تحلیل قسمت اول سریال سوپرانوز | برای تمام بدهیهای عمومی و خصوصی
قسمت اول | فصل چهار

زمین سست
مثل اینکه تونی برای آیندهی خودش فکرهایی کرده. شروع فصل چهار یک هشدار بزرگ بود برای چیزی که از همان آغاز فصل اول بویش میآمد: سقوط. کارملا به فکر آیندهی مالی است، و تونی به فکر تعیین جانشین برای ادامهی کسبوکارش. برای همین کریستوفر را آن چنان احساساتی کرد. واقعیتش این کارش برایم یادآور دونپایگی رالفی بود. اینکه با احساسات و زندگی یک آدم اینطور بازی کند که در نهایت بخواهد ازش استفاده کند.
سریال همیشه این الگو را پیش را برده که پیامد رفتارهای شخصیتها با آن چیزی که خودشان تصور میکنند اغلب بسیار متفاوت است. نزدیکترینش رویای کلهگنده شدن جکی آپریل که منجر به مرگش شد.
این خودش آغاز سقوط اخلاقی تونی است. اگرچه تونی هرگز چنان که باید به اخلاق پایبند نبوده، ولی گاهی چنان نرمخو و دلرحم میشود که آدم را دربارهی ماهیت واقعیاش سردرگم میکند.
و پیشبینی تونی دربارهی آیندهاش: مرگ، زندان یا ریاست از طریق واسطه. ناگفته پیداست که دنیای تونی مسیری خواهد رفت خارج از این سه حالت. پیشبینی نمیکنم، ولی شرایط غافلگیرکننده خواهد شد. در همین راستا، پلیس تا بیخ گوش تونی رفته. یک مامور در اتاق پزشک و دنیل هم به اتفاق آدریانا تا خانهی تونی رفت. این خودش میتواند پیشآگاهیای به دست میدهد دربارهی آینده تونی.
پائولی به خاطر اشتباهی مسخره سر از زندان درآورده و حرف نزدن تونی با او هم نمک روی زخمش شده و او را کشانده به آغوش جانی سک. برایم خیلی جالب و عجیب است که دنیای یک آدم (و شاید همهی ما) چقدر متزلزل و به مویی بند است. با هر قدمی که برمیداریم، بخشی از زمین زیر پایمان سست میشود و هر لحظه و هر جایی ممکن است در چاهی بیپایان سقوط کنیم.
تحلیل قسمت دوم سریال سوپرانوز | مخفی
قسمت دو | فصل چهار

کسی از پدر نمیترسد
این قسمت دو رخداد مهم داشت که محوریت هر دو به شکل ترسناکی این است که اوضاع از کنترل تونی دارد خارج میشود. اولی مدو، و دومی سیلویو دانته، که دومی خوفناکتر هم به نظر میرسد. آن نگاه بیتفاوت دانته وقتی دستور داد سرامیکها را بدزدند، رازآلود بود. زمانی که در زیرزمین تونی دربارهی سرپیچیاش استنطاق میشد، گفت سوءتفاهم پیش آمده. اما چه سوءتفاهمی؟ خودش خودآگاهانه دستورش را داد. یعنی هر کس دارد برای خود سهمکشی میکند؟ تصور میکنند باید گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند، چرا که تونی به اندازهی کافی توان مدیریت اوضاع را ندارد؟
دانته همیشه ستون خیمهی وفاداری بود. یک آدم کلاسیک: مامور، معذور، محافظهکار، و بدون جاهطلبیهای دیوانهوار. اما همینکه بیهیچ اضطرابی اجازهی سرقت سرامیکها را میدهد، میتواند ترک کوچکی روی دیوار باشد. آیا سلسلهمراتب ساختار مافیایی تونی دارد از هم میپاشد؟
مهمیز
مشکل دوم مدو است که همقرینهی ماجرای پیشین است. با توجه به دختر بودن و شکل رابطهی خاص، و دوستداشتنی که تونی از سوی مدو احساس میکند، بیشتر از باقی افراد زندگیاش در برابرش احساس ضعف میکند. عملا هیچ ابزاری برای اعمال فشار روی مدو ندارد. ضمن اینکه مدو جسورتر از ایجی است و مافیا بودن تونی را مرتب توی سرش میزند و تبدیلش میکند به اهرم فشار. مدو به نوعی صدای وجدانِ خاموشنشدهی تونی است. همانقدر که دانته نشانهی خیانت سازمانیافته است، مدو نماد سرزنش شخصی و درونی است. مهمیزی که همچنان به معصومیت پایبند است و به تونی سیخونک میزند تا بیدارش کند.
و حق با تونی است؛ مدو او را بیشتر از کارملا دوست دارد. از ابتدای سریال، اینطور بود که مدو در برابر کارملا قرار داشت. ولی حرف کلی این است که تونی در تمام جبههها دارد به یک بیچاره تبدیل میشود.
و جنیسِ دیوانه دوباره میآغازد. معروف است که میگویند شخصیتهای ادبی باید تغییر کنند. ولی گاهی تغییر نکردنشان دلالتمندی بیشتری دارد. نمونهی اعلایش همین جنیس. پس از ماجرای ریچی، تغییر جنیس این بود که مومن و خداشناس شود. اما هیچ تغییری در رویکردش به زندگی و آدمها ایجاد نشد. همانقدر که تغییر شخصیت مهم است، اصرار بر دیوانگیهای گذشتهاش نیز اهمیت دارد و همانقدر شناختی دقیق از انسان به دست میدهد.
کسی از پدر نمیترسد
تونی در این قسمت، بی آنکه خودش بخواهد، شاهد زایشِ لحظههاییست که در آنها دیگران خودمختاری پیدا کردهاند — از دانتهی فرمانناپذیر و مدوی جسور، تا جنیسِ لجوج. و شاید راز افول پدرسالاری در همین لحظات کوچک پنهان است؛ جایی که دیگر کسی از «پدر» نمیترسد.
تحلیل قسمت سوم سریال سوپرانوز | کریستوفر
قسمت سه | فصل چهار

