نقد سریال خرس The Bear | فصل چهار | ماموریت غیرممکن

می‌توانم بگویم خرس یکی از بهترین‌ سریال‌هایی‌ست که دیده‌ام.

خرس درباره‌ی «ترس» آدم‌ها از مواجهه با واقعیتِ خودشان است؛ ترسی که سبب می‌شود پشت دیگران پنهان شوند و زندگی‌ای را پیش بگیرند که انتخاب خودشان نیست، بلکه برای راضی نگه داشتن دیگری است—حتی اگر آن دیگری مرده باشد.

خرس درباره‌ی آدم‌هایی‌ست که شاید در حرفه‌شان ماهر باشند، ولی در زیست اجتماعی، چون کودکی پنج‌ساله‌اند و مدام زمین می‌خورند. برای اصیل و کامل زیستن، آدم باید تصویری شفاف از کیستیِ خود داشته باشد و بداند چه می‌خواهد.

خرس درباره‌ی ترسی است که از خانواده به ارث می‌بریم. اضطرابی که کارمِن در برابر مادرش احساس می‌کند باورنکردنی است—طفلک حرف زدن هم یادش می‌رود. خرس در پیشگاه مادر، تبدیل به هیچ می‌شود.

خرس روایت‌گر سفر قهرمانی است که می‌خواهد بزرگ‌ترین، ترسناک‌ترین و عمیق‌ترین تغییر را رقم بزند؛ خرس می‌خواهد خودش را از نو بسازد و «بشود آنی که واقعا هست».

قسمت یک | فصل چهار

تحلیل سریال خرس | The Bear | فصل چهار

فصل چهار را با برادرِ مرده‌ی کارمی شروع می‌کنیم. همان کسی که کارم به خاطر او آمد تا رستورانش را دوباره زنده و سرپا کند. مکالمه‌ی جالبی با مایک دارد – به ویژه جایی که به‌ش می‌گوید: «من می‌تونم  و ما می‌‌تونیم دلِ مردم رو شاید کنیم.»

یکی از متمایزترین کارهایی که خرس از ابتدا رویش سرمایه‌گذاری کرده بود، راه انداختن کسب و کار و غلبه بر مشکلات تمام‌عیارش بود. شروع فصل چهار، خرس از همان جایی سر گرفته می‌شود که فصل سه تمام شده بود – رستوران کارمی با نام The Bear راه افتاده، ولی اوضاع خوبی ندارد. نقد چاپ شده در روزنامه هم همین را می‌گوید. این رستوران هنوز به هماهنگی و نظم نرسیده. هیچ‌چیزش. ولی تازه یک شروع است، هم برای کارمِ آشپز و هم برای سریال خرس. آیا قرار است از این خاکسترِ این جماعت، ققنوس دوباره پرِ پرواز بگیرد؟

سیدنی به‌ش می‌گوید دارد خاموش می‌شود و او اصلا نمی‌داند کارم در چه دنیایی سِیر می‌کند. و تنها جوابی که می‌گیرد سکوت عجیب و کش‌دار کارم، همراه با این جواب است: «منم بی‌نظمی رو دوست ندارم.» ولی این پاسخ سیدنی نیست. ذهن کارمی مشغول است و معلوم نیست چه چیزی اینطور دارد آزارش می‌دهد.

کارم از آن شخصیت‌هایی است که بر خلاف استعداد ناب و حتی اخلاق والایش، عمیقا احساس گناه و کمبود می‌کند. در برابر هر ضعفی تنها واکنشش این است که تلاش می‌کنم بهتر باشم. چه چیزی را بهتر باشی؟ انگار تنها چیزی که یاد گرفته این است که احساس ناکافی بودن بکند و بعد خودش را به هر جور آب و آتشی بزند تا شرایط بهتر شود که اغلب هم چنین نمی‌شود. کارم حتی برای مرگ برادرش گویی شرم احساس می‌کند. اگرچه مشهود نیست، ولی رابطه‌شان تعریفی نداشت – به ویژه اینکه مایک، زمانی که کارم در نیویورک آشپز بود، حتی یک بار هم پاسخ تماس‌هایش را نداده بود. و حالا شاید اینکه دارد در جای خالی او و بدون او رستوران مورد علاقه‌اش که سال‌های سال منتظر بوده راه انداخته، روح مایک ذهنش را تسخیر کرده و به قول سیدنی ذهنش هر جایی هست جز در رستوران. کارم کجاست؟ آیا به واقعیت زندگی‌اش باز می‌گردد؟

شخصیت سیدنی از همان ابتدا سریال خوب طراحی شده – شخصیتی نیست منعطف و بله‌قربان‌گویِ کارم (در صورتی که عملا زیردست اوست و در شرایط بی‌ثباتی قرار دارد)، بلکه برعکس، مثل دیواری محکم و شاید تلخ و گزنده در برابرش گردن‌کشی می‌کند – کسی که هم ناراحتش می‌کند و به‌ش کمک می‌کند روحیه و اتکابه‌نفسش را به دست بیاورد. کارمی نقص‌های عجیب و بزرگی در شخصیتش دارد (مثل وقتی که مدام تکرار می‌کند: تلاش می‌کنم بهتر باشم) و سیدنی در نقش آینه و احیانا التیام‌بخشش ظاهر شده است. این ترکیب جذاب و روشنگر اجرا شده، چرا که سبب می‌شود خرسِ قصه‌ی‌مان شفاف‌تر ببینیم.

تحلیل سریال خرس  The Bear  فصل چهار+

 

هر کدام از شخصیت‌ها مشکل خاص خودشان را دارند و ترکیب‌شانْ شبکه‌ای غنی و جذاب ساخته. مثلا، سیدنی باید تصمیم بگیرد با کارمِ دیوانه کارش را ادامه بدهد یا برود سراغ آشپزی که پیشتر امتحانش را پس داده و مطمئن است، ولی اندازه‌ی کارم شاید آزادی عمل و خودش را بودن را تجربه نکند. اگر سیدنی همین الان هم رها کند، کار عجیبی نکرده. ماندنش عجیب است. و اگر بماند، باید دید برای چه می‌ماند؟

نه سرعت و نه کیفیت غذای تینا تعریفی ندارد. و مارکوس هم بدجوری دست‌وپایش را موقع کار گم می‌کند و اغلب از برنامه عقب است.

صحنه‌ی شوخی با ریاضیِ بد کارمی عالی است. تدوین‌های سریع و تمیز، فشار صحنه را به آدم منتقل می‌کند. به ویژه بمب ساعتی‌شان هم به شماره افتاده. عمو و کامپیوترش را پا می‌گذارند روی خرخره‌ی خرس و کل دم و دستگاهش. اگر خیلی زود به تغییر بزرگی نرسند و حسابی نترکانند، همه‌چیز را از دست می‌دهند. تنش در اوج خودش رسیده – بعد از این دیگر راهی نیست. باید دید سریال و شخصیت‌های عجیبش این کشمکش را به کجا می‌رسانند. آیا کارمی آیا می‌تواند خرسِ درونش را زنده نگه دارد؟

چه ایده‌ی بکری بود آوردن تیم خدمات از رستوران تعطیل‌شده‌ی خانم آندریا (الیویا کُلمن)؛ همان کسانی که ریچی مدتی باهاشان کار کرده بود. و پایان‌بندی قسمت اول دو بخش دارد: نمودار قرمزی که همواره روی صفحه است و سقوطی مستمر را نشان می‌دهد، و دومی، تکاپوی مداوم، پرجنب‌وجوش ولی نه چندان کارآمد رستوران. آیا این رستوران سرپا می‌شود؟

قسمت دو | فصل چهار

قسمت دوم | نقد فصل چهار سریال خرس Bear

سریال خرس کاربلد است و راه‌وروش‌های اثرگذاری‌اش را دقیق جُسته. یکی از مهم‌ترین‌هایش تدوین سریع و کوتاه میان شبکه‌ی گسترده‌ای از رویدادها و آدم‌هاست. کسانی که همزمان دچار چالش‌های رستوران‌اند. این تمهید برای انتقال آشفتگی و فشار زمان خوب کار می‌کند. خیلی هم جذاب است و بخشی از کنجکاوی مایِ تماشاگر را ارضا می‌کند – اینکه دوست داریم ببینیم در هر لحظه هر شخصیت چه می‌کند و در حرکتی سریع میان همه‌شان در نوسان باشیم. نه تنها ملال‌زده نمی‌شویم، بلکه ریتم تند اثر سرحال‌مان می‌کند – درست مثل رستورانی که کارمی قصد کرده بسازد.

وقتی تینا گوشی را دست کارمن می‌دهد که هنوز نوزاد خواهرش را ندیده، اولین کاری که می‌کند به خودش ناسزا می‌گوید: «عجب عوضی‌ای‌ام من!» این کل کاری است که اغلب اوقات کارمن می‌کند. خودش را کوبیدن و به هیچ‌یک از کارهایش واقعا نرسیدن. کارمی همواره در حال عذرخواهی است و قول می‌دهد که بهتر عمل خواهد کرد – کاری که به نظر هرگز نخواهد کرد.

فشار کار بالاست و کلا دو ماه فرصت دارند سروته ماجرا را هم بیاورند. وگرنه کارشان تمام است. اینجا شوگر بفهمی‌نفهمی در علاقه و حتی شاید توانایی خرسی مردد است. به‌ش می‌گوید که او زمانی هم عاشق آشپزی بود هم بسیار ماهر، ولی اگر امروز دیگر دوستش ندارد، هیچ ایرادی ندارد. مهم این است که توانایی عشق وزیدن در وجود دارد.

راستش را بخواهید جای شک هم دارد. در سه فصل قبل هم کارمن این‌طوری بود، ولی در این فصل گیج‌تر است و در خلسه بودنش مشهودتر است. مدام عذرخواهی می‌کند و قول می‌دهد بهتر عمل کند. در تعامل‌هایش با سیدنی عملا مقاومت را کنار گذاشته و گوش‌به‌فرمانش شده – از تغییر عناصر منو و غذا گرفته تا مسئله‌ی خرید مواد اولیه، همه را می‌گذارد به عهده‌ی سیدنی. سوال اصلی این است که آیا این آدم خواهد توانست با این فشار کاری و مشکلات، رستوران را بترکاند و تغییر بزرگی رقم بزند؟

جدای از پاسخ، یک چیز کمی شخصی‌تر دوست دارم بگویم. به گمانم یکی از اصلی‌ترین محورهایی که سریال از ابتدا تلاش می‌کرد باهاش کار کند «نشان دادن کار و زندگی آدم‌های معمولی و پرخطا» بوده. در فصل قبل وقتی مارکوس فیوز برق را پراند، به کارمن گفت:

– دیگه گند نمی‌زنم. قول می‌دم.
– کارمن: چرا. می‌زنی. نه اینکه چون تویی. چون اشتباه رخ می‌ده. مهم اینه بعدش بلند شی و مهمونی رو ادامه بدی.

کارمن هم آدم معمولی است. آدمی پر از خطا و سرشار از تناقض‌های پیچیده. جدا از اینکه می‌تواند رستوران را نگه دارد یا نه، خرس تلاش می‌کند تصویر آدم‎هایی را نشان بدهد که می‌خواهند فراتر از خودشان باشند – یا حتی خودشان باشند. ولی این کار اصلا آسان نیست. ممکن است طوری خرد شوند که خواهرشان برای دلداری به‌شان بگوید: مشکلی نیست اگر می‌خواهد رهایش کند.

«انسان می‌تواند آنچه را می‌خواهد انجام دهد، اما نمی‌تواند آنچه را می‌خواهد بخواهد. شوپنهاور

«انسان می‌تواند آنچه را می‌خواهد انجام دهد، اما نمی‌تواند آنچه را می‌خواهد بخواهد.»
– شوپنهاور

حرف شوپنهاور این است که خواسته‌های صرفا محصول خودآگاه و اراده‌ی ما نیستند، بلکه همزمان ریشه در ناخودآگاه جمعی و فردی ما دارند.

ناخودآگاه جمعی از لحظه‌ی خلقت هستی متولد شده و هنوز بر ما اثر دارد. ناخودآگاه فردی هم خودِ ماییم و هر آنچه بر ما گذشته.

بنابراین، دفعه‌ی بعد که خواستیم درباره‌ی خواسته‌ها ‌و آرزوهامان فکر کنیم، سهم و اثرگذاری دیگر شرکایمان را نیز باید در نظر بگیریم.

در سریال خرس شخصیت‌ها در چنین موقعیت‌هایی قرار دارند؛ جایی که مطمئن نیستند از خواسته‌شان. شرایط طوری پیش می‌رود که در رویایشان تردید می‌کنند و خوشبختانه سریال این فرصت را خلق کرده و به رسمیت می‌شناسد که گشودگی و سیالیت در برابر خواسته‌ها و تغییرشان – برخلاف تمام هزینه‌هایی که داده‌ایم و دلبستگی‌هایی که داریم – امری طبیعی و انسانی است و هیچ ایرادی ندارد آدم چیزی را که دیروز دوست داشت، امروز دوست نداشته باشد.

تدوین را گفتم. شایسته است به قالب‌ها هم اشاره کنم. قاب‌های سریال سخن‌گویند – نه بلند و صریح، ولی چشم‌نواز و عاطفی.

اینجا کارمن دارد دوباره از خواهرش معذرت‌خواهی می‌کند که هنوز به دیدار خواهرزاده‌اش نرفته. اول اینکه کاراکتر را گذاشته‌اند داخل یخچال و از پنجره‌ی عمودی نازکی او را می‌بینیم؛ چون یک زندانی در فضایی سرد و یخ‌زده و کوچک گرفتار شده – مثل یک تبعیدی که دستش از همه‌جا شده کوتاه شده.

جرمی الت وایت خرس bear

و توجه‌تان به یکی از زیباترین توصیف‌ها درباره‌ی شراب جلب می‌کنم:

‫به نظرم شراب برشی از زمان رو ‫توی خودش ضبط می‌کنه. اتفاقاتی که ‫اون سال براش افتاده… تابستون چطوری بوده… بارون چه حسی داشته… ‫همه‌چیز رو با هم ‫توی یه بطری نگه می‌داره ‫و تبدیل به لحظه‌ای می‌کنه ‫برای نوشیدن و لذت بردن ما.

* غذایی که سیدنی برای آقای کلارک می‌پزد.

قسمت سه | فصل چهار

تحلیل و نقد سریال خرس  The Bear  فصل چهار+ قسمت سوم

اجرای دلنشینی داشت این قسمت – مخصوصا شب خدمت‌دهی رستوران که برای آن خانواده سنگ تمام گذاشتند. و تاکید دوربین روی آقای کلارک احتمالا به این معنی است که ایشان منتقد بوده‌اند و اگر واقعا باشد، پس یک برد به حساب رستوران خرس باید نوشته شود.

و نکته‌ی زیبایش برایم این بود که برای خوشحالی و رضایت مشتری‌ها تلاش کردند، که به زبان ریچی، همانا رضایت و معنی زندگی خودشان است. زیبایی‌اش این بود که خوشحالی دیگران و خودشان، تبدیل شده به معنی زندگی‌شان. و این معنی جواب می‌دهد.

بهترین قسمت این سریال مکالمه‌ی آتشین کارمی و کِلِیْر بود. پیش از این که وارد محتوای حرف‌شان بشوم باید بگویم یکی از تمهیدهایی که سریال خوب ازش کار می‌کشد «توی حرف هم پریدن شخصیت‌ها است». کارمی و ریچی، آن پسر عموهای دیوانه با هم، و در این قسمت کارمی و کلیر؛ آن‌قدر توی حرف هم هستند که سبب می‌شود فرایند فهمیدنِ یک‌دیگر کندتر پیش برود. با وجود اینکه حرص آدم را درمی‌آورد، ولی بخشی طبیعی از ذات آدم‌ها را نشان می‌دهد – به ویژه ذهنیت این کاراکترها را.

حتی می‌توانم بگویم شخصیت‌های سریال خرس دچار شکلی از لکنت زبانی هستند – حتی به شکل فیزیکی که مِن‌ومِن و عه…عه… زیاد می‌کنند، به ویژه ریچی و کارمن. و لکنت فیزیکی منجربه دیرفهمی و حتی عدم مفاهمه میان شخصیت‌ها می‌شود. برای همین یکی از چالش‌های مهم‌شان صرفا این است که بتوانند با هم «حرف» بزنند و وارد ذهن هم بشوند. و به همین خاطر گاهی حرف زدن‌هایشان اغراق‌شده جلوه می‌کند. این جماعت در حرف زدن و گفتن زیاده‌روی می‌کنند*، ولی به هیچ‌جایی نمی‌رسند، چون ترس، لکنت، ناشکیبایی، توهم فهمِ دیگری و درگیری ذهنی، مانع بیان احساسات واقعی‌شان می‌شود. و این یعنی هر لحظه تنهاتر می‌شوند.

* شلوغ‌کاری گفت‌وگوها و دیالوگ‌ها کارکرد فرمی و روایی دارند و خودشان معنی‌سازند.

در قسمت اول سیدنی خیلی صریح به کارمن گفت واقعا نمی‌تواند درک کند چه ذر ذهن او می‌گذرد، اما هر چه هست کارمن توی این رستوران نیست. این را مای تماشاگر هم متوجه می‌شویم. شخصیت‌های خرس بیش از هر جای دیگری، در ذهن منزوی خودشان زندگی می‌کنند.

کلیر می‌گوید او نیز در خراب شدن رابطه‌شان اشتباه کرده و کارمن با تعجب می‌پرسد چطور؟ می‌گوید: «متوجه شدم هر چی بیشتر به‌ت نزدیک می‌شم، تو بیشتر عقب می‌کشی. می‌فهمیدم دارم به‌ت فشار می‌آرم. ولی ترسیدم به‌ت بگم و درباره‌اش باهات حرف بزنم.»

دوباره اینجا هم می‌بینیم که مشکل روابط این شخصیت‌ها درست حرف نزدن است. کلیر می‌ترسید اگر در این باره با کارمن حرف بزند، از دستش بدهد. ولی حالا متوجه شده حرف نزدن به شکلی خیلی ویران‌گرتر او را ازش گرفته. این رابطه هم مثل بقیه‌ی روابط در خرس، بیشتر قربانی نگفتن و بدگفتن‌هاست تا گفتن‌ها.

قسمت چهار | فصل چهار

نقد قسمت چهارم سریال خرس bear فصل چهار+

در یادداشت قبلی درباره‌ی ناکارآمدیِ ارتباط میان شخصیت‌ها گفتیم. در این قسمت، سریال خودآگاه شده و سیدنی برای دخترِ دخترخاله‌اش سخنرانی کاملی کرد در باب آسیب زدن به کسانی که دوست‌شان داریم – کاری که خودش با پدرش می‌کند.

در راستای ارتباط موثر میان آدم‌ها، سر از تبلت بیرون آوردن و جوش خوردن دخترک با سیدنی ایده‌ی کارآمدی بود. انگار تی‌جِی جایی لازم دارد برای بودن و حضور داشتن – کسی که باهاش درباره‌ی مدرسه و دوستانش حرف بزند، باهاش خرید برود و در آشپزی ازش کمک بگیرد، نه اینکه مثل مادرش که تنها سرزنش و فریاد و تحقیر و تهدید و نادیده گرفتن بلد است.

و اما توصیف جالب سیدنی از دوراهی‌اش. خانه‌ی اول، رستوران خرس، دیوانه‌وار است و بوی کهنگی می‌دهد، و خانه‌ی دوم پولدار و شیک است. سیدنی در مکالمه با تی‌جِی گویی دارد خودش را قانع می‌کند و دخترک با انتخاب رستوران شاپیرو، سیدنی را در این موقعیت قرار می‌دهد که شفاف و عمیق توضیح بدهد که چرا عاشق خرس است – جایی که اگر خوب باشد، بی‌نقص است، جایی که اگر ترکش کند قلب دوستانش می‌شکند، و البته جایی که ممکن است عشقش را نادیده بگیرند و اجازه‌‎ ندهند دخل و تصرفی در مدیریت و بهبود اوضاعش داشته باشد؛ چیزی که به ظاهر در خانه‌ی دوم مهیا است.

و چه مونولوگ درخشانی اجرا می‌کند سیدنی. از منظر روایی و فرمی، سیدنی در بهترین موقعیت قرار داده شده تا با زبانی تمثیلی، آن چه را واقعا می‌خواهد به زبان بیاورد. البته باید دید توصیه‌ی تی‌جِی مبنی بر اینکه «باید جایی کار کنی که دوستش داری، حتی اگر ترسناک باشه» سیدنی را به کجا می‌رساند. فعلا که در پایان قسمت با این تعلیق رها شدیم که قصد کرد برود سراغ کاغذبازی با شاپیرو. البته یک تعلیق دیگر هم در قسمت قبل داشتیم؛ جایی که کارمن از پیت خواست چیزهایی در قرارداد را تغییر بدهد.  

قسمت پنج | فصل چهار

نقد قسمت پنج سریال خرس bear فصل چهار+++

خرس همچنان با همان ریتم آرام، حساب‌شده و موجزش پیش می‌رود. هر قسمت کوتاه‌تر، متمرکزتر و اثرگذارتر از قبلی. مهم‌ترین اتفاق این قسمت؟ تصمیم کارمن برای آوردن ثبات به منو.

«من میونه‌ی خوبی با ثبات ندارم.»

نمی‌دانم چند نفر این جمله را فقط می‌شنوند و چند نفر مثل من زندگی‌اش کرده‌اند. این جمله بخشی از زندگی شخصی من است. شاید کارهایی را با اشتیاق شروع کرده باشم، اما همیشه زمین‌گیرِ پایمردی شده‌ام. امیدوارم از خرسی یاد بگیرم.

شگفت آنکه مشاور بازاریابیِ ابراهیم به‌ش می‌گوید که اصلا دلیل موفقیت بخش ساندویچ رستوران همین است که کوچک فکر می‌کنند و اهل شلوغ‌بازی نیستند. تینا همین را به کارمن می‌گوید – کوچک و متمرکز، نتایج بزرگ و شگفت‌انگیز به بار می‌آورد.

این فقط در مضمون نیست. خرس خودش هم همین‌طور است. اپیزودهای کوتاه، بدون ریخت‌وپاش روایی، با همه‌ی اختصارش، عمیق است و سرشار از حس و معنا.

نکته‌ی درخشان دیگر، تدوین موازی‌ست. مهارتی که سریال با هر قسمت دارد بهتر از قبل اجرا می‌کند. هم‌زمانی چند صحنه و حرکت بین آن‌ها، حس پیوستگی و حضور در همه‌جا را به تماشاگر می‌دهد. سریع، پُرشتاب و هیجان‌انگیز – درست مثل آشپزخانه‌ای که همه‌چیز در آن در حال جوشیدن است.

و سیدنی… بی‌توجهی‌اش به پدر کار دستش داد. حالا باید دید این واقعه، او را چگونه تغییر می‌دهد. هم او را و هم روایتِ سریال را.

قسمت شش | فصل چهار

نقد قسمت شش سریال خرس bear فصل چهار+

شوگر به‌ش می‌گوید از واقعیت‌ها فرار نکن و کارمن باشتاب و معذب‌بودگی جواب می‌دهد دلش نمی‌خواهد از واقعیت‌ها فرار کند. بعد که شوگر به‌ش می‌گوید اگر احساس بهتری به‌ش دست می‌دهد باید بگوید که او هم دوست دارد از واقعیت‌ها فرار کند، کارمن می‌پرسد: «چطوری از پسش برمی‌آی؟» «با ترس و احساس گناه.»

در نقد سریال سوپرانوز مفصل در این باره نوشته‌ام که اساسی‌ترین مشکل تونی سوپرانو عدم تمایلش به دیدن واقعیت است. مرتب برای خودش بهانه جور می‌کند تا حواسش از چیزی که واقعا هست و کاری که واقعا می‌کند پرت کند.

واقعیت این است همه‌ی ما دوست داریم از واقعیت‌ها فرار کنیم. و واقعیت سخت‌تر این است که هیچ راهی جز مواجهه‌ی چشم در چشم با واقعیت نداریم.

نکته‌ی جالب درباره‌ی کارمن این است که کلا اهل پرسش است و تمایل دارد بداند و تغییر کند. اما تغییر سخت است. روند تغییر و تحول کند و طاقت‌فرسای کارمن (همین‌طور تونی سوپرانو) یکی از دقیق‌ترین تصویرها از مسیر بلوغ یک آدم است. کارمن اسیر چیزهایی در ذهنش است که درکش برای خودش و اطرافیانش دشوار است. به ویژه این باورش که باید همیشه بهترین باشد، هیچ خطایی نکند و حواسش به دیگری باشد.

در این قسمت، اغلب شخصیت‌ها به واسطه‌ی کمک خواسته و نخواسته‌ی اطرافیان‌شان کمی جلوتر می‌روند. تینا از ساقی رستوران یاد می‌گیرد که باید حواسش به حجم مواد اولیه‌اش باشد، بعد همین تینا ناخواسته مارکوس را بیدار می‌کند که پدرش هم مهم است. کارمن با دلگرمی شوگر از خر شیطان پایین می‌آید و قبول می‌کند در عروسی تیف شرکت کند. و سیدنی به‌واسطه‌ی سکته‌ی پدرش به موهبت وجود او پی می‌برد.

خرس بیش از هر چیزی درباره‌ی رابطه‌ی بین آدم‌هاست. اوج این رابطه زمانی است که ریچی این جمله‌ی قصارِ خودساخته‌اش را بلندبلند تکرار می‌کند: «تموم مهمان‌ها عضو خانواده‌ان.» گویی عظیم‌ترین چیزی که انسان را تعریف می‌کند، شبکه‌ی آدم‌هایی است که در میان آنها زندگی می‌کند.

کار مهم سریال خرس این است که روی مرز میان درام و کمدی حرکت می‌کند. قصه جدی است، ولی اجراها از فرط تازگیْ تنه به تنه‌ی جفنگ می‌زنند. همین ویژگی است که سریال را تازه و نو کرده. ما این آدم‌ها و این شکل از ارتباط را سر هر کوچه‌ای نمی‌بینیم. و چقدر خوب که اصلا شبیه زندگی واقعی نیست. ولی در عین حال، تک‌تک شخصیت‌ها انسان‌اند و درک‌ خصیصه‌ها و خطاهای انسانی‌شان برای تماشاگر ممکن و مهم‌تر از آن، لذت‌بخش است. خرس این بازی را خوب بلد است.

قسمت هفت | فصل چهار

مهم‌ترین کارکرد این قسمت آشتی دوباره‌ی اعضای خانواده‌ی خرس بود و مهمانی ازدواج بهترین جایی بود که می‌شد این ایده را پیاده کرد. یکی از آشتی‌های چندجانبه، مکالمه‌ی نسبتا طولانی ولی هیجان‌انگیز کارمن  بود با عمو لی (باب اُدنکرک یا همان «سال گودمن» خودمان). جایی که کارمن می‌فهمد مایکل با عمو لی صلح کرده بود (همان کسانی که سر میز شام هر چه دم دست‌شان بود به سوی هم پرتاب می‌کردند) و همین سبب شد کارمن هم با او و هم با مادرش ضمنی آشتی کند. می‌گویم ضمنی چرا که این اعضای درجه یک خانواده‌ی خرس تصور می‌کنند هر چه از هم دورتر باشند، اوضاع‌شان بهتر است. میزان اضطرابی که کارمن از حضور مادرش می‌گیرد باورنکردنی است.

کارمن: می‌خواهی برقصی؟
کلیر: زنده‌زنده آتیش نمی‌گیری؟

روند «مشارکت» کارمن و پنهان نشدن از رویدادها و واقعیت‌ها در این قسمت به اوجش رسید. تکان‌دهنده‌ترینش اعتراف کارمن این بود که سوختگی بزرگ کف دستش از گرفتن تابه‌ی داغ نبوده، بلکه زمانی که شوگر خبر خودکشی مایکل را به‌ش داده، برای این‌که فکرش را درگیر چیزی دیگری بکند، دستش را گذاشته روی اجاق.* بعد اضافه می‌کند «تلاش می‌کند از خودش به آدم‌ها بگوید.» خرس در این مسیر حرکت می‌کند – اینکه آدم‌ها بیشتر با هم حرف بزنند. و تقریبا هر اتفاق دیگری که در این جشن عروسی رخ داد، محلی بود برای گردِ هم آوردن آدم‌ها و نشان دادن این‌که همه آسیب‌پذیرند. برای گفتن از ترس‌ها، چه بهانه‌ای بهتر از این‌که خانواده‌ی خرس تلاش کنند از زیر زبان یک کودک بیرون بکشند که از چه می‌ترسد – و چه جایی مناسب‌تر برای کلیر تا چندین بار همراه با کمی شیطنت تاکید کند که کارمی خیلی خیلی می‌ترسد.

*این دیالوگ برایم یادآور سکانسی از فیلم آبی کیشلوفسکی است که در آن ژولیت بینوش مشتش را روی دیوار می‌کشد تا دردِ روحش را فراموش کند.

و خب حیف است به اوج تهمیدِ «پریدن توی حرف هم» اشاره نکنیم که با ترکیب شوگر و فرانسی ممکن می‌شود. سریال خوب را در چنین جاهایی باید شناخت – جایی که عناصرش یک‌بار مصرف نیستند و چیزی که در گذشته کاشته شده، ذره‌ذره در طول مسیر رشد می‌کند و میوه می‌دهد. وقتی می‌گفتیم این جماعت حتی اجازه‌ی حرف زدن به دیگری نمی‌دهد، منظورمان چنین چیزی بود.

قسمت هشتم | فصل چهار

سیدنی بالاخره تصمیمش را گرفت و متاسفانه باید گفت حق با شاپیرو است. تصمیمی که بیشتر از منطق، بوی جنون می‌دهد – و شاید همین، دلیلی برای دوست داشتنش باشد. چه کسی گفته زندگی منطقی است؟ به نظر من سیدنی هرگز توان ترک خرس را نداشت. خرس خانه‌ی همه‌ی آنهاست، نه محل کار. آن آدم‌ها خانواده‌اند، به خاطر تمام خل‌بازی‌ها و سروصداهای بلندشان یک خانواده‌اند، کسانی که برای هم و کنار هم هستند – و این قدرت‌مندتر از هر منطقی عمل است.

قبلا اشاره کرده بودم که خرس استاد قاب‌بندی است و این قسمت یکی از اوج‌هایش بود. در مقدمه، کابوس مفصل سیدنی را در نماهایی دیدنی تماشا می‌کنیم. دومین اوج، قاب‌هایی است که ریچی و جسیکا را در بر می‌گیرد. در فصل‌ قبل دانه‌ی نزدیکی این دو کاشته شد و در این فصل کم‌کم دارد شکوفا می‌شود. ولی زیبایی‌اش اینجاست که خرس علاقه‌ای ندارد با کلام و زبان عادی به این مسئله بپردازد، بلکه آن را سپرده به زبانِ سینما.

دست‌کم در سه قاب، در محیطی بسته و بسیار نزدیک بهم ایستاده‌اند. و اولین تعامل غیرکلامی‌شان در قالبِ قابی سخن‌گو، زمانی است که جسیکا کراوات ریچی را مرتب می‌کند. جایی که ریچی حسابی جا می‌خورد و با این‌که تنها نیمی از رُخش را می‌بینیم، چیزی در حالت چهره‌اش تغییر می‌کند.

در قاب دوم، کنار هم دستمال تا می‌کنند و در قاب سوم، در فضایی تنگ پشت دستگاه قهوه‌ ایستاده‌اند. این قاب به لحاظ فرمی با قاب اول قرینه می‌شود و این بار ریچی کراوات جسیکا را مرتب می‌کند و به این ترتیب رابطه‌ای معنی‌دار و پویا میان‌شان شکل می‌گیرد.

عمو کامپیوتر سیخونک احساسی و عاطفی پرقدرتی به شوگر می‌زند وقتی می‌گوید سوال اصلی این نیست که آیا می‌توانند ادامه بدهند، بلکه این است که چرا می‌خواهند ادامه بدهند. و پاسخ را نه از زبان شوگر، بلکه از قول این قاب می‌شنویم – دلیلش همه‌ی آدم‌های درجه یکی‌اند که در تمام این عکس‌ها شادند و پرانرژی.

عالی است. مگر نه؟ به نظرم خرس گاهی تنه به تنه‎ی ادبیات و شعر می‌زند. چرا که بر زبان‌هایی که باهاش کار می‌کند مسلط است و بهترینش همین زبان سینماست. قاب‌هایی درخشان دارد، فضاسازی عالی است و روایت و تغییر و تحویل شخصیت‌ها منطقی و شفاف پیش می‌رود. و بازیگرها، یکی از یکی بهتر.

خرس می‌فهمد کی باید فریاد بزند، کی توی حرف‌ بپرد و کی سکوت کند و بگذار منظره کارش را بکند. و این یعنی شعر.

قسمت نهم | فصل چهار

نقد سریال خرس bear فصل چهار تمام قسمت ها

برای دومین بار در این فصل پلی برقرار می‌شود میان خرس و سوپرانوز؛ مادران هر دو شخصیت اصلی از جنبه‌هایی شبیه هم‌اند – هر دو آسیب‌هایی جبران‌ناپذیر و مرگ‌اندود به فرزندان‎شان زده‌اند. مشکلات، اندوه، احساسات سرکوب‌شده و خشم‌شان را روی فرزندان‌شان خالی کرده‌اند که سبب فروپاشی‌شان شده. اما دی‌دی مسیرش از لیویا جداست. این مادر تمام شهامت و جسارتش را یکجا جمع می‌کند تا از کرده‌هایِ ناروایش به کارمن بگوید و ازش طلب بخشش کند.

اول اینکه چه بازی‌ای می‌کنند هر دو. دو اینکه صحنه‌ی بسیار گیرا و لذت‌بخشی است. می‌شود جزء به جزئش تحلیل کرد تا فهمید چرا، ولی راستش مهم نیست. لحظه‌هایی در فیلم‌ها وجود دارد که آدم کافی خودش را دست شَم و شهود بسپارد. جایی که احساس مستقیما و سریع به درک و لذت تبدیل می‌شود.

ضمن این‌که، روبه‌روی هم نشاندنِ دو آدم به‌غایت مضطرب و فراری-از-واقعیت، و اجبارشان به حرف زدن، امری منطقی ولی تنش‌زاست. اما خوبی‌اش این است که هم سریال و هم شخصیت‌ها در طول چهار فصل آن‌قدری رشد کرده‌اند که کمتر توی حرف هم بپرند و به یک‌دیگر اجازه‌ی حرف زدن بدهند. در همین صحنه، چند بار هر دو توی کلام هم رفتند، ولی خیلی زود مدیریتش کردند. و همین سبب شد در شرایطی مساوی قرار بگیرند تا بالاخره بتوانند با هم گفت‌وشنودی شایسته داشته باشند.

دی‌دی در این صحنه همان حرفی را می‌زند که در قسمت هفت (مهمانی عروسی) کارمن به کلیر گفت: اینکه دوست دارد درباره‌ی خودش بیشتر با دیگران حرف بزند. جالب آنکه در صحنه‌ی ریچی و جسیکا در اتاق قهوه در قسمت پیشین، ریچی احساس کرد بیش از اندازه خودش را فاش کرده. و شاید اصلا رازش همین است: به اشتراک گذاشتنِ آنچه درون آدم می‌گذرد، با کسی که ظرفیتش را دارد تا مخاطبی چنین اعتراف‌هایی باشد. اجازه‌ی حرف زدن دادن به خود و به دیگری، گوش کردن به خود و به دیگری. پس از این گذار است که می‌توان با آرامش در خانه‌ی دوران کودکی گشت و گذار کرد و با عشقْ غذایی برای مادر پخت – شاید رازش همین است.

از زمین و زمان برایش می‌بارد. واقعیتش را بخواهید کمی شبیه خودم است. این‌طوری که شاید با تلاش و هر بدبختی‌ای که شده -و به کمک استعدادش- توانسته مهارتی در کاری به دست بیاورد. ولی کنایه‌اش آنجاست که این مهارت تنها محدود به بلد بودنِ یک حرفه است و در به کار گرفتنش در جامعه، چیزی که وجود ندارد مهارت است.

عمو جیمی هم مثل شاپیرو به‌ش گفت تعجب می‌کند که از اینجا بیرون نمی‌زند (من هم خیلی جاها باید بیرون می‌زدم، ولی زیادی ماندم تا کپک زدم) – چون احتمالا آدم خوبی است (دلیلِ من ترسیدنم بود). ولی این جور خوب بودن شاید نتواند به تنهایی او را از شر پیامدهای احساساتی بودن در امان نجات دهد و در جامعه سرپا نگه‌اش دارد. بالاخره عقل سرد هم باید کار کند، در کنار قلب گرم. و البته این شاید خاصیتِ خامی جوانی باشد. نه؟ هنوز جا دارد کمی زخم بخورد تا بیدار و هشیار و عاقل شود.

و تعلیق بزرگ این قسمت – ماجرای تغییر قرار چه بود که کارمن خودش را کشیده کنار. باید ببینیم. ولی یک سوال؟ شاپیرو با کارمن تماس گرفت – در آن قسمت پدر سیدنی سکته کرده بود. و ما نمی‌دانیم در آن مکالمه چه گذشت.

قسمت ده | فصل چهار

نقد سریال خرس فصل چهار bear

در دنیای سریال‌سازی رایج است که برای صرفه‌جویی در منابع، برخی قسمت‌ها را جمع‌وجور و با بودجه‌ی پایین می‌سازند. از جمله‌ی ویژگی‌های این قسمت‌ها، لوکشین و بازیگران محدود است. در برکینگ بد، قسمت مگس این‌طوری است و در سوپرانوز، قسمت باتلاق‌ کاج.

درباره‌ی قسمت آخر خرس را هم می‌شود چنین قسمتی تصور کرد، ولی واقعیتش، این قسمت چیزی بسیار بیش از این‌ها است. این قسمت مینی‌مال بود نه برای صرفه‌جویی، بلکه برای عمق بخشیدن به چیزی که عناصر اضافی ممکن بود خرابش کنند.

اولا که نفس‌گیر بود، و هر لحظه غیرقابل‌پیش‌بینی و ضربه‌زننده. هر قطعه، روشن‌گرتر از قبلی. خشم و کلافگی ریچی از شنیدن حضور کارمن در مراسم تدفین مایکل که باعث شد تمرکز از روی فرار-از-واقعیت کارمن برگردد روی خودش – انگار که افتاده باشد گوشه‌ی رینگ – قدم محکمی بود در دوباره شناساندن کارمی به ما. اتفاقا چه خوب که بی‌زرق و برق این صحنه را گرفتند.

در یادداشت قبل درباره‌ی سردرگمی اجتماعی سیدنی حرف زدیم؛ اینکه شاید آشپز فوق‌العاده‌ای باشد، ولی بودن در جامعه چیزهای بیشتری می‌خواد. کارمن در دفاع از خودش برای بیرون از زدن صنعت رستوران به ریچی می‌گوید:

«بیرون از رستوران نمی‌دانم کی هستم.»

شوگر در قسمت سس پیاز (قسمت دو) به کارمن گفت که اگر دیگر کار کردن در رستوران را دوست ندارد، می‌تواند رها کند. مسئله رستوران نیست، مسئله ظرفیت و توانایی عشق ورزیدن است که کارمن درونش دارد.

و چه خوب که خرس با ماجرا اینطوری برخورد کرد. کلا سریال باهوش و فیلسوف‌مابی است و توانایی نقْب زدن به عمق روان شخصیت‌هایش را دارد. در طول تمام این چهار فصل کارمن شبیه ماه‌زده‌ها بود. درست مثل مادرش، خشم و اندوهش را روی دیگران خالی می‌کرد. به زبان خودش، به خاطر همین خشمش نمی‌دانست چه باید بکند و تنها کاری که از دستش برمی‌‎آمد – یا تنها کاری که تصور می‌کرد ممکن است جبران مرگ مایکل و کم‌کاری‌هایش باشد – زنده کردن دوباره‌ی رستوران برادرش بود. برای همین کارمن دیوانه بود. نه برای خود، بلکه از روی خشم و احساس گناه و سردرگمی زندگی‌ و خودش دیگران را ریخته بود پای مرگ مایکل.

اینکه به ریچی می‌گوید من در مراسم مایکی حضور داشتم، می‌فهمیم که هنوز برای کارمن تمام نشده. هنوز هر کاری می‌کند برای مایکل است و حالا زمانش رسیده و آن‌قدر بالغ شده که بداند نباید بیش از این زندگی را برای چیزی تلف کند که از دست رفته.

کارمن لازم دارد بداند واقعا کیست و برای چه دارد زندگی می‌کند. و این بزرگ‌ترین، ترسناک‌ترین و عمیق‌ترین تغییری است که کسی می‌تواند در زندگی‌اش تجربه کند – این‌که جرئت و جسارت مواجهه با واقعیت‌های زندگی‌اش را داشته باشند و بداند که دارد بر اساس متر و معیار اشتباهی زندگی می‌کند؛ دارد برای دیگری زندگی می‌کند. درک عمیقی از زندگی خویشتن لازم است که کسی را این بفهمد و روح بزرگی لازم دارد تا تغییر برود سراغ ساختن خودش.

آن آغوش صمیمی و حمایت شوگر در انتهای آن صحنه‌ی پرتنش، مُهر تاییدی است بر تصمیم خرسی که قرار نیست از سرِ شرم و احساس گناه زندگی‌اش را صرفِ دیگری کند. وقت آن رسیده است که کارمن واقعا بزند بیرون و خودش را پیدا کند – درست مثل یک اُدیسه.

و خب باید گفت: بدرود خرس!

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.