ارزش‌های فردی چیست – راهنمای کامل

ارزش‌های فردی چیست

ارزش‌های فردی: ما که هستیم؟

فهرست مطالب:

  1. همان کاری را می‌کنی که برایت ارزشمند است
  2. تو همان ارزشت هستی
  3. چرا برخی ارزش‌ها بهترند
  4. تعریف ارزش‌ها و یافتن ارزش‌ها
  5. خوب زیستن

کافی نیست اگر فقط بگویی می‌خواهم موفق شوم یا زندگی خوبی داشته باشم. اگر خوب بودن و موفقیت تعریف عینی و ابعاد و زمان و مکان و چارچوب و مسیرِ مشخص نداشته باشد، هیچ موفقیتی به دست نمی‌آید.

یکی از مشکلات جدی برخی از ما این است که تمایل وسواس‌گونه‌ای داریم که همیشه شاد باشیم و احساس خوبی مهم‌ترین دغدغه‌ی ماست. و متوجه نیستیم اگر ارزش‌های ما مخرب باشند، احساس خوب، زندگی‌مان را نابود خواهد کرد. اگر بزرگ‌ترین ارزش تو مواد یا مشروب باشد، احساس خوب داشتن برای تو می‌شود هر لحظه مست و نشئه بودن. چطور است؟

بنابراین، ارزش‌های فردی چارچوب و مسیر یک زندگی موفق، رضایت‌بخش و معنی‌دار را تعریف می‌کند. پس از تعیین مسیر، تنها چیزی که می‌ماند پیمودن آن مسیر است.

چه آگاه باشیم یا چه نباشم، تک‌تک تصمیم‌هایمان را بر مبنای ارزش‌‌هایمان می‌گیریم. زمان و توجه‌مان را صرف چه می‌کنیم؟ انرژی‌مان را چطور؟

همین الان که تصمیم گرفته‌اید این جستار را بخوانید، بی‌نهایت کار دیگر وجود دارد که می‌توانستید انجام بدهید، اما تصمیم گرفته‌اید اینجا باشید. شاید یک دقیقه‌ی دیگر تصمیم بگیرید بروید دستشویی. یا شاید کسی به‌تان پیام بدهد و خواندن را رها کنید. در چنین مواقعی، تصمیم شما بر اساس چیزی که ارزشمند می‌دانید گرفته می‌شود: ناگهان دستشویی یا گوشی مهم‌تر از این جستار می‌شود. رفتار شما از نظام ارزشی شما پیروی می‌کند.

ارزش‌های ما مرتبا در شیوه‌ی رفتار ما خودشان را نشان می‌دهند.

رفتار هرگز دروغ نمی‌گوید. ممکن است بگوییم دنبال کاریم. ولی وقتی از جاهایی که برایشان رزومه‌ ارسال کردیم خبری نمی‌شود، خوشحال می‌شویم. می‌گوییم دوست داریم با همسر یا دوست‌دخترمان وقت بیشتری بگذاریم، اما فرصتش را نداریم. ولی به محض این‌که بچه‌ها دورهمیِ باغ و پلی‌استیشن فراهم می‌کنند، طوری در برنامه‌هایمان وقت باز می‌شود که پنداری عصای موسی بهش خورده.

اغلب ما ارزش‌هایی را که دوست داریم داشته باشیم به جایی که ارزش‌هایی که واقعا داریم جا می‌زنیم. به جای مواجه شدن با کسی که واقعا هستیم، خودمان را در رویای کسی که دوست داریم باشیم گم می‌کنیم. این گم شدن. یعنی شانه خالی کردن از مسئولیت‌ها و تعهدها و زیستن در توهم و خیال و نزیستن در اینجا و اکنون.

به عبارت دیگر، به خودمان دروغ می‌گوییم، چرا که برخی از ارزش‌هایمان را دوست نداریم. این‌طور می‌شود که ما بخش‌هایی از خودمان را دوست نداریم. نمی‌خواهیم تصدیق کنیم فاقد ارزش‌های خاصی هستیم و آرزو داریم ای کاش ارزش‌های دیگری داشتیم و این فاصله‌ی گشاد میان خودپنداره (self-perception) و واقعیت معمولا سرمنشا فساد و دردسر در زندگی است.

دلیلش این است که ارزش‌های فردی ما ادامه‌ی خود ما هستند. ارزش آن چیزی است که ما را تعریف می‌کند. وقتی چیزی یا کسی که برایتان ارزشمند است، حال‌ و روز خوبی داشته باشد، احساس خوبی دارید. وقتی پدرتان ماشین تازه بگیرد یا همسرتان ترفیع شغلی یا تیم محبوب‌تان قهرمان شود، احساس خوبی خواهید داشت، گویی که خود شما این رخدادهای خوب را تجربه کرده‌اید.

برعکس این مسئله نیز صادق است. اگر چیزی جزء ارزش‌های فردی شما نباشد، وقتی به فنا برود، احساس خوبی به‌تان دست می‌دهد. وقتی آدم شروری را زمین می‌زنند، خوشحال می‌شویم.

وقتی روزمان را با بازی ویدیویی یا ول‌گردی در شبکه‌های اجتماعی هدر می‌دیم، اما همچنان باور داریم که سخت‌کوشی ارزش ماست، از ارزش‌هایمان جدا می‌افتیم و در این شرایط، رفتارها و احساس‌های ما هم از جدا می‌افتند.

برای مثال، احساس گناه، اندوه و اضطراب می‌کنید، چرا که از مسئولیت‌هایتان غافل شده‌اید. اما به جای رسیدگی منطقی به این احساس‌ها؛ یعنی انجام مسئولیت‌ها، می‌روید سراغ بی‌حس کردن خودتان با انواع کارهای دیگر.

از آن‌جایی نمی‌توانیم این جدایی را تاب بیاوریم، برای اتصال این دو، باید سرمان را بکوبیم به طاق توهم و تخیل تا یادمان برود واقعا چه کسی هستیم؛ هم خودمان و دنیا را در حالتی از توهم درک می‌کنیم و این توهم می‌شود واقعیت زندگی ما و ما بر اساسش تصمیم‌گیری می‌کنیم و بعد تعجب می‌کنیم که چرا زندگی‌مان هر روز ببیشتر به فنا می‌رود.

صحبت درباره‌ی ارزش‌های فردی کار پیچیده‌ای است. خودآگاه شدن نسبت به این فرایندهای ذهنی، تصمیم‌ها و رفتارها کار سختی است. بنابراین، برای تشخیص این جداماندگی و این فاصله میان عمل و احساس‌ و باور باید زمان و انرژی قابل‌توجهی صرف کنید.

احتمالا کسانی را دیده‌اید یا خودتان هم جزءشان بوده‌اید که در برهه‌ای مشخصْ از زندگی‌شان می‌بُرند و همه‌چیز را رها کرده و می‌روند پیِ یافتن خودشان. می‌روند در دل سفری ادویسه‌وار. اینجا منظور از یافتن خود همان یافتن ارزش‌های فردی تازه است. هویت، یعنی آن چیزی که ما به عنوان «خود» از خودمان درک می‌کنیم و می‌فهمیم، مجموعه‌ی تمام ارزش‌های ماست. بنابراین، وقتی از زندگی می‌بُرید و می‌روید جایی تا در تنهایی خودتان را بیابید، کاری که در اصل می‌کنید بازنگری در نظام ارزشی‌تان است.

هویت، یعنی آن چیزی که ما به عنوان «خود» از خودمان درک می‌کنیم و می‌فهمیم، مجموعه‌ی تمام ارزش‌های ماست.

  • فشار و استرس زیادی را در هر لحظه و هر روز زندگی‌تان تحمل می‌کنید.
  • به خاطر همان فشار و استرس، احساس می‌کنید هدایت زندگی‌تان از دست‌تان خارج شده. نمی‌دانید چه می‌کنید یا اصلا چرا کاری را می‌کنید. احساس می‌کنید آرزوها و تصمیم‌هایتان دیگر مهم نیست. فشار سرسام‌آور مدرسه، دانشگاه، شغل، خانواده و یا یارتان آن‌قدر عرصه را برایتان تنگ می‌کند که دیگر نه فرصتی برای خودتان دارید و اگر فرصتی هم باشد، لذتی ازش نمی‌برید و به شکلی وسواس‌گونه همواره ذهن‌تان مشغول چیزی است غیر از خودتان.
  • این همان «خودی» است که احساس می‌کنید گمش کرده‌اید. احساس می‌کنید دیگر شما نیستید که هدایت خودتان را به عهده دارید و چون کشتی بی‌لنگر کج می‌شوید و مج و به هیچ سویی نمی‌روید.
  • با جدا کردن خودتان از فشارها و استرس‌ها، می‌توانید دوباره سکان زندگی‌تان را در دست بگیرید. یک بار دیگر مهارْ دست شما می‌افتد و دیگر هزاران عامل بیرونی بدون اجازه‌ی شما تمام زندگی‌تان را لحظه به لحظه به این سو و آن سو نمی‌کشند.
  • البته فقط ماجرا این نیست. با فاصله انداختن میان خودتان و نیروهای طغیان‌گر بیرونی، حالا می‌توانید از فاصله‌ و افقی دور به این نیروها نگاه کنید و دیدگاهی تازه بیابید؛ دیدگاهی که به‌تان می‌گوید آیا این زندگی حال حاضرتان را می‌خواهید یا نه؟ از خودتان می‌پرسید آیا این چیزی است که برایم مهم است؟ اینجا جایی است که تصمیم‌ها و اولویت‌هایتان را زیر سوال می‌برید.
  • تصمیم می‌گیرد برخی چیزها را تغییر دهید. چیزهایی که باور دارید برایتان خیلی مهم هستند، ولی اما دیگر نمی‌خواهید برایتان مهم باشند. چیزهایی هم می‌یابید که فکر می‌کنید باید بیشتر برایشان اهمیت قائل شوید و بنشانید در صدر زندگی‌تان. اینجا دارید «خودی تازه» بنا می‌کنید.
  • با خودتان عهد می‌کنید که برگردید به «دنیای واقعی» و اولویت‌هایتان را زندگی کنید و «خود تازه‌تان» باشید.

تمام این فرایندِ جدا شدن از زندگی روزمرهْ سفری است برای تنظیم دوباره‌ی نظام ارزشی. مثل اودیسه یا کهن‌الگوی قهرمان در داستان‌نویسی، محل زندگی‌تان را ترک می‌کنید و عازم سفر می‌شوید. در این سفر درمی‌یابید چه چیزی برایتان در زندگی مهم است. چه چیزی باید برایتان اهمیت بیشتری داشته باشد، و چه چیزی اهمیتی کمتر. و اگر همه‌چیز خوب پیش برود، از سفر بازمی‌گردید و زندگی تازه‌تان را شروع می‌کنید. با بازگشت و تغییر اولویت‌هایتان، ارزش‌هایتان را تغییر می‌دهید، برمی‌گردید و «آدمی تازه» می‌شوید.

ارزش‌ها عناصر اساسی ساخت روانی و هویت ما هستند. تعیین اینکه چه چیزی در زندگی برایمان مهم است، ما را تعریف می‌کند. تعریف ما فهرست اولویت‌های ما در زندگی است. اگر پول برایتان از هر چیزی مهم‌تر است، بنابراین، شما با پول تعریف می‌شوید. اگر سوءمصرف مواد و روابط متعدد برایتان مهم است، پس تعریف شما آن نوع آدم است. اگر احساس بدی درباره‌ی خودتان دارید و خودتان را لایق عشق، موفقیت و صمیمیت نمی‌دانید، این هم شما را تعریف می‌کند. ارزشْ‌ موتور پیشران رفتار و کلام و تصمیم‌های ماست و این مجموعه و این نظام ارزش‌های فردی یعنی آن کسی که ما هستیم.

هر گونه تغییر در خود و خودپنداره‌ی ما تغییری است در ارزش‌های فردی ما. وقتی فاجعه رخ می‌دهد و حال‌مان گرفته می‌شود، دلیلش صرفا اندوه یا حسرت نیست. بلکه چون چیزی را از دست داده‌ایم که برایمان ارزشمنده بوده. و وقتی به اندازه‌ی کافی چیزهای ارزشمند از دست دادیم، وقتش می‌رسد که ارزش خودمان را هم زیر سوال ببریم.

من بچه مثبت و نایس گای. همین باعث شده بود قربانی مناسبی برای خودشیفه‌ها و کنترل‌گرها باشم. من آن‌قدر با ارزش‌های خودم بیگانه بودم که با یک خودشیفه‌یِ کنترل‌گر ازدواج کردم. چون من همان کشتی بی‌لنگر بودم و چون هیچ نظام ارزشی برای خودم نداشتم و دقیقا چون هیچ تصویر و هویت یک‌پارچه‌ای از خودم نداشتم، بازیچه‌ی دست دیگران می‌شدم. روزی رسید که به چشم دیدم که تمام چیزهایی که یک روز برایم ارزشمند بودند، گم‌شان کرده بودم. از جمله خودم را.

بحران وجودی و هویتی زمانی رخ می‌دهد که دیگر نمی‌دانیم چه چیزی را باید باور کنیم، چه احساسی باید داشته باشم و دقیقا باید چه کار کنیم. اینجاست که سروکله‌ی مواد و الکل و پرخوری و بازی و وب‌ول‌گردی و خلاصه هر چیزی که حواس ما را سِر کند، پیدایش می‌شود.

همین مسئله برای رویدادهای مثبت نیز صادق است. شادی ما صرفا برآمده از برنده بودن یا کسب یک هدف نیست، بلکه اینجا تغییر را در ارزش‌های شخصی‌مان تجربه می‌کنیم. اینجا احساس ارزشمندی بیشتری می‌کنیم و احساس لیاقت بیشتر. معنی وارد زندگی و دنیای ما می‌شود. زندگی ما با ریتم تندی به رقص و غلیان درمی‌آید. و این اتفاق بسیار الهام‌بخش و نیروزاست.

مارک منسون سه ویژگی برای ارزش‌های خوب و سه ویژگی برای ارزش‌های بد عنوان می‌کند.

ارزش‌های خوب این ویژگی‌ها را دارند:

  1. مبتنی بر شواهد
  2. سازنده
  3. تحت کنترل

و ارزش‌های بد این چنین‌اند:

  1. مبتنی بر احساس
  2. مخرب
  3. خارج از کنترل

تکیه‌ی صرف بر احساس در بهترین حالت سست و در بدترین حالت خانمان‌سوز است. بسیاری از ما ناخودآگاه تکیه‌ی زیادی بر احساس‌هایمان داریم.

پژوهش‌های روانشناختی نشان می‌دهد که بسیاری از ما در اغلب مواقع بر اساس احساسی که داریم تصمیم می‌گیریم، تا اینکه بنیاد تصمیم‌مان را بگذاریم بر دانش یا اطلاعات. پژوهش‌ها همچنین نشان می‌دهد احساس‌های ما اغلب دغدغه‌ای جز دغدغه‌ی لحظه‌ی حاضر را ندارند و تمایل دارند سود بلندمدت را به لذت آنی و کوتاه‌مدت ارجح بدانند و اغلب هم دقیق نیست.

کسانی که زندگی‌شان را صرفا بر اساس احساس‌شان پیش می‌برند، سر از تردمیلی بی‌نهایت درمی‌آورند که نه تنها هیچ نیازی ازشان را ارضا نمی‌کند و به جایی نمی‌رسند، بلکه عطش و ولع بیشتری برای بیشتر خواستن درشان ایجاد می‌شود. و تنها راه بیرون زدن از این تردمیل سیزف‌وار این است که چیزی پیدا کنی که از احساست اهمیت بیشتری داشته باشد، چیزی مثل یک دلیل، آرمان، هدف، یک آدم؛ کسی یا چیزی که آن‌قدر لایق باشد که گاه‌گاهی به خاطرش آسیب ببینی و برایش از خودگذشتگی کنی.

این آرمان یا هدف نوعی ستاره‌ی قطبی یا فانوس دریایی است که باید سمتش پارو بزنیم. اما این هدف نباید مبتنی بر این باشد که صرفا به ما احساس خوبی بدهد. بلکه باید بر اساس عقل و خرد و منطق انتخاب شده باشد. برای تعیین یک هدف باید به اندازه‌ی کافی سند و مدرک کافی داشته باشید.

آورده‌اند شخصی در صحرا حیران گشته بود و اینجا و آنجا را با پریشانی می‌کَند. وی را پرسیدند چه شده؟ گفت: بر زمینی که رویش ابری سایه افکنده بود، گنجی دفن کرده بودم.

عاقبت اعتماد و تکیه‌ی کورکورانه بر احساس و فکر این است: پریشانی و آشتفگی.

ظاهرش ساده است، اما وقتی برسیم به تعریف سازنده و مخرب، پیچیده می‌شود.

زیر وزنه‌های باشگاه نفس‌نفس زدن عملا آسیب زدن به عضلات است، اما در نهایت باعث رشد و سلامتی می‌شود. اخیرا می‌گویند برخی مواد مثل ماریجوانا یا مجیک ماشروم کاربرد پزشکی دارند. اما اگر هر روز باشد، خودش بیماری است. روابط سطحی و سکس گاه‌گاهی شاید جذاب باشد، ولی اگر کل زندگی بر این استوار باشد، احتمالا داریم از صمیمیت یا بلوغ عاطفی فرار می‌کنیم.

مرز میان رشد و آسیب چندان واضح نیست و به نظر می‌رسد که دو طرف یک سکه‌اند. برای همین، اینکه چرا چیزی برایمان ارزش است خیلی مهم‌تر از این است که چه چیزی برایمان ارزش است. اگر به ورزش رزمی علاقه‌مندید چون از آسیب زدن به دیگران لذت می‌برید، این ارزش خوبی نیست. اما اگر برای مدال المپیک یا دفاع می‌‌آموزید، می‌شود یک ارزش خوب.

می‌بینید که خودِ کار هیچ تغییری نکرد، اما ارزشش دگرگون شد. در نهایت، قصد و نیت آن چیزی است که بیشترین اثر را در تعیین سازندگی یا مخربی یک ارزش دارد.

اگر ارزش شما چیزی باشد که رویش کنترلی ندارید، مهار زندگی‌تان را داده‌اید دست آن.

مثال بارز این مسئله پول است. ما روی میزان درآمدمان کنترل داریم. اما نه کنترل کامل. اقتصاد سقوط می‌کند و شرکت‌ها تعطیل می‌شوند. تازه آن هم در کشور ما.

اما مسئله این است که اگر هر کاری که می‌کنید صرفا برای پول و درآمد است، احتمالا این پول خرج چیزهایی می‌شود که دوست ندارید؛ مثلا برای بازپس گرفتن سلامتی‌تان که به خاطر پول به خطرش انداخته‌اید. روابطی که را از دست داده‌اید که دوست‌شان داشتید و برایتان خوب بود. با تکیه‌ی بیش از حد بر پولْ هدف و مسیر زندگی‌ گم می‌شود.

پول ارزش بدی است، چرا که همیشه رویش کنترل نداریم. اما خلاقیت و سخت‌کوشی و پایبندی به اصول کاری و حرفه‌ای ارزش‌هایی خوبی هستند، چرا که همواره کنترل کامل رویشان داریم. و نکته‌ی جذاب ماجرا اینجاست که پایبندی به این ارزش‌ها باعث می‌شود درآمد به عنوان یک محصول جانبی به وجود بیاید.

ساده‌تر اینکه، در یک ارزش خوب، ما هم از فرایند لذت می‌بریم و کیف دستاورد و پاداش را می‌چشیم. بنابراین، ارزش‌هایی خوبند که رویشان کنترل داریم، در غیر این صورت، این ماییم که می‌‌شویم عروسک خیمه‌شب‌بازی آن ارزش. و این اصلا زندگی جالبی نیست.

صداقت، خلاقیت، اعتماد و آسیب‌پذیری*، دفاع از حق خودت و دیگران، احترام به خود، کنجکاوی، خیر بودن، تواضع، و خلاقیت.

* اعتماد و آسیب‌پذیری بحث مفصلی است؛ ولی برای آشنایی ابتدایی تعریف یک‌جمله‌ای‌اش آنی است که چارلز فلتمن (Charles Feltman) می‌گوید: اعتماد یعنی این‌که آگاهانه انتخاب کنید وضعیتی به وجود بیاید که در آن چیزی را که برایتان اهمیت دارد در برابر اقدام‌های فردی دیگر آسیب‌پذیر شود.

تسلط و کنترلِ دیگران با دستکاری روانی یا خشونت، باور به بهتر بودن روابط جنسی متنوع‌تر، تلاش برای همیشه احساس خوبی داشتن، همیشه در مرکز توجه بودن، تنها نبودن، دوست داشته شدن توسط همه، پول داشتن صرفا برای پولدار بودن.

تا زمانی که به نفس کشیدن‌تان آگاه نباشید، متوجه‌ش نیستید. به همین ترتیب، اغلب ارزش‌هایی که رفتارهای روزانه‌مان را شکل داده و هدایت می‌کنند نمی‌بینیم، تا زمانی که یک شیرپاک‌خورده‌ای پیدا می‌شود و هزاران کلمه یادداشت درباره‌ی ارزش‌ها در سپهر اینترنت هوا می‌کند.

ما آدم‌ها اغلب خودآگاه نیستیم. آن‌قدر درگیر زیستنیم که فراموش می‌کنیم بپرسیم اصلا ما کیستیم و این همه شلوغ‌کاری برای چیست؟

برویم سراغ چند سوال که کمک می‌کند ارزش‌هایمان را تعریف کرده و خودمان را بیابیم.

  • زندگی موفق و معنی‌دار برایتان چه شکلی است؟
  • رویای همیشگی‌تان چه بوده؟
  • خانواده‌ی پرجمعیت و شاد؟
  • راه رفتن روی فرش قرمز؟
  •  کسب و کاری از آن خود؟
  • ثروت هنگفت؟
  • سفر به دور دنیا؟
  • داشتن بهترین یار دنیا؟

مسئله‌ی مهم در این مرحله عدم قضاوت رویا و نگاه رویایی است که به خودتان دارید (زمان مناسبی برای قضاوت خواهم داشت). رویایتان هر شکل و ماهیتی که دارد، همان را بپذیرید. تنها مسئله‌ی مهم آن زندگی‌ای‌ست که عمیقا و صادقانه دوست دارید داشته باشید.

نسل ما در کودکی یک شغل رویایی داشت و آن هم خلبانی بود. اغلب هم آخر سر پنچرگیر و جوشکار شدیم. منظور از اغلب خودم هستم، چون هر دو کار را کرده‌ام. بگذارید درباره‌ی همین حرف بزنیم.

فرض کنید کسی می‌گوید می‌خواهد خلبان شود.

باید به سوال‌ها پاسخ دهد:

  • چرا؟
  • چون صرفا جذاب است؟
  • می‌خواهی ازش پول دربیاوری؟
  • می‌خواهی زن‌ها/مردها با دیدن یونیفرم جذابت برایت غش کنند؟
  • آیا محو این شاهکار بشری و عاشق پرواز انسانی؟

پرسیدن این که چرا چیزی را در زندگی تمنا می‌کنی، کمک می‌کند تا ارزش‌های پنهان در زندگی رویایی‌ات را بشناسی. درست است که می‌خواهی سبک زندگی یک خلبان را زیست کنی. اما سوال مهم‌تر این است: آن ارزشی که به خاطرش می‌خواهی خلبان شوی چیست؟ پول، جایگاه اجتماعی، جذابیت حرفه‌ای، فرصتی برای روابط بهتر، یا استادی در مهارت پرواز.

حالا وقت قضاوت کردن و پرسیدن است: آیا ارزش‌هایی که برای خودتان تعریف کرده‌اید، خوبند یا بد؟ آیا مبتنی بر شواهد و مدارک‌اند یا هیجان؟ سازنده‌اند یا مخرب؟ تحت کنترل‌اند یا خارج از کنترل. و مهم‌ترین پرسش: خوشحال و راضی هستی که مهار زندگی‌ات را داده‌ای دست آن ارزش؟ اربابت را دوست داری؟

این ارباب را از جمله‌ی چارلز بوکوفسکی گرفته‌ام:

عشقت را بیاب و بگذار جانت را بگیرد.

حاضری تا ابد به این عشق متعهد بمانی؟ آن تعبیر نیچه معروف است که می‌گوید اگر قرار بود تنها یک بار فرصت آزادانه زیستن داشته باشیم و پس از آن تا ابد همان زندگی را، بدون کوچک‌ترین تغییری، بی‌نهایت بار زندگی کنیم، چه نوع زندگی‌ای را انتخاب می‌کردیم برای زیستن؟!

اگر من بگویم خلاقیت یکی از مهم‌ترین ارزش‌های من است، آیا نباید سبک زندگی‌ام کلا بر اساس خلاقیت چیده شود؟!

اگر راضی هستی و ارزش‌هایت خوب و سازنده، خوشا به حالت، پیش برو.

اگر نه، الان فرصتی است برای دوباره برساختن خودت و بازتعریف ارزش‌هایت.

این واژه‌ی برساختن را هم از میشل فوکو، متفکر معاصر فرانسوی گرفته‌ام. در مقاله‌ی نقد چیست و پرورش خود می‌نویسد: مسئله صرفا رشد نیست، بلکه برساختن نسخه‌ای تازه از خویشتن است. پرورش‌یافته لزوما نسخه‌ی رشدیافته یا بهبودیافته‌ی آدم قبلی نیست، بلکه برساختن انسانی است کاملا تازه، با نگاه و با زندگی‌ای جدید.

اگر صادقانه این سوال‌ها را پاسخ داده باشید، ارزش‌های واقعی‌تان را دریافته‌اید. اما ما انسان‌ها مهارت زیادی در دروغ‌گویی به خودمان داریم؛ آن چیزی را می‌گوییم که دوست داریم درست باشد، نه چیزی که واقعا درست است.

خاطرتان هست که گفتیم که ارزش‌های ما دائما در رفتارهای ما منعکس می‌شود. وقتی بحث ارزش می‌شود، کاری که می‌کنید، خیلی مهم‌تر از چیزی است که می‌گویید.

شاید بگویید خانواده و بچه داشتن ارزش شماست. اما وقتی پیگیرش نیستید و به هر بهانه‌ای از زیر این تعهد شانه خالی می‌کنید، احتمال خیلی زیاد این ارزش واقعی شما نیست.

بحث ارزش‌های فردی بحث واقعا پیچیده‌ای است و از کلمه‌ها گریزانند و سخت می‌شود و بندشان کشید. برای سهولت در کار رسیدن به ارزش‌ها، فهرستی از ارزش‌ها در دسته‌بندی‌های مختلف آماده کرده‌ام. ازشان الهام بگیرید برای رسیدن به ارزش‌های خودتان. 

فکر کنم واضح باشد که این دسته‌بندی‌ها صرفا برای درک بهتر ارزش‌هاست. ارزش‌ها به راحتی می‌توانند جابجا شوند و حتی همه‌جا حاضر باشند.

  • محبت
  • کنجکاوی
  • خوراک و سرپناه
  • مهربانی
  • معاش
  • سازگاری
  • سلامت و کارکرد جسمی
  • خویشتن‌داری
  • شهوت
  • حیرت از شگفتی زندگی
  • امنیت
  • درک زیبایی
  • باور
  • تعلق
  • مراقبت،
  • نظم
  • وظیفه
  • امنیت اقتصادی
  • انصاف و عدالت
  • صداقت
  • وفاداری
  • صبوری
  • مزاح و شوخ‌طبعی
  • به رسمیت شناختن دیگری و به رسمیت شناخته شدن
  • احترام
  • ازخودگذشتگی
  • خودارزشمندی
  • ثبات
  • سنت
  • دستاورد
  • قدرت
  • دست خیر داشتن
  • توانمندی
  • رقابت
  • قاطعیت
  • کارایی و بهره‌وری
  • موفقیت مالی
  • توانایی بیان
  • مدیریت
  • نظم شخصی
  • پیش‌بینی‌پذیری
  • حل مسئله
  • کیفیت
  • منطق
  • تفریح
  • مسئولیت‌پذیری
  • حاکمیت قانون
  • اعتماد به نفس
  • پذیرش
  • تفکر انتقادی
  • تعادل
  • در لحظه حاضر بودن
  • حق انتخاب، تعهد
  • شجاعت، خلاقیت
  • تنوع
  • همدلی
  • استقلال
  • صمیمیت
  • یادگیری
  • هنر گوش دادن
  • آغوش و ذهن