نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی | دستور زبان و استعاره‌ی آگاهی

نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی

2001: ادیسه فضایی دستور زبان و استعاره‌ی ویژه‌ی خودش را از آگاهی می‌سازد. فیلم با طلوع بشریت شروع می‌شود. میمون‌ها، که باید اجداد ما باشند، مشغول زندگی‌شان هستند. همراه با چهارپایان علف می‌جوند، طعمه‌ی پلنگ می‌شوند، از ترس و گرسنگی به جدار سنگ‌ها پناه می‌برند و نبرد بر سر آب را می‌بازند. تا اینجا همه‌چیز عادی است. روزی از روزها میمون‌ها با آن حجم مستطیل سیاه (مونولیت به معنای تک‌سنگ) مواجه می‌شوند. این مواجهه، هم در لحظه و هم پس از آن، آنها را دگرگون و دیوانه می‌کند. در آن لحظه، که چون ماه‌زده‌ها، اطراف تک‌سنگ هیاهو راه می‌اندازند و پس از آن نیز،  یکی از ایشان، تو گویی در ذهنش آتشی تازه‌نفس جان گرفته باشد، استخوان جانوری را ابزار می‌کند و شکارچی می‌شود. حالا دیگر با آن چهارپایان هم‌زیستی نمی‌کنند، آنها را می‌خورند. به گمانم کوبریک با نشان دادن حمله‌ی پلنگ در همان ابتدا، بر ذات تغییرناپذیر حیوانات تأکید می‌کند. گیاه‌خواری و گوشت‌خواری حیوانات ذاتی است و هرگز تغییر نمی‌کند. اما  این موجودات رژیم علف را به گوشت گسترش می‌دهند. در نبرد آب نیز همان استخوان دوباره ابزاری می‌شود برای دفاع و تضمین زنده‌مانی بیشتر و بهتر. بنابراین، کوبریک این حجم مستطیل سیاه را نمادی گرفته از لحظه‌ای که بشر طلوع می‌کند؛ از لحظه‌ای که اندیشه جرقه زده و رفتارهای انسانی می‌آغازند.

تراش‌خوردگی انسانی، زاویه‌داری و تضاد چشم‌گیر مونولیت با محیط وحشی و بی‌زوایه و نسبتش با مضمون فیلم جالب‌توجه است. مونولیت جسمی است مهندسی‌شده و بدون نقص، که البته به معنی بی‌نقص بودن ذهن بشر نیست، بلکه تلاشی است برای ایجاد تضاد با طبیعتِ بی‌شکل، پرآشوب و بدون نظم هندسی.

در این لحظه دوپارگی بزرگی خلق می‌شود: تک‌سنگ نمادی می‌شود از جدایی انسان از طبیعت؛ گویی که نمایانگر ورود هوش برتر، طراحی مهندسی، و یا نیروی ناشناخته‌ای است که جهان طبیعی را دگرگون می‌کند.

با این نگاهْ تفسیر فیلم در مسیر هموارتری پیش می‌رود. مونولیت در ماه نیز یافت می‌شود و آشوبی به پا می‌کند. این حجم سیاه که گویی تا ابدیت در هر گوشه‌ از هستی از دل خاک سربرمی‌آورد، نویدبخش و نشانی از طلوع و تابش بشریت است. بشری که با در دست گرفتن استخوان جانوری دیگر تا شکافتن دل تاریک فضا، همه‌‎جا، تنها در جستجوی خویشتن است. همیشه هم همه‌چیز برایش سوال است. قابل تصور است که نخستین تجربه‌ی چشیدن آگاهی و اندیشهْ اجداد ما را دیوانه کرده. همیشه برای من این پرسش مطرح بود: اولین انسانی که فکر کرد، چه احساسی داشت؟ تجربه‌اش درباره‌ی توانایی اندیشیدنش چه بود؟ کوبریک پاسخ می‌دهد جنون و دیوانگی و کنترل‌ناپذیری. برایم قابل‌درک است. چرا که هنوز هم درْ بر همان پاشنه می‌چرخد. یافتن آگاهی در ماه و مشتری آدمیان را مبهوت‌تر می‌کند. خود ما نیز چنین هستیم. آگاهی امروزِ ما خودْ بزرگ‌ترین پرسش ماست: «این چیست که من می‌فهمم و احساس می‌کنم؟» پاسخ به این پرسش کار ساده‌ای نیست.

