«وبلاگ موزه است و نوشتن، حفاری شهر باستانیِ مدفون در روحم»

  1. من کیستم؟
  2. پروژه‌ی فکری من در این وبلاگ چیست؟
  3. چرا باید مرا بخوانید؟
  4. ماجرای شعارم
  5. ماجرای زندگی‌ام
  6. ماجرای نامم
  7. شما

مرتضی مهراد

نویسنده
منتقد سینما و منتقد ادبی


شروع نویسندگی با نقد فیلم از سال 1390
ترجمه‌ی یک عنوان رمان
همکاری با مجله‌ی سینمایی 24
همکاری با مجله‌ی ادبی داستان
به ثمر رساندن تعدادی پژوهش دانشگاهی در حوزه‌ی نقد ادبی و ترجمه

و

دانش‌آموخته‌ی مقطع کارشناسی ارشد
رشته‌ی مطالعات ترجمه‌ی انگلیسی
دانشگاه علامه طباطبائی

ترجمه‌ی رمان عصرها: داستان یک زمستان

ترجمه‌ی داستان کوتاهی از هاروکی موراکامی در مجله‌ی داستان

ترجمه‌ای در مجله داستان

ترجمه‌ی نقدی از فیلم هشت نفرت‌انگیز در مجله‌ی سینمایی 24 (خرداد 1395)

بازخورد سردبیر مجله 24، جناب حسین معززی‌نیا، درباره‌ی نقدی که نوشته‌ام. (خرداد 1392)

جستاری در باب ترجمه به زبان انگلیسی در کتاب Strange Vistas

پروژه‌ی فکری و دغدغه‌ی من «نقد فیلم و ادبیات» است و نقد را آنی می‌بینم که سوزان سانتاگ در کتاب درباره‌ی عکاسی تعریف می‌کند:

من به‌تدریج دریافتم که بیش از آنکه سرگرم نوشتن درباره‌ی عکاسی باشم،
درباره‌ی مدرنیته می‌نویسم، درباره‌ی شیوه‌ی بودن کنونی ما. در واقع عکاسی
به عنوان یک موضوع، نوعی فرم یا شکلِ دسترسی به شیوه‌های تفکر و احساس در
جامعه‌ی معاصر است. و نوشتن درباره‌ی عکاسی مانند نوشتن درباره‌ی جهان است.

به همین ترتیب، من نیز باور دارم که اندیشه و نوشتن درباره‌ی ادبیات و سینما نوشتن درباره‌ی خودمان است.

پل میان خودشناسی و هنرْ نقد ادبی است. نقد ادبی هنر را به زندگی نزدیک‌تر می‌کند. در نقد ادبی می‌توان هنر را شناخت و چون هنر خود کارش شناخت زندگی و انسان است؛ می‌توان به زندگی و جهانِ خویشتن نزدیک‌تر شد.

خودآگاهی و خوداندیشی در دنیای اندیشه و فلسفه پیشینه‌ای طولانی‌ دارد. نیچه در کتاب «این است انسان: چگونه آنچه هستیم می‌شویم» می‌نویسد:

فردریش نیچه کتاب این است انسان چگونه آنچه هستیم که می‌شویم

و امیل چوران در کتاب دردسر متولد شدن می‌نویسد:

«می‌کوشم از محاصره‌ی دیگران بگریزم؛ البته باید اقرار کنم بدون موفقیت چندانی. با این حال هر روز با نیرنگ به ذره‌ای از خود دست می‌یابم؛ شرفیابیِ چندثانیه‌ای به حضور مردی که دوست داشتم باشم.»

دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی ادبیات فارسی در دانشگاه علامه طباطبائی طهران که گفته می‌شد بسیار هم نابغه است، روزی که من بحث استفاده از تحلیل روانکاوانه در ادبیات را مطرح کردم، با خشم و پرخاش گفت: «این حرف‌ها چیه آقا! ادبیات رو چه به روانکاوی. بگذارید داستان‌مون رو بخونیم.»

این منزوی‌گرایی در بسیاری از حوزه‌ها دیده می‌شود. آن دانشجو فکر می‌کرد ادبیات فقط برای اوست. هیچ‌کس حق نزدیک شدن بهش را ندارد. روانشناس‌ها هم اغلب چنین نگاهی دارند.

ولی غافل از این‌که این‌ها در اصل همه‌شان یک‌چیزند. یک کل واحد و یکپارچه‌اند. اتفاقا تعریفی که یوسا از ادبیات دارد این است که ادبیات را پدیده‌ای یکپارچه‌ساز می‌داند.

بنابراین، من هم نمی‌خواهم نگاهم به هنر و نقد ادبی و همچنین پدیده‌ی خودشناسی و خوداندیشی، انزواگرایانه باشد، و خوش دارم این دو را به هم نزدیک کنم تا شاید گفتمان و ابزاری تازه از تعامل این دو پدید بیاید که بتوان با آن چیزی نو و زندگی‌ساز به زندگی افزود.

در راستای تاکید بر ارتباط تنگاتنگ نقد ادبی (هنر) و زندگی، در کتاب گشودن رمان، تالیف حسین پاینده، که کتاب مرجع و نظری نقد ادبی است، چنین می‌خوانیم:

«نویسنده‌ی این کتاب تعمدا بر اهمیت پرسشگری تاکید می‌کند تا خواننده به صرافت اندیشیدن به فایده‌ی پرسشگری در ابعادی گسترده‌تر افتد و نقد را به مفهومی عام در زندگی اجتماعی کاربردپذیر بداند. اگر به پیروی از نظریه‌پردازان پساساختارگرایی مانند رولان بارت زندگی را کلا نوعی «متن» تلقی کنیم، آن‌گاه باید گفت اصولا کسی می‌تواند منتقد رمان باشد که در زندگی روزمره نیز عادت به پرسشگری داشته باشد… شالوده‌ی چنین رویکردی، باور داشتن به این دیدگاه است که نقد می‌تواند به همه‌ی متون فرهنگی اعمال شود. ادبیات فقط بخشی از این متون را تشکیل می‌دهد. همه‌ی ما در داستان/متن بزرگ‌تری به نام «زندگی» نقش داریم و امید نویسنده‌ی کتاب حاضر این است که خواننده وارد گفت‌وگوی انتقادی با این متن بزرگ‌تر شود

نام پادکستم را گذاشته‌ام رادیو بیگانه و هیچ نامی برازنده‌تر از این نیست برای توصیف کشف خودمان از طریق سینما و ادبیات.

می‌خواهم خودم را معرفی کنم، اما دوست دارم به سبک هولدن کالفلید عزیزم در رمان ناطور دشت (نشر یوبان) باشد. هولدنِ پُرشَروشور در همان ابتدای رمان می‌گوید:

«اولین چیزی که احتمالا هر کسی دوست دارد در مورد من بداند چیزهایی از این قبیل است که کجا به دنیا آمده‌ام و بچگی اسف‌بارم چطور گذشته و این‌که پدر و مادرم قبل از داشتن من چه‌کار می‌کردند و همه‌ی آن چرندیاتی که در مورد دیوید کاپرفلید هست. ولی راستش را بخواهید اصلا دوست ندارم در این مورد صحبت کنم. اولا به این خاطر که حوصله‌ی این حرف‌ها را ندارم، و در ثانی، اگر چیزی در مورد زندگی خصوصی پدر و مادرم بگویم، خونم را می‌ریزند.»

به همین منوال، من هم قصد ندارم از این حرف‌ها بزنم. بیشتر خوش دارم چیزهایی بگویم که به کار شما بیاید.

مهم‌ترین چیزی که باید درباره‌ی من بدانید این است که بیش از 13 سال است که می‌نویسم، یعنی از 18 سالگی که قلم به دست گرفتم تا امروز که شده‌ام 31 ساله. این ویژگی‌ام را دوست دارم چرا که مرا در موقعیتی قرار داده است که دوستش دارم.

این چیزی است که در ژانرشناسی ادبی به آن جستار می‌گویند. جستارهای تعریف‌های مختلفی دارد، اما شاهرخ مسکوب که خود یکی از بنیان‌گذاران و پیشروهای جستار فارسی است، استعاره‌ای بسیار جالب برای توصیف جستار دارد:

«جُستار نه استخراج طلا، و نه تراش جواهر، بل‌که هنر آراستن تاجِ طلا با جواهر است.»

من جستارنویسم. یک کُلاژیست جاه‌طلب. کسی که از دریچه‌ی فیلم، ادبیات و اندیشه نگاهی تازه به انسان می‌کند.

یکی از این هنرها مشخصا سینماست. نوشتن را با نقد فیلم شروع کردم و به مدت 5 سال ادامه دادم تا جایی که نقدها و ترجمه‌ی نقدهایم در مجله‌های سینمایی چاپ می‌شد. هنوز نقد فیلم می‌نویسم.

هنر دیگر ادبیات است که در طول هشت سال گذشته مستمر درگیرش بوده‌ام. خلاصه از چیزهایی که در این سال‌ها نوشتن در  آن‌ها را آزموده‌ام:

  • نوشتن داستان
  • ترجمه‌ی داستان کوتاه
  • ترجمه‌ی رمان
  • شعر
  • ترجمه‌ی شعر
  • نقد ادبی
  • و جستار

و اما اندیشه. اندیشه همیشه در زندگی من حضور داشته. فکر کردن به زندگی و عمیق شدن در آن. به زبان هولدن کالفیلد زندگی من همیشه به نوعی اصف‌بار و همیشه مشکلات پیچیده و عدیده داشته. به همین خاطر، یکی از مهم‌ترین ماموریت‌های زندگی را بهبود شرایط زندگی‌ام تعریف کرده‌ام و مهم‌ترین ابزارم در این مسیر اندیشه و نوشتن بوده.

جستارنویس کسی است که سال‌ها در حوزه‌های مختلف، اما مرتبط، مشغول کار جدی بوده. پایه‌ی کارش نوشتن است و نتیجه‌ی کارش همیشه نگاهی تازه به‌دست می‌دهد.

برای همین، در درجه‌ی اول من یک نویسنده هستم، و چیزی که می‌نویسم اسمش جستار یا مقاله‌ی شخصی است که ترکیبی‌ست از فیلم، ادبیات و اندیشه که میدان می‌دهد به شناختی تازه از انسان؛ نوشتن را اگر طلا فرض کنیم، هنر و ادبیات و اندیشه هم جواهرهایی است که تلاش می‌کنم به‌گونه تازه‌ای و زیبا کنار هم بچینم.

اگر بخواهم کمی موضوع کارم محدودتر کنم این است که نگاه دارم رابطه‌ی انسان با خودش، به این بیگانه‌ی آشنا. چیزی که در طول‌های اخیر بهش رسیده‌ام این که فیلم، ادبیات و اندیشه چشم‌انداز مناسب و چشم‌نوازی هستند برای نگریستن به انسان.

من عاشق جستار و نقدم. برای همین تصمیم گرفتم این عشق را با شما نیز به اشتراک بگذارم تا بزرگ‌تر و زیباتر شود.

«لذت کشف خودت در ادبیات و سینما»

این شعاری است که برای کارم انتخاب کرده‌ام. خلاصه‌ای‌ست کوتاه از ماموریت و دغدغه‌ی من در زندگی و مانیفِست کل کارم.

اگر مورد سوءاستفاده قرار گرفتن المپیک داشت، من مایکل فِلْپْسش بودم، پرافتخاترین مدال‌آورش. از تقدیم کردن وقت و پولم به دیگران گرفته تا تسلیم کردن جانم در طبقی از حماقت به یک خودشیفته در ازدواجی که سرتاسرش هیچ نبود جز بردگی من و طلاقی که شد تولدی دیگر از من و از زندگی‌ام.

و وقتی جان می‌گویم اغراق نمی‌کنم، شدت مشکلات سلامت جسم و روحم را به خطر انداخته بود؛ از بیماری لقمه‌ی خیالی در سینه بگیرید، که یک بیماری روان‌تنی است، تا افسردگی مزمن چند ساله تا فقر در حد خیابان ماندن.

این رخداد سیلی محکمی بر صورتم بود. بیدارم کرد، بدم بیدارم کرد. دستگیرم شد که من دارم اشتباه می‌کنم. آن موقع دقیق نمی‌دانستم چه چیزی، ولی می‌دانستم یک چیزی سر جایش نیست. این راه زندگی نیست. این حقیقت زندگی نیست. اگر چنین بود که خب انسان از غار تا امروز نمی‌توانست 300 هزار سال دوام بیاورد.

اینجا بود که شروع کردم به کنکاش و فکر کردن. و یکی از دلایلی که جذب سینما و ادبیات شدم این بود که به شکل زیبا و اثرگذاری مرا با حقیقت زندگی آشنا می‌کرد. هنر آن چیزی بود که به شکلی دلچسب مرا به زندگی نزدیک‌تر کرد. اگر شما هم در میان خاطرات‌تان کمی جستجو کنید، به فیلم‌هایی می‌رسید که روی زندگی‌تان اثر زیادی گذاشته.

متوجه شدم که گستردگی و عمق درد و رنج‌هایم ارتباط مستقیم دارد با گستردگی و عمق نادانی‌ام. این فقط نادانی من نبود. ریشه‌ی خانوادگی و حتی آباء و اجدادی داشت. ساده‌تر اینکه روزی رسید که فهمیدم سراسر خاندان من چقدر از حقیقت هستی و زندگی دورند و چقدر در زندگی اشتباه‌های متعدد و فاجعه‌بار مرتکب می‌شوند.

زندگی سخت من محصول مستقیم همین نادانی بود و خودم یک نادان پرورش یافته بودم و به شکلی نظام‌مند مشغول جاهلی و تخریب زندگی‌ام بودم.

این مشکلات را چیزی حل نکرد جز خرد و حکتمی که از طریق خواندن، نوشتن و تجربه و خودآگاهی از تجربه به دست می‌آمد. امروز زندگی بهتری دارم. پوست خودم را کنده‌ام و پوستی تازه درآورده‌ام. امروز ققنوسی هستم که از یک بار آتش گرفته و از خاکسترش دوباره پرِ پرواز گرفته.

پوست کنده شدن استعاره‌ی دقیقی برای توصیف انسان‌سازترین ویژگی انسان است: تغییر. این مهم‌ترین چیزی بود که دریافتم: انسان تغییر می‌کند. این کل ماجرا همین است: ما تغییر می‌کنیم.

و تغییر به شکل پارادوکسیکالی همان‌قدر که سخت، همان‌قدر هم سهل است، به لغزیدن دو صابون خیس روی هم می‌ماند. این هم‌لغزی همانی است که داروین می‌گوید: سازگارترین، منعطف‌ترین و پرتغییرترین گونه‌ها زنده می‌مانند.

وقتی اوضاع زندگی ما خراب است، یعنی منعطف‌ نیستیم، خشکیم، برای همین هر فشاری ما را می‌شکند. این تمام چیزی است که از زندگی فهمیده‌ام: به‌جا تغییر کنم و منعطف باشم.

نوشتن و خواندن و اندیشه مرا منعطف‌تر می‌کند و هنر علاوه بر انعطلاف، مرا زیباتر هم می‌کند. و از زندگی لذت بیشتری می‌برم. مرتضای امروز که این انرژی را دارد، با مرتضای همین سال پیش که در قعر مزمن‌ترین افسردگی زندگی‌اش بود قابل مقایسه نیست.

خودم را مدیون می‌دانم به نوشتن، هنر و نقد، برای همین تصمیم گرفتم زندگی‌ام صرف توسعه و ترویجش کنم.

در این وبلاگ و  پادکست در هم کنار هم قرار است درباره‌ی اندیشه‌های الهام‌بخش حرف بزنیم؛ اندیشه‌هایی که ما را به حقیقت زندگی و به انسان بودن نزدیک‌تر می‌کنند.

به تعبیر نیچه: می‌شویم آن‌که هستیم.

«در سن مشخصی باید نام‌ها را عوض کنیم و جایی پنهان شویم؛ گم از جهان، بدون خطر دیدن دوباره‌ی دوستان یا دشمنان، سرگرم گذراندنِ زندگی پرآرامشِ یک تبهکار پرمشغله.»

امیل چوران، دردسر متولدن شدن

نامم در اسناد هویتی مرتضی است. اسمم را دوست دارم. صدا و هویت بصری جالبی دارد. اما فامیلی‌ام را هرگز دوست نداشتم. برای همین، مدت سه سال از عمرم را مشغول یافتن فامیلی‌ تازه‌ای برای خودم بودم. علی‌القاعده پس از فراز و نشیب‌های بسیار، رسیدم به مهراد.

امروز نه فقط مرتضای تنها را، بلکه مرتضی مهراد را دوست دارم.

(از زمان تغییر نامْ چیزی در رسانه‌های مکتوب منتشر نکرده‌ام، بنابراین، تمام سوابقم با همان فامیلی قبلی است.)

این دیگر دست مبارک شما را می‌بوسد. هر پرسشی داشتید، من کنارتان هستم.

من در بطری (یا صفحه‌ی) شیشه‌ای نامه‌ای برایت نوشتم و در اقیانوس اینترنت رها کردم. اگر تا اینجا آمدی و نامه را خواندی، مشتاقم به گره زدن جزیره‌هایمان به‌هم.

دوستِ تو
مرتضی مهراد

2 دیدگاه روشن درباره‌ی من

  • مطالب وبلاگ تان چقدر مفید و دلنشین هستند به من آرامش میده و یجورایی از افکار اشتباه و غوطه ور شدن توی غم من رو رهایی میبخشن، پس از شما سپاسگزارم.

    • مرتضی مهراد

      درود صابر عزیز
      خوشحالم که چنین احساسی داری.
      امیدوارم تو این جمع بتونیم آرامش و رهایی از غم رو بیشتر تجربه کنیم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.