
سریال سامورایی چشم آبی را میتوان در همین جمله خلاصه کرد: «راه ابلیس با سنگهای تیز فرش شده». انسانی داریم سرتاسر استعداد، اراده و توشوتوان، ولی بهگمان خودش بیارزش. میزو فرزند تجاوز و نامشروعیت است. این فرزندی، داغ ننگی آشکار بر پیشانیاش مینشاند و به جهنمِ یک زندگی تحقیرآمیز هلش میدهد؛ زندگیای آکنده از شرم، تنهایی و پنهانکاری. طوری که اگر آهنگر نابینا نجاتش نمیداد، زنده نمیماند.
تلخ اما واقعی
واقعگرایی و دوری از شعارزدگی در چنین بافتی سریال را جسور و متمایز کرده است. سریال شخصیتش را با روکشی شیرین قالبِ آدم نمیکند، بلکه واقعیتِ چشمآبی را بیپرده نشان میدهد. کارل یونگ میگوید: «شرم روح را میخورد.» زمانی که میزو از استاد آهنگرش طلب شمشیر تازه میکند، استاد بهش میگوید: «آتش نفرت در وجودت کنترلناپذیر شده.» خب چرا نباید درون چنین آدمی نفرت شعله بکشد؟
روایتی متمرکز، منسجم و منطقی از انتقامجویی که تنها راه رستگاری را در نفرت ورزیدن و کشتن بانی بدبختیاش میبیند، آن چیزیست که سامورایی چشمآبی را پا نگه میدارد. در مقام یک ناظر بیرونی شاید بشود که گفت راه رستگاریاش این نیست، همانطور استادش میگوید، اما باید دنیا را از نگاه چشمآبی هم ببینیم. توی ذهن او دنیا اینطوری نیست؛ دنیایی که او را به سایه رانده، و مانند هادس، مجبورش کرده سالهای طولانی در تاریکیِ شرم و انکار زندگی کند. مگر میشود زخمِ کاریِ چنین زیستی را انکار کرد؟ به قول امیر در رمان بادبادکباز «گذشتهی آدم مثال همان مَثل فارسی است: مالِ بد بیخ ریش صاحبش است.» گذشتهْ مالِ بد آدم است و به جای انکار، باید به رسمیت شناختش. به گمانم درخشانترین دستاورد سامورایی چشمآبی شناساندنِ گذشتهی شخصیت و اثرش بر زندگیِ امروز اوست.
خودت نباش!
ذهنیتپردازی سریال آنقدر قوی است که در یکی از قسمتها، نسخهای دیگر از زندگی میزو روایت میشود—روایتی که در آن تشخیص واقعیت از خیال را دشوار است. ولی مهم این است که آنجا هم عاقبت بهخیر نمیشود. همانند همین زندگیاش، تنها واکنش دنیا به میزو این است: «خودت نباش!» در همان داستان خیالی، وقتی با شوهرش صمیمی میشود و گوشههایی از وجودش را نشانش میدهد، پاسخ میشنود: «تو هیولایی.» این جمله سکهی پررونق گوشِ چشمآبیست. مادرش در کودکی لخت و بیرحمانه بهش پرخاش میکند که نباید تحت هیچ شرایطی دیده شود. نباید بگذارد چشمهای آبیاش رسوایش کنند. جسارت سریال اینجاست: میزو از خانه بیرون میزند. و همین خروج، آغاز آتش، مرگ، و تنهایی است.
این بازخورد از دنیا، میزو را از زندگی بیزار و کفری میکند. او در پی کشتن کسی است که خلقش کرده؛ کسی که او را به این درد بیدرمان انداخته و چنین زشت و بیقواره تعریفش کرده. کسی که سبب شده چشمآبی ابلیس و اهریمن بودنش را بپذیرد. شاگردش بهش میگوید: «تو سامورایی نیستی. ساموراییها شرافت دارند.» و میزو سرش فریاد میکشد: «من هرگز نگفتم سامورایی هستم. تو بهم گفتی. من تو راه انتقامم.» اینطوریست که گذشتهی آدم میشود مال بد و کَنهی ریش آدم. فکر میکنم چرا میزو فکر میکند تنها راه نجاتش نفرت است و کشتن؟

جایی باید باشه باید
چشمآبی به هیچجا تعلق ندارد. این یعنی در سایه خزیدن و «نابودن»، در حین نفس کشیدن. هستی نه تنها فرصت رستگاری به تو نمیدهد، بلکه حتی گستاخانه میگوید: «تو نباید باشی.» این صرفا یک انتزاع نیست، کابوسیست در بیداریِ زندگی.
زنده ماندن برای کشتن
همیشه از خودم پرسیدهام چرا آدمها اینچنین مشتاق به زنده ماندناند؟ از خودم میپرسم یعنی بشر به صرافت نمیافتد که زیستن به این قیمت ارزشش را ندارد؟ بعد به خودم میگویم بشر گوشش به این حرفها بدهکار نیست. نیروی مهارناپذیرِ «بودن» به «نبودن» میچربد و ترازوی «مسئله» را به سودِ بودن سنگین میکند. و حالا میپرسم دلیل میزو برای زنده ماندن چیست؟ چرا به توصیهی بیدل دهلوی گوش نمیدهد: «خودم را کشتم و درمانِ خود کردم.» چرا، با این همه درد و خواری، هنوز به زندگی چنگ میزند؟
این پرسش محوری برای سریال مهم است. برخی آدمها نمیتوانند بار هستی را، بیمعنی و بیآرمان، به دوش بکشند. اما واقعیت این است «معنی» اغلب دیکتهی جبر است، نه اختیار کامل بشر. میزو باید روندهی راهِ ابلیس باشد یا آدمی شرافتمند؟ شاید انتخاب با او نباشد. بر اساس نظریهی روانکاوی، رفتارهای ناسالم بروز روانزخمهای جدی است. جایی که خودآگاه توان آشکار کردن زخم را ندارد و ناخودآگاه توان پنهان کردنش را. برای همین، روانزخمی مثل طرد شدن تبدیل میشود به آتشیِ شعلهور از خشم و نفرت؛ آتشی که میشود دلیل زنده ماندن کسی مثل چشمآبی.
دوربین، معنی، اکشن
سرگرمکنندگی سامورایی چشم آبی آنقدر تراشخورده است که میشود به اشتباه یک اکشن سطحی و مبتذل قلمدادش کرد. اما بخشی از عمق معنایی سریال از همین اکشنهای استادانهپرداختشده میآید. چشمآبی فقط مبارزه نمیکند، بلکه میشود احساس و نگاهش به زندگی را در تکتک ضربههای شمشیرش تجربه کرد. پافشاری چشمآبی برای انتقام گرفتن در همین مهارت انگشتبهدهانبرندهاش در مبارزه آشکار میشود. شیوهی مبارزهی چشمآبی ادامهی روان و ذهنیت اوست، مثل یک اعتراف ناخواسته. و چنین جایی است که فرم تبدیل میشود به محتوا.
جستارهای پیشنهادی:
نقدهای پیشنهادی:
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
- مشاهدهی تمام نقدها