»
– ملفی
سوپرانوز هر چه جلوتر میرود بیشتر نشان میدهد که یک درام روانشناختی است. و روایت این درام در بافتار مافیایی تصمیمی هوشمدانه بوده برای عمق دادن و غنی کردن روان شخصیتها و گسترش شبکهشان. به علاوه اینکه همنشینی روانشناسی و مافیا بهخودیخود عنصری شگفتآور و آشناییزدا است و میدان مناسبی برای به تصویر کشیدن عمیقترین تناقضهای بشری. جایی که شخصیتهایی که در ظاهر سرد و بیاحساس بهنظر میآیند، ولی، برای مثال، تونی، با تمام خشونت و قدرتش، در جلسات درمانیاش با ملفی به انسانی شکننده و پر از زخمهای کهنه تبدیل میشود.
در همین قسمت تونی ارجاع میدهد به اولین قسمت سریال، زمانی که برای نخستین بار پا در اتاق ملفی گذاشته بود. زمانی که گفته بود مُریدِ گری کوپر است (بازیگر آمریکایی)؛ آن مدل آدمهای سرسختی که اهل آه و ناله و احساساتبازی نبودند و در سکوت، قدرتمندانه کارشان را میکردند. اما واقعیتِ تونی (و شاید واقعیتِ رایج) چنین نیست. تونی سرشار از اضطراب، ترس و احساسات سرکوبشده است. این تضاد بین تصویر ایدهآلِ مردانه و واقعیت درونی، یکی از محورهای اصلی رواندرمانی او است.
خاطرتان هست در قسمت پیش ملفی به روانشناسش گفت گاهی تونی مثل بچهها رفتار میکند. بچهای که در جایی حدود 40 سالگی، با آرمانها و رویاهای دستنیافتنیِ کودکانه زندگیاش را میچرخاند؛ زندگیای که شامل سردستهی مافیا، همسر، پدر، دوست، مرد و انسان بودن میشود. مواجههی کودکانه با تمام این نقشها تونی را به لحاظ روانی زمینگیر کرده است. ملفی ازش میپرسد دوست دارد این جلسات برایش چه دستاوردی داشته باشد. ولی تونی نمیداند که دستاوردش باید مواجهه با واقعیت شکنندهاش باشد؛ تجربهی این حس که گری کوپر مال قصهها است؛ تونی سوپرانو جاهایی ضعیفتر و جاهایی خیلی بهتر از آنی است که خودش دربارهی خودش فکر میکند.
تونی هنوز در برابر رواندرمانی مقاومت نشان میدهد و ملفی کنایهی نیشداری بهش میزند و میگوید: «حالا که فهمیدی تو خانواده یه عضو عقبافتاده داشتید، نسبت به اومدن به اینجا احساس بهتری داری؟ (تونی با بیحوصلگی: چی؟) الان دیگه اجازه داری؟ به اندازهی کافی یه تراژدی غمگین هست که بتونی به عوضیهایی محلق بشی که رواندرمانی میشن.»
برای این میگویم درام روانشناختی است. کاویدن روانِ چنین شخصیتی میتواند بسیار روشنگر باشد.
شرلوک هلمز
تا اینجا سوپرانوز برایم سریالی بوده با محوریت مشاهدهی دقیق و شرلوکوارِ انسان؛ همانقدر ظریف و همانقدر باهوش. و این مختص تونی هم نیست – اگرچه با چالشهای او بیشتر آشناییم، ولی همهی شخصیتها در محاصرهی امیال و ناخودآگاهشان قرار دارند و سریال خوب میتواند همهشان را در سطوح مختلف نشان بدهد.
در این قسمت داستانکهای مختلفی داریم و قصهی سریال همچنان گستردهتر میشود. شخصیتهای تازه و کارهای نو و چالشهای غیرمنتظره. یکی از این چالشها درگیر شدنِ دوست بهظاهر سربهراهِ تونی، دیوید، در مافیابازی است. چیزی که تونی چندین و چند بار به اشکال مختلف بهش حالی میکند که نه تنها بازی نیست، بلکه کارِ جدی و خطرناکی است و او آدمش نیست. ولی خب به خرجش نمیرود. این ماجرا تونی را در مخصمهی اخلاقی و حرفهای سختی میاندازد و او را مجبور به گرفتن تصمیمهای سختی میکند. دیوید دوستش است، ولی به ریچی میگوید «اگه من اول پولم رو ازش زنده نکنم، بقیه چی فکر میکنند؟». برای همین، تا سر حد کتک زدنش پیش میرود. شگفت آن که نتیجهاش هم هرگز باب میل تونی نیست؛ ماشینی که دیوید به تونی داد، باب بدبختیهای بزرگتری را در خانوادهی تونی باز کرد. بیچیاره تونی! به نظرم چقدر مجبور و محصور و گیرافتاده میآید؛ کسی که هر کاری میکند به ضررش تمام میشود.
(در همان صحنهی مشاجره با مدو بهش میگوید این من هستم که خرج زندگیتان را میدهم، نشان میدهد که تونی احساس سپاسگزاری شدن نمیکند؛ و درگیر این کابوس است که هر کاری کند، آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت.)
خلاصه سریال دارد گسترهی چالشهای تونی را به شکل تهدیدآمیز و خارج از کنترلی وسیعتر میکند و تونی هر لحظه تنهاتر، عصبیتر و حقیقتا گیجومنگتر میشود.
آدمِ خوبِ بد
«گاهی یه جوری رفتار میکنی انگار تو یه کسبوکار دیگهای.»
این را ریچی به تونی میگوید. در این نگاه، تونی برایم یادآور شخصیت مایک اِرمِنترات در برکینگ بد و بهتره به سال زنگ بزنی است. آدمبد، ولی نه بدذات و اهمرینصفت. الن سپینوال (نقد قسمت به قسمت برکینگ بد) میگوید با اینکه مایک در کسبوکار خلاف و آدمکش است، ولی همچنان آدمِ خوب و بااخلاق قصه قلمداد میشود. تونی هم گاهی چنین نقشی میگیرد و در نقش ناجیِ دلسوز و دلرحم برای دیگران ظاهر میشود. با اینکه خودش بر صورتِ دیوید سیلیهای جانانهای مینوازد، اجازه نمیدهد دست ریچی بهش برسد. جالب است، نه؟ ولی چرا؟ این دیگر چه خصلتی است در تونی؟ (اگرچه انگیزههای خودخواهانه در اغلب این کارها دیده میشود، ولی فراتر از آن هم هست.)
شگفت آنکه همین خصلت را در برابر دخترش مدو نمیتواند حفظ کند. سر ماجرای ماشین، از نگاه مدو، پدرش آدمی سنگدل و بیرحم ظاهر میشود. کسی که اهمیتی برای رنج دیگران قائل نیست و خودخواهانه عمل میکند. تونی به مدو میگوید: «وجدان پاکت رو برادر و برو تو ایستگاه اتوبوس بخواب.» چیزی که تونی میخواهد درست برعکس این است. برایش مهم است که پیش خانوادهاش آدمی خوب و اخلاقمدار تلقی شود، ولی از توانش خارج است. برای همین مجبور است صراحتا بگوید تنها اوست که توان دادن خرجشان را دارد.