اتاق درمان، حقیقت و رستگاری
سوپرانوز سیلویو دانته را به شکلی تصویر کرده بود که آدم تصور میکرد هر سنگری در زندگی تونی فروبریزد، این یکی قرصومحکم خواهد ایستاد. آدمی معقول و معتبر و وفادار. اما باور سفتوسختش به دفاع از اجداد ایتالیایی زجرکشیدهشان آسیبپذیرش کرده. فشارش به تونی برای مقابله با جنبش سرخپوستان نه تنها جواب نداد، بلکه برای تونی هزینهتراشی کرد. همین سبب شد تونی با پرخاشگری و لحنی تندوتیز او را سر جایش بنشاند.
در نمونهی شدیدتر، پائولی داخل زندان را داریم که بیتوجهی تونی سبب شده احساس تنهایی کند. برای همین، کشیده شده سمت جانی سک؛ اتفاقی که از رهگذرش هم توهین رالفی به زن جانی برملا شد و هم ماجرای زمینهایی که حالا تونی باید دارورستهی جانی و کارماین را در آنها شریک کند. تونی بهتدریج دارد مردانش را از دست میدهد.
نکتهی جالب توجهی که در مونولوگ آتشین تونی در ماشین رخ داد این بود که تونی دوباره برگشت به ایدهی گری کوپر: «آدمهای ساکت و قوی» که خم به ابرو نمیآوردند و کارشان میکردند. ولی اینجا متوقف نماند و یک قدم جلوتر رفت. در قسمت افسانهی تِنِسی مولتیسانتی (قسمت هشت | فصل یک) سر میز شام خانوادگی تونی گفت «این آمریکاییجماعت طوری با ما ایتالیاییها طوری رفتار میکنند که انگار هرگز میکلآنژی وجود نداشته؟» افتخار میکرد که مخترع تلفن ایتالیایی بوده و نه الکساندر گراهانبل. اما الان تغییر کرده. چرا و چطور؟
در این قسمت دانته، با آن همه اصرار دیوانهوار و بیمنطقش برای زمین زدن جنبش سرخپوستان و وصل کردن خودش به دم گذشتگان و سوگواری برای آنها و تصور اینکه از آنها قدرت میگیرد، گوشی را دست تونی داد که چقدر کار احمقانهای است. برای همین، بر سر دانته فریاد میکشد که موفقیت سرشار امروزش به خاطر ایتالیایی بودنش نیست، بلکه به خاطر هوش و تلاش خودش است. این پرسشش که «عزت نفس ما کجا رفته؟» در واقع پرسشی است از خودش. پرسشی که میتواند او را از شر عقاید پوسیدهی خودش رها کند. از گره زدن خودش به دم بزرگان چیزی عایدش نمیشود. اینکه کلمبوس قهرمان باشد یا نه، در واقع فرقی به حال تونی نمیکند.
بافتار تاریخی-فرهنگی، هنر و انسان
وقتی میگویند سوپرانوز سریال مهمی است یکی از دلایلش همین است که بیتوجه به تاریخ و فرهنگ نیست و آن را میبافد در متن زندگی آدمهایش. آنقدر هم منصف است که طرفداری احمقانه نکند، بلکه آینهای باشد برای بیان آن چیزی که هست. پرداختن به تنش میان ایتالیاییها، سرخپوستها، یهودیها و لاتینوها نه تنها کار سادهای نیست، بلکه تبدیل کردنش به بخشی از روایت که هم قصه را پیش میبرد و شخصیتها غنی و عمیق میکند، حرفهایگری و دانش گستردهای میطلبد.
این رویکرد که این شخصیتها مشتی آدم هرجایی نیستند، و تاریخ و نگاه و ایدئولوژی دارند، تلاشی است برای بیان زندگی ذهنی و درونی آدمها. سریال با پرداختنِ عینی و ملموس به عقاید و باورهای شخصیتهایش هر لحظه آنها را باورپذیرتر و شفافتر میکند و شبکهای منطقی از آدمها میسازد که فهمیدن شیوهی تعاملشان با یکدیگر سبب میشود مای تماشاگر به طور کلی به ماهیت موجودی به نام انسان و البته شناخت خودمان نزدیکتر شویم.
روانشناسی، خودآگاهی، رستگاری
فصل چهارم است و تا اینجا فکر میکردم اتاق درمان برای دیوید چیس صرفا تمهیدی است تا داستانش را بگوید. ولی الان میتوانم بگویم که این آدم به این کار به عنوان یک مسئولیت اخلاقی و اجتماعی نگاه میکند. معروف است که میگویند که هنر جای ارسال پیام و پند اخلاقی نیست، ولی اگر قرار باشد هنر آموختهای برایمان ارزانی کند، شکل درستش چنین است.
تونی بهوضوح پس از رواندرمانی، بهبود یافته. و حالا میبینیم حضور جنیس در اتاق درمان هم میتواند کارکرد داشته باشد. البته که هرگز شکل شعارزده نمییابد. درمانگرش دلگرمش میکند که با مهربانی و احترامی که همه ازش سراغ دارند (واقعا؟!)، میتواند رابطهاش با رالفی را خاتمه بدهد. ولی جنیس این طوری نیست، و دیوانهوار و خشونتبار رالفی از پلهها پرت میکند. در هر صورت، باعث خوشحالی است که رواندرمانی چنین جایگاه ویژهای در این اثر دارد.
کارملا
کارملا پیش از هر بار دیدن فیوریو موها و لباسش را مرتب میکند و با حالت دلربایی بهش نگاه میکند. تخم روابط خارج از ازدواج برای کارملا از قسمت تاراج (قسمت ده | فصل دو) در وجودش کاشته شد؛ جایی که با مرد خوشپوشی که کاغذ دیواری نصب میکرد، بوسهای عاشقانه دادوبستان کرد. این تخم لق جایی کار دست این خانواده خواهد داد. به علاوه اینکه، رفتن کارملا به مویی بند است. الان هم که مانده، صرفا نتیجهی خودفریبی است.
در راستای مسئولیت اخلاقی سریال، آگاه شدن کارملا هم نتیجهی اتاق درمان بود. و حتی مدو هم از درمان سود برد. دارم به این فکر میکنم در روایتی سرتاسر دروغ، خودفریبی، خیانت، خشونت و ریا، تنها جایی که واقعیت جایی برای نفس کشیدن مییابد، اتاق درمان است. جایی که میتوانیم باور کنیم حقیقت وجود دارد و میتواند در زبان آدمهایی که تا خرخره در دروغ فرورفتهاند، جاری شود و مسیری در ذهنشان باز شود که دانستههای شهودی و واقعیشان را انکار نکنند و بدانند واقعا کیستند و باید با زندگیشان چه کنند. البته که این دانستنها برای رستگاری کافی نیست. کلیسا و پول و فشار اطرافیان و چیزهایی از این دست اجازه نمیدهد آدمها به رستگاری برسند.
تحلیل قسمت چهارم سریال سوپرانوز | وزن
قسمت چهار | فصل چهار

ابهامی برای فهماندن
وقتی تونی و کارملا مشغول عشقبازی میشوند، موسیقی ایتالیاییای که مدو از خانهی فیوریو آورده، در اتاق خصوصی آنها پخش میشود. تمرکز و آرامش کارملا برهم میریزد و میرود سراغ مدو تا خاموشش کند. این صحنه یکی از نمونههای شخصیتپردازی در قالبهای غیرکلامی، رفتاری و سینمایی است.
در این حالت، ابهام و پرسش به اوجش خودش میرسد. چرا شنیدن صدای ترانهی ایتالیایی مرتبط با فیوریو وسط عشقبازی چنین کارملا هم عصبی و برآشفته میکند؟ آیا چیزی در میان است که نمیدانیم؟ نمیتوانیم مطمئن باشیم، چرا که سریال در این باره صریح نیست. از کنار روایت عبور میکند و تنها نشانههایی بهمان میدهد برای مکث و فکر کردن.
در خصوص رابطهی کارملا و فیوریو چندان راحت نمیشود گفت جنس رابطهشان چه شکلی است. چرا که به صراحت زبان درنمیآید. اگرچه واضح است که کششی در کارملا ایجاد شده. در باشگاه همراه زنان ازش حسابی تعریف کرد – البته زنان دیگر هم شیفتهی زیباییاش هستند. ولی تمایل کارملا به فیوریو در این مقطع قابلانکار نیست. ولی هنوز جایگاه و کارکرد دراماتیکش مشخص نیست. یعنی برای چه دارد رخ میدهد و چه نتیجهای در پی خواهد داشت؟
اگرچه از منظر شخصیتپردازی روشنگر است و دنیای متزلزل کارملا را نمایش میدهد. کارملایی که بهوضوح از تونی زده شده و دوست دارد عالم متفاوتی را با مردی دیگر تجربه کند. وقتی سراغ مردِ کاغذدیواری رفت، این برداشت وجود داشت که کارملا از دنیای خلاف میخواهد بیرون بکشد، ولی جذب شدن به فیوریو چه میگوید؟ دوباره عاشق مردی خلافکار شدن؟ این شبیه الگوی عاشق شدن خود تونی نیست که عاشق زنان افسرده، بیثبات و خوشحالناپذیر میشود؟ اگرچه در این مقطع تمام اینها حدس و گمان است و سریال واقعا چیز واضحی نگفته. بخشی از شخصیتپردازی و روایتنویسی خوب همین است که دنیای اثر کمی رازآلود و پرسشبرانگیز باشد. درست مثل خود زندگی. توی زندگی هم همهچیز کامل روشن و شفاف نیست. روابط اغلب در مهی از ابهام به سر میبرند و حتی خود آدمهای درگیر ماجرا هم شاید درک و دریافت دقیقی از ماجرا نداشته باشند.
البته این کار بسیار دشواری است و نسخههای تقلبی این رویکرد به روایت زیاد ساخته میشود، به ویژه در سینمای ایران. جایی که نویسنده و فیلمساز عملا خودش گیج است و هیچ برداشت دقیقی از روابط بین شخصیتهایش ندارد و وقتی به بنبست میخورد، تصمیم میگیرد مثلا مبهم رهایش کند و جهانش را پرسشآمیز کند که نتیجهاش میشود اثری مغشوش که هیچکس نمیتواند بفهمد، توی دنیایش چه خبر است. اما دنیای دیوید چیس اینگونه نیست. حتی ابهامش هم منطقی است و بر اساس چارچوبی پیش میرود که میشود فهمید الان در حالتی از ابهام قرار داریم.
یک نمونهی زیبا: برکینگ بد
بگذارید سری به دنیای برکینگ بد بزنیم تا مسئله برایمان آشکار شود. گاس، همان مرد مرغی، شخصیتی است بسیار منظم، مبادی آداب و شستهرفته. حتی زمانی که در مهمانی کارتلهای مواد مکزیک همراه سم میخورد و قصد دارد توی دستشویی بالا بیاورد، اول مطمئن میشود که کتش را درست تا کرده و حوله مرتب زیر زانویش باشد. این چیزی است که ما میبینیم. الن سپین وال در کتاب برکینگ بد: صفر تا صد، با وینس گیلیان و دیگران خالقان اثر دربارهی این شخصیت در مصاحبه کرده است. آنها میگویند سابقهی پرجزئیاتی دربارهی گذشته گاس نوشته بودند و شخصیتش را بر اساس آن پیش میبردند. ولی لزومی نمیدیدند کل گذشته را به تماشاگر بگویند. مثل اینکه فکر کرده بودند که گاس اهل شیلی بوده و آنجا یک ارتشی یا عضو پلیس مخفی بوده. حالا میشود انضباط شدید این شخصیت را بهتر درک کرد.
وقتی میگوییم شخصیت ابهام دارد، به این معنی نیست که خالقان اثر گیجاند، نه. آنها میدانند – البته نه همهچیز را – ولی تا حد معقولی میدانند و بر اساس همین دانسته، ابهام و راز و سوال خلق میکنند. یک تاکید دیگر هم اینکه این کارها لزوما همهشان از خودآگاه برنمیآید و گاهی چیزی زیبا خلق میشود بیآنکه خود نویسنده بداند، ولی این هم خودْ وامدار دانستن و اشراف گسترده به روایت و شخصیت است.
حالیا، فعلا تا اینجا روابط خارج از تعهد کارملا و کلا نظرش نسبت به ازدواجش و تونی میزانی از ابهام را در خودش دارد که باعث میشود هنوز دقیق ندانیم قدم بعدی او چه خواهد بود.
و این نگاههای پریشان کارملا در میان عشقبازی چه میگویند؟ هوش و حواسش کجاست؟ به چه فکر میکند؟ چه احساسی دارد؟ این نمای نزدیک باید حرفی برای گفتن داشته باشد، مگر نه؟ میتواند ناظر به این ایده باشد که کارملا فکرهای مهمتری از تونی در سر دارد و رابطهی فعلیاش، با وجود صمیمیت جسمانی، گسستی روانی و ذهنی را تجربه میکند.




