نقد فیلم تلقین (Inception) | پالایشِ روانیِ ارسطویی

نقد فیلم تلقین (Inception) | پالایشِ روانیِ ارسطویی

داستان درباره‌ی کاب، (لئوناردو دی‌کاپریو) یک دزد حرفه‌ای است که توانایی نفوذ به ضمیر ناخودآگاه افراد و استخراج اسرارشان را دارد. اما این بار، ماموریتش متفاوت است؛ به جای دزدیدن، باید ایده‌ای را در ذهن رابرت فیشر (کیلین مورفی) تلقین کند تا او را متقاعد کند شرکت پدرش را منحل کند.

در این فرایند دو مشکل اصلی وجود دارد:

مال، همسر فقیدِ کاب، در قالب «بازتاب» در خواب‌هایش ظاهر می‌شود و ماموریت‌ها را مختل می‌کند. بازتاب، ساخته‌ و پرداخته‌ی ذهن از یک تجربه، شخص یا رویداد بیرونی است و کارکردی استعاری و نمادین دارد. در واقع، بازتاب مال در ذهن کاب نشانگر احساس گناه و عواطف سرکوب‌شده‌ای‌ست که چون نمی‌تواند به شکل اصیل و واقعی در خودآگاه وجود داشته باشد، به ناخودآگاه رانده شده و با تغییر ظاهر، اما حفظ محتوا، در خودآگاه بروز می‌یابد.

چالش‌هایی که برای کاشت ایده در ذهن رابرت فیشر وجود دارد، از لحاظ مفهومی، هم‌ارز و موازی چالش اول است. آنجا نیز کاب و تیمش با ناخودآگاه و بازتاب‌های ذهن فیشر درگیرند؛ با احساساتی که فیشر سرکوب کرده و برای موفقیت تلقین، باید آن احساسات را آزاد کنند. همان‌طور که کاب برای رهایی از بند مال، باید احساس گناهش را رها کند.

تلقین درباره‌ی رهایی احساسات سرکوب‌شده از ناخودآگاه است؛ رهایی‌ای که به تحلیل و درک احساسات در خودآگاه می‌انجامد و نگاه و اندیشه‌ای تازه را شکل می‌دهد. به زبان دیگر: کنار آمدن با خویشتن.

در آغاز فیلم، کاب و آرتور (گوردن لویت) برای سرقت یک فکر، وارد رویای سایتو شده‌اند. در فضای باز رویای سایتو، کاب همسرش را می‌بیند. سؤال آرتور که چرا او اینجاست، و واکنش کاب که می‌گوید دیگر نمی‌تواند به او اعتماد کند، رازآلودگی سکانس را افزایش می‌دهد. اما زمانی که متوجه می‌شویم همسرش، در اثر توهم اینکه در خواب است، خود را کشته و حالا تنها بازتابی شبح‌وار از او در ناخودآگاه کاب باقی مانده، رازآلودگی جای خود را به ترس می‌دهد.

وقتی معمار جدید، آریادنی، که در اساطیر یونان راهنمای هزارتوی مینوتور است، در رویای کاب کاوش می‌کند و درمی‌یابد که کاب در ناخودآگاهش درگیر کشاکش با همسر مرده‌اش است، به او هشدار می‌دهد که این موضوع در عملیات‌ها گروه را تهدید می‌کند. خطر اصلی این است که ناخودآگاه کاب از کنترل او خارج شده و در مأموریت‌هایشان کارشکنی می‌کند. نخستین کارشکنی از همان لحظه آغاز می‌شود که از صندلی‌ای که کاب به آن طناب بسته بلند می‌شود و او را در خطر سقوط قرار می‌دهد، تا جایی که به فیشر شلیک می‌کند.