دشمنِ نزدیکِ دورِ تونی
همانطور که برادرِ جیمز مکگیل (پیش از آن که سال گودمن بشود)* اسمش را گذاشت «جیمیقالتاق» و زندگیاش را نابود کرد، مادر و خواهر تونی هم نشان میدهند که از همین قماشاند. جنیس واقعا نمیداند آتش کردنِ آدم خطرناکی مانند ریچی علیه برادرش، میتواند چه فاجعهای رقم بزند؟ از همان ابتدا که ریچی وارد شد، گوشی دستم آمد که بدجوری با تونی سرشاخ خواهد شد. و سریال با ساخت مثلث مرگِ جنیس-لیویا-ریچی، حسابی هیزم در تنور ریخت، تنوری که تونی را طُرد و شکننده خواهد کرد.
* در سریال بهتره به سال زنگ بزنی، نام شخصیت در ابتدا جیمز مکگیل است و سپس به سال گودمن تغییر مییابد.
تحلیل قسمت هفتم سریال سوپرانوز | دخترک پتیاره*
* D-Girl اصطلاحی به معنی بانویی در مقام کاری بسیار پایین یا کارآموز
قسمت هفت | فصل دو

نیچه و شُرکا
گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تونی با اختلالهای روانی خودش نمیتوانست کنار بیاید و درکشان کند، حالا باید اگزیستانسیالیسم و نیچه و خدا مرده است را هم حلاجی شد. بیشترین چیزی که میفهمد این است که یا اِی.جی. برود ریاضیاش را بخواند که ملالآور است، یا عذاب بکشد که منظورش کتک خوردن است که اشارهی بسیار بانمکی است به جملهای که مدو از مادام دیاستیل میگوید: «در زندگی میان ملال و عذاب باید یکی را انتخاب کنیم.»
پوسی هم بند را آب داده. به لحظهای فکر میکنم که تونی بو میبرد و عمیقا به این فکر میکند آدمِ دستِ راستش واقعش یک pussy بوده؛ یک بزدل تمامعیار. و پوسی واقعا ترسیده. آن هقهقهای بلندش در دستشویی خانهی تونی دلالتمند است و معنیدار. و آن تلاشهای غمانگیز و مستاصلش برای اینکه ذهنیت ای.جی. را نسبت به پدرش برگرداند و گواهی بدهد آدم خوبی است، از همان جنس کارهای نیابتی (vicarious) است که شخصیتهای سریال زیاد تجربه میکنند. ملفی از طریق تونی و تونی بهدست فیوریو از خطر لذت میبرند و پوسی از رهگذر پسرِ تونی نظرش را دربارهی او میگوید و در تلاش برای تبرئهی گناهِ خیانت است. پوسی در شرایط سختی قرار گرفته؛ بین خودش و خانوادهاش و تونی و مافیا باید یکی را برگزیند، البته انتخابی که هر دو سرش باخت است.
بار دیگر میرسیم به جبرگرایی. مفهومی که سوپرانوز زیاد باهاش کار میکند. برآمدن مباحث فلسفی در این شرایط، کاری است بهجاست و لایههای تازهای از معنا به اثر اضافه میکند. تونی خودش نیز باورش همین است: «آدم تو گهِ خودش به دنیا میآید. تو همونی هستی که ذاتته.» پسرِ تونی در این سریال گاهی ادامه، گاهی سایه و گاهی آینهی تونی است. (دستکم دو بار پیش لیویا رازهای مگوی تونی را فاش کرده؛ بخشی که باید در سایه میماند.) در این قسمت، آینهای میشود در برابر تونی. ای.جی. تونی را به شکل عمیقی در مخصمهای فکری میاندازد که مشخصا از عهدهی درک و هضمش برنخواهد آمد. کارملا هم همینطور. وقتی در پاسخِ سوالش که برای چه به دنیا آمدیم میگوید: «به خاطر آدم و حوا»، دیگر چه انتظاری میشود از این خانواده داشت. البته فقط تونی نیست، برای مای مخاطب تیز چالشبرانگیز است. اگزیستانیسالیسم و نیچه دقیقا نقطهی مقابل جبرگرایی است.
«ارادهی معطوف به قدرت» تِز محوری نیچه است و حرفش این است که آدم میتواند:
- خدا را بکشد،
- معنای تازهای برای زندگیاش بپرورد، (که اینجا همپوشانی گستردهای دارد با اگزیستانیسالیسم)
- ارزشهای موجود را به چالش بکشد و ارزشهای تازه خلق کند،
- بر خود و دیگران مسلط شود،
- بر محدودیتهایش غلبه کند،
- خودش را از نو بسازد،
- و خلاصه اینکه انسان میتواند ابرانسان باشد.
اساسا رواندرمانی رفتن تونی، خواسته یا ناخواسته، حریف فکری طلبیدن است. در حالت کلیاش هم همین است دیگر. به زبان ملفی، دوست داریم دستاوردمان در اتاق درمان چه باشد؟ اینکه شیوهی اندیشه و احساس کردنمان به چالش کشیده شود؛ اینکه با اندیشههای تازهای مواجهه شویم که لرزه به انداممان بیندازند و به این صرافت بیفتیم که نکند داریم اشتباه میکنیم و باید پوست خودمان را بِکنیم تا بتوانیم شفافتر بیندیشیم و تیزتر احساس کنیم؛ مواجهه با این حس که در حال حاضر ممکن است کندذهن باشیم و بیاحساس.
تونی کار سختی در پیش دارد. آدمی از دوران اصول (old school) و قدیمی است. وقتی ملفی نام اگزیستانیسالیسم را میآورد، تونی جواب میداد: «fucking internet». وقتی مدو زباندرازی فلسفی میکند، بهش تشر میزند که برود اتاقش. و وقتی در برابر پرسشهای بنیادین ای.جی. کلافه و بیحوصله میشود، و مهمتر از همه، وقتی در برابر حرفهای پردهدَر و مرزشکنِ ملفی، به شکل غیرقابلمهاری خشمگین میشود، نشان میدهد که تونی در فهمیدن واقعیتهای رایجِ خودش و پیرامونش دچار مشکلات اساسی است. همان ماجرای کودکانه برخورد کردن با زندگی؛ درست مثل پسرِ نوجوانش، کسی که نمیداند و هنوز باید کلی بپرسد و تا سالها گیج بزند.
بازیچه
و کریستوفرِ دیوانهی ماهزده. تونی باهاش اتمام حجت کرد. دوباره فیلش یاد هندوستان کرده، ولی نمیداند ملعبهای بیش نیست. یکی از محورهای سریال این است که هیچکس دقیقا نمیداند دارد چه کار میکند و کار درست چیست و همواره در حال سوتی دادناند. این آدمها از واقعیتهایشان دورند.
تونی در قسمت موفقیت بزرگ (قسمت 10 | فصل یک) به ملفی داستانی گفت دربارهی «جیمی کوفته.» کسی که بازیچهاش میکردند و اسباب خنده و سرگرمی. در باشگاهِ گلفی که دکتر کوزومانو برده بودش، برای اولین احساس کرد بازیچه بودن چطور حسی است. همین سازوکار در برخورد جان (کارگردان فیلم) با کریس مشهود است. انگار با یک سرگرمی جذاب و نایاب طرفاند. کریس که هنری ندارد، اصلا برای سرگرمی جان و آن «دخترک پتیاره» جذبش میشوند. برای اینکه چیزهایی بشوند که هر جایی فرصتش را ندارد. کارهای کریستوفر هم به ضررش تمام میشود.