و باز هم ابهامهای خطرناک
مدو، تونی، الیوت (روانشناس ملفی) و دخترش؛ هر چهار شخصیت در یک موقعیت. جفتجفت به تور هم میخورند. به اندازهی کافی دلهرهآور نیست؟ اما چرا و چطور؟ هنوز هیچ نمیدانیم. شاید هم هرگز باز نشود. ولی همین یک اشاره کافی است که بدانیم چقدر شرایط میتواند پرتنش باشد. و اینکه، رابطهی نزدیک دختر الیوت با مدو، چقدر میتواند برای الیوت سخت باشد – همانطور که اوضاع برای ملفی سخت است.
جانی سک
سوپرانوز هیچکدام از شخصیتهایش را به حال خودش رها نمیکند. در قسمت قبل شاهد نگاه نابخردانهی دانته بودیم و در این قسمت، اصرار دیوانهوار جانی برای کشتن رالفی. یک لحظه باورم شد این لحظات پایانی رالفی است، ولی لعنتی درست لحظهی آخر لقمه را از دهان بیرون کشید. و خب این را میتوانیم بگذاریم به حساب یک جور پیشآگاهیای دربارهی آیندهی رالفی.
زیبایی سوپرانوز در همین تواناییاش در پرداختن به ظرایف روان انسان آشکار است. عشق بیحد جانی به زنش، او را تا مرز مرگ برد. این تعریف آدم است دیگر، مگر نه؟ شکل و شیوهی تغییر نگاه جانی هم زیبا و هم کارآمد بود. برگشتش به خانه و دیدن زنش که دارد تقلب میکند دردآور بود. تاریکی این مسئله زمانی روشن شد که جانی زنش را آگاه کرد که هرگز او ازش چنین چیزی نخواسته. و وقتی جنی بحث فرهنگ عامه و نگاه مردم را پیش کشید، جانی با لگدی به کارتون تنقلات حالیاش کرد که چنین چیزی برای او مهم نیست. عشق او هرگز به جنی به خاطر مشکل وزنش کم نشده. اصلا شاید برایش مطرح نبوده و این دیگران هستند که این مسئله را چنین بزرگ و پیچیده کردهاند. این سبب شد که جانی از نظرش برای کشتن رالفی برگردد؛ چرا که متوجه شد خودش هم رفته در تیم کسانی که بیش از آن چیزی که باید، به چیزی توجه میکند که نباید. خودش را دید که در زمین کثیف دیگران بازی میکند. بازیای که داشت به قیمت جانش تمام میشد.
طناز
سریال گهگداری هر جا فرصت بشود که جای نفسی به تماشاگر میدهد و میخنداندش. مواجهه با خانوادهی دیماجیوی قاتل واقعا بامزه است. به ویژه با حضور کریستوفر که عمیقا شوکه شده است. خانوادهای مریض و کهنسال که به دلیل ژنتیکی همهشان نابینا میشوند. ادای تیراندازی به کریس و دستپاچه شدنش عالی است.
شخصا یکی از معیارهایم برای اثر هنری خوب، تواناییاش در طنزپردازی است، به ویژه اگر فیلم جدی باشد. طنز کنایه به وجود میآورد – کنایه موقعیتی است که در آن چیزی گفته میشود که درست برعکسش منظور است. زمانی که معشوقتان با موهایی ژولیده از خواب برخواسته و شما بهش میگویید چه دلبر شده، دارید کنایی حرف میزنید. میگفتم، طنز کنایه به وجود میآورد و کنایه دو کار مهم از دستش میبرآید: هم میخنداند و هم زاویهی تازه میدهد. این جماعت چطور میتوانند قاتل باشند؟ نمیتوانند، ولی هستند. چنین تمهیدی سبب میشود تصور کنیم دنیا دقیقا همانی نیست که همیشه ما تصور میکنیم.
قسمت پنجم سریال سوپرانوز | پای-اُ-مای*
* نام اسب مسابقهی رالف و تونی
قسمت پنج | فصل چهار

سه زن
در این قسمت سه زن حضور پررنگی دارند: جنیس، آدریانا و کارملا. جنیس پس از آن که عشق سوزانِ بابی به کارنِ مرحوم را به چشم دید، به ذهنش رسید پس حتما میتواند او را هم چون کارن دوست داشته باشد. برای همین، دارد شدیدا به بابی نزدیک میشود. اگرچه جونیور دستش را خوانده و به بابی هشدار میدهد. این تمهیدهای سریال برایم شگفتانگیز است و از جملهی مهمترین دلایل تماشایش.
فیلمساز همسر بابی و یاران عاطفی جنیس را از قصه حذف میکند تا این دو را بهم نزدیک کند. اگرچه بابی روحش هم خبر ندارد، ولی جنیس بدجنس نقشههای شومی کشیده است. تصورش این است که اینطوری میتواند عشقی پاک و ماندگار برای خودش دستوپا کند.
کارملا عصبانی است. تونی برگهی بیمه عمر را امضا نکرد. چیزی که به گفتهی مشاور مالیاش یکی از جاهایی است که میتواند علیهاش استفاده شود، طلاق است و امکان فسخ هم ندارد. قطعههای مختلف پازل آرامآرام کنار هم جمع میشوند. قسمت قبل فیوریو و حالا هم این. ضمن اینکه عدم امضای این برگه حسابی کارملا را دلخور کرده و با تونی حرف هم نمیزند. یعنی واقعا نقشهی کارملا چیست؟
نکتهی مهمتر اینجا خود تونی است. لحظهای که مشاور مالیاش میگوید این برگه موقع طلاق میتواند علیهاش استفاده شود، چهرهاش دیدنی است. تونی شخصیت باهوشی است و آدم باهوش تنها به یک سرنخ نیاز دارد تا بتواند باقی قطعههای گمشده را بیابد و تصویر بزرگ را کامل کند. کارملا و همچنین ما زینپس باید چشممان به دیگر علائم هشداردهندهی حاکی از طلاق و ترک تونی توسط کارملا باشد. این هم ستون متزلزل دیگری در قصرِ در آستانهی فروپاشی تونی است که خودش هم حالا متوجهاش شده است.
و مهمترین زن این قسمت، آدریانا است. آدریانا دختر سادهدل و ضعیفی است. اگرچه در سوپرانوز زنها به طور کلی همقد مردان قدرتمند نیستند، اما برخیشان پابهپای مردان میآیند. از جمله ملفی و کارملا. ولی آدریانا چنین توانی ندارد. معتاد است و لنگرگاه محکمی ندارد. و حالا هم که درگیر خبرچینی شده، اضطراب و تشویق، مشاعرش را از کار انداخته.
زبان سینماییای که خالقان سریال برای به تصویر کشیدن این وضعیت روانی به کار گرفتهاند زیبا و کارآمد است. قابهای کج نمایشگر دنیای درونی و ذهنی آدریانا است که در آنها برداشتهای مشوش و هذیانوارِ ذهنِ خودش را از دهان تونی میشنود.





