
کمی دربارهی جناب وودی آلن
کلا آدم پرمتناقض و عجیبی است. همیشه زندگی شخصی پرسروصدایی داشته و حاشیه کم ندارد. برای مثال، همواره حساب خانوادهاش را میرسد و میگوید والدین بسیار ملالانگیز و بدی داشته که هرگز او را آدم حساب نمیکردند و مادرش در کودکی مرتب و حسابی کتکش میزده.
در مقام نویسنده و کارگردان با شخصیت دیگری مواجهایم. آدمی باهوش و هنرفهم، با چند فیلم درخشان. فعال به لحاظ تولید یکِ فیلمِ بلند در سال و تنبل در پرداخت دقیق و موشکافانهی جزئیاتِ فیلمهایش. معروف است وقتی وودی آلن میشنود: «دیوید فینچر تا سی برداشت هم از یک صحنه برمیدارد»، با تعجبی واقعی میگوید «برای همین فیلمهای دیوید فوقالعادهاند.» چرا که خودش اغلب با اولین برداشت سروته کار را جمع میکند و مشهور است که تحت هر شرایطی شش عصر کار را تعطیل میکند.
با چنین شخصیتی مواجه هستیم. البته که جایگاه وودی آلن در عالم هنر شناختهشده و پابهجا است. با این حال، منتقدها چشم به ضعفهای آشکار او نمیبندند. خودش هم نمیبندد. جایی میگوید: «در مرزهای میانمایگی خودم کار میکنم».
نقلقولها و اطلاعات از مجلهی سینمایی 24، آذر 1396.
جهانی باز و رها
اینجا هم معیار نقد فیلمهای وودی آلن را باید از خود فیلمهایش بگیریم. از جمله قواعدی که از آشکارترین ضعفهای فیلمهای او برمیآید، غیبت آن شکل مهندسی دقیقی است که اغلب فیلمسازها رعایت میکنند و آنقدر به تمام جنبههای روایی و سبکی فکر میکنند که اصطلاحا موی لای درزش نرود و ساختمان فیلم سرپا و سرحال باشد. طوری که تمام عناصر و چرخدهندهها با همقطارهایشان در هملغزانهترین حالت ممکن در هماهنگی باشند.
اما این دغدغهی وودی آلن نیست. در اغلب فیلمهایش چنین نمیکند. مشخصا در همین فیلم نیمهشب در پاریس، جزئیات کارنشده زیاد است. مثلا آن شکلی که ماشینی قدیمی میآید و هنگامهی نیمهشب گیل را سوار میکند. به گمان من آنقدر رها است که دیگر شبیه قصه پریان میشود: سفر ناگهانی و ناشناختهی شخصیت. در فیلمسازهای متعارفتر، حتی در فیلمهای فانتزی، اینجور چیزها پرداخت بیشتری میخورد. مثلا مقایسه کنید با جزئیاتی که در فیلمهایی چون 21 گرم، آنورا و همشهری کین میبینیم.
انگار پیش از آن که دغدغهی پیشبرد روایت در اولویت باشد، فضاسازی برایش مهمتر است. اینکه تماشاگر بتواند در اتمسفر قرار بگیرد و درکش کند. نوعی خیس خوردن در فضا و سپس لغزیدن در فضایی دیگر و ادامهی همین چرخه ویژگی خاص این فیلم است. که البته کار خطرناکی است و ممکن است آدم را از روایت و کلا فضا بیرون براند. در هر صورت، این سبک متفاوت و منحصربهفرد وودی آلن است. در نهایت، فیلم نیمهشب در پاریس را دوست داشتم و قصد دارم به زیباییهایش بپردازدم.
همهی انسانها سورئالیستاند
در صحنهای که گیل با سالوادور دالی، لوئیس بونوئل و مَن ری، سر میز نشسته و میگوید در زمانهای دیگر زندگی میکند و دنیای واقعیاش در آینده است و در زمان به عقب برگشته، من ری بهش پاسخ میدهد: «طبیعی است. در دو دنیا زندگی میکنی. چیز عجیبی در این باره وجود ندارد.»
گیل پاسخ میدهد: «شما سورئالیستاید، ولی من یک آدم عادی هستم.»
به گمانم یکی از لحظات مهم و اثرگذار فیلم همینجا است که کل ایدهی فیلم را به سطحی بالاتر میبرد و تبدیلش میکند به استعاره. عناصر و ایدهها (کاملا) رها نیستند، بلکه درون یک ساختار معنیساز قرار دارند. ایدهی رفتن به گذشته و دیدن سرشناسترین آدمهای آن دوره جذاب است، ولی اگر همین باشد، صرفا یک فانتزی خیالی باقی میماند و عمق ندارد. من این ایدهی فیلم را پیش از دیدنش میدانستم و پرسشم این بود که با این ایده قرار است چهکاری انجام بدهد و چطور به چیزی فراتر از خودش تبدیلش خواهد کرد.
وقتی نگاه سورئالیستی مطرح شد، پاسخم را گرفتم. زیستن در جهانهای موازی و مختلف، حتی برای آدمهای عادی، امری طبیعی است. هیچ آدمی در یک دنیا زندگی نمیکند و هر کسی در جهانهای مختلف میزییَد. طبیعی است که واقعیت رایج نمایندهی تمام حقیقتها و واقعیتهای زندگی نیست. به زبان خود وودی آلن:
«هیچوقت خیال نکردم واقعیت چیز زیبایی است. همیشه فکر میکردم مردم فقط تا حدی تحمل واقعیت را دارند. دلم میخواهد در دنیای اینگمار برگمان باشم. یا دنیای لوئی آرمسترانگ. چون دنیایشان با دنیای ما فرق میکند. کلِ زندگیتان دنبال راهی میگردید تا از دنیای خودتان خلاص شوید. تا گرفتار اُوردوز واقعیت نشوید که راستش چیز وحشتناکی است… من همیشه علیه واقعیت جنگیدهام.»
تبدیل ایدهی جنگ علیه واقعیتِ [واحد] به اثری معنیدار و عمیق دربارهی زندگی، یکی از پربارترین دستاوردهای نیمهشب در پاریس است.
در عین حال، اشاره به جملهی فاکنر که «گذشته هرگز نگذشته» و همچنین تجربهی زندگی در گذشته توسط گیل تاکیدی است بر یکپارچگی تمام دنیاهای متعدد، پیچیده، موازی و متناقضی که ما آدمها همزمان تویشان زندگی میکنیم، حتی اگر دیوانگی محض محسوب شود (طعنهای که نامزد و خانوادهاش زیاد بارش میکنند.).
این تجربهی زیستهی ماست؛ گذشتهی خودِ ما و گذشتهی تمام هستی و بشریت همین الان در زندگی ما جاری است و اثرگذار. برای نمونه، کافی است به خانواده، فرهنگ، سنت، کتابها و آدمهایی فکر کنید که همین الان روی زندگیتان اثرگذارند، خواه این اثر خواستهی شما باشد، خواه تحمیلی بر شما.
در همین فیلم ارنست همینگوی سبب شد تا گیل از رابطهی ناجورش خلاص شود. همینگویای که از گذشته آمد و امروز گیل را بهبود داد.

فرار از حالِ دردناک
یکی از ایدههایی که وودی آلن، حتی در فیلمهای کمدیاش، دنبال میکند نارضایتی ذاتی از زندگی است. به گمانش زندگی کابوسی ترسناک است و آدم برای نیل به شادی باید به خودش دروغهایی بگوید. این که آدمهای تمام دورانها دوست دارند در جایی باشند غیر از جایی که هستند، و حالِ دردناک امروز را انکار میکنند، ولی در نهایت راهی جز دست یازیدن به زمان حال برای زیستن ندارند، ایدهی خوبی است. در واقع، با وجود تمام این نارضایتیها، زیستن در زمان حال گویی تنها پادزهر نارضایتی است.
این ایده محتوایی به نظرم نسبتا خوب اجرا شده و فرم یافته، ولی نمیشود که بهترین اجرای این ایده حسابش کرد. رد پای عدم پرداخت و صیقل دادن جزئیات اینجا هم دیده میشود.
سفر خوداکتشافی
گیل میگوید طوری که فرانسویها با رابطهی عاطفی تا میکنند متفاوت از آمریکاییهاست. رابطهی نه چندان کارآمدی که گیل با نامزدش دارد که در پایان ازش میبُرد و به سوی خود اصیلش میرود و آدمی مییابد نزدیک به خودش، ایدهی خوبی است. اما جزء همان چیزهایی است که میتوانست صیقل شفافتری بخورد، ولی در سطحی عادی رها شده.
پادزهر تهی بودن: درسهایی برای نویسندهها و هنرمندها
«کار هنرمند نه تن دادن به ناامیدی، بلکه یافتن پادزهری برای تهیبودن و احساس خلاء درونی است.» این جملهی گِرترود استاین یکی از زیباترین و کاراترین مانیفستهای فیلم است و به گمانم بهجا بیان میشود. چرا که برای ناامیدن بودن نیازی به هنر نداریم. سختیها و دشواریهایی که در آفرینش و مصرف هنر وجود دارد، روشنگر آن است که هنر یعنی تمایل و اراده به زیستن، آن هم ترجیحا با شور و شوق.
آن توصیهی همینگوی دربارهی نویسندگی هم راهگشا است و اصیل: «هیچ موضوعی مزخرف نیست، اگر داستان واقعی باشد، و نثر تمیز و صادقانه.»
همینگوی و دالیِ بامزه
آدرین برودی، شخصیت دالی را خیلی بامزه و گیرا بازی کرده. وحشی بودن این صحنه را خیلی دوست دارم. کلهخراب بودن همینگوی هم خیلی بامزه تصویر شده. مخصوصا جایی که پس از نوشیدن، نفسکش طلب میکند. اطلاعات تاریخی هم دقیق است. مثلا همینگوی اصلا از کارهای پابلو پیکاسو دل خوشی نداشته و کارش بد میپنداشته. در این صحنهها فیلم به توصیهی خودش گوش میکند؛ گیل به نامزدش میگوید: «کتابم زیادی واقعگراست، باید کمی اجازه بدهم تخیلاتم دیوانهبازی دربیاورند.»
اگر به زندگی وودی آلن علاقهمند شدید، این زندگینامه خوراک شماست.
- بیخود و بیجهت (نشر برج)
جستارهای پیشنهادی:
- چرا گشتن دنبال معنی و هدف زندگی غلط است؟
- اندوه میآید و رها میشود
- رهایی از احساس و باور شکست
- تغییر باور از کجا شروع میشود؟
- راههای تقویت عزتنفس
نقدهای پیشنهادی:
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
- نقد فیلم آنورا | لذت، گریه، بلوغ، کات!
- نقد فیلم آخر بهار | خودخواهیْ خیرخواهی است
- مشاهدهی تمام نقدها
2 دیدگاه روشن نقد فیلم نیمهشب در پاریس | همه سورئالیستاند
هم فیلم خوبی بود هم ارائهتون خوب بود هم متنی که نوشتید. ممنون که با این فیلم کلی هنرمند رو یک جا شناسوندید. موفق باشید
خوشحالم که دوست داشتید. ممنونم.