
آنچه گذشت…
نوریکو دختر 27 سالهای است که با پدر 56 سالهاش در ژاپن حدود سالهای 1949 با هم زندگی میکنند. مادر مرده است. نوریکو تنها کسی است که میتواند پدر را تروخشک کند. برای همین هیچ تمایلی به ازدواج ندارد. اما در نهایت، به اصرار دوست، عمه و پدرش تن به ازدواج میدهد. به ویژه اینکه پدر نیز میگوید دوست دارد دوباره ازدواج کند. چیزی که نوریکور، تا مدت مدیدی تصور میکرد کار نادرستی است و حتی به دوست پدرش که ازدواج دوباره کرده بود، میگفت «کثیف». اما شرایط اینطور نمیمانَد. نوریکو تصمیم میگیرد ازدواج کند، ولی، در آخرین سفرش با پدرْ پیش از ازدواج، در مسافرخانه بهش میگوید در زندگی با او «خوشبخت و خوشحال» است و ازدواج او را خوشحالتر نخواهد کرد و دوست دارد همواره پیش پدر بماند. حرفهایی که پدر در این صحنه به نوریکو میگوید، گویی آن چیزی است که در او اثر میکند و بابت رفتار «خودخواهانهاش» عذر میخواهد.
در شبِ مسافرخانه چه گذشت؟
مسافرخه جایی است که در آن نوریکو تغییر میکند. در این صحنه پدر تکگویی مفصلی دارد که اوجش چنین است «من میمیرم و تو تنها میشوی.» این تکگویی پاسخی است به سماجت نوریکو در اینکه دوست دارد هماره نزد پدر بماند و مدام تکرار میکند که ازدواج او را خوشحالتر نخواهد کرد و همینطوری خوشبخت است. اما این ظاهر ماجراست. در عمقْ حادثهی بهکل متفاوتی در جریان است. اگرچه ادعای توخالی نیست، و مسلم است که قصد نوریکو برای ماندن پیش پدر جدی است، ولی میفهمیم احساسی از اندوه و تنهایی زیرپوست نوریکور جاری است؛ هم بنا به تجربهی زیستهی انسانی ما که چنین تصمیمی طبیعی و سازنده نیست (همانطور که پدر اشاره میکند که جدایی از خانواده آیین تاریخی تمام انسانهاست) و هم اینکه غم و نگرانی را میشود در حالات و رفتار نوریکو مشاهده کرد.
یکی از این مشاهدهها را دوست دارم از نگاه دقیق بابک احمدی بگویم. احمدی در جستار تنهایی اُزو در کتاب تصاویر دنیای خیالی، دربارهی فیلم آخر بهار (یاسوجیرو ازو، 1949) مینویسد:
در آخر بهار نوریکو، دختر جوان، دعوت همکار پدرش را رد میکند و با او به کنسرت بتهوون نمیرود. آغاز شب، تنها در خیابان، راهی خانه میشود؛ خانهای که با پدر در آن زندگی میکنند و دیگر دانستهایم که به سودای این زندگی مشترک، تن به ازدواج نمیدهد. در فیلم بارها این جمله را از او میشنویم: «اینطوری خوشبختم!» اما خوشبخت هست؟ در این راهپیمایی شبانه، در چهرهاش هیچ نشانی از شادی نمیتوان دید. برخلاف، اندوهگین مینماید. همان سایهی اندوهی که در نیمهی دوم فیلم لحظهای او را ترک نمیکند. نوریکو آشکارا در این زندگی، چیزی کم دارد. اندیشهای (شاید نه چندان روشن) آزارش میدهد. همانکه پدر در تکگویی پایانی، همراه با لبخندی رازآمیز از آن یاد میکند: «من میمیرم و تو تنها میشوی.»
مشخص است که نوریکو واقعا خوشحال و خوشبخت نیست. همین الانش هم تنهاست. تنهایی برآمده از نبود مادر. نبود نشاط در زندگی پدر. تنهایی خودش. حتی دوستش هم چندان همدل و هممسیرش نیست و زنی است از شکل تفکری دیگر.
یکی از جاهایی که به نظر نوریکو واقعا خوشحال است، زمانی است که با همان همکار پدر به دوچرخهسواری و گردش میروند. جایی که نوریکو میتواند بخشیاش از خلاء تنهاییاش را پر کند، ولی چطور است که به پدر میگوید یار داشتن خوشحالترش نمیکند.

این پرسش مهمی است. این علاقهی کمابیش بیمارگونه و خودمخرب، و حتی دِگرمخرب، برای ماندن پیش پدر، و در سوی دیگر، عدم تمایلش به یار یافتن مجدد پدر، چه دلیلی دارد و چه چیزی دربارهی نوریکو به ما میگوید؟ اگر میترسد، از چه؟ اگر نگران است، نگران چه؟
حقیقتِ زندگیِ ما
شاید یکی از چیزهایی که نوریکو ازش میترسد مواجه شدن با حقیقت زندگیاش است. این حقیقت که در احاطهی مرگاند و تنهایی. نوریکو هم برای تنهایی دیگری نگران است و خود را صرفش میکند و هم ناراضی است از اینکه خودش امری مستقل نیست. این تقابل طاقتفرسا و ویرانگر همان چیزی است که نوریکو در ابتدا توان هضمش را ندارد. نوریکور آنقدر به وفاداری وفادار است که ازدواج مجدد مردی زنمرده را ناروا میپندارد. حالا اینکه دختریْ پدرِ تنهایش تنها بگذارد، دیگر خیانتی است نابخشودنی. اما وفاداری به پدر، خیانتی به خویشتن است. این همان حقیقتی است که نوریکور از درک و پذیرشش فراری است. این همان حقیقتی است که پدر در آن تکگویی گرهاش را برای نوریکو باز میکند؛ آن هم با این پیشانینوشت: «من میمیرم و تو تنها میشوی.»
پس از این مونولوگ نوریکو بابت خودخواهیاش عذر میخواهد. بهنظرم میآید تفسیر درستی است. شرورانه نیست، ولی درست است. خودخواهی در این معنی که حاضر نبود شکل دیگری ماجرا را ببیند. این عذرخواهی یک نسخهی پیشدرآمد هم دارد که در اولین شب اقامتشان در مسافرخانه، نوریکور به پدر میگوید به آقای هایاشی حرف خوبی نزده که گفته کثیفاند و گناهکار. این عذرخواهی نتیجهی کشف چیزهایی فراتر از خود است. کشف و پذیرش حقایق تلخ و متضاد زندگی آدمها.
کنار آمدن و هضم تضاد حلنشدنیِ انتخاب میان دیگری و خویشتن و اساسا حق انتخاب دادن به دیگران برای اینکه خودشان را انتخاب کنند – چه مردی که به جای زنِ مردهاش، حالا باید خودش را انتخاب کند و یار تازهای بگیرد، چه دختری که باید پدر را در تنهاییاش رها کند و برای «همسر خوب و آدم خوشحالی» بودن تلاش کند – حقیقتی است که بر نوریکو آشکار میشود؛ حقیقت ما انسانها گاهی (و شاید هم اغلب) در برابر حقایق دیگران قرار میگیرد – حتی و بهویژه در برابر آنهایی که دوستشان داریم. این دست حقیقتها فشار عقلانی و عاطفی کمرشکنی بر انسان وارد میکند و آدم را از خود بیخود میکند؛ همان حالتی که در چشمهای لرزان و حالات غمزدهی نوریکو میبینیم.
قابهای چشمنواز و موسیقیِ همدل
کم پیش میآید تمام موسیقیهای یک فیلم اینقدر بهجا و مناسبِ حال و هوا باشند. آخر بهار یکی از این فیلمهاست. چیز بیشتری برای نوشتن دربارهاش وجود ندارد. تنها باید شنید و زیباییاش را چشید.
ازو استاد قاببندی است. نماهایی که به تصویر میکشد بخشی از عواطف و احساسات تماشاگر را بیدار و درگیر میکند که قصه و روایت ازش ناتوان است. تعدادی از این نماها را گلچین کردهام برای تماشا.







جستارهای پیشنهادی:
نقدهای پیشنهادی:
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد فیلم پاریس تگزاس | دیوانهای از قفسش پرید
- نقد فیلم 21 گرم | تازیانهای بر عقل
- نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است
- نقد فیلم عجیبتر از داستان | کشف خود، نه تغییر خود
- نقد فیلم دلیجان | دِلْ اِیْ جان، چه فیلمی!
- نقد فیلم آدمکش (ریچارد لینکلیتر) | کِی آدم بُکشم بهتر است
- نقد فیلم آنورا (Anora) | لذت، گریه، بلوغ، کات!
- مشاهدهی تمام نقدها