و تماشای شکنجهی دیگری، آیندهی محتومش است که زنده پیش چشمانش میبیند. سریال ظرایف عجیب زیاد دارد. مثلا شکستن صندلیِ ریاست و سرهمبندیاش که آدریانا فریبش را میخورد و کلهپا میشود هم در اوج طنازی، در آن بافتار دلالتمند و زیبا است.


سیاهِ درخشنده
علاقه و مهربانی تونی نسبت به حیوانات بسیار غریب و قابلتوجه است. اسب مال رالفی است، ولی چندرغاز بیشتری که سر شرطبندی به تونی داد، بهش طوری فشار آورد که حاضر نشد دستمزد دامپزشک را متقبل شود تا دستکم از مردن اسب جلوگیری کند و حوالهاش کرد به تونی. و تونی در نیمهشب بارانی بیرون زد تا هم پول پزشک را بدهد و هم برود بالای سر اسب تا نوازشش کند؛ و با دیدن بز لبخند بزند. اساسا اولین مواجههی جدی و معنیدارِ ما با تونی با اردکها بود. خب تونی، با بازی جیمز گاندولفینی، اصلا آدمی به نظر نمیرسد که این چنین نرمخو و دلنازک باشد. ولی از همان ابتدا که رفتن اردکها به غش انداختش، نوشتم با رازی بزرگ طرف هستیم. با خودم گفتم قرار است این آدم عجیب باشد. و حالا این مهربانی، نوازش و لبخندش بر بالین اسبی در بستر مرگ، تصویری سورئال، انسانی و زیبا از تونی سوپرانو بهدست میدهد.
قسمت ششم سریال سوپرانوز | همه آسیب دیدهاند
قسمت شش | فصل چهار

دوستِ خوبِ همیشه حاضربهیراق
سوپرانوز سهل و ممتنع است. خودکشی گلوریا تونی را عمیقا متاثر کرده و خیلی ناگهانی تبدیلش کرده به آدمی بسیار مهربان. تقریبا کسی در این قسمت نبود که لطفی در حقش نکند و از شنیدن اینکه آدم خوبی است و در دسترس، سر تا پایش را شادی فرا نگیرد. از غریبه تا خواهر. از همسر تا دوستش آرتی که پنجاه هزار دلارش را به باد داد، ولی تونی خم به ابرو نیاورد. البته که سریال خودآگاه است و از زبان ملفی از تونی میپرسد اگر این ماجرا پیش از فهمیدن قصهی گلوریا رخ میداد، آیا باز چنین رفتار میکرد؟
معلوم است که نه. تونی واقعا از پنجاه هزار دلار میگذشت؟ اگرچه آرتی را دوست دارد، ولی به این راحتی هم راحتش نمیگذاشت. یا شام دونفره با جنیس. در رویاییترین رویاها هم باورنکردنی است. اما این اتفاق چه معنایی دارد؟
معنایش این است که تونی آدم حساس و مهربانی است. در قسمت پیشین دلرحمیاش برای اسب مسابقه را هم دیدیم. تصویر اولیه از تونی آدمی خشن و کژطبع جانور را نشان میدهد – هر چی نباشد کلهگندهی یک باند مافیایی است. ولی این تمام ماجرا نیست. تونی مشخصا هم برای دیگران اهمیت قائل است، هم از تنهایی میترسد. به نظرم غش کردنش پس از رفتن اردکها، از ترس همین تنها شدن بود.
عدم درک واقعیت، که یکی از مهمترین ویژگیهای تونی است، هنوز روی رفتارش سایه انداخته است. حالا از آن ور بوم افتاده و زیادی به دیگران خیر میرساند. برای همین میگویم سریال سهل و ممتنع است. این چنین تغییر ناگهانی و شدید شخصیت میتواند در برخی آثار نشانهی ضعف اثر باشد، ولی در این سریال بر ضعف شخصیت (و نه شخصیتپردازی) دلالت دارد و نشان میدهد وقتی کسی مثل تونی را در چنین موقعیتی قرار بدهی که احساس کمبود و ناکافی بودن بکند و تصور کند که دارد به دیگران آسیبی در حد مرگ میزند، میتواند به شکل خطرناکی از خودگذشتگی کند.
بنابراین، میتوانیم این رخداد را بگذاریم به حساب یک سرمایهگذاری بلندمدت در شناخت شخصیت تونی سوپرانو. اینکه وقتی در موقعیتی قرار بگیرد که تصور کند دارد باعث آسیب جدی به اطرافیانش میشود، ممکن است کارهای خطرناکی بکند، حتی به ضرر خودش. این زاویهی تازهای از تونی است. و حالا باید دید در آینده دیوید چیس چطور از این جنبهی تازهی تونی کار خواهد کشید و روایت را پیش خواهد برد.
خورههای فلسفی
پرسشهای فلسفی ایجی دوباره برگشته. حالا دارد زیادی دارا بودنشان را به پرسش میگیرد. و این دوستدخترش تازهاش، دوین، حتی از آنها هم دولتمندتر است. اگر این داستانک در شروعش باشد، باید در آینده چه رخ خواهد داد.
دستِ راست خونی
تونی کریستوفر را دستِ راست خود کرد؛ همان کریستوفر معتاد که حتی در وضعیت عادیاش هم طوری رفتار میکند که انگار یک تختهاش کم است، و حالا معشوقهاش هم خبرچین پلیس از آب درآمده.
اگر این داستان مستند بود، قطعهی بالا میتوانست بهترین توصیف برای روزِ سقوطِ تونی باشد. استدلال تونی این است که آنها همخوناند. و دانته با اینکه گزینهی بهتری است، به دلیل عدم رابطهی خونی کنار گذاشته شده. قبلا هم نوشته بودم که اغلب خانوادهها در سوپرانوز ناکارآمدند، و وقتی کسی مثل تونی پایهی کسبوکارش در خانواده بنا میگذارد، طبیعی است که آن هم با شکست مواجه شود. وقتی حرف خون و خانواده باشد، این جماعت کاری به استدلال ندارند؛ حتی آدم باهوشی مثل تونی عقلش را فدای احساسش میکند.
پرسش آخر
کارملا چرا جسیکا را به فیوریو معرفی میکند؟ آیا از احساسش به او میترسد و دارد راه فرار میچیند؟ یا میخواهد بدون خیانت آشکار، احساسش را دفن کند؟ شاید هم در ناخودآگاهش دوست دارد فیوریو وارد خیانت بشود، تا تقصیر را گردن خودش نیندازد!
تحلیل قسمت هفتم سریال سوپرانوز | زیادی تلویزیون تماشا کردن
قسمت هفت | فصل چهار