«کارگردان زندگی ما، اتفاق است»
این جملهی پاسکال مرسیه است در کتاب قطار شبانهی لیسبون. یکی شیرینکاریهای جذاب سریال و دیوید چیس بازی کردن با مفهوم اتفاقهای تصادفی است. در همین قسمت، تونی خیلی اتفاقی فهمید کریستفور هنوز رویای نویسندگی دارد. در دو مورد، لیویا اتفاقی رازهایی دربارهی تونی از زبان ای.جی. شنید. زیاد است تعداد این اتفاقها. ولی هیچکدام بیمنطق و باورناپذیر نیستند. به گمانم نویسندگان سریال آن جملهی پاسکال مرسیه را خوب درک کرده و بهش عمیقا باور دارند. اتفاق بخشی زیادی از زندگی ما را شکل میدهد و سوپرانوز این تصویر را با موفقیت و وضوح نشانمان میدهد.
جستارهای پیشنهادی:
- تعریف اگزیستانسیالیسم و ارتباطش با زندگی
- آمور فاتی و شناخت نیچه
- نقد و بررسی قطار شبانهی لیسبون
- ارزشهای فردی چیست؟
تحلیل قسمت هشتم سریال سوپرانوز | کُتِ تمامچرم
قسمت هشت | فصل دو

طُرد و شکننده

نقد قسمت شش (علی بیغم) را با این جمله تمام کردم «سریال با ساخت مثلث مرگِ جنیس-لیویا-ریچی، حسابی هیزم در تنور ریخت، تنوری که تونی را طُرد و شکننده خواهد کرد.»* به این چهرهی شکستهی تونی خوب نگاه کنید. تونی برای اولین بار شکست. چرا؟ چون ریچی!
البته نه به شکلی که انتظارش را داشتیم – خب این آشناییزدایی و بازی با انتظاراتمان را میتوانیم بگذاریم به حساب چیرهدستی و کاردانیِ آفرینندگان سریال.
پای ریچی، نه محکم، ولی گیرِ این ماجراست. آن دو احمق وقتی شروع به شلیک به کریس کردند، با خودم گفتم باز حتما کابوس کریستوفر است. ولی وقتی واقعی شد، از خودم پرسیدم خب چرا؟ با هم قرار گذاشتند در کارشان پیشرفت کنند، کشتن کریس چه کمکی بهشان میکند؟ وقتی یکی از احمقها رفت سراغ ریچی، خودِ ریچی هم خوب دانست که سیاهبخت شده است.
* اتفاقی بود و چه اتفاق شیرینی هم بود. زمانی که آن جمله را نوشتم، هنوز ندیده بودم این قسمت را. قسمت به قسمت مینویسم و برای همین یکی لذتهایم در تماشای این سریال فکر کردن به آخر و عاقبت آدمها و رویدادها است. ضمن اینکه شکلی از پیشآگاهی هم وجود دارد که آدم با خودش میگوید «اگه اینطوری شد، پس یعنی ممکنه اونطوری بشه؟!»
مافیای زنانه
کارملا هم شیرزنی شده برای خودش. آن طور که در برابر خواهرِ جین خودش را زد به کلهخری که ازش میخواهد هر جور شده نامه را بنویسد و حس تهدید شدن در خواهر جین بهوجود آورد، یک قطعهی تازه از پازلِ بزرگ خانوادهی سوپرانو نمایان شد. به نظر میرسد ایتالیایی بودن و زیستن با اهالی مافیا، روی همهشان اثرش را گذاشته. وقتی بخواهند دیگری برایشان کاری بکند، باید بکند. همان جملهی معروفِ پیشنهادی میدهند که کسی را توانِ رد کردنش نیست. قصد داشت سرِ مدو هم بازی دربیاورد که پشیمان شد و نامهی دانشگاه برکلی را از سطل زباله به روی میز برگرداند.
تونی در ایتالیا با زن بودن لیزا در نقش رئیس مافیا مشکل داشت. باید بیاید زن خودش را ببیند! اینطور نیست که قدرت کاملا در سیطرهی مردانِ مافیا باشد، و تونی باید این را هم بفهمد.
کت تمامچرم
عجب صحنهی خندهداری. البته وقتی بُرش میخورد به چهرهی درهمرفتهی ریچی، آدم مجبور میشود خندهاش را بدزدد. و چه تحقیرآمیز! معلوم است که آب این دو در یک جوب نمیرود. تونی بهوضوح یک سروگردن از ریچی بالاتر است و نشست و برخاست با چنین آدمی برایش جز دردسر و تنزل شان هیچ ندارد. بنابراین، طبیعی است که دورش بیندازد، مثل همان تلویزیونی که دیگر نمیخواهد. ولی مال بد بیخِ ریش صاحبش است.


کشف و شهود کریستوفر
پایان قسمت قبل اینطور بود که تونی گوشی را دست کریس. گفت یا با من بمان، یا دیگر نبینمت. کریس از خانه بیرون زد برای سیگار آتش کردن. روی پلههای جلوی در که نشسته بود، تصویر کمی حالت اسلوموشن گرفت و نگاههای گاهی خیره و گاهی سرگردان کریس خبر از کشف و شهودی درونی میداد. کریس در این قسمت برای آدریانا حلقهی ازدواج خرید و بهش اطمینان داد با تعهد و تمرکز به کارش خواهد رسید. ولی این اتفاق است که کارگردانی زندگی ما را بر عهده دارد. کریس تیر خورد. درست زمانی که تصمیم گرفته بود سربهراه شود.
آماده شدن برای واقعیت
سر ماجرای اینکه چرا تونی ماشینِ دوستِ مدو را بهش داده، بحث جالبی میان تونی و ملفی شکل میگیرد. تونی میگوید تا الان «حقایق» را از او پنهان میکرده ولی دیگر کمکم باید شُل بگیرد. و ملفی پاسخ میدهد شاید برای همین ماشین را بهش داده. برای اینکه وارد دنیای آدمها بزرگ شده و با واقعیت مواجه شود. برای اینکه بداند دنیای آنها چطور کار میکند. تونی از کوره در میرود. چرا که باور دارد کار خوبی نکرده و با این کار تنها خواسته روی دخترش را کم کند – همان ماجرای دیده نشدن و خودپرستیِ معروف تونی که مدام تکرار میکند تنها من خرجتان را میدهم.
نکتهی مهم قصه این است که گویی همهی شخصیتهای این سریال در توهم به سر میبرند و آرامآرام بهواسطهی رخدادهای غریبی که در پیرامونشان روی میدهد، باید بفهمند که ماجرا چیز دیگری بوده، نه آنی که آنها فکر میکردند. گل سرسبدشان هم خودِ تونی است.