یکی از موتیف‌های 2001: ادیسه فضایی، پنهان کردن مونولیت است. این هم تمهید جالبی است که می‌تواند دلالت‌های مختلفی داشته باشد. به ویژه اینکه ویژگی‌های عجیب و فهم‌ناشدنی‌ای دارد. مثلا سوت کشیدن گوش فضانوردها در ماه. یا ایجاد مشکل برای ماهواره‌ی فضاپیما که حتی باهوش‌ترین و بی‌خطاترین هوش مصنوعی نیز قادر به فهمش نیست. و مهم‌تر از همه، در پایان‌بندی، مونولیت ماهیت انسان را دچار دگردیسی می‌کند. شاید به همین دلیل است که مونولیت را تحت تدابیر شدید امنیتی نگه داشته و آشکارش نمی‌کنند. کسی نمی‌فهمد انسان چیست. تضادها و ماهیتش درک‌شدنی نیست. شاید به همین دلیل، بهتر است سربسته بماند.

نزدیک شدن هوش ماشینی به مونولیت و خراب شدنش و تصمیم انسان‌ها به خاموش کردنش تاکیدی بر این ماجراست که نه انسان و هیچ موجود دیگری قادر به فرا رفتن از انسان نیست. انسان خودْ گرفتار خود است، ماشین که در برابرش قطعا کم می‌آورد.

مفهوم «ابرانسان» نیچه، شباهت زیادی به تکامل انسان در فیلم دارد. در پایان فیلم انسان از فضا، خود، و آگاهی اولیه‌اش فراتر می‌رود. «مرگ خدا» زمانی رخ می‌دهد که میمون‌ها دیگر وابسته‌ی غریزه‌شان نیستند و می‌توانند با استفاده از ابزار ماهیت‌شان را تغییر داده، بر ترس و زبونی‌شان غلبه کنند و دشمنان‌شان را شکست دهند. وقتی انسان دل فضا را می‌شکافد و جز خویشتن، چیز دیگری نمی‌یابد، روشنگر مرگ خدا است. یافتن مونولیت در طلوع بشریت، روی ماه و روی مشتری نمادی از وجود و سیطره‌‎ی انسان بر هستی است. اگرچه، همان‌طور که در پایان‌بندی بهش اشاره می‌کنیم، این سیطره پیش از آنکه فیزیکی باشد، ذهنی است. یعنی انسان فیزیک هستی را به زیر نکشیده، بلکه فیزیک و قابلیت ذهن خودش را آنقدر گسترش داده که منجر به بروز و ظهور چیزی به نام آگاهی و هوش بشری شده. آگاهی و هوشی که توان معناسازی و درک هستی را دارد.

اینجا می‌شود به آلبر کامو هم اشاره کرد. گم‌بودگی و جستجوگری به‌وضوح خودش را در فیلم نشان می‌دهد. ولی چه چیزی گم شده؟ پاسخ روشنی به این پرسش داده نمی‌شود. گویی انسان در جستجوی معنا و درک است، اما با هر پیشرفت با پرسش‌های بیشتری مواجه می‌شود. انسان حالا از سیاره‌ی خود فراتر رفته، اما هنوز هم سرگردان در جستجوی مفهوم خودش است.

فیلم چندین سکانس سیاه و طولانی دارد. کم‌حرف بودن، تصاویر پرجزئیات و حضور پرابهت موسیقی کلاسیک تلاشی سبکی و سینمایی است برای فروبردن انسان در تجربه‌ی درونی و ناخودآگاه. فضای سرد، ایزوله و سرشار از خلأ که در جای‌جای فیلم مشهود است، تأکید بیشتری بر انزوا و محدودیت ادراک بشر است. اگرچه انسان معجزه‌ای به نام آگاهی دارد، ولی این آگاهی در برابر هستی موجودی است به زانودرآمده، گم‌شده و سرگردان.

یک بار روی زمین و یک بار روی ماه دو نمای یکسان از مونولیت نمایش داده می‌شود که هم زیباست و هم قابل‌توجه. گویی این سنگ عظیم روی سینه‌ی آنهاست و آسمان و خورشید از زاویه‌ی چشم آنها دیده می‌شود.

2001 ادیسه فضایی

نمای زاویه‌دید از مونولیت روی زمین

نمای زاویه‌دید از مونولیت روی ماه

پس از شورش رایانه هال و قطع کردنش، دیوید بومن به سوی مشتری می‌شتابد. اینجا مبهم‌ترین بخش فیلم است، ولی قاعدتا باید با منطق کلی فیلم بخواند. منطق فیلم این بود که مونولیت، که همانا آگاهی انسان است، سبب جهش و تکامل انسان می‌شود. میمون را انسان کرد و انسان را مسلط بر طبیعت.

ماموریت مشتری و آنچه بر دیوید بومن گذشت، بر اساس این قاعده، باید آخرین تکامل انسان باشد؛ تکاملی که این بار به شدت درونی و ذهنی است. سبک معماری سورئالیستی آن اتاق آبی روشنگر همین مسئله است. بنابراین، ما آخرین لحظات زندگی دیوید را از نگاه ذهنش می‌بینیم. این‌که پیری و مرگش را می‌بیند. و پس از مرگ، دوباره به شکل جنین متولد و راهی زمین می‌شود. مسئله‌ی مهم در تمام این مراحل به‌نظر خودآگاهیِ دیوید از این رخدادها است. گویا حرف استنلی کوبریک این است که بشر روزی همه‌چیز را خواهد فهمید. یا به زبان خود فیلم، هوش انسانی این توانایی را دارد که ورای بی‌نهایت برود. با این حال، پایان‌بندی فیلم مبهم و رازآلود فیلم می‌تواند حاکی از درک‌ناشدنی بودن حیات و آگاهی انسانی باشد.

نمی‌دانم چرا اینجا هستم. اما تقریبا مطمئنم برای خوش‌گذرانی نیست.

– لودویک ویتگنشتاین

آدم اساسا مصرف‌کننده است. یکی از محوری‌ترین مضامین فیلم ۲۰۰۱: ادیسه‌ی فضایی همین است که انسان را موجودی ابزارساز و مصرف‌کننده معرفی می‌کند. گوشت دیگر حیوانات، فضای بالای سرش، یا خودش؛ برای انسان مصرف‌کننده تفاوتی ندارد.

جایی در فیلم، هوش مصنوعیِ فضاپیما علیه انسان می‌شورد. دیوید خارج از فضاپیماست و کلاه ایمنی به سر ندارد، برای همین رایانه تصور می‌کند بهترین فرصت برای نابود کردنش است. ولی دیوید با نفس حبس کردن، چند ثانیه‌ای وارد فضای بی‌هوا می‌شود و خودش را نجات می‌دهد.

انسان برای زنده‌مانی مجبور است به دشوارترین آزمون‌های هستی تن بدهد. نه پشم ضدسرما‌ دارد، نه پنجه و قوت زنده ماندن در طبیعت. انسان به چیز بزرگ‌تری برای بقا نیاز دارد؛ آن چیز هر چه هست احتمالا لذت نیست.

پس اگر لذت مبنا نباشد، تنها گزینه‌ای که به گمان می‌رسد «زنده‌مانی معنی‌دار» است. و معنی، به زبان زیدی اسمیت، شامل سه چیز است: درد، وحشت و وجد. جایی برای لذت نیست.

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.