فاسد شدن
نقد قبلی را با رابطهی میان کارملا و فیوریو تمام کردیم و این یادداشت را با آنها شروع میکنیم. ورق فیوریو برگشته است. اما چرا؟ دقیق نمیدانیم. سریال این بخش داستان را به معنی واقعی کلمه مبهم گذاشته است. اطلاعات زیادی نداریم، جز اینکه به نظر میرسد رشتهای از علاقه میان هر دو شکل گرفته. غرق عکس کارملا شدن و سپس دروغ گفتن برای نزدیک شدن به کارملا رفتاری عجیب و کمی غیرمنتظره از سوی فیوریو بود. در خصوص کشش کارملا، تا حدودی از انگیزههایش باخبریم، ولی دربارهی فیوریو چنین اطلاعات پیشزمینهای نداریم. در قسمت قبل، فیوریو با جسیکا نامی وارد رابطه شده بود.
این تمایل فیوریو را میشود ارتباط داد به اینکه بر اساس غریزه و شهودش، از علاقهی کارملا خبردار شده و هم ناخواسته پایش به این بازی کشیده شده. ولی این تنها یک حدس دور است. ما هیچ شاهدی برای این گمانمان نداریم. ولی من هنوز باور نکردهام که این میتواند نقصی برای سریال قلمداد شود. این اتفاق سبب شد به این فکر کنم که گاهی به آثار بزرگ اعتماد میکنیم و بهشان فرصت میدهیم. شاید اگر همین مسئله در اثر دیگری بود سختگیرتر برخورد میکردم، ولی فعلا به این داستانک فرصت دادهام ببینم به کجا میرسد. چون انگیزهی کارملا را میفهمم، ولی دلیل علاقهی آغازین و بعد دوری کردن فیوریو و معذب بودنش در برابر کارملا برایم گنگ و مبهم است. حالا برویم جلو ببینیم دیوید چیس این داستانک را به جایی میرساند یا مبهم رهایش میکند – که ممکن است ابهام خوب یا بدی از آب دربیاید.
پائولی برگشته، ولی هر روز دارد از تونی بیشتر دور و به جانی سک نزدیک میشود. در این مقطع میشود گفت این رخداد یکی از الگوهای فروپاشی را نشان میدهد: شل شدن پایههای امپراتوری تونی. پوسی را میتوان جز اولین نشانههای پرواضح این فساد مهارناپذیر دید. و حالا نوبت پائولی رسیده. جالب آنکه تونی نسبت به دانته هم سردتر و کماعتمادتر شده. و به کسی دلبسته چون کریستوفر. کریستوفرِ هموارهنشئه که برای گرفتن دستورات تونی، به جای کاغذ روی بالش مینویسد. شاید در ظاهر چیز مهمی نباشد. اما در واقع صحنهای است بسیار دقیق و دلالتمند. کریستوفر به هیچ عنوان در جایگاهی نیست که بتواند تونی چنین تفویض اختیاری بهش بکند. دیدن کامل شدن تدریجی این پازل بسیار برایم شگفتانگیز است. الگویی از حماقت، بیخردی و فروپاشی را بهوضوح میتوان تجربه کرد که دارد ذرهذره تونی را از درون و بیرون زندهزنده میخورد؛ درست مثل ماهیهای آوازهخوان و سخنگویی که پوسی را در ته دریا خوردند.
کتک زدن جناب نماینده برای برقراری ارتباط با آیرینا، دوستدختر قدیمی و روس تونی! عجیب بود و جالب. و تکاندهنده. میتواند دلالتهای غریبی داشته باشد، چرا که تونی بیش از پیش مردی است سنتی و مردسالار که اجازهی خودنمایی به دیگران مردان در حریم جنسی و عاطفیاش نمیدهد، حتی اگر همینقدر بیمنطق و خطرناک باشد. یک جور دیگر هم میشود به این ماجرا نگاه کرد – در قالب پیشآگاهیای برای سرنوشت فیوریو اگر بخواهد به کارملا نزدیک شود.
تحلیل قسمت هشتم سریال سوپرانوز | ادغام و مالکیت*
* وقتی دو یا چند شرکت در یک شرکت واحد ترکیب میشوند
قسمت هشت | فصل چهار

مرد در برابر مرد
یکی از چیزهایی که هنر را زیبا میکند وجود قرینه است. در قسمت قبل، آقای نماینده دوستدختر قبلی تونی را بلند کرده بود. این قسمت، تونی همین بلا را سر رالفی آورد. قرینهها معمولا به ما کمک میکنند مضمون اصلی اثر را درک کنیم. وقتی تونی همان کاری را با رالفی میکند که قبلا نماینده با او کرده، این تکرار و سناریوی مشابه به ما میگوید: این چرخه ادامه دارد و هیچکس از آن مصون نیست.
شخصیتپردازی کار ظریفی است. همین توجه به زندگی جنسی غریب رالف شگفتانگیز است. این تمهید به قصه عمق میدهد و از ملال روایت میکاهد. در راستای همین ظرایف کوچک، شوخ طبعی والنتینا معنیدار میشود. یکی از کاربردهای مهمش شوخی آب سرد تونی با کارملا است که تحت تاثیر والنتینا انجامش داد. اما نگرفت. نه تنها نگرفت، بلکه حسابی سنگ روی یخش کرد. این یعنی تونی بامزه است، والنتینا بامزه است، کارملا بامزه نیست. بنابراین، حدس اینکه چه کسی از رابطه حذف میشود، کار سختی نیست.
فیوریو در آمریکا تنها است. آدم نزدیکی بهش وجود ندارد. برای همین، ما نیز نمیتوانیم بهش نزدیک شویم. بنابراین، به بهانهی بیماری و مرگ پدر، دیوید چیس میفرستدش به ناپولی تا بتواند با عمویش دربارهی عمق وجود حرف بزند. این یعنی فیلمساز به زاویهی دید انتخابیاش وفادار مانده و بیهوا وارد ذهن شخصیتش نمیشود، بلکه فضایی مناسب فراهم میکند تا بتوانیم بفهمیمش.
و بالاخره ابهامی که چند قسمت دست از گریبانمان برنمیداشت، بخشیاش افشا شد. فیوریو و کارملا عاشق هم شدهاند. در راستای قرینهها، این هم الگوی روایی دیگری است – از دست دادن زنان توسط مردان. تونی یک بار با آیرینا این را تجربه کرد، ولی چون کماهمیت بود، به سیاه و کبود کردن با کمربند بسنده کرد، ولی در مورد زنش کارملا، بعید میدانم اینقدر کوتاه بیاید.
ولی به هر حال تصویر این کابوس برایمان کامل شد. چرا که در این سو، کارملا هم عملا دارد تمام مقدمات جدایی از تونی را آماده میکند. برداشتن مقدار زیادی پول و سرمایهگذاری کردنش در بانکهای مختلف نمونهی مادیاش است و نمونهی معنویاش فکر کردن به موی دماسبی فیوریو است و غرق شدن در خیالِ رقصیدن با او.
کشتن تونی؟! تخمی که عموی فیوریو در سرش میکارد میتواند در حکم یکجور پیشآگاهی باشد برای آیندهی مثلث تونی، فیوریو و کارملا.
کلهخری
یکی از مهمترین ویژگیهای شخصیتهای سوپرانوز این است که کمتر تن به تغییر خودشان میدهند، ولی تقریبا همیشه از دیگران انتظار تغییر دارند. با اینکه پائولی قانع میشود که بخش بزرگی از مشکل مادرش است، ولی تصمیم میگیرد دست پسر کوکی را بشکند تا از این طریق بهش هشدار بدهد که مادرش را در گروه قرار بدهد و دوستش داشته باشد.
این رویکرد چکیدهی همان جملهی معروف پدرخوانده است: پیشنهادی میدهند که طرف نمیتواند رد کند. البته فقط هم مختص دنیای گانگسترها نیست؛ اتفاقا به نظرم در زندگی روزمره زیاد چنین آدمهایی میبینیم. کسانی که خودشان را تافتهی جدابافته میدانند؛ کسانی که به دلایل نامعلومی قدرت بالایی دارند و دیگران باید دستوربگیر ایشان باشند.
تحلیل قسمت نهم سریال سوپرانوز | هر کسی که این کار را کرده
قسمت نه | فصل چهار

