
نسخه پادکستی
آنچه گذشت | عشایر مدرن
فِرن پس از تعطیلی کارخانهی جیپسوم، شغلش را از دست میدهد. همسرش نیز اخیراً فوت کرده و او عملاً همه چیز را از دست داده است. فرن تصمیم میگیرد بیشتر داراییهایش را بفروشد و با یک ون زندگی کند، در جستوجوی کار و تجربهی زندگی در جاده.
او ابتدا در یک مرکز توزیع آمازون کار میکند، سپس به یک گردهمایی عشایری در آریزونا میرود، جایی که با عشایر واقعی آشنا میشود و مهارتهای زندگی در جاده را میآموزد. در این مسیر، او با دیوید، مردی که مانند خودش در جاده زندگی میکند، ارتباط برقرار میکند، اما همچنان درگیر تنهایی، فقدان و جستوجوی معنا است.
شیمیِ رنگبهرنگشوندهی روان
سرزمین خانهبهدوشها منزلگاه کسیست که «وارستگی» را در تار و پود لحظههایش میتند. او که روی لبهی باریکِ میان فیزیکِ سختِ واقعیت و شیمیِ رنگبهرنگشوندهی روان گام برمیدارد، تعادلی از جنس شهود و پذیرش را نه با تردید، بلکه با یقینِ بندبازان میآفریند.
امید که سریال برکینگ بد را دیده باشید. ولی اگر ندیدهاید، به زبان حسین معززینیا، نمیدانم چه کار مهمتری از تماشای این سریال داشتید. خلاصه اگر میخواهید به نفرین خسره فیالدنیا و والآخره گرفتار نشوید، ببینید این سریال محترم را.
والتر وایت شخصیت اصلی برکینگ بد معلم شیمی است. درخشانترین انتخاب سریال همین شیمیدانیِ والتر است. در لایهی سطحی، شخصیت برای تولید ماده مخدر صنعتی به شیمی نیاز دارد. اما این انتخاب دلایل فلسفی گسترده و عمیقی دارد.
در همان قسمت اول، والتر سر کلاس دبیرستان به دانشآموزها شیمی درس میدهد. ازشان میپرسد شیمی چیست؟ پس از شنیدن چند پاسخ، والتر شعلهی گاز را روشن میکند. چندین محلول را روی شعله میپاشد. شعله یک بار سبز میشود، یک بار آبی و بار دیگر قرمز جگری. والتر وایت، خیره به شعلههای آتش و گویی مسخشده، با تـأنی میگوید: «شیمی یعنی تغییر.»
من هم در نوشتن این معرفی فیلم احتمالا تحت تاثیر همین سکانس بودم. شیمی دگرگونشونده است، اما فیزیک پابرجا و سخت. شبیه به دنیای انسانی است: واقعیتها، موانع و دیوارها را نه میشود انکار کرد و نه از میان برداشت. از دست دادن کسی سیلی واقعیت است. هیچ راهی برای بازگرداندن زمان به پیش از حادثه وجود ندارد.
اما از سوی دیگر، روان آدمی، شیمی وجود اوست؛ سرشار از محلولهایی که میتوانند رنگ شعلهی زندگیمان را دگرگون کنند. فرن، در این تعادل شکننده زندگی میکنند. او روی دیوارِ نازک میان واقعیتهای تغییرناپذیر و ذهنیت سیال آدمی صلح برقرار میکند. اگرچه تضمینی به پایداری هیچ صلحی نیست.
فضای ناتورالیستی
ریشهی این واژه «natural» است، به این معنا که قصد دارد طبیعت انسان را آشکار کند. بیشتر تمرکز و توجه این مکتب ادبی روی سختیهای زندگی بشری است. صادق چوبک یکی از بزرگان ناتورالیسم ایران، در داستان کوتاه عروسکِ فروشی، زندگی پسرک یتیمی را روایت میکند که در زمستانی سخت در کوچه-پسکوچههای شهر با یک جفت دمپایی و یکلا تنبان در پی سرپناه میگردد، که در نهایت هم توی سرما یخ میزند.
به تصویر کشیدن جنبههای جسمانی و غریزی زندگی انسان، از جمله دفع و گوه و نظایر آن، یکی از مضامین تکراری ناتورالیسم است. اینجا هم فرن را میبینیم که کنار جاده دستشویی میکند. یا سطل دفعش چسبیده به میز غذاخوری. آنجا که موقع دستشویی یکی میزند به شیشهی ماشین و میترسد، خیلی بانمک درآمده. فقر، بیخانمانی، بیکسوکاری و سرگردانی و آوارگی جزء عناصر سازندهی ناتورالیسماند. این تمهید راهی برای است تاکید بر سختیهایی که جسم و روح آدم روی زمین متحمل میشود.
فضای سورئالیستی
فیلمساز چند فضای سورئالیستی خلق میکند که مهمترین آن، همان گشتوگذار در دل محیط سنگی و کوهستانی است. جایی که گویی از زمین و زمان جداست و دنیایی مستقل برای خودش دارد. و درست در همین فضای فراواقعی، ملموسترین و زمینیترین رویداد فیلم اتفاق میافتد.
دوست فرن ازش میپرسد: چی پیدا کردی؟
فرن میگوید: سنگ.
این یکی از درخشانترین دیالوگهای سرزمین خانهبهدوشها است. حرفی پارادوکسیکال؛ فراوانترین عنصری که آدم در زندگیاش میبیند و دیگر نمیبیند، سنگ است. پس چطور ممکن است آدم سنگی پیدا کند؟ تازه آن هم کسی که انبوه مشکلات و مصائب دست به گریبانش گرفتهاند—کسی که شوهرش مرده است، هم کار و هم خانهاش را از دست داده. شوهری که بسیار دوستش داشت—و هنوز هم دارد، آنقدر که حلقه را از دستش بیرون نمیآورد.
چطور میتواند این میزان تمرکز، حضور ذهنی و اینجابودگی صرف تا که بتواند زیباییِ چند سنگ زیر پایش را ببیند. در واقع، پیدا کردن سنگ تبدیل میشود به استعارهای از یافتن زیبایی در زندگی. در سنگ: در بیارزشترین چیزی که میشود تصور کرد وجود دارد.
بحث از سنگ شد؛ شگفت آنکه ویکتور اِشکولُفسکی، در جستار کلاسیکش در باب نظریهی هنر و آشناییزادیی، با عنوان هنر بهمثابه فن (Art As Technique)، از سنگ مینویسد: «هنر برای این است که سنگ دوباره سنگ شود.» به این معنی که بتوانیم دوباره سنگ را سنگ ببینیم، بدون پیشداوری و بدون چسباندن معانیِ سوگیرانه بهش. برای همین میشود گفت فرن هنرمندانه و با آشناییزدایی زندگی میکند. مثلا، دیدهاید بچههای کوچک وقتی اولین بار زیر باران خیس میشوند، چه نوع ذوق بیحدی را تجربه میکنند. ما آدمها نیز باید تلاش کنیم به عناصر زندگی طوری واکنش نشان دهیم که گویی اولین بار است ایشان را تجربه میکنیم. تصور کنید اگر هر روز با یار، فرزند یا شغلمان طوری رفتار کنیم که اولین بار است و شگفتی و هیجان نخسین مواجهه را زنده نگه داریم، چقدر میتواند ما را از شرِ بدیهی و دمدستی قلمداد کردن ایشان دور کند. و قطعا این رفتاریست بهغایت سالم و کارآمد. چرا که تنها در این نگاه است که تغییر، تازگیها و ویژگیهای نویِ آنها را میبینیم و قدردانشان میشویم.
این حرفها در این مفهوم سویههای شاعرانه و عارفمسلکانه دارند، ولی در سوی دیگر، اتفاقا بنیاد نظری و فلسفی هم دارد. چه کسی میتواند اینقدر در زمان حال زندگی کند و اینقدر تمرکز و حضور ذهنی صرف کند که بتواند زیبایی چهار سنگ ساده زیر پایش را ببیند؟ طبیعی است که این زن در این لحظه حضور نداشته باشد. طبیعی است که لحظهی حال را به درد جانکاه گذشته ببازد. اما نه.
فرن تصمیم میگیرد که چیزی دیگر را جایگزین خاطراتش کند، و آن «زیستن» است—نه صرفاً زنده ماندن. فرن تلاش میکند شیمیِ روانش نه رنگ گذشته و آینده، بلکه رنگ حالِ سختسرشت، بیرحم و انعطافناپذیر را بگیرد. در هر کاری که انجام میدهد، میخواهد دستاویزی برای بودن در لحظه و اینجا بیابد.
ربکا سولنیت در مجموعهجستار درخشان نقشههایی برای گم شدن مینویسد: فرق هست میان گم شدن و سرگردانی. فرن شاید هم سرگردان باشد، ولی گم نیست. سرگردانْ خودآگاه است که فعلا قرار نیست پیدا شود. میداند برای مدتی باید سر در یقهی مکاشفه بکند و با جاده گز کردن، ذهن و روحش را زلال کند تا شاید دوباره بتواند پیدا شود. فرن چون بچهای است که میداند گم شده، مثل بزرگهاتر برای پیدا شدن، خود را به آب و آتش نمیزند؛ بلکه برعکس، آرام و متین انتظار میکشد تا دوباره پیدا شود.
تلاش مذبوحانه
چارلز بوکسفکی داده روی سنگ قبرش نوشتهاند: «زور نزن» (Don’t Try). تلاش مذبوحانه وقتی رخ میدهد که آدم از واقعیتش دور باشد و خودش را نپذیرد. تلاش لجوجانه برای به چنگ آوردن چیزی که مال تو نیست، هیچ نیست جز خسران و ویرانی. فرن هم نه به دنبال ثروت است، نه به دنبال یک زندگی تثبیتشده؛ بلکه زندگی را همانگونه که هست میپذیرد و در مسیر خود، بدون اجبار، حرکت میکند.
جایی هستم که جایی نیست
یکی از مصادیق این تلاش مذبوحانه این است که آدم تمایل دارد به شکل ذهنی در جایی زندگی کند که که در دنیای فیزیکی ممکن نیست. مثلا کسانی که زیادی اهل نوستالژی هستند، عاشق زیستن در میان عکسهای قدیمیاند. بدتر اینکه گاهی آدم برای چیزی احساس نوستالژیک مییابد که هرگز وجود نداشته. گاهی حسرت چیزی را میکشد که تجربهاش نکرده.
ولی چیزی که در این سرزمین خانهبهدوشها میبینیم کلمهی «وارستگی» است. وارسته در برابر وابسته قرار میگیرد. جایی که آدم تمایل دارد به رهایی. به رهایی از همهچیز. نوعی بیخیالی طی کردن. بیخیالی که واقعا هم بیخیالی نیست. نوعی درگیری با خویشتن برای رسیدن به صلح است.
زندگی برای در زیستن در خیال طراحی نشده، خواه گذشته یا آینده، ذهن انسان بهترین تطبیق را با زمان حال دارد. حالا زمان هر چقدر که میخواهد دردناک و نابسمان باشد. اگرچه منکر قدرت خردکنندگیِ شرایط ناگوار نیستم، ولی آدم باید حسرتهای زندگیاش را به منزلهی بخشی از خود بپذیرد، حتی در مقام بخشی از زیبایی زندگیاش. از همبرگر سرخ کردن تا خالی کردن چغندر برای فرن مهم نیست. این همان چیزی است که فرن را از دنیای سوگ و ماتم فلجکننده جدا میکند و به دنیای الانش گره میزند؛ جایی که جسم و روحش در یک قاب قرار میگیرند.
گردنکشی جسورانه
کشمکشهای درونی ما متأثر از رخدادهای بیرونیاند. از دست دادن چیزی ارزشمند در دنیای بیرون، موجب ایجاد فقدان درون ما میشود. مواجهه و تقابل با این فقدان، به کشمکش درونی تبدیل میشود. به گمانم، انسان باید نوعی گردنکشی جسورانه برای مقابله با اثرات محیطی داشته باشد. فجایع بیرونی قادرند نظام روحی و روانی انسان را مختل کنند، اما انسان با گردنکشی در برابر تحمیلِ تعریف محیط، در برابر آن مقاومت میکند. به زبان لکان، انسان محیطش نیست، بلکه وجودی مستقل است؛ او دنیای بیرون را میشناسد و با آن تعامل دارد، اما هرگز به آن تبدیل نمیشود.
به سخن دیگر، محیط شاید بتواند بُعد فیزیکی زندگی ما را دگرگون کند، شاید بتواند داشتههای ارزشمندمان را از ما بگیرد، اما تا زمانی که زندهایم، اختیار در دستان ماست. ممکن است در برخی جنبههای فیزیکی، دستِ ما در کنترل شرایط کوتاه باشد، اما فلسفه و نگرش انسان همیشه قابلیت انعطاف دارد. در خصوص فرن، او تصمیم میگیرد با محیط تازهای که زندگی برایش تدارک دیده کنار بیاید و خودش را وفق بدهد. تصمیم میگیرد به شیوهای که دوست دارد بر محیط فیزیکیاش اثر بگذارد. تنهاست و بیپول. رابطهاش با خانوادهاش نیز چندان تعریفی ندارد. حتی پیشنهاد دیوید برای ماندن را هم رد میکند. فرن برای رسیدن به حالت روحی و روانی آرمانیاش، نه به دنبال تغییر گذشته است و نه به تحمیلهای امروز هستی تن میدهد. میداند که رستگاری در انتخاب کردن است؛ در اولویت قرار دادن خواستهها و نیازهای خود، فارغ از میزان دشواریاش.
آمور فاتی یا عشق به سرنوشت
سولنیت در مجموعه جستار نقشههایی برای گم شدن چنین قطعهای دارد:
«ما میل و اشتیاق را مسئلهای میدانیم که باید حلش کنیم. عوض اینکه بر ماهیت و حس اشتیاق تمرکز کنیم، دنبال این هستیم که ببینیم مشتاق چه شدهایم و متمرکز میشویم بر آن چیز و نحوهی بهدست آوردنش. هر چند اغلب همین فاصلهی میان ما و آنچه مشتاقش هستیم فضای مابین را با آبیِ حسرت پر میکند. گاهی از خودم میپرسم میشود با کمی تغییر دیدگاه این را هم همچون حسی مستقل پاس داشت یا نه، چون این حسرت همانقدر ذاتیِ وضعیت انسان است که آبیْ ذاتیِ دوردستها. میتوانی به دوردست نگاه کنی و نخواهی نزدیکتر بیاوریاش؟ میتوانی همانطور که زیباییِ آن آبیِ تصاحبناشدنی را از آن خود میکنی، حسرتت را هم از آنِ خود کنی؟ چون چیزی از این حسرت، مثل آبیِ دوردست، با حصول و رسیدن فروکش نمیکند، فقط جابهجا میشود، درست مثل کوههایی که وقتی بهشان میرسی دیگر آبی نیستند و رنگ آبیْ دوردستِ دیگری را در برگرفته. رمز زیباتر بودن تراژدی از کمدی و اینکه چرا از حزن برخی آهنگها و قصهها حظّ وافر میبریم در همین است. چیزی همیشه در دوردست است.»
این مفهوم ارتباط نزدیکی با مفهوم آمور فاتی یا عشق به سرنوشت نیچه دارد. جایی که نیچه بیان میکند، اصلا و اساسا مهم نیست شرایط زندگیات چیست، تنها کاری که باید بکنی این است که زندگیات را دوست بداری. این مفهوم همزمان که پذیرش تغییرناپذیر را میپذیرد، گردنکشی برای تغییر –ارادهی معطوف به قدرت– را نیز به رسمیت میپذیرد.
ارادهی معطوف به قدرت تمایل انسان نه به بقای صرف، بلکه به کسب قدرت و تسلط نشان میدهد. از یک سو، محیط فیزیکی را ما را محدود و محروم میکند، اما از سوی دیگر، انسان در تلاش است تا در برابر هویتِ تحمیلیِ هستی مقاومت کند.
سادهی سخن اینکه نیچه باور داشت پذیرش سرنوشت نباید به انفعال منجر شود، بلکه باید به نیرویی برای خلق و تعالی تبدیل شود. آمور فاتی یعنی اینکه به جای جنگیدن با گذشته و چیزهایی که تغییرناپذیرند، آنها را بپذیریم، اما در همان حال، با ارادهای قدرتمند، آینده را به شکل دلخواه خود بسازیم. او زیستنِ این پارادوکس را فرمول خوشبختی میدانست.
جستارهای پیشنهادی:
نقدهای پیشنهادی:
- نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی | دستور زبان و استعارهی آگاهی
- نقد سریال Severance (جداسازی) | بلدی با دیگری زیستن را؟
- نقد فیلم فورس ماژور | کمدی سیاهی در باب انتظار و مسئولیت
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
- نقد سریال سامورایی چشم آبی | راه ابلیس با سنگهای تیز فرش شده
- مشاهدهی تمام نقدها
1 دیدگاه روشن نقد فیلم سرزمین خانهبهدوشها Nomadland | شیمیِ رنگبهرنگشوندهی روان
.