تحلیل قسمت نهم سریال سوپرانوز | از ناکجا تا ابدیت
قسمت نه | فصل دو

ما سربازیم و سربازها به جهنم نمیروند
سپر روانی
تونی در مواجهه با تجربهی نزدیک به مرگ کریستوفر، تلاش میکند با ارجاع به نقش خود بهعنوان «سرباز»، از زیر مسئولیت بیاخلاقیاش شانه خالی کند. در منطقش، کشتن نه گناه، بلکه وظیفهای شغلی است. چرا که جزء آن از دسته از ایتالیاییهایی است که هویتشان را گم نکردهاند و به جای خدمت به آرمانهای آمریکا، رفتهاند در پی ارزشهای خاص خودشان – چیزهایی مانند خانواده و وفاداری –چیزهایی که بهنظر هم نمیرسد خیلی بهشان پایبند باشند. مگر خود تونی و پوسی وفادارند؟
واقعیت این است که هویت این جماعت، بیش از آنکه ریشهدار باشد، شکننده و لرزان است. مذهب، قومیت، و خانواده—سه ستون اصلی هویت آنها—در عمل کارکردی ندارد. نه مذهب نجاتبخش است، نه خانواده مامن، و نه قومیت منبع معنا*. عنوان قسمت، از ناکجا تا ابدیت، بهخوبی این وضعیت را توصیف میکند: حرکتی از هیچجا به سمت هیچجا، در جایی که معنا فروریختهاند.
* شایسته است یادی کنیم از قسمت افسانهی تِنِسی مولتیسانتی (قسمت هشت | فصل یک) که در آن تونی خیلی جدی میگوید: «این آمریکاییها با ما ایتالیاییها یهجور رفتار میکنند انگار هیچوقت میکل آنژی وجود نداشته.» یا مثلا مخترع تلفن یک ایتالیایی بوده، نه الکساندر گراهامبل. قومیت هم برای این جماعت خیری ندارد و صرفا خانهای کاغذی را برای خودشان کردهاند سرپناه.
دستکم در دو مورد تونی آدم اخلاقمداری نیست و اصول اخلاقی را با توجه به شرایط ویژهی خود قیچی میزند. بدترین رفتار را با پسرش دارد و به زنش خیانت میکند، ولی در حرف میگوید خانواده ارزشی است که آنها را از دیگران برتر میکند. مثل آب خوردن آدم میکشد، ولی باور دارد از اهل جهنم نیست، چون شغلش سپر بلایش میشود.
شاید چیزی که اصلا ملفی را کفری میکند تا دست از حرفهگری بشوید و تونی را قضاوت کند، همین منطق یک بام و دو هوا و استاندارد دوگانهی تونی است. در واقع، تونی با این توجیهات، برای خود سپری روانی میسازد تا از احساس گناه در امان بماند؛ تا روایتی برای خودش بسازد که در آن قهرمان اخلاقمداری است که برای خیر عمومی شمشیر میزند.
راستش را بخواهید در این قسمت من هم با ملفی همذاتپنداری و تونی را قضاوت کردم. نسبت به این نگاهش «موضع» گرفتم. این کار تونی عامدانه سر زیر برف کردن است. «ما سربازیم». عجب!
ولی از منظر رواشناختی، پدیدهی جالبی را نشان میدهد. اینکه آدمها چقدر نیاز دارند روایت بَرندهای از خودشان و زندگیشان داشته باشند. آدمها شدیدا نیاز دارند نقششان در زندگی توجیه شود و در چارچوب اخلاقی مدِنظر خودشان قرار بگیرد. سوپرانوز در این قسمت، این مفهوم را مرکز کارش قرار داده. در پاراگراف بعد بریم سراغ پائولی که او هم دقیقا اسیر همین سازوکار دفاعی معیوب است.
ایمان، بهشت، و ترس از بیمعنایی
در کمال تعجب، پائولی —که نه اهل عبادت است و نه پایبند به اصول دینی— عمیقا درگیر بهشت و جهنم میشود. پیامِ ارسالی مایک از جهنم بهواسطهی کریستوفر را آن چنان جدی میگیرد که ساعتهای سه هشیارتر از همیشه میشود تا مبادا دخلش را بیاورند. طوری غرق میشود که کابوسش را میبیند. آن چنان عقلش را از دست میدهد که میرود نزد کفبین و رمال. تازه در این قسمت میفهمیم به کلیسا صدقه میداده تا دفع بلا کند و سپری برای خودش بسازد، چون از جهنم و عقوبت الهی میترسد (آن هم چون صدقههایش کار نکرده، تصمیم میگیرد دیگر چنین نکند). آنچنان میترسد که میرود در بیمارستان سراغ کریس تا قانعش کند در در جهنم نبوده، بلکه یک سر رفته بوده برزخ – و یادش نمیرود آب بخورد تا گلوی تری برای گفتن این چیزها داشته باشد، تا شاید از شدت داغی جهنمی که درونش قرار گرفته بکاهد (پائولی واقعا از کریس میپرسد آقا داغ بود آنجا؟ چون ویژگی اصلی جهنم داغی است. در سکانس قبلتر، وقتی از کریستوفر میپرسد مایک در رویایش چه لباسی پوشیده بود، تونی نگاه خندهدار و کنایهآمیزی بهش میاندازد).
برزخ، در این روایت، استعارهایست از وضعیت روانی پائولی: نه آنقدر پاک که سزاوار بهشت باشد، و نه آنقدر پلید که مستحق جهنم. او خود را در میانهی این دو قرار میدهد—در انتظار، در تعلیق، در اضطراب. این وضعیت، گرچه موقتا آرامشبخش است، اما در نهایت، فقط سقوط را به تعویق میاندازد.
مشخصا مسئلهی پائولی دین نیست، بلکه بحران بیمعنایی و چندپارگیِ هویتی است. پائولی میداند آدم کشته، ولی گمان هم نمیکند که لایق جهنم باشد، مثل خود تونی. در واقع، این دو در پی یک حاشیهی امن هستند تا بتوانند در آنجا به خودشان و کارشان معنی بدهند و مطمئن باشند آخر و عاقبت خوشی در انتظارشان است. انگیزهای که شاید سبب میشود تمام این توجیهات غریب و متناقض شکل بگیرد این است که قصد ندارند واقعیت را ببینند – اینکه عاقبتبهخیر نخواهند شد. در جنگل مافیا، هر ثانیه احتمال دریده و تلف شدن وجود دارد، همانطور که خودشان هر لحظه دیگری را تکهپاره میکنند.
حرف از خودآگاهی و انکار آخر و عاقبت شد، شایسته است قطعهای درخشان از اُدیسهی هومر، ترجمهی سعید نفیسی، را بخوانیم که در این باره است:
«خدایان دیگر در سرای زئوسِ المپنشین انجمنی آراسته بودند. نخست پدرِ مردم و خدایان لب بسخن گشود. یاد اِژیستِ پاکزاد که اورِستِ نامآور، پسر آگامِمنون، او را کشته بود، در دلش جای داشت. با همین اندیشه که در سر داشت به آن خدایان گفت: «آه! راستی چه نکوهشهایی که آدمیزادگان به خدایان نمیکنند و اگر سخنانشان را بشنویم دردهای ایشان از ماست؛ اما از بیخردی ایشان است که بیش از آنچه سرنوشت خواستار آن بود، آزار بردند. پیش ازین، با آن که سرنوشت روانمیداشت، اژیست زنِ مشروعِ پسرِ آتِره را همسر خود کرد و در بازگشت وی را کشت؛ با این همه میدانست چه مرگ هراسانگیزی در کمین اوست: زیرا که ما وی را آگاه کرده بودیم؛ هرمس، آرژیفونتِ کمیندارِ دلاور را نزدش فرستاده بودیم تا او را از آن باز داریم که شویْ را بکشد و زن را به همسری بگیرد، زیرا اورست، هنگامی که جوانیش فرارسد و در آرزوی سرزمین خود باشد، کین پسر آتره را از او خواهد کشید. هرمس چنین سخن گفت، اما راىِ نيك وى نتوانست دل اژیست را نرم کند؛ و اينك يكجا كيفر همهی نابکاریهای خویش را میبیند.»»