قابلپیشبینیِ شگفتانگیز
رالفی بالاخره کشته است، اما باز هم با شگفتی. مشخص بود که مرگِ اسب کار رالفی است، ولی سریال تنها به بیمه و این چیزها اشاره کرد، و اینکه احتمالا رالفی به دلیل رابطهی والنتینا با تونی پای-او-مای را کشت مسکوت گذاشت و کار حدس و گمانش را به خودمان واگذار کرد.
کار زیبایی هم هست. این واگذاری به ما سبب میشود الگوی رفتاری مهم شخصیتها را خودمان کشف کنیم. اینکه مردان سریال وقتی زنی را به مردی میبازند، آن مرد مغضوب میشود و باید به سزای عملش برسد – خواه همسرش باشد، خواه معشوقهاش، خواه همچنان در رابطه باشند، خواه جدا شده باشند، فرقی در اصل تنبیه نمیکند. در خصوص رابطهی نمایندهی مجلس و آیرینا، تونی به کمربند بسنده کرد. رالفی، چون زورش مستقیم به تونی نمیرسید و خودش هم شارلاتانی بود تمامعیار، اسب مورد علاقهی تونی زندهزنده سوازند. ضمن اینکه، فیوریو را یادمان نرود. دلش پیش کارملا گیر کرده و تونی باید آمادهی نبرد بزرگتری با او باشد. هنر خوب چنین است؛ با تکرار، با قرینه، و با تشابههای الگویی و روایی، ساختار منطقیای میسازد که با استناد به آن هم میشود پیشرفت دراماتیک قصه را فهمید، و هم از این رهگذر شخصیتها غنی، عمیق و چندلایه میشوند.
و در خصوص کشته شدن رالفی، از ابتدای فصل قبل پیشبینیاش میکردیم؛ همانطور که از مرگ ریچی مطئمن بودیم. ولی باز دیوید چیس روی دستمان زد و در شرایطی غریب به دست تونی کشتش. تونیای کمی پیشتر، توی روی پائولی ایستاد که هیچکس حق کشتن دیگری را ندارد. این شکل از رودستزدنهای سریال برایم شگفتانگیز است. البته که دوز و کلک نیست و مخاطب را به بازی نمیگیرد، بلکه شگفتیای از آن جنسی است که خود تماشاگر در زندگی واقعیاش چشیده است. جایی که تصور میکنیم هرگز دست به کاری نمیزنیم، ولی روند شرایط و رخدادها همهچیز را تغییر میدهند. تونی کِی میتوانست تصور کند روزی مفتونِ معشوق رالفی بشود، بعد از سر صداقت بهش بگوید و رالفی هم در پاسخ، با کشتن حیوانی بیگناه انتقام بگیرد و تونی عنان از کف بدهد و جان رالفی را بگیرد. این چیزها برنامهبردار نیستند و هر چیزی ممکن است رخ بدهد. این خود زندگی است.
آغشته به عشق و سبکسری
این قسمت یک قرینهسازی غمانگیز دیگر هم داشت. همسانسازی پسر رالفی با ایجی برای تونی دردناک بود. آن بوسههای آغشته به عشق و سبکسری که تونی بر سر و صورت ایجی فرود میآورد همزمان عشق و ترس از دادن را به تصویر میکشید. این هم الگویی دیگر است و مقدمات این را میچیند که زندگی تونی را در ارتباط با بچههایش در موقعیت سختی قرار دهد.
هیچکس تکبُعدی نیست
نکتهی جالب در خصوص آخرین لحظات زندگی رالفی در سریال به اندوه عمیق کشاندنش بود. اگرچه واقعا نمیشد به راحتی با شخصیتی مثل رالفی همذاتپنداری کرد، ولی گویی دیوید چیس پیش از کشتن شخصیتش، جنبهای تازه ازش را رو کرد.
به گمانم دیوید چیس حتی با رالفی – یکی از منفورترین چهرههای سریال – هم به قاعدهی «هیچکس تکبُعدی نیست» وفادار ماند. پیش از مرگ، جنبهای تازه و انسانی از او رو میکند و تماشاگر را در موقعیتی متناقض میگذارد؛ جایی که برای لحظهای در آستانهی همدلی با کسی قرار میگیرد که همیشه از او بیزار بوده است. همین شگرد است که مرگ رالفی را از یک حذف ساده یا انتقامگیری بیروح جدا میکند و به رخدادی پیچیده و مبهم بدل میسازد. این کار، سازوکار اخلاقی جهان سوپرانوز، بهویژه تونی را، غنیتر میکند؛ جهانی که حتی بدترینها میتوانند لحظهای انسان باشند، و درست در همان لحظه از میان بروند.
تحلیل قسمت دهم سریال سوپرانوز | کمحرف و قوی
قسمت ده | فصل چهار

بالاخره…
راز کارملا و فیوریو هم فاش شد. مقدمهچینی طولانیای برایش تدارک دید شد، ولی باید بگذاریم به حساب اهمیتی که دیوید چیس برای این داستانک قائل است. در گفتوگوی میان کارملا و رُزالی مشخص میشود که رز نیز در گذشته دوستپسر داشته، ولی احساس گناه میکرده و مشخص میشود چیز جدیای نبوده. اما کارملا تاکید میکند که میان آنها «عشق» وجود دارد. میگوید فیوریو طوری بهش نگاه میکند که انگار بسیار زیباست، حرفای او برایش جالب است، و تاکید میکند برای آن اندک دقایقی که با او صحبت میکند، زنده است و زندگی میکند.
در سوی دیگر، فیوریو نیز دقیقا در چنین شرایطی قرار دارد. مغموم است و نمیتواند از فکر کارملا بیرون بیاید. با اینکه در ظاهر تلاش میکند از او دوری کند. حتی هدیهای برایش نیاورد تا فاصله بیندازد بینشان و در ماشین منتظر میماند تا این فاصله تقویت شود. اما عشق فیوریو چیزی نیست که بشود پنهان یا فراموشش کرد.
ضمن اینکه، کارملا هم در شرایط متفاوتی از فیوریو قرار دارد، برای همین بیشتر پیگیر است و با رفتن به خانهی او این آتش را شعلهورتر میکند. فیوریو نهایتا تنها است، ولی کارملا با کسی زندگی میکند که دوستش ندارد. از کسی دو بچه دارد که دوست ندارد داشته باشد. بنابراین، بهنظر طبیعی میرسد که بیشتر از فیوریو پیگیر رابطهای باشد که به نظرش خوب میرسد و قصد ندارد دوباره گیر آدمی چون تونی بیفتد یا تا ابد با او سر کند.
بهانهای برای افسردن
تونی بهوضوح از افسردگیاش شرمنده است و تصور میکند چیز خرابی در زندگیاش نیست و به بهانههای واهی اندوهگین است. برای همین، به اِسوِتلانا با لحنی مودبانه و کمی برخورنده میگوید او پا ندارد، غریب و بیکسوکار است، شغل درست و حسابی ندارد و هر آن بهانهای را که برای افسرده بودن لازم است دارد، ولی همچنان فعال است. اِسوِتلانا میگوید چیزهای بدتر از این هم هست. ولی تونی درک مشخصی از این ماجرا ندارد. تصور میکند به صرف اینکه، به زبان ملفی، شکم و سقف بالای سرش تامین است، دیگر نباید نگرانی و دغدغهای داشته باشد. ملفی میگوید حالا باید بروند سراغ منابع دیگر درد و حقیقت، و به این شکل، سطح کارکرد روانشناختی و زیستی را از بقای صِرف، به شکوفایی تغییر میدهد. ولی تونی هنوز آمادهی فهم و پذیرش چنین چیزی نیست.
لغزش فرویدی و رویا
سوپرانوز سریالی است ریشه در تاریخ و فرهنگ و علم. آبشخور اصلیاش همینها هستند. ازشان تغذیه میکند و بهشان احترام میگذارد. بارها ارادتش را به پدرخوانده و فیلمهای گنگستری و مافیایی ابراز کرده و حالا نوبت فروید رسیده. وقتی دربارهی اِسوِتلانا حرف میزند، به جای اینکه بگوید رابطه را قطع کنم، میگوید «پایش» را. بعد میفهمد و مکث میکند. توگویی پای نداشتهی اِسوِتلانا آنقدر تونی را پر کرده که توان فکر کردن به هیچچیز دیگری را ندارد. سریال آنقدر باهوش است که از چیزی مثل لغزش فرویدی هم در راستای پیشبرد قصهاش استفاده میکند. و رویا هم مثل همیشه نقش مهمی در سریال داشته و در این قسمت تصویر واضحتری از زندگی و شخصیت تونی به دست داد. سوار بر ماشینی که کارملا رانندگی میکند، روی سر رالفی بیمو، کرم به پروانه بدل میشود. هنوز نمیشود معانی دقیقی برایشان نوشت، ولی پرواضحترینش این است که کارملا فرمان زندگیاش را دست گرفته و تونی نیز مجبور است از پی او برود.
کریستوفر و مداخله
پس از تمرد کریستوفر برای تحت درمان گرفتن، تونی به شکل بامزهای به کلمهی «intervention» یا همان «مداخله» اشاره میکند – که مرادشان کمک به فرد معتاد است – و به کریس میگوید اگر چنین بهش نزدیک نبود و غریبه بود، تنها مداخلهای که گیرش میآمد، گلولهای در پس سرش بود. پیشتر هم گفته بودم که تونی اساس تجارتش را بر بنیاد خانواده چیده و خانوادهی این خاندان ایتالیایی هم جملگی ناکارآمدند و بنابراین طبیعی است کسب و کارش هم خوب کار نکند. تونی صریحا آیندهاش را پیش چشمان خودش و کریس ترسیم کرد؛ روزی خواهد رسید کریستوفر او را به خاطر چند گرم مواد خواهد فروخت. خودآگاهی از این بالاتر. اما قدرت انکار از یک سو، و دلبستگی به خانواده از سوی دیگر، مانعی است در برابر تونی تا کار درست را بکند.
همین رابطه را در سریال برکینگ بد هم شاهد بودیم. مشارکت کاری والت و جسی به واسطهی رابطهی عاطفیای که میانشان شکل گرفته بود، بارها به خطر افتاد. والت برای جسی پدر بود و جسی برای والت، جای پسری را پر میکرد که آرزو میکرد داشته باشد. بزرگترین مثالش جایی است که والت حتی جانش را برای نجات جسی میدهد. در واقع، در چنین شرایطی، کسب و کار و روابط عاطفی همواره دو دشمنِ خونی روبهروی هم میشوند.
در همین قسمت قبل، پیش از اینکه تونی خودش رالفی را بکشد، پائولی گفت چنین قصدی دارد. استدلال تونی برای منصرف کردنش این بود که «این کسب و کار است» و باید کنار آمد. اما خودش، در لحظهای که فهمید رالفی رابطهی احساسی میان او و اسبش را برای همیشه نابود کرده و ضربهی روانی عمیقی بهش زده، تجارت را فراموش کرد. با اینکه میدانست عواقب دارد و خود آدمهای تونی بهش مظنون شدهاند و احساس خطر میکنند که نکند نفر بعدی خودشان باشند. این گمانها و ظنها تجارت و قدرت تونی را تضعیف میکند. کشتن رالفی مشکلات بزرگتری برای تونی ایجاد خواهد کرد. بهویژه وقتی تصمیم گرفت به دروغ بگوید سربهنیست کردن رالفی کار جانی سک و کارماین بوده. چرا؟ چون تونی کسب و کارش را فدای رابطهی احساسی و شخصیای کرد که با اسبش داشت. همانطور که دارد با کریس چنین میکند.
پائولی، نقاشی و اسب تروا
ساختن جهان پررمز و راز یعنی چنین چیزی. اثر هنریِ بدونِ راز را سخت بشود گفت اثر هنری. اثر باید راز داشته باشد، درست مثل خود زندگی. تابلویی که تونی دستور داد بسوزانند، پائولی به خانه آورد. عجب داستانپردازیای. پائولی دو بار با حالتی مضطرب و ترسیده به تابلو نگاه میکند. در بار دوم، بیش از قبل ترسیده و دوربین زوم میکند روی چشمهای تونی.



