
نمیتوانید خودتان را به هر شکلی که دوست دارید دربیاورید. طبیعت غیرقابلتغییر شما مانع این کار است.
زیگموند فروید
مقدمهی کوتاهِ جالب
رابطهی من با این یادداشت: کشف خود، نه تغییر خود و فیلم عجیبتر از داستان (stranger than fiction) رابطهای عجیب است. تابستان که این عنوان را نوشتم موافقش بودم، پاییز مخالفش شدم، و دوباره امروز موافقم. الهگان عاقبتم را بهخیر کنند!
تغییر یعنی چه؟
حرف این است که وقتی از تغییر حرف میزنیم از چه حرف میزنیم. این سوال همیشه برای من مطرح بوده که بالاخره اول نگاه تغییر میکند، بعد رفتار، یا تغییرِ رفتار و تغییر سبک زندگی است که نگاه را دگرگون میکند؟ یا اصلا رابطهشان خیلی تعاملیتر و پیچیدهتر از این حرفهاست که بخواهیم جایگاه اول و دوم برایشان تعریف کنیم؟
اینجا مراد من از تغییر، تغییر هر دو است. اما این تغییر خودآگاهانه نیست و نمیتواند باشد. آدم اصلا اینقدر منطقی نیست و ساحت خودآگاه اصلا اینقدر توان ندارد که بتواند چیزی را تغییر بدهد. به رفتارهای خودتان و آدمهای پیرامونتان نگاه کنید، ببینید چهقدر منطقی(!) هستند. آدم اگر از خودآگاه و منطق و عقل و شعورش بخواهد برای تغییر استفاده کند، شکست خواهد خورد.
یعنی اگر تصمیم بگیرد از فردا سیگار دود نکند یا سحرخیر باشد، قطعا شکست خواهد خورد. چرا که این چیزها و اساسا کل زندگی تا حد زیادی در دست خودآگاه و منطق نیست. در جای دیگری باید تغییر را جستوجو کرد.
بهترین کار این است که اساسا این واژهی تغییر را فراموش کنیم و چیزی جایش بنشانیم که بهتر کار میکند؛ به گمانم آن واژهی تازه کشف است. به جای تلاش برای تغییر، باید خویشتن را کشف کرد. به زبان خود فیلم، صداهایی درون ذهن ما هستند که ما را هدایت میکنند. اینها چیزهایی هستند که باید کشف شوند.
این شاید بزرگترین کشفی است که بشر کرده؛ این که آدم منطقی نیست و چیزهایی در درون آدم هست خارج از کنترل آدم. و جالب آنکه اصلا کوچکی بزرگی از روان انسان را شکل میدهد. بخش زیادی از انسان بهدست ناخودآگاه اداره میشود.
تجربهی مشترکی میان همهی انسانهاست که توان توقف رفتارهای بیمارگونه را نداریم. یا توان نداریم مثلا عادتی خوب را در خود نهادینه و اجرا کنیم. یا اساسا سبک زندگیای داریم که نه تنها مال ما نیست، بلکه سرتاسرش آسیب است برای ما. خب علت این نوع رفتارها و رخدادها را کجا باید جست؟ این نوع رفتارهای انسانی را چگونه باید توجیه کرد؟
چرا فیلم عجیبتر از داستان موفق است؟
عجیبتر از داستان موفق میشود استعارهای بسازد از روان انسان. جایی که زنِ نویسنده فهمید شخصیتهایی که ساخته آدمهایی واقعی روی زمین بودهاند، به منشیاش میگوید: «یعنی من این همه آدم کشتهام؟» این سوالی است که ناخودآگاه آدم، اگر خودآگاه بشود، میتواند از خودش بپرسد: یعنی من این همه زندگی نابود کردهام؟ (اگر به زندگی خودمان نگاه کنیم، رد پایش را زیاد میبینیم.)
این فیلم این بستر را فراهم میکند که قهرمان داستان برای حل مشکلش (شنیدن صدای زنِ نویسنده)، ابتدا باید اصلا بفهمد مشکلش چیست. مای مخاطب هم همیشه تقریبا یک قدم از فیلم عقبیم و پابهپای قهرمان مسئله را کشف میکنیم (که موفقیت بزرگی برای فیلم است) و بعد از آن، تازه تصمیم برای تغییر وارد بازی میشود.
مثلا در جایی از فیلم، پرفسور ادبیات به هارولد میگوید مدتی هیچ کاری نکند و ببیند آیا داستان پیش میرود یا نه. برای همین هارولد تصمیم میگیرد از خانه بیرون نرود. حتی از کاناپهاش هم جدا نمیشود. ولی میبینیم که مرگ تا دم خانهاش هم میرسد. اینجاست که هارولد میفهمد قصدِ ناخودآگاه-نویسنده برای کشتنش جدی است. این که بخواهد گوشهای بنشیند، این الههای که بر زندگیاش سلطه گرفته، فراموشش نخواهد کرد. این خدایی است که او را به جنگ طلبیده و با عقب نوشتن چیزی حل نمیشود.

در باب پذیرش
پس از خودآگاهی، عناصر لازم شهامتِ پذیرش و شهامتِ تغییر است. شهامت زیستن با صدای خودمان، نه با صدای بیگانهها. شاید آدمی آگاه بشود، ولی آنقدر شهامت و اراده نداشته باشد، تا به شکل تازهای زندگی کند. شاید آدمی آگاه شود، ولی آنقدر ظرفیت نداشته باشد، تا ابتدا چیزی را که هست بپذیرد.
جستوجوی مصرانهی هارولد منجر به یافتن منبع این صدا و الههای میشود که قصد جانش را کرده. هارولد و استاد ادبیات داستانِ زن را میخوانند و هر دو میگویند که شاهکار است و هارولد باید بمیرد. هارولد هم حتی قبول میکند. یکی نقاط درخشان فیلم همین پذیرش داستان بهدست هارولد است. این تسلیم شدن نیست، بلکه رها کردن جنگی است که صرفِ بودن در آن جنگْ باخت است؛ حتی اگر ببری باز باختهای. نمیشود با چیزهایی جنگید که بخشهایی جداناپذیر از وجود مایند. کسی که میلیونها سال تاریخچهی مشخص در رگ و پیاش میدود، آنقدر توان ندارد که امروز در چشمبرهمزدنی همهچیز را تغییر بدهد. این شدنی نیست. ظرافت زندگی در پذیرش و دیدن ترکیب مویی جبر و اختیار است. به قول معروف: خِرد یعنی تشخیص میان پذیرفتیها و تغییر دادنیها.
در باب تغییر
تغییر بدون خودآگاهی اصلا معنی ندارد. هارولد نمیتوانست یکهو تصمیم بگیرد که آن روتین مثل رباتش را عوض کند. اصلا آگاه نبود که چنین چیزی هست. و اگر افراطیتر نگاه کنیم، شاید حتی از وجود خودش هم خبر نداشت و نمیدانست که هست، آنقدر که صداهای توی سرش برایش بدیهی بودند. هارولد باید مسواکهایش را میشمرد و هر روز مثل ربات زندگی میکرد. ولی چرا؟ چه کسی را این تعیین کرده بود؟ این پرسشی است که فیلم طرح میکند. چه کسی گفته ما باید به شیوهای خاص زندگی کنیم؟ و جالبتر آن که آیا ما توان توقف این صداهای توی سرمان را داریم؟
دوستی میگفت از بزرگی دربارهی مهاجرت و رهایی از بند خانواده پرسیده و ایشان پاسخ داده: «هر جا میروی، صدای پدر و مادرت را با خودت نبر.» اینجاست که قدم اول تغییر همانا آگاهی از صداهایی است که توی سرمان میپیچد.
خودشناسی واقعا یعنی چه؟
خودشناسی و خودآگاهی برچسب زدن دائمی به خودمان نیست، بلکه درک و فهم خودمان است. خودشناسی این نیست که بگویی من اینم، این است که بفهمی چه سازوکاری درون تو جاری است که تو را اینی میسازد که هستی. تمرکز روی نتیجهی هستی تو نیست (برای همین است که آدمها به دلیل هستیشان قضاوت نمیکنیم)، تمرکز روی فرایندی است که تو را میسازد. و این فرایند اغلب ترکیبی است از نگاه و سبک زندگی. به زبان دیگر، آدم باید با خودش بگوید: «آدمی که چون من به زندگی نگاه و چون من رفتار میکند، طبیعی است که چنین شخصیت و خصلتهایی داشته باشد.» برای همین است که میگویم اگر ابتدا آگاه نباشیم که کیستیم، چهطور میتوانیم اساسا بودن را تجربه کنیم؛ بودن یعنی بدانیم من چیستم و کیستم. بعد میشود دید با این موجود چه میتوان کرد.
در باب پایانبندی عجیبتر از داستان
پایانبندی فیلم برایم یادآور این جملهی سال بلو است که میگوید: «شاید هم حقایقی در این دنیا پیدا شوند که با ما دوست باشند.» این جمله آنقدر خوب است که به گمانم چکیدهی فیلم و کل بحث ماست. بخشی از ماموریت ما در زندگی کشف حقایقِ موافقاند؛ حقایقی که ما را با طبیعت خودمان آشتی میدهند. برای همین تصور میکنم تغییر برای آدم در نهایت رخدادی طبیعی است. یعنی هیچکس هرگز برای خلاف طبیعتی که دارد تغییر نمیکند و برای تغییر از کسی هم دستور نمیگیرد (اگر هم بکند موقتی است و به حالت طبیعی خود بازخواهد گشت). تغییر همیشه در راستای خود ماست. برای همین، تنها میشود راههای تازهای یافت که ما به طور طبیعی قادر به زیستن آنها هستیم و این یعنی نزدیک شدن به طبیعت خودمان؛ باپرسیدن «من» چطور میتوانم تغییر کنم میرویم به سوی آن جملهی نیچه: «میشویم آن کسی که هستیم».
جستارهای پیشنهادی:
- نقد و نظریه فیلم چیست؟
- فهم ادبیات، سینما و اسطوره؟
- نقد فیلم چیست؟ | حسین معززینیا
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد دیگر فیلمها