قطعهی روشنگری است. نه؟ این جماعت میدانند واقعا چه هستند، چه میکنند و چه در انتظارشان است، اما بهش اعتراف نکرده و تغییر مسیر نمیدهند. با داستان و افسانه خودشان را گیج و نشئه میکنند. اگرچه جای هیچ نکوهشی نیست، این طبیعت آدم است که نابهکار باشد و برای خودش دردسر بتراشد. به زبان زئوس، طبیعت آدم است که بیخردی پیشه کرده و در برابر سرنوشتش قیام کند و سرِ ستیز با خدایان داشته باشد.
دلیل اینکه نمیتوانند از این ساختار بیرون بزنند و مجبور میشوند برای تحملش برای خودشان افسانه ببافند، همان نیروی مهارناپذیر جبرگرایانهای است که تونی خیلی بهش باور و علاقه دارد. تونی باور دارد ساختار اجتماعی و فرهنگیاش از پیش او را شکل داده و او انتخاب دیگری ندارد. اینها ایتالیاییها هستند که آمریکا خواسته استثمارشان کند، ولی چون گردن به افسار آنها ندادهاند، مجبورند از راه «مستقلتری» زندگی دلخواهشان را بسازند. اگر خلاصه کنم تونی کل حرفش این است: «مامورم و معذور!»
ملفی: رواندرمانگر یا مادرِ جانبهلبرسیده؟
همانطور که گفتم ملفی از مرز حرفهایگری عبور میکند. قضاوتهایش دربارهی تونی دیگر علمی نیستند، بلکه شخصیاند و احساسی. او بهجای درمان، میخواهد تونی را «تربیت» کند—نقشی که بیشتر به یک مادر خسته و نگران میماند تا یک رواندرمانگر. این تغییر نقش، خطرناک است. زیرا تونی نه کودک است و نه قابلتربیت. و ملفی، در این مسیر، آرامآرام دارد در دنیای تاریک، خشن و البته هیجانانگیز تونی غرق میشود.
در ارتباط با قطعهای که از ادیسه آوردم، بهنظر میرسد ملفی دقیقا همان کاری را با تونی میکند که زئوس با اژیست کرد؛ بهش هشدار داد، ولی هر دو نیک میدانستند که آدمیزاد گوش شنوایی ندارد.
جهنم، جایی درون ماست
قسمت نهم فصل دوم سوپرانوز، تصویری است شفاف و پویا از جهنم درونی شخصیتها. جهنمی نه از آتش و عذاب، بلکه از شک، ترس، و بیمعنایی. تونی، پائولی، کریس، کارملا و ملفی—همگی در برزخی روانی گرفتارند، در جستوجوی معنا، دستاویز، و دلخوشکنکی هستند که بتواند آنها را از سقوط نهایی باز دارد یا دستکم به تعویق بیندازد. در این قسمت، مذهب هست، ولی ایمان نه؛ هویت هست، اما ریشه نه؛ و زندگی هست، اما معنا؟ هنوز معلوم نیست.
تحلیل قسمت دهم سریال سوپرانوز | تاراج*
* در دنیای مافیا،bust out به عملی گفته میشود که طی آن اعضای مافیا وارد یک کسبوکار میشوند، و با اعتبارش کالاها میخرند، بدون اینکه بخواهند پولی بدهند. و در نهایت کسبوکار را ورشکسته رها میکنند.
قسمت ده | فصل دو

سوال اینه که چطور میخواهی متوقفش کنی؟
این سوال را ملفی از تونی میپرسد، زمانی یاد لیزای ایتالیایی را زنده میکند که بهش گفته بود تونی بزرگترین دشمن خودش است. ملفی تاکید میکند که این کشف بزرگی نیست، سوال مهمتر این است که چطور میتوان این خودانهدامی را متوقف کرد. پرسشی که تونی در برابرش تصمیم میگیرد بگوید: «امروز بدجوری قِسر در رفتم و حالم خیلی خوبه. پس نیازی به رواندرمانی ندارم.» همینقدر سبکسر و فرارکننده از مواجهه با پرسشها و تصمیمهای سخت زندگی.
در قسمت قبل نوشتم: «شخصیتهای سریال در جستوجوی معنا، دستاویز، و دلخوشکنکی هستند که بتواند آنها را از سقوط نهایی باز دارد یا دستکم به تعویق بیندازد.» تونی در خصوص واقعیتها و حقایق زندگیاش واقعا دارد از این کلاه به آن کلاه زندگی میکند و ارادهی قاطعی برای مواجهه فعلا ندارد.
جالب آنکه تلاش هم میکند. در این قسمت تونی تلاش زیادی کرد تا رابطهی پدری-پسریاش را بهبود بدهد. شوق ای.جی. برای راندن قایق هم نشان میداد که بفهمینفهمی تونی موفق هم بوده. ولی این تمام ماجرا نیست.
تونی سوپرانور بودن هم فرصت است و هم دردسرهای بزرگ. خانوادهی تونی بودن هم همینطور. زمانی که برادر زنِ دیوید (همان مرد کاغذدیواریِ خوشتیپ) فهمید ورشکستی شوهرخواهرش زیر سر تونی است، سرِ وعدهاش با کارملا حاضر نشد. ولی از آن طرف، سوپرانو بودن یعنی رفاه و قدرت.
کارملا با پاپیچ شدن تونی برای وازکتومی و در واقع گرفتنِ اعتراف صریح ازش برای اینکه خیانت میکند، برای جفتشان دردسر تراشید (تونی هم پذیرفت چنین کند و از دهانش در رفت که از یکی موارد گواهی سلامت ایدز هم گرفته بوده). آب خیانت از سر کارملا هم بهنظر دارد میگذرد. قوز بالای قوز برای خانوادهی محترم سوپرانو.
کاشت، داشت، برداشت
یکی از چیزهایی سوپرانوز به ویژه در این قسمتهای فصل دو خوب رویش سوار شده این است که در هر قسمت دانههایی میکارد که در همان ایپزودها مستقلا هم تماشاییاند و روشنگر، در قسمتهای آتی بنایی تازه رویشان میسازد و لایهای جدید از معنا بهش اضافه میکند.
در این قسمت دو تایی که پیشتر ساخته یک کاسه کرد و چیزی تازه از درونش بیرون کشید. یکیاش همین آغاز روابط خارج از ازدواج کارملا که از قسمت پیش شروع شد و دیگری ماجرای تکهپاره کردن دیوید که یک قسمت قبلتر بود.
با معرفی برادرزن دیوید، این دو یکجا به اوج رسیدند؛ هم کارملا بیخیال تقدس نهاد خانواده و ازدواج شد و هم، آشکار شدنِ نقش تونی در به خاک سیاه نشستن دیوید، کارملا را سنگ روی یخ کرد.