البته استراتژی پائولی برای از بین بردن ترسِ خوابیده در تابلو این بود که بدهد تونی را تبدیل کنند به ناپلئون، که آن را چه بسا خطرناکتر کرده. و نه البته فقط خطرناک، بلکه حتی کنایهآمیز است. پائولی تصورش این است که اثری هنری و فاخر به خانهاش آورده. یک تابلوی زیبا. ولی چه میداند اسب تروا داخل منزلش آمده. اسبی از که درون شکمش نه ناپلئون، نه هنر، نه زیبایی، بلکه دسیسههای اولیسوار و خانمانسوز تونی و رالفی بر سرش آوار خواهد شد. پای-او-مای رالفی را به کشتن داد، به روان و کار تونی آسیب زد و پائولی این کابوس را زنده نگه داشته. این نفرین باید سوزانده میشد و کسی زنده نگهاش داشت، باید تاوان سنگینش را بپردازد.
تحلیل قسمت یازدهم سریال سوپرانوز | به تمام واحدها
قسمت یازده | فصل چهار

چه میخواهی؟ چه نمیخواهی؟
پیشتر دربارهی جنس اتاق درمانِ سوپرانوز در همین فصل نوشتهام؛ رواندرمانی در این سریال بسیار دقیق و اصولی است. اگر شما هم مسیری مثل تونی در اتاق درمان طی کرده باشید، میدانید درمان چه فراز و نشیبهایی دارد. از حیرت و سرگشتگی ابتداییِ همراه با آلکسیتایمی – که به معنی نداشتن کلمه برای توصیف احساسات است – شروع میشود و پس از پشت سر گذاشتن برخی بحرانهای اضطراری – مثل همین که تونی از شر حملههای ترس و افسردگی رها شده – ساحل امنی به وجود میآید تا درمانجو وارد مرحلهی دیگری بشود.
رواندرمانی تونی چنین مسیری طی کرده. در این جلسه ملفی سطح رواندرمانی را تغییر داد. جلسهای که تونی با قاطعیت گفت آخرین جلسهاش که قطعا نیست؛ آن نفسنفس زدنهایش زیر نور قرمز دستشویی اتاق هتل فلوریدا چنین میگفت. این مونولوگ ملفی را مرور کنیم: «و الان زمانش رسیده متوجه بشیم واقعا تو کی هستی، و اینکه تو این زندگی کوتاهی که داری، چیزهایی رو پیدا کنیم واقعا بهشون علاقه داری و دنبالشون هستی.»
هم برای خودم و هم برای دوستان و هنرجویانم پیش آمده که میگویند: «میدانم چه نمیخواهم، اما هنوز نمیدانم چه میخواهم.» مرحلهی بسیار سختی است. جایی است که تصمیمگیری واقعی باید برخ بدهد. و ما میدانیم در این شرایط، تونی کسی نیست که بتواند چنین تصمیمی بگیرد. به زبان خودش، طوری در گهِ خودش گرفتار آمده و آنقدر عمیق به جبر زندگیاش باخته که به این سادگیها توان خلاصی ازش را ندارد. آیا تونی واقعا کسی است که میتواند «تصمیم» بگیرد با زندگیاش چه کند؟ میتواند کلانروایت زندگیاش را تغییر بدهد؟ فعلا که با ملفی خداحافظی کرد. ولی برگشتنش چندان به درازا نمیکشد. اما دربارهی تغییر جدیاش مطمئن نیستم. شاید تونی هرگز دگردیسی را تجربه نکند.
دوباره جنیسِ بدجنس
جنیس الگوی ثابت جالبی یافته. یک شخصیت بدِ تمامعیار. کسی که به هر کنش غیراخلاقی و ویرانگری دست میزند تا به هدفش برسد. این الگو بیشترین شباهت را به دنیای مافیا دارد. کسانی که برای رسیدن به اهدافشان هر کاری میکنند. شگفت آنکه همین جنیس هرگز به نتیجهی دلخواهش نمیرسد، چیزی در مایههای خود تونی.
ایجی
چند چیز جالب در مورد ایجی وجود دارد که شخصیتپردازیاش را تمیز و دقیق میکند. یک اینکه این شکل از رفتارهای احمقانهاش – مثل ترساندن بچههای بابی و یا آوردن دوستش به خانه زمانی که مادرش تاکید کرده آن شب را با آنها بگذراند و بیمهریاش نسبت به بچهها – میتواند دو آبشخور داشته باشد. یک اینکه نوجوان است و طبیعی است در این سن سرکش باشد و گردنکشی کند. دو اینکه، بیشترین شباهت را به خود تونی دارد. چند قسمت پیشتر، تونی با زبان ملفی اعتراف کرد که خودش هم زیاد به دیگران آسیب رسانده.
جونیور
تمام خیمهشببازیها و سیاه کردنهای عمو جونیور هم بیثمر از آب درآمد. عمو جونیور بیش از هر چیز مرا یاد شخصیت فیلمهای برادران کوئن میاندازد. کسانی که در جایگاهی هستند که نباید باشند (مثل شخصیت «دود-dude» در لوبوفسکی بزرگ). شخصیتهایی که جایگاه اشتباهشان همهچیز را کنایهآمیز و خندهدار میکند. جونیور مثلا رئیس یک خاندان مافیایی است، اما بزرگترین دغدغهاش این است که نقاشی آبرومندی ازش کشیده شود یا دوست دارد با مجری خبر لاس بزند. عاقبت این آدم معلوم است، مثل خودش همزمان تراژیک و کمیک خواهد بود.
پائولی
شهود در این سریال نقش مهمی دارد. نه اینکه استدلال وجود نداشته باشد، هست. تونی هم حدس میزند و هم استدلال میکند که احتمالا خبرچینشان پائولی است. اما بها دادن به حس ششم شخصیتها، که بسیار کار سختی است، بهگمانم در سریال کار میکند. مدتها است پائولی از جرگهی نزدیک تونی دور شده، بنابراین، کامل کردن باقی قطعات پازل کمتر سخت بهنظر میرسد.
پیتزا، هدفون، برکینگ بد
این صحنه بسیار شبیه صحنهای است که پیتزای پرتابی والتر وایت به سقف خانه میرود. پیتزای والتر که اتفاقی رفت روی سقف، این را نمیدانم آیا عامدانه روی ناودانی فرود آمد یا تصادفی. ولی هر چه بود، این تصمیم که دوربین برود و از زاویهی دید هدفونِ شکسته ماجرا نشان بدهد، هم تازه بود و هم دلالتمند؛ تو گویی خبر از آشفتگی مهارناپذیری میدهد. چرا که تونی کمکم دارد با کارماین وارد جنگ میشود.