قطاری که در نخستین لایه‌ی خواب، آسفالت خیابان را می‌شکافد و ماشین‌ها را له می‌کند، نیروی مهارناپذیر ناخودآگاه کاب است که به رهبری همسرش، همه‌جا سرریز می‌شود؛ کسی که کاب نمی‌خواهد یا نمی‌تواند از ناخودآگاهش بیرون براند. روان‌زخم ناشی از فقدان همسرش، بخش زیادی از زندگی کاب را تحت کنترل دارد. او همسرش را در ناخودآگاه زندانی کرده و خود نیز اسیر این زندان است. در چنین لحظه‌ای درمی‌یابیم که ناخودآگاه تا چه اندازه قدرتمند و خارج از کنترل ما عمل می‌کند.

زمانی که قصد دارند راهی بیابند تا رابرت فیشر داوطلبانه امپراتوری تجاری پدرش را متلاشی کند، آرتور می‌گوید باید راه‌کار شفافی برای کاشت فکر داشته باشیم. کاب پاسخ می‌دهد: «تلقین ربطی به شفافیت ایده ندارد، وقتی وارد ذهنش شدیم، باید روی چیزی که پیدا می‌کنیم، کار کنیم.» این برداشت از کارکرد ذهن و زندگی بسیار دقیق است، چرا که انسان موجودی برنامه‌ریزی‌شده نیست و لحظه همیشه تعیین‌کننده‌ی محتوای ذهن آدم است. این به معنی انکار تاریخچه‌ی انسان نیست، بلکه حرف این است که انسان ماشین نیست و با قراردادهای از پیش‌تعیین‌شده کار نمی‌کند. در هر لحظه ممکن است شرایط به گونه‌ای منحصربه‌فرد پیش برود و رخدادهای تازه‌ای روی بدهد.

به زبان ژاک لکان، ناخودآگاه مانند زبان ساختاریافته و نظام‌مند است.

در واقع، ناخودآگاه قابل‌پیش‌بینی نیست، اما می‌توان قواعدش آموخت و با آن تعامل کرد. مسئله، شفافیت و دانستن همه‌چیز در سطح خودآگاه نیست، زیرا اساسا امکان‌پذیر نیست؛ بلکه باید زبان ناخودآگاه را که مبتنی بر احساسات و عواطف است، شناخت.

کریستوفر نولان، استعاره‌ای ملموس از ناخودآگاه و نبردش با انسان می‌سازد. در کنار تمام چالش‌های دنیای بیرون، کاب ناگزیر است با ذهن خود نیز مبارزه کند. مرگ همسرش، روان‌زخمی چنان عمیق بر جای گذاشته که نه ‌تنها قادر به فراموشی نیست، بلکه هر بار زیستن با او را در رویایی مصنوعی تکرار می‌کند. در روایت، به این کشاکش «کشمکش درونی» گفته می‌شود.

کاب خودش را بابت مرگ مال مقصر می‌داند، زیرا او این فکر را در ذهن مال کاشت که زندگی‌شان یک خواب است، تا او را متقاعد کند روی ریل قطار بخوابند، بمیرند، و در واقعیت از خواب بیدار شوند.

فیلم، از نظر سبک و جلوه‌های بصری نیز چشمگیر است. کاب می‌گوید مال رازی را در اعماق ذهن خود پنهان کرده است. صدای کاب بر تصویری از گاوصندوقی در خانه‌ی پدری مال پخش می‌شود؛ جایی که مال توتمش را در حالتی افتاده و غیرفعال رها کرده، به این معنا که تصمیم گرفته فراموش کند این یک رویاست و دیگر میان رویا و واقعیت تفاوتی قائل نشود. اما کاب با یافتن توتم و چرخاندن آن—که عدم توقفش نشانه‌ای از رویا بودن است—بار دیگر این فکر را در ذهن مال زنده می‌کند که در رویا زندگی می‌کند و تنها با مرگ می‌تواند به واقعیت بازگردد.