یکی از پیامدهای این موفقیت این است که جهان سریال بسیار بزرگتر و همچنان منطقیتر میشود. وقتی عناصر مختلف سریال در طول قسمتها و حتی فصلهای طولانی همچنان در یک هملغزی آسان با هم چفت میشوند، این حس به وجود میآید آدم با موجودی زنده و ارگانیک طرف است. شخصیتهایی که روند «طبیعی» زندگی کردنشان را تماشا میکنیم و مواجهه با «اتفاقهایی» که طبیعی و باورپذیر جلوه میکنند و ما را گذشتهی سریال متصل نگه میدارند، به عمیقترین شکل ما آدم ارتباط میگیرد.
در این شرایط، همانطور که الگوی زندگی شخصیتهای سریال را شفافتر درک میکنیم، «توانایی کشف و دیدن چنین الگویی در زندگی خودمان نیز تقویت میشود.» این تجربه که رفتار دیوید در دو قسمت قبلتر، الان نه فقط به نتیجه میرسد، بلکه به شبکهای بسیار بزرگتر از رویدادهای پیشبینیناپذیر پیوند میخورد* و در آنجا نه تنها خودش به انتها میرسد بلکه موجب روشن شدن ابهامهای دیگری میشود و همچنین قطعات تازهای از دومینویی نامعلوم را فرو میاندازد، یک طرح مینیاتوری از فلسفه و شیوهی کارکرد زندگی است. این که آدم با خودش میگوید: «پس اینطور کار میکنند و معنی میدهند چیزها.» این جنس در قوطی هر عطاری یافت نمیشود و برای همین میگویم سوپرانوز در ساخت جهان و زندگی طبیعی و انسانی فوقالعاده موفق است.
* (مثل پیدا شدن سروکلهی کسی مثل برادرزن دیوید در دستشویی خانهی تونی و بوسیدن کارملا و آگاه شدنش از نقش تونی یک اتفاق محض است، حتی اگر خالقان سریال ساعتها و روزها به خلق چنین موقعیتی فکر کرده باشند).
تحلیل قسمت یازدهم سریال سوپرانوز | حبس خانگی
قسمت یازده | فصل دو

از خاخار ذهنی یا خارش جسمی
ملفی: ميدوني چرا کوسهها مرتب در حال حرکتان؟
تونی: نميدونم، ميگن اگه حرکت نکنن، نميتونن نفس بکشن و ميميرن
ملفی: يک مفهوم روانشناسي به اسم نارسايي هيجاني وجود داره. در اغلب افراد هم ديده ميشه که فرد تمايل شديد داره تا دائما مشغول انجام کار باشه، تا زشتي و هولناکی کارهاش رو متوجه نشه.
تونی: زشتي و هولناک؟ حالا چه تيپ آدمايي اين اختلال رو دارن؟
ملفی: شخصيتهاي جامعهستيز.
تونی: شوهر خواهر آيندم، بدون دليل يه نفر رو زير گرفت. طرف فلج شده، مجبوره تو ظرف بشاشه.
جنیفر ملفی با حوصلگی سرش را به سمت چپ میچرخاند و به تونی میفهماند که دارد از زیر بحث درمیرود.

تونی: (با تردید و تانلی) چي ميشه… وقتي اين افراد جامعهستيز از کار هاي وحشتناکي که ميکنن، آگاه میشن؟
ملفی: ميتونن نسبت به رفتار خودشون فکر کنن. به اين فکر کنن کارايي که ميکنن چطوري روي آدمها اثر میذاره. …ميتونن دربارهی احساس خودتنفري و پوچیای که از کودکي تسخیرشون کرده، فکر کنن… و اون موقعس که از هم ميپاشن.
———–
کم پیش میآید اینقدر دیالوگ طولانی در نقدم بیاورم، ولی این بار فرق دارد. یک اجرای تئاتری درجه یک است این صحنه. به ویژه آنجایی که تونی میخواهد برای خودش راه فراری بجورد. اما ملفی این بار شجاعتر و بالغانهتر برخورد میکند. راحت نیست از قرار دادن تونی در گوشهی رینگ، ولی کاری است که باید بشود.
و تونی دارد نرم میشود. پرسشش دربارهی نتیجهی خودآگاهی را میتوان گام مهمی در روند درمان و تحول کاراکتر تونی دانست. نه مادرِ نادخش و نه ریچیِ عوضی، هیچیک نمیتوانند در این لحظه سپر بلای تونی باشند (همانطور که در قسمت نُه خدا و دین را سپر خودش کرده بود). حالا زمان حساب و کتاب فرارسیده. تونی باید دوباره و این بار شدیدتر از همیشه از هم بپاشد.
استعارهها و آدمها
تهمید جالب خالقان سریال برای خارش ساعدش هم گیرا بود و غنی. یکجور استعارهسازی و نمادپردازی از درون شخصیت (البته در این خصوص تفسیر این جور نمادها باید مراقبت بود به افراط کشیده نشویم)، ولی تونی واقعا دارد «میخارد» – در معنای تحتالفظیاش – جوری که به زبان خودش دیگر ازش خون میچکد. رضا قاسمی در رمان همنوایی شبانهی ارکستر چوبها نوآوری زبانیای دارد که میگوید: «فکری توی سرم خارخار میکرد و چون مگسی گیر افتاده درون مغزم، خودش را به دیوارههایش میکوبید.» این توصیف عینی زندگی تونی است. چیزی از درون دارد او زندهزنده میخورد و خون از جسم و روانش جاری است.
در یادداشت قسمت نه به ادیسه و ارتباطش با خودآگاهی و انکار واقعیتهای محتوم اشاره کردم. هر چه پیشتر میرود تونی را بیشتر شبیه اولیس میبینم – درگیر بازگشت —اما نه به خانه، بلکه به خودش. وقتی از خودآگاهی و عواقبش میپرسد، به کدام سمت حرکت میکند؟ به درون؟ به کجا بازمیگردد؟ به واقعیتهای زشت و زنندهاش؟ امر مسلم این است که در دریای توفانی ذهنیاش بدجوری گم است و با هر بار از هوش رفتن و پس افتادن شانسش برای برگشت به خانه کم میشود و احتمال غرق شدنش بسیار.
عمو جونیور رفتهرفته دارد تبدیل میشود به شخصیت بامزهی سریال. کسی که مفرِ نفسی به تماشاگر میدهد. وقتی آن ماسک اکسیژن را دکتر میگذارد روی صورتش، تونی طعنه میزند که: «خلبان! هفته پیش چند تا جت جنگی رو خوابوندی؟!» تازه دوستدختر(!) هم پیدا کرده که برایش غذا میآورد و ازش مراقبت میکند.
کاسهی صبر ریچی هم دارد لبریز میشود. تونی با مانعتراشی برای فروش مواد در پوشش ماشینهای زباله هم ریچی و هم عمو را کفری کرده. جنیس هم که طبق معمول دارد موش میدواند. هنوز منتظریم تا برسیم به لحظهی برخورد بسیار نزدیک این دو. اهل پیشبینی نیستم، ولی میگویم بدا به حال ریچی. (دروغ چرا، دوست دارم تونی بزند لهولوردهاش کند. کاراکتر لعنتیاش را خیلی لجدرار پرداخت کردهاند. تونی بیچاره که سهل است، این آدم مرا هم مضطرب و مشوش میکند – که اینجا باید به دیوید چیس و رفقایش گفت دمتان گرم).
