نقد فیلم خاطرات یک حلزون (Memoir of a Snail) | باغ‌ وحش شیشه‌ای

نقد فیلم خاطرات یک حلزون (Memoir of a Snail)

گِریس کوچولو با خانواده‌ی کوچک و شکست‌خورده‌اش زندگی را شروع می‌کند – مادر سرِ زا می‌میرد، و پدر روی صندلی چرخ‌دار است، و برادری که بعدا از او دور می‌شود.

اما این خانواده آخرین حلقه‌ی اتصال او به دنیاست. تعجبی ندارد وقتی همه را از دست می‌دهد، روزگارش به شکلی درمی‌آید که گویی تا ابد تنها و تبعیدی می‌شود. بزرگ‌ترین لطف خانواده‌ی جدیدش این است که مثل خانواده‌ی گیلبرت ازش کار نمی‌کشد و به‌ش ستم نمی‌کند. اما تا انتهای هستی تنهایش می‌گذارند و سرگرم تفریحات سطحی خودشان می‌شوند. شوهرش هم نادَخ از آب درمی‌آید.

اما کار داوطلبانه در کتابخانه فرصتی می‌دهد تا با پینکی آشنا شود. به زبان خودش، در دنیای خاکستری‌اش، پینکی تنها رنگِ زندگی‌اش است و تنها دریچه‌ی انسانی است که دوباره می‌تواند او را به دنیا وصل کند و از زندان‌های متعددی که دورنش گیر افتاده، رهایش کند.

خاطرات یک حلزون درباره‌ی زندان‌ها و شکستن بندهاست. گریس همه‌جوره در بند است. فقر بند است. یتیم بودن بند است. و تنها بودن، بزرگ‌ترین تبعیدگاه هستی. این‌ها نمی‌گذارند گریس زندگی‌ای را که دوست دارد در پیش بگیرد.

زندان سخت‌تری که زنجیرها و سلولش دیده نمی‌شود، ولی بیش از همه عذابش می‌دهد، همانی است که پس از خواندنِ نامه‌ی پینکی متوجه‌اش می‌شود. وقتی می‌گوید: «با این همه خنزر پنزری که سرِ حلزون‌ها هدر دادم، می‌تونستم ده‌ها بلیت هواپیما بگیرم و بروم گیلبرت را ببینم»، تازه دست می‌کشد روی دیوارهای نامرئی زندانی که خودش ساخته.

حلزون در این فیلم هم کارکرد تحت‌الفظی دارد و هم استعاری. هم این‌که گریس عمرش را با سرگرم شدن با حلزون‌ها هدر می‌دهد، و هم این‌که حلزون تبدیل می‌شود به نمادی از زندگی‌ای که خیلی زود برای گریس از دست رفته است؛ و به جای سوزندان و پر دادنِ خاکسترش، تصمیم می‌گیرد با خاطرات یک حلزون مرده زندگی کند – یعنی مادرش. حلزون‌ها علاقه‌ی مادرش بودند و به نظر می‌رسد گریس زندگی‌ای را زیست که در حقیقت متعلق به مادرش بود.

سوال مهمی که در میانه‌های تماشای فیلم برایم پیش آمد این بود چرا گریس که توان و زمانش را دارد، نمی‌رود پیش گیلبرت؟ یا چرا به ذهنش نمی‌رسد برایش پول بفرستد تا او بیاید؟ این است که به زندانی که قفلش نزدِ خود گریس بود فکر کردم. اگرچه او مسئول زندانی شدنش نبود، اما همیشه فرصت داشت ازش بیرون بزند. و بیرون نزد تا زمانی که پینکی روشنش کرد. شاید برای همین است که می‌گویند «آدم پناه آدم است.» ارتباط عمیق و اصیل با دیگری، تنها راهِ برون‌رفت از زندان‌هایی است که حتی خودمان از وجودش خبر نداریم. تنها کسی از بیرون ممکن است بزند روی شانه‌مان و توجه‌مان به درِ بازِ سلول‌مان جلب کند و راه خروج را نشان‌مان بدهد. این را می‌توان مهم‌ترین دستاورد فیلم دانست.

در میان تمام اشاره‌های ادبی که خاطرات یک حلزون ازشان سرشار بود، جای خالی باغ‌وحش شیشه‌ای تنسی ویلیامز احساس می‌شد.  این فیلم را می‎شود ادای دینی به این نمایشنامه هم دانست – جایی که کاراکتر اصلی (لورا) خودش را در دنیایی خیالی، شفاف، و بی‌خطر حبس کرده تا مجبور نباشد با واقعیتِ وحشی و واقعی بیرون مواجه شود.

این جمله‌ای که پینکی دو بار به‌اش اشاره می‌کند از سورِن کی‌یرکگور، فیلسوف دانمارکی، است.

زندگی را با نگاه به عقب می‌شود فهمید، ولی تنها رو به جلو می‌شود زیست.

به گمانم این جمله یکی از متعادل‌ترین نگاه‌ها را به زندگی دارد – نه توقف و تامل را نفی می‌کند و نه زیستن را حقیر می‌شمارد. برای هر دو سهمی یکسان قائل است. آدم برای تفکر باید ماده‌ی خام اولیه داشته باشد و این ماده تنها از طریق زیستن حاصل می‌شود.

و برداشت مهم‌تر این است که نمی‌شود زندگی را پیش‌بینی کرد و هیچ تضمینی برای آینده وجود ندارد. دانش برآمده از زندگی و تامل برای درک گذشته به کار می‌آید، نه برای رمزگشاییِ رازها و تاریکی‌ها و پیچیدگی‌های آینده – این چیزها را باید به جان زیست و در دل‌شان خانه کرد. و وقتی غبارها برخی برهه‌ها و بحران‌ها خوابید، می‌شود به گذشته فکر کرد و فهمید چه شد که همین به نوبه‌ی خود می‌تواند چراغی برای آینده باشد – ولی بیش از این کاری ازش ساخته نیست، رها کردن گذشته و زیستنِ رو به جلو تنها راه بیرون زدن از زندان‌های خودساخته و پیدا کردن آدم‌هایی مثل پینکی است.

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.