نقد سریال Severance (جداسازی) | بلدی با دیگری زیستن را؟

نقد سریال Severance (جداسازی)

یکی از استعاره‌هایی که درمانگرم برای درمان بی‌ارزش‌پنداری خود و زندگی برایم تجویز کرد، «خود را فرزند خود دیدن» بود.

اولین واکنشم به این تصویر ترس بود. چطور ممکن است همیشه با دیگری زیستن و همیشه هوای دیگری را هم داشتن؟

به‌ویژه اینکه فرزند آدم برده و بنده‌ی آدم که نیست. هویتی مستقل دارد. آدم را به چالش می‌کشد. توی روی آدم می‌ایستد. انکار و جنگ آن را نمی‌کشد، کل آدم را نابود می‌کند.

می‌دانید آدم‌ آن‌قدر که بلا سر خودش می‌آورد، سر دیگری نمی‌آورد. گویی احترامْ بیشتر مخصوص دیگران است.

این تصویر که حالا باید هوای بچه‌ی درونم را داشته باشم، چون ظاهرا مسئولیتش گردن من خودآگاه است، هول‌انگیز است. به زبان بچه حرف زدن آدم‌بزرگ می‌خواهد.

آسمان بار امانت توانست کشید
قرعه‌ی کار به نام من دیوانه زدند

حافظ

بنابراین، بر من است مراقبت و دوست داشتن «من». بر من است به رسمیت شناختن نفس کشیدن کسی جز خودم در من. بر من است که بفهمم که درون من نیز حق زیست دارد.

در این سریال نیز درون و برون آدم‌ها به جان هم می‌افتند و برای زیستن می‌جنگند. و گویی این نبرد را پایانی نیست. اما دوست دارم فکر کنم که در مسیر یکپارچه‌سازی خویشتن هستم، نه جداسازی؛ چیزی که این سریال بدجوری به چالشش می‌کشد.

آنچه به نظر می‌رسد این است که ما با خودمان غریبه هستیم. ما چیز زیادی درباره‌ی خودمان نمی‌دانیم. دسترسی چندان زیادی به احساسات و خواسته‌های عاطفی و عقلی خودمان نداریم. از بیخ، اصلا نمی‌دانیم کیستیم و برای چه زندگی می‌کنیم؟ اگر دقیق‌تر بگویم، می‌دانیم چه نمی‌خواهیم، اما آنچه می‌خواهیم را هنوز نه!

بگذارید اول ببینیم استعاره چیست. تصور کنید، ماشینی خریده‌اید خراب. می‌گویید این ماشین وبال گردنم شده. این ماشین الان که از گردن شما آویزان نیست. استعاری یعنی قرضی. شما عبارتی را از کیسه‌ی زبان قرض می‌گیرید تا بتوانید از طریق آن رابطه‌ی خودتان با ماشین‌تان را شفاف و دقیق توصیف کنید و به درک و دریافت بهتری برسید.

سریال Severance نیز دقیقا کار عبارت «وبال گردن» را می‌کند تا بتوانیم رابطه‌ی خودمان با خودمان را بهتر درک کنیم. «بیگانگی» اولین کلمه‌ای است که با دیدن سریال به ذهنم می‌آید برای توصیف رابطه‌ای که خودم با خودم دارم. من واقعا کیستم؟ و چقدر به درون خودم نزدیکم؟

همان میزان فاصله‌ای که بین مارک داخل دفتر و مارک بیرون دفتر وجود دارد، دقیقا همان فاصله‌ میان درون و بیرون ما نیز وجود دارد. بگذارید مثالی بزنم. من باور کرده‌ام که قوانین شخصی در زندگی می‌تواند بسیار مفید باشد. قوانین برآمده از شناخت عاطفی و منطقی که آدم به خودش می‌گوید این‌ها زندگی مرا بهتر می‌کنند. ولی در واقعیت روی زمین چه رخ می‌دهد؟ من به راحتی آن قوانین را زیر پا می‌گذارم. انگار نه انگار منی مدت‌ها وقت صرف کرده‌ام تا بفهمم قوانین شخصی خوب‌اند، حرفم پشیزی ارزش دارد. منِ درونی من می‌زند زیر میز من بیرونی.

به گمان من، این تفاوت ناشی از تمایل به فرار از واقعیت است. چیزهای وحشتناکی درون ما وجود دارد. هم هولناک و غیرقابل‌درک. تصور کنید مواجهه و تفسیر احساسات ما چقدر سخت است که اصلا و اساسا آدم نیاز به آموزش دارد تا بفهمد چیزی به نام احساسات وجود دارد و برای این هستند که در زیستن به ما کمک کنند. اما ما چه می‌کنیم؟ از احساسات‌مان فرار می‌کنیم. به هر شکلی که شده. می‌خواهد غرق شدن در کار، یا مواد باشد. به هر تقدیر با خودمان نه در صلح، بلکه در کشاکشی کور و تاریک به سر می‌بریم. در واقع، بخش‌های زیادی از وجود ما از یکدیگر بی‌خبرند. برای همین این سوال که «تو کیستی» به هیچ عنوان پرسش ساده‌ای نیست. برای همین است که از واقعیت فرار می‌کنیم.

در سریال جداسازی آدم‌هایی که زندگی عادی‌شان را سرتاسر دردهای بی‌درمان گرفته و در شکنجه‌ای ممتد زندگی می‌کنند، تصمیم می‌گیرند زندگی تازه‌ای شروع کنند که در آن دست‌کم هشت ساعت در روز از دردهایشان در امان باشند. طوری خودشان را مشغول کار کنند  که اصلا و ابدا ندانند آن بیرون چه‌طور دنیایی هست.