تحلیل قسمت دوازدهم سریال سوپرانوز | Eloise*
* «Eloise» به سنتی بین کارملا و مدو اشاره میکند که طی آن زیر پرترهی «Eloise» در هتل پلازا ناهار میخورند.
قسمت دوازده | فصل چهار

سقوط در استخرِ درون
هنوز شگفتی در سوپرانوز میتازد. کارملا و فیوریو هر دو خرد و نابود شدند. فیوریو طوری از گستاخی و بیاحترامی تونی به کارملا خشمگین شد که لحظهای مشاعرش را از دست داد و قصد کرد تونی را بدهد به کام پرههای چرخانِ بالگرد. اما در یک آن چشمش باز شد و به خودش آمد. تصورِ هر چیزی را میکردم جز اینکه فیوریو شبانه برای همیشه برود. تصمیم جالب و انسانیای هم به نظر میرسد. خب واقعیتش این است که هیچ راه سالم و انسانیای برای وصال این دو عاشق وجود نداشت. پس بهترین راه بود جدایی.
ما دیگر از فیوریو خبر نداریم، ولی کارملا داغون شده است. عجب بحثی بود سر میز شام با مدو. احتمالا شما هم موقعیتهایی را در زندگی تجربه کردهاید که به شدت خشمگین، اندوهگین و پرآتشاید. بعد در جمعی قرار میگیرید و بحثِ دمدستی و نه چندان مهمی پیش میآید که آزارتان میدهد. آدم در چنین شرایطی متوجه میشود که بیش از آن چیزی که لازم است و در شرایط عادی ممکن است رخ بدهد، تندی بهخرج میدهد و با خشم توی روی همه میایستد.
این دقیقا همان شلوغکاریای بود که کارملا در مورد بحث همجنسگرایی با مدو راه انداخت. درگیری کورکورانهاش با او نه دربارهی بحث مورد نظر، بلکه راهی بود برای تخلیهی خشم سرکشی که در وجودش شعله میکشید. خشمی که تونی را مسئول مستقیمش میداند. و با این چارچوب، اگر بخواهیم کمی زیادهروی کنیم، میتوانیم بگوییم کارملا حتی میتواند بچههای مشترکش با تونی را هم مانع و مشکل بر سر راهش ببیند. کما اینکه مدو در جشن تولد دوتاییشان صراتحا به کارملا میگوید که او حسودیاش شده و تحمل شادی او را ندارد. (همان سوءبرداشتی که جنیس دربارهی تونی بهش دچار است.)
اما واقعیت این است که کارملا در خودش سقوط کرده. ساحل امنی که تصور میکرد دارد بهش میرسد، خیلی ناگهانی و کوبنده بسته شد. این تغییر کارملا برایم یادآور اسکایلر در برکینگ بد است. اسکایلر تا پیش از خریدن و پولشویی در کارواش، مشاعر و حالت روانیاش بفهمینفهمی درست کار میکرد و سالم بود، اما پس از همدست شدن با جرم والتر، به کلی دچار فروپاشی روانی شد. نمونهی اعلایش جایی است که در مهمانیِ حیاط پشتی، وقتی والت دارد گندهگوییهایی معمولش را به خورد جماعت میدهد، اسکایلر بلند میشود و آرام و مجنونوار خودش را داخل استخر پرتاب میکند. کارملای فصل چهار هم در چنین موقعیتی است. باید دید ایدهی دیوید چیس برای نشان دادن دیوانگی کارملا چه خواهد بود.
سریال در این قسمت یک رودست هم به ما زد. پیش از این ماجراها، کارملا به تنهایی سری زد به آپارتمان مدو. مدو گفت ناراحت است، چرا که تمایل داشته دوستپسرش فین زودتر از اینها بهش بگوید دوستش دارد، ولی هنوز چنین نکرده. و پاسخ کارملا این بود که برخی مردان دوست دارند با سرعت خاص خودشان رابطه را جلو ببرند. آن موقع تصور او و ما این بود که باید منتظر بمانیم تا فیوریو سر صبر و فرصت به کارملا بگوید دوستش دارد. برای همین، قطع ناگهانی ارتباط در چنین بافتاری، ضربهی وارده را به مراتب سختتر و ویرانگرتر جلوه داد.
و باز هم سقوطی دیگر
پائولی و مادرش هر دو روی هم دو سالشان است. بهترین نمودش زمانی بود که فهمید جانی سک بدجوری سرکارش گذاشته و اصلا کاریمان از وجود او خبر ندارد. غلط نکنم مقدمات کلهپا شدنش دارد فراهم میشود. به ویژه اینکه جانی به تونی پیشنهاد داد کارماین را سر به نیست کنند. باید دید پائولی با پیرزن خفه کردن و شکستن دست همکلاسی سابقش به عنوان ترفندی برای متقاعد کردن به کجا میرسد.
نقد دیگر فصلها:
- نقد سریال سوپرانوز | فصل اول
- نقد سریال سوپرانوز | فصل دوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل سوم
- نقد سریال سوپرانوز | فصل چهارم
نقد سریال:
- نقد سریال سامورایی چشم آبی | راه ابلیس با سنگهای تیز فرش شده
- نقد سریال Severance (جداسازی) | بلدی با دیگری زیستن را؟
نقد فیلمهای روز:
- نقد فیلم خاطرات یک حلزون (Memoir of a Snail) | یک باغ وحش شیشهای تازه
- نقد فیلم کیف سیاه (Black Bag) | بازی باهوشها
- نقد فیلم روزهای عالی (Perfect Days) | بُگذار باشم
- نقد فیلم تقریبا مشهور (Almost Famous) | معنی زندگی در لیوان توست
- نقد فیلم فورس ماژور | کمدی سیاهی در باب انتظار و مسئولیت
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
نقد فیلمهای کلاسیک:
- نقد فیلم 2001: ادیسه فضایی | دستور زبان و استعارهی آگاهی
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم گمشده در ترجمه | عاشق رهگذر شدن
یادداشتهای نظری:
- ادبیات چیست و در زندگی چه کاربردی دارد؟
- نظریه و نقد فیلم چیست؟
- فهم هنر، ادبیات و اسطوره
- هنر چیست و چه هدفی دارد؟
- تمدنِ روانرنجورساز، فروید و شل سیلوراستاین
- بدان بر کدام مُغاک خیرهای | معنی مغاک نیچه

🎬 از کجا بدونیم فیلم هر هفته چیه؟
شنبهی هر هفته، توی کانال تلگرام:
- 🎥 اسم فیلم هفته رو اعلام میکنم.
- ⏳ تا پنجشنبه فرصت داری تماشا کنی.
- 🍉 پنجشنبهها ساعت 18، توی گوگل میت، دور هم جمع میشیم و درباره فیلم حرف میزنیم.
- 📥 لینک دانلود رایگان فیلم رو هم همونجا میذارم.
📲 برای در جریان بودن و دسترسی به لینک گوگل میت، تلگرام بهترین گزینهس:
اطلاعات بیشتر درباره وبینار نقد فیلم