ملفی هم در شرایط غریبی قرار دارد. در نقطهای از زندگیاش قرار گرفته که به وضوح سهم بزرگی از مهار زندگیاش را از دست داده و مشخصا تونی بزرگترین دلیلش است. ولی نکتهی جالب این قسمت این بود که ملفی در زندگی بیرون از اتاق درمانش هم دارد کنترل زندگیاش را از دست میدهد، درست مثل داخل اتاق درمان.
ملفی دارد شبیه تونی میشود. اگرچه در دنیای بیرون قبلا دیده بودیمش – سر شام و هنگام یکیبهدو کردن با شوهر سابقش. اصلا آدم دست و زبانبستهای نشان نداده بود، ولی پرت کردن دستمال روی صورت دیگری و آنطور مقاومت کردن در جایی که حق با او نبود، بیشتر از هر زمان دیگری شبیه تونی و کلهشقبازیهایش شده بود – مخصوصا آنجا که تونی با گفتن اینکه سرباز است، روی کارهای شنیع و هولناکش سرپوش میگذارد، ملفی هم با تمرکز روی زنندگی و کشندگی سیگار، سعی داشت حرفش را به کرسی بنشاند. به نظر تونی دارد از ملفی یاد میگیرد، ولی در آن سو، ملفی هم دارد از تونی الگو برمیدارد.
تحلیل قسمت دوازدهم سریال سوپرانوز | شوالیهای در زرهِ ساتن سفید
قسمت دوازده | فصل دو

رودست
ریچی رفت. اما با شگفتی. نه به شکلی که ما انتظارش را داشتیم. تونی قدمش را برداشته بود برای زدن ریچی. ولی جنیس زد. شوکهکننده بود. باورش هم سخت بود. چرا؟ سوال سختی است. نه میشود به این راحتی زیرِ سوالش برد: یعنی گفت جنیس انگیزهی کافی برای کشتن ریچی نداشت، و نه به راحتی میشود تاییدش کرد: اینکه طبیعی بود جنیس دو گلوله در سینهی ریچی خالی کند.
ریچی عوضی بود. آن مشتش بر دهان جنیس، آخرین سنگر انسانیتش را هم فروریخت. ولی هنوز آنقدر نبود که بشود به راحتی کشته شدنش به دست جنیس را توجیه کرد. نه؟ ولی خب پس تکلیف چیست؟
واقعا دوست دارم کمی اینجا مکث و تامل کنم و ببینم چرا واقعا جنیس ریچی را کشت. نکند شَستش خبردار شده بود که میخواهد تونی را بکشد؟ ولی این خودش بود که او را آتش میکرد. جنیس ریچی را خیلی دوست داشت. ولی چرا کشتش؟
ولی در عین حال باورش میکنم. جنیس از لحظهی حضورش به اندازهی کافی دیوانه و دردساز ظاهر شده بود که امروز این کارش خیلی شگفتزدهمان نکند. ضمن اینکه، یکی از ویژگیهای جنیسْ ابهام در انگیزههایش بود. معلوم نبود طرف کیست. مثلا مادرش را تنها به خاطر پول و خانه میخواست یا واقعا برای مادر دل میسوزاند؟ یا مثلا رفتارش با مدو، کارملا و حتی خود تونی. خلاصه، از ابتدا آدم مرموز، بیثبات و ترسناکی بود و حالا هم با کشتن ریچی کارش را به اوج رساند و شد شوالیهای در زرهِ ساتن سفید.
ولی سریال رودستی غریبی بهمان زد. انتظارش را داشتیم و حتی دوست داشتیم ریچی لهولورده شود. خب این یعنی فیلمساز این را میداند و اگر اجازه بدهد فیلم بر اساس پیشبینی ما پیش برود، چندان موفقیتآمیز نیست. اگر تماشاگر از فیلم جلو بیفتد و عنصر غافلگیری کار نکند، تا حد زیادی ایدهی فیلم از دست میرود. برای همین، خالقان اثر حذف ریچی را از جایی که فکرش را نمیکردیم (و حتی فکر میکردیم جنیس مسیر حذف تونی را هموار کند)، اجرا و به نمایش درآوردند. این شگفتی برایم بسیار لذتبخش بود.
کارملا باز سراغ ویکِ خوشتیپ را گرفت و بهش گفت شاید روزی تنها و آزاد شود! ولی دوستش بدجوری آب پاکی را روی دستش ریخت که ویک از ترس جان و از هراسِ تونی دلِ نزدیک شدن بهش را ندارد. کارملا هم برای تسکین زخمِ تنهایی و دردِ مزمنِ خیانت تونی، برنامه ریخته سه هفته برود رم. و در برابر مخالفت تونی، تهدید به خودکشی میکند که خیلی بامزه شده و مثل پتکی روی سر تونی پایین میآید تا یادش نرود چقدر بدبخت است و هنوز و همیشه کلی چالش دارد که باید بهشان رسیدگی کند – راست و ریست کردن ماجرای دوستدخترش هم برای تونی گرانِ مالی تمام شد و هم ضربهی سنگین دیگری بر بدنِ کمرمق و روانِ از هوشروندهاش بود.
چرخش جونیور هم هوشمندانه بود. بالاخره این پیر خرفت یک تصمیم عاقلانه گرفت و جان خودش را خرید. از آن سو، پوسی هم بدجوری در نقش مامور افبیآی فرو رفته. این دو شخصیت رفتهرفته دارند بامزهتر میشوند و کارهایشان بوی بلاهت خاصی میدهد. برای آیندهی پوسی هم باید نگران بود.
و لیویا، بیآبروتر از همیشه؛ شکل برخورد سریال با لیویا را خیلی میپسندم. سریال با این کاراکترش در دو زمان مختلف برخورد میکند. یکی حضورش در زمان حال است که به اندازهی کافی نشان میدهد آدمی است، به زبان تونی، خودشیفته که نه خود امکان تجربهی شادی را دارد و نه اجازه میدهد دیگران طعمش را بچشند. توطئهچین و دوبهمزن است.
زمان دومش به گذشته برمیگردد – و اگرچه در فصل یک فلاشبک مفصلی ازش دیدیم که تونی تهدید میکرد با چنگال چشمش را درمیآورد – که در آن با پیامدهای رفتارِ لیویا در گذشته و مشخصا در تربیت بچههایش مواجههایم که نتیجهاش شده تونی و جنیسِ امروز – این دو نفر به نوعی ادامهی لیویا هستند.
وقتی با خباثت میگوید که حتما ریچی جنیس را ترک کرده و این داستانِ همیشگی زندگی اوست، تونی دقیقترین و دندانشکنترین پاسخِ ممکن بهش میدهد: «با وجود مادری مثل تو، این دربهدر چه شانسی برای آدم پیدا کردن داشت؟!» پسلرزههای فاجعهبار گذشتهی لیویا، زنده و سرپا جلوی چشممان لحظهبهلحظه از هم میپاشند و گرفتار مرگ تدریجی هولناکی شدهاند – طوری که جنیس در آخرین لحظه با یاس مطلق از تونی میپرسد: «خونوادهی ما چه مرگشه؟»
تحلیل قسمت سیزدهم سریال سوپرانوز | شهربازی
قسمت سیزده | فصل دو

خوب؟ نه، هرگز!
اگر فکر نمیکنید خرافاتی شدهام، میگویم تونی گرفتار یک جور طلسم است. هر بار میگوید اوضاع خوب است، بلافاصله و بدون دلیلِ آشکاری افسرده و مشوش میشود. زمانی که تازه رئیس شده بود به ملفی گفت موفقیت بزرگی است برایش، ولی همچنان آشفته است. در این قسمت هم به همین جادوی شوم گرفتار میشود.
دشمنانش مردهاند، با دوستانش گرد هم نشستهاند، دخترش دانشگاه خوبی پذیرفته شده، زنش را با خرید هدیهای خاص خوشحال کرده، غذایی لذیذ میل کرده، ولی دقیقهای خوابِ آرام و آرامش؟ نه، هرگز! این روایت نزدیکترین تصویر از تونی است. تونی آنقدر پایش در کثافت گرفتار شده که نه توان بیرون آمدن ازش را دارد و نه حتی میفهمد در چطور مخصمهای گیر افتاده – رواندرمانی قرار است مشخصا به پرسش پاسخ دهد که هنوز نه تونی و نه ملفی موفق نشدهاند. و بدتر از همه، اصلا بیرون آمد. بعدش چه؟ پس از ماجرای ترور ناموفقش به کارملا چنین چیزی گفت: «ول کنم برم سبزی بکارم؟»
تونی حق انتخاب و ارادهای در این سبکزندگیاش نداشته. به زبانِ خودش: «تو گهِ از پیشآمادهی خودش گرفتار شده.» چطور میتواند ازش بیرون بزند؟ از سوی دیگر، اصطکاک ادامه دادن این زندگی طاقتش را طاق کرده و هر بار به شکلی بهش حملهور میشود – یا پس میافتد (دغدغهای که سریال باهاش قصهاش را شروع کرد)، خارش دست، الان هم مسمومیت و کابوس و هذیان*. تونی دارد ذرهذره آب میشود. چرا؟ چون دل و توانِ کندن از زندگیای را ندارد که در برگزیدنش حق انتخاب اندکی داشته. حق هم دارد. ول کند برود سبزی بکارد؟ معنی زندگی تونی با مافیا گره خورده.
* در قسمت پَکس سوپرانو (قسمت شش | فصل یک) به هش گفت نمیخواهد رئیس شود، چرا که نمیخواهد از استرس بمیرد. همان بهتر که عمو جونیور از استرس بمیرد. میگویدریچی آپریلِ خدابیامرز از همان استرس سرطان گرفت.
هذیان یا منبع الهام
اینکه تونی در کابوسهایش به جاسوسی پوسی پی برد جنسی داشت شبیه کشته شدن ریچی بهدست جنیس. دور و غیرمنتظره، ولی طبیعی و ممکن. کابوس، رویا و ناخودآگاه انبار نیستند که خروارخروار اطلاعات روی هم تلنبار شده باشند. اتفاقا هم خیلی منظم است. ژاک لکانِ روانکاو باور دارد «ناخودآگاه مانند زبان ساختارمند است.» پس اگر ناخودآگاه ساختار دارد، یعنی معنی دارد و معنی همهچیز است – یعنی ناخودآگاه هم میتواند اطلاعات دریافت کند، هم آنها را پردازش کند، و هم در نهایت به نتیجه برسد. خبر جاسوس بودن پوسی تازگی نداشت. در فصل اول کارآگاه ماکازیان گوشی را دست تونی داده بود. و به نظر میرسد تمام این مدت ناخودآگاه تونی سخت در تکاپو و کشاکش بوده و خوب توانسته پازلهای تکهپاره را کنار هم بچیند و به پشتپردهی تمام کارهای مشکوک پوسی پی ببرد. (از جمله ناپدید شدنش.)
باز هم اجرای چشمنواز
اجرای کابوسها تراشخوردهاند. از حرکت دوربین و قاب و دکوپاژ گرفته تا محتواها فکرشدهاند. به ویژه آن ماشین قورباغهای قرمز که صدای اگزوزش در واقع صدای باد معدهی تونی است. عجب هماهنگیای!



پایان فصل دوم
تونی را با اتهامهای کیفری تازه و روان بهمریخته در این فصل ترک میکنیم. رفتارش با ملفی جزء بدترینهایش بود که نشان میدهد چیزهای زیادی در روانش فروپاشیده و هنوز توان مواجهه با دردهایش را ندارد. ملفی هم این را خوب میداند و بهش میگوید: «من تا حالا خیلی بهت فشار نیاوردم.» ولی به هر حال هنوز سرپا است و پیروز. البته به قول ناپلئون اگر یک بار دیگر اینطور پیروز شود، دودمانش به باد میرود.
برویم سراغ فصل سوم ببینیم دودمان تونی به کجا میرسد.
نقد دیگر فصلها:
- نقد سریال سوپرانوز | فصل اول
- نقد سریال سوپرانوز | فصل دوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل سوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل چهارم
نقد سریال:
- نقد سریال سامورایی چشم آبی | راه ابلیس با سنگهای تیز فرش شده
- نقد سریال Severance (جداسازی) | بلدی با دیگری زیستن را؟
نقد فیلمهای روز:
- نقد فیلم خاطرات یک حلزون (Memoir of a Snail) | یک باغ وحش شیشهای تازه
- نقد فیلم کیف سیاه (Black Bag) | بازی باهوشها
- نقد فیلم روزهای عالی (Perfect Days) | بُگذار باشم
- نقد فیلم تقریبا مشهور (Almost Famous) | معنی زندگی در لیوان توست
- نقد فیلم فورس ماژور | کمدی سیاهی در باب انتظار و مسئولیت
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
نقد فیلمهای کلاسیک:
- نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی | دستور زبان و استعارهی آگاهی
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم گمشده در ترجمه | عاشق رهگذر شدن
یادداشتهای نظری:
- ادبیات چیست و در زندگی چه کاربردی دارد؟
- نظریه و نقد فیلم چیست؟
- فهم هنر، ادبیات و اسطوره
- هنر چیست و چه هدفی دارد؟
- تمدنِ روانرنجورساز، فروید و شل سیلوراستاین
- بدان بر کدام مُغاک خیرهای | معنی مغاک نیچه

🎬 از کجا بدونیم فیلم هر هفته چیه؟
شنبهی هر هفته، توی کانال تلگرام:
- 🎥 اسم فیلم هفته رو اعلام میکنم.
- ⏳ تا پنجشنبه فرصت داری تماشا کنی.
- 🍉 پنجشنبهها ساعت 18، توی گوگل میت، دور هم جمع میشیم و درباره فیلم حرف میزنیم.
- 📥 لینک دانلود رایگان فیلم رو هم همونجا میذارم.
📲 برای در جریان بودن و دسترسی به لینک گوگل میت، تلگرام بهترین گزینهس:
اطلاعات بیشتر درباره وبینار نقد فیلم
1 دیدگاه روشن نقد سریال سوپرانوز (Sopranos) | فصل دوم | تمام قسمتها
.