اما پرسش این است: چرا؟ این پرسش مرا یاد مصاحبه‌ای از وودی آلن که می‌گوید آدم برای زیستن نیاز به دروغ دارد؛ بی‌پرده و لخت در چشم زندگی نگریستن کابوسی بیش نیست. تناقض، کشمکش و نبرد درونی همواره مستمر است و خیال تنها تسکین و راه خلاصی آدمی است. شاید تنها باید تصمیم گرفت بهتر است چه خیالی بکنیم. جداسازی دروغی است که این جماعت تصمیم گرفته‌اند درباره‌ی خودشان و زندگی به خودشان بگویند.

یکی از چیزهای جالب توجه این سریال قربانی سرنوشت بودن شخصیت‌هاست. گویی ما محصور و زندانی چیزی هستیم نادیدنی، ولی بسیار اثرگذار. اثرگذاری ما بر این زندگی از دست رفته است. گویی هویت ما در دستان دیگری و محیط جبار پیرامونی است.

مارک داشت زندگی‌اش را می‌کرد که سروکله‌ی همکارش در دنیای بیرون پیدا شد و او را به این خارش انداخت که بفهمد درون شرکت لومان چه می‌گذرد. به همین سبب، پای شخصیت‌های دیگر به ماجرا باز شد. قربانی بودن زنِ مارک و خودش نیز موید همین نگاه‌ سریال‌اند. یا مثلا اِروینگ سرش به کار خودش گرم بود که عاشق برت شدن زندگی‌اش را فرستاد هوا.

یکی از عجایب دیداری سریال جداسازی قاب‌های نصفه‌اش است. این تمهید گویا برای این اتخاذ شده که بتواند جداشدگی و نیمه‌‎بودگی شخصیت‌ها را نشان بدهد. تعدادی از این قاب‌ها را دست‌چین کرده‌ام.

نقد سریال severance جداسازی

از لحاظ رنگ نیز همه‌چیز سرد و خاکستری است، به جز زمین و مبل‌ها که مثلا رنگ شاد سبزشان بیشتر حرص آدم را درمی‌آورد. بیشتر از اینکه این ترکیب رنگ بخواهد آدم را آرام کند، یادآور فضای هولناک بیمارستان روانی است که آبستن حادثه است. از طرف دیگر، فضا به شدت مرده است. دالان‌های تودرتوی سفید تأکیدی هستند بر گم‌شدگی و تهی بودن شخصیت‌ها. اینکه این راهروها این‌قدر زیادند و پیچ‌درپیچ و تماما سفید، بدون هیچ رد و نشان و علامتی، و همگی هم هم‌شکل، دلالت بر میان‌تهی و برهوت بودن شرکت نیز دارد. در واقع، اساسا دنیایی که این شرکت برای کارمندانش ساخته هیچی است که بر هیچ می‌پیچد.

عنصر اثرگذار دیگر این سریال، چهره‌ی سرد و بی‌روح خانم کیسی است، که همانا زنِ مارک است. همین تک ایده به نظرم لحن و فضای غریبی به سریال داده. انتخاب بازیگر اینجا بی‌نقص است.

نقد سریال جداسازی زن مارک

در مراسم خاکسپاری همکارش، دختر او از مارک می‌پرسد: «پس تو هم یکی از اونایی… تا حالا فکر کردی شاید بهترین راه برای مواجهه با مشکلات تخمی زندگی‌ت این نیست که مغزت رو نصف روز خاموش کنی؟» و مارک پاسخ می‌دهد که مطمئن نیست.

این پرسش مهمی است که فیلم از تماشاگرش می‌کند. ارزش زندگی به زیستنش است، نه خاموش کردنش. درست است که درد زندگی می‌تواند فراتر از تحمل انسان برود و آدم را زمین‌گیر کند، در این هیچ شکی نیست، ولی حرف اساسی‌تر واکنش و شیوه‌ی مواجهه‌ی ما با این وضعیت است. فرار یا ایستادگی؛ بودن یا نبودن؛ مسئله این است.

زندگی و دردهایش آن‌چنان ارزشمند نیست که آدم زندگی‌اش را به خاطرش نابود کند. به زبان دیگر، فرار از رنج‌ها و دردها  همواره آنها را شدیدتر می‌کند. سریال جداسازی به شیوه‌ای اثرگذار و جالب این مسئله را طرح می‌کند که رستگاری آدم‌ها نه در جدایی، بلکه در یکپارچگی است. اگرچه در سریال نه امری در دسترس، بلکه کاری شاق و دلاورانه تصویر می‌شود. به ویژه در آخرین سکانس فصل دو که مارک تصمیم می‌گیرد پس از نجات زنش، دوباره برگردد به دنیای بودن با هلی. به عشقی که خود درونی‌اش در طبقه‌ی جداشده‌ها تجربه می‌کند؛ آنجایی که مارک درونی دوست دارد درونش نیز، بدون دغدغه‌ها و دردهای مارکِ بیرونی، ماجراجویی تازه‌ای را پیش ببرد. این تصمیم مارک، برخلاف مسیر قبلی‌اش، نقطه‌ی تحولی در شخصیت اوست. جایی که گویا جداشدگی واقعی را تجربه می‌کند. این نقطه‌ی فیلم آینه‌ی تمام‌قدی در برابر ماست: ما نیز جاهایی در زندگی دقیقا همین‌طور در گرماگرم کشمکش درون و بیرون قرار می‌گیریم و رفتاری به‌ظاهر عجیب و غریب نشان می‌دهیم.

نقد سریال جداسازی severance +-

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.