اما محاسبات کاب آن‌طور که انتظار داشت، پیش نمی‌رود. زیرا مال، حتی پس از بیداری، همچنان درگیر توهم خواب بودن زندگی‌اش است. دلیل خودکشی او همین ناتوانی در تشخیص واقعیت از رویا است. و مرگ مال، علت احساس گناه کاب محسوب می‌شود. آریادنی، در صحنه‌ای که بالای سر سایتوی گلوله‌خورده ایستاده‌اند، به کاب می‌گوید که احساس گناه او، در ناخودآگاه، به مال قدرت می‌بخشد. او درباره‌ی فکری که منجر به مرگ مال شد، مقصر نیست. و اگر قرار است از این بار روانی رها شود، باید با مال مقابله کند، خود را ببخشد و با حقیقت کنار بیاید.

پس از نخستین مکالمه‌ی ایمز (تام هاردی)، که در نقش عموخوانده‌ی رابرت ظاهر شده، می‌گوید رابطه‌ی رابرت و پدرش به شدت آسیب‌دیده است. آرتور می‌پرسد: «این چه کمکی به ما می‌کند؟» و کاب پاسخ می‌دهد: «هرچه مشکلات بزرگ‌تر باشند، پالایش روانی نیز قدرتمندتر خواهد بود.»

پالایش روانی، مفهومی که ارسطو مطرح می‌کند، فرایندی است که شامل دو رخداد اساسی است:

1

نخست، آزاد شدن و تجربه‌ی احساسات سرکوب‌شده. به‌عنوان‌مثال، در فرایند روان‌درمانی یا مواجهه با برخی آثار هنری، فرد ممکن است به‌شدت احساساتی شود. تصور کنید اندوه یا ترسی که سال‌ها در ناخودآگاه ما سرکوب شده، ناگهان، به شکل اشک در پیکرمان متبلور شود. این رخداد بزرگی است؛ در واقع، نوعی دسترسی به ناخودآگاه که ما عملاً به آن دسترسی زبانی و خودآگاه نداریم. این یعنی رهایی عاطفه و گشودن گره‌ای که به‌طور مستقیم و خودآگاه امکان‌پذیر نیست. اما از طریق پالایش روانی، احساس سرکوب‌شده از ناخودآگاه وارد خودآگاه می‌شود. ابتدا، جسم آن را از طریق گریه یا هر شکل دیگری تجربه می‌کند.

پالایش روانی حرف زدن به زبان ناخودآگاه است.

2

ذهن خودآگاه ما روی عاطفه و واکنش جسمانی تأمل می‌کند. در این مرحله، پالایش به نتیجه می‌رسد؛ سه فرایند در اینجا شکل می‌گیرد: تجربه‌ی جسمانی عاطفه‌ی سرکوب‌شده، یادآوری رویداد سرکوب‌کنند و تأمل بر حادثه‌ای که عاطفه سرکوب‌شده را آشکار می‌کند. اندیشیدن به این سه موجب شفافیت اندیشه، وضوح ذهن و تغییر دیدگاه می‌شود. اکنون که در مواجهه با این رویداد، ترسی را تجربه کرده‌ای و اندوهی را گریسته‌ای، اگر درباره‌ی آن رویداد و احساسات آشکارشده عمیق تأمل کنی و آن را وارد ساحت زبان و خودآگاه کنی، نگاهت به زندگی دستخوش تغییر خواهد شد.

در آخرین لایه‌ی خواب، که همچنان از لحاظ سبک و جلوه‌های بصری درخشان است، کاری که انجام می‌دهند همین است: نفوذ به عمق ناخودآگاه رابرت فیشر، آشکار ساختن عواطف سرکوب‌شده‌ی او در رابطه با پدرش، و واداشتن او به تجربه‌ی این احساسات. بیرون کشیدن فرفره از گاوصندوق پدر، تمهیدی برای تحقق این هدف است؛ اینکه نشان دهد پدر رابرت، در اعماق وجودش، او را دوست داشته است. گریه‌های فیشر بر سر بستر مرگ پدر، به معنای آشکار شدن و تجربه‌ی سال‌ها اندوه و انواع احساسات سرکوب‌شده‌ای است که در نهایت به تغییر ذهنیتش منجر می‌شود؛ ذهنیتی که کاب و تیمش با کاشتن ایده‌ی «پدرم می‌خواهد خودم باشم، و به همین دلیل از من مأیوس بوده است» به آن جهت می‌دهند.

