نقد فیلم زندگی چاک | مرگ من، مرگ هستی است

نقد فیلم زندگی چاک the life of chuck

از سال‌های دور دانشجویی، خاطره‌ای به یاد دارم به این شرح. سر سفره‌ای محقر، روی موکت کثیف و زبر خوابگاه شام می‌خوردیم. نمکدان در دست من خشکش زده بود و خودم اسیرِ چنبره‌ی مشتی افکار وحشی بودم. دل‌زده از زندگی بی‌طعمم، گفتم: «اگه من بمیرم، این نمک‌دون هم با من می‌میره و دیگه وجود نداره.» هم‌اتاقی کژطبع و بی‌مزه‌ام تسخر زد و گفت: «نمک‌دون ولی از بین نمی‌ره‌ها. فکر نمی‌کنی داری چرت می‌گی؟»

مواجهه‌ی مجددم با این ایده‌ی به زعم ایشان چرتم در قالب یک فیلم، آن هم فیلمی که استیون کینگ آبشخورش بوده، برایم زیباییِ معجزه‌آسایی داشت. زندگی چاک ترجمان تصویری این جمله است: «مرگ من، یعنی مرگ کل جهان

استیون کینگ نویسنده‌ی باهوش و در عین حال فروتنی است. کسی است که موجودی پیچیده چون انسان را عمیق می‌فهمد، ولی ساده و قابل‌فهم بیانش می‌کند. این توانایی را در بسیاری از رمان‌هایش که منبع اصلی فیلم‌هایی چون مسیر سبز، رستگاری در شاشنگ و درخشش بوده‌اند، تجربه کرده‌ایم.

حالا تصور کنید چه می‌شود اگر نویسنده‌ای چنین چیره‌دست، داستانی بنویسد بر اساس شعری جهان‌لرز از شاعری همیشگی. این فیلم را می‌توان ادای احترام به شعر آوازِ من، اثر والت ویتمن دانست که خواندن دو سطرش برای اینجا کفایت می‌کند:

من پنهاورم
در بر دارم انبوهی را

برای فهمیدن فیلم، باید از درک شعر ویتمن شروع کنیم. هنگامی که معلمش، دو دستش را روی دو گوش چاک قرار می‌دهد و ازش می‌پرسد بین دو دستش چه قرار دارد، مهم‌ترین پرسش و حساس‌ترین مرحله در فرایند فهمیدن این شعر است.

پنهاور بودن و در بر داشتن انبوهْ برای آدمیزاد جماعت چه معنایی دارد؟ ایده‌اش ساده است: دنیا هما‌ن‌قدر بزرگ است که ما بزرگ هستیم. و حتی کمی افراطی‌تر، هر چه در دنیا هست یا اگر بخواهد وجود داشته باشد، ابتدا باید در ذهن ما هست بشود. به زبان ویتگنشتاین، مرزهای زبان ما، مرزهای هستی ما است. و ما چیستیم جز زبان؟ معلم مدرسه، آقای اندرسن، و همسر سابقش، فلیشیا، در ذهنِ چاکِ در بستر مرگ، چیستند جز عناصر و ساختمان‌های زبانی‌ای که بزرگ شده‌اند و برای خودشان زندگی مستقلی دارند؟ آدم‌های ابتدای فیلم که آن دنیای آخرالزمانی را تجربه می‌کنند، همگی شهروندانِ زبان‌ساختیِ دنیای پنهاور توی ذهن چاک‌اند که در مواجهه با مرگ چاک ترسیده‌اند و می‌دانند که مرگ محتوم‌شان نزدیک است.

فیلم به لحاظ روایت پیچیده است و سروسامان دادن به خط داستانی‌اش، تماشاگر را به دردسر می‌اندازد. برای همین، فیلمساز از تمهیدهایی ویژه استفاده کرده تا هم پیچیدگی روایتش را حفظ کند (جلوتر خواهم گفت به چه دلیل) و هم بتواند تماشاگر را همراه کند و به‌ش بفهماند منظورش چیست.

یکی از مهم‌ترینِ این تکنیک‌ها «تکرار» است. شکلی که چاک دخترک را در خیابان به رقص دعوت می‌کند – اول کف دست راستش را باز می‌‌کند و سپس دست چپش را – زیبا و چشم‌نواز است. در پرده‌ی بعد، می‌بینیم که این را از مادربزرگش یاد گرفته.

این تمهید سبب می‌شود روابط علت و معلولی میان شخصیت‌ها را بهتر درک کنیم. صِرف نشان دادن شیوه‌ی دعوت به رقص در دو موقعیت، تاریخچه‌ی شخصیت را به تصویر می‌کشد و او را در شبکه‌ی آدم‌هایی قرار می‌دهد که از رهگذرش می‌توانیم ساخت روانی و عاطفی شخصیت را بشناسیم. در واقع مسئله صرفا این نیست که چاک رقص یا این شکل از دعوت را از مادربزرگش یاد گرفته، بلکه فیلمساز نشان می‌دهد چه رابطه‌ی عمیق و معناداری میان چاک و مادربزرگش وجود داشته. وقتی تیلورِ درام‌نواز ازش می‌پرسد چه شد که ایستاد و چه شد که شروع کرد به رقصیدن، پاسخ می‌دهد: نمی‌دانم. وقتی صدای راوی روی فیلم می‌آید، دوباره این دو سوال را می‌پرسد، و این چالش را مطرح می‌کند که «اصلا آیا نیاز هست پاسخی به این پرسش‌ها داده شود؟»

تکرار این دو موقعیت و رقصِ بدون چرایی شخصیت می‌تواند دلالت کند بر این‌که شاید چاک مادربزرگش را فراموش کرده. این‌که نمی‌داند برای چه رقصیده، نشان می‌دهد که شاید تصمیم گرفته به رابطه‌ی زیبایی که با مادربزرگش داشته، بی‌محلی کند، ولی هرگز از خاطرش نرفته و در دنیای ذهنی او همیشه حضور دارد، حتی اگر خودآگاه نباشد. این چالش که حتی نیاز به پاسخ نیست، ناظر بر همین حقیقت است که آدم‌ها همیشه پاسخ و دلیلی حاضر و آماده برای کارهایشان ندارند. وقتی خاطره‌ای عمیق و دلکش بخواهد به‌واسطه‌ی یک محرک بیرونی یا درونی راه خودش را از میان اعماق ناخودآگاه باز کند و آدم را وادار به کاری کند، کسی جلودارش نیست.

ضمن این‌که، شکل شخصیت‌پردازی مادربزرگ به شیوه‌ای است که او را سرزنده و عاشق زندگی معرفی می‌کند. و پس از سال‌ها سروکله زدن با اعداد و حسابداریِ خشک، چاک فرصتی یافته برای این‌که خاطرات گذشته با مادربزرگ را دوباره تجربه کند؛ فرصتی که بتواند بی‌حساب‌وکتاب و در لحظه از زندگی لذت ببرد و زندگی کند.

از این موقعیت‌های تکراری زیاد است، ولی حرف اساسی این است که فیلم هیچ اشاره‌ی مستقیمی نمی‌کند که این شخصیت‌ها جملگی در دنیای ذهنی چاک رشد کرده و زندگی می‌کنند، اما برای مای تماشاگر قابل‌فهم است.

پرده‌ی اول فیلم زندگی شهروندانِ ذهنی چاک، پرده‌ی دوم زندگی واقعی چاک در بزرگسالی و پرده‌ی سوم زندگی واقعی چاک در کودکی را نشان می‌دهد. در ظاهر، ارتباط چندان شفافی بین این پرده‌ها وجود ندارد. و واقعیتش این است که در اصل هم چنین ارتباط واضحی وجود ندارد، بلکه تنها نشانه‌هایی تکرارشونده در سه پرده به نمایش درمی‌آیند که آنها را در ژرف‌ساخت به هم متصل می‌کند.

ساختن این مسیر به دو دلیل زیبا و کارآمد است. یک این‌که ناظر بر حقیقتِ زندگی است. یعنی اگر خیال کنیم ما از ارتباط و چفت‌وبست دقیق و شفاف همه‌چیز باخبریم، توهم و هذیانی بیش نیست. ما تنها به گوشه‌هایی از حقیقت و روابط میان رویدادها آگاهیم و تنها دستاویز ما برای فهمیدن کلان‌روایتِ زندگی هم همین است.

دومین نکته از دل همین نگاه برمی‌آید که پرداختن چنین فضایی، کنجکاوی تماشاگر را تحریک کرده و از گیرنده‌ای منفعل به جستجوگری پرجنب‌وجوش بدل می‌کند که برای فهمیدن باید تلاش کند. باید به تک‌تک جزئیاتی که در هر سه پرده تکرار می‌شود دقت کند و سعی کند بداند اهمیت این جزئیات کجا است و چطور بهم مرتبط می‌شوند. این عین کاری است که برای فهمیدن زندگی خودمان باید بکنیم. برای همین، بالاتر گفتم فیلم عامدانه تلاش می‌کند پیچیدگی‌های روایی‌اش را نگه دارد.

ضمن این‌که به‌هیچ عنوان، ادعای عجیب و غریبی ندارد. اتفاقا خیلی اصولی و منطقی روایتش را می‌چیند. اما روایتش کامل نیست. بلکه در میان شکاف‌ها، نشانه‌هایی گذاشته تا تماشاگر سردرگم نشود و خودش بتواند مسیر را بیابد. این شکل از فیلم دیدن، خودش تمرینی است برای این‌طور دیدن و فهمیدن روایت زندگی خویشتن.

برای جمع‌بندی، باید بگویم ما هیچ‌وقت کلِ واقعیت را نداریم، تنها به نسخه‌های بازتولیدشده از واقعیت دسترسی داریم که آن هم توسط دستگاه زبانی ما ساخته شده و لزوما نمی‌تواند نماینده‌ی تام و تمام‌قد واقعیت بیرونی باشد.

من عاشق آثاری هستم که فرم و محتوا را در هم‌تنیده باشد. در زندگی چاک چندین بار اشاره می‌شود که «سخت‌ترین بخش صبر کردن است». منظورش این است که همه‌ی ما می‌دانیم که روزی خواهیم مرد و تنها تا آن روز باید صبر کنیم.

شگفت آن‌که خود فیلم نیز همین مسلک را پیش می‌گیرد. اصلا فیلمی نیست که حاضر باشد به این سادگی تن به عریان شدن بدهد. در بیش از دو-سوم فیلم، هنوز کلی سوال و ابهام وجود دارد. اگرچه ابهامات غامض نیستند. برعکس، فیلمساز ذره‌ذره اطلاعات می‌دهد و تماشاگر آبدیده به‌تدریج از یک جایی به بعد خط و ربط مسائل را تشخیص می‌دهد. ولی تنها در بیست دقیقه‌ی پایانی است که فیلم رازش را برملا می‌کند. این یعنی این‌همانی فرم و محتوا که بسیار زیبا و کمیاب است.

وبینار رایگان نقد فیلم مرتضی مهراد

شنبه‌ی هر هفته، توی کانال تلگرام:

  • 🎥 اسم فیلم هفته رو اعلام می‌کنم.
  • ⏳ تا پنج‌شنبه فرصت داری تماشا کنی.
  • 🍉 پنج‌شنبه‌ها ساعت 18، توی گوگل میت، دور هم جمع می‌شیم و درباره فیلم حرف می‌زنیم.
  • 📥 لینک دانلود رایگان فیلم رو هم همون‌جا می‌ذارم.

👉 عضویت در کانال تلگرام

اطلاعات بیشتر درباره وبینار نقد فیلم


دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.