نقد فیلم تلقین کیلین مورفی

این پالایش روانی، برای کاب نیز رخ می‌دهد. بازتاب مال در ناخودآگاه کاب، تحت تأثیر همان احساس گناه، تلاش می‌کند او را متقاعد کند که پیش او بماند. کاب، با زنده نگه داشتن مال در ذهنش، می‌کوشد بر احساس گناهش غلبه کند، اما این تلاش، به‌وضوح نتیجه‌ای جز کارشکنی ندارد.

اما در آخرین مکالمه‌اش با مال، وقتی کاب اعتراف می‌کند که به‌شدت درگیر احساس گناه است، در همین لحظه، فرایند پالایش روانی او آغاز می‌شود. به او می‌گوید: «تو تنها سایه‌ای از همسر من هستی، نه خود او.» و سپس تأکید می‌کند که باید برای همیشه از او جدا شود. در این لحظه، کاب با عمل خود—کاشتن ایده‌ی خودکشی در ذهن مال—مواجه می‌شود و با آن کنار می‌آید. این مواجهه، همان تجربه و آشکار شدن تمام احساساتی است که کاب سال‌ها سرکوب کرده بود.

کاب تنها زمانی از زنجیر مال و احساس گناهش رها می‌شود که حقیقت مال را می‌پذیرد. جایی که، به زبان آریادنی، خودش را از بند مقصر بودن خلاص می‌کند. هنگامی که باور می‌کند مال برای همیشه مرده و زیستن با سایه‌ی او در ذهنش نه‌تنها کمکی به فروکش کردن احساس گناهش نمی‌کند، بلکه تمام زندگی‌اش را وخیم‌تر می‌سازد. تجربه‌ی این احساس در آخرین مکالمه‌اش با مال، همان پالایشی است که کاب را از شر احساس گناه رها می‌کند و دیدگاه و طرز فکری تازه به او می‌بخشد.

کاب توتم را می‌چرخاند تا بفهمد که این رویاست یا واقعیت. اما پیش از مشخص شدن نتیجه، به صدای بچه‌هایش توجه کرده و سراغ آن‌ها می‌رود. فیلم در همین لحظه به پایان می‌رسد، بدون آنکه بدانیم این رویداد واقعیت است یا رویا. آنچه از این تمهید می‌توان دریافت این است که برای کاب دیگر مهم نیست که در واقعیت است یا خواب؛ تنها چیزی که برای او اهمیت دارد، رسیدن به بچه‌هایش است. اگر بخواهیم کمی شاعرانه‌تر نگاه کنیم، رسیدن کاب به بچه‌هایش نیز می‌تواند رویایی در دل واقعیت باشد. این برداشت شخصی‌تر می‌گوید که هر رؤیا یا معجزه‌ای که آرزوی آن را داریم، می‌تواند در همین دنیای واقعی محقق شود.

نقد فیلم  تلقین توضیح پایان فیلم

هر کسی باید معیاری برای تشخیص واقعیت خود از ذهنیت دیگران داشته باشد. اگر توتم تو بر اساس قانونی که برایش تعریف کرده‌ای، عملکرد متفاوتی داشته باشد، یعنی در رویای دیگری هستی. این پدیده‌ای آشنا در زندگی ماست؛ شاید در رویا و ذهن دیگری زندگی کنیم، بی‌آنکه خود بدانیم. به‌عبارت‌دیگر، وقتی در چارچوب و قوانین فرد دیگری زندگی می‌کنیم، کنترل شرایط را از دست داده و به عنصری مهارشده از آن دنیا تبدیل می‌شویم. شاید باید چیزی خلق کنیم تا دریابیم که چه زمانی در واقعیت خودمان حضور داریم و چه زمانی در چارچوب دیگران زندگی می‌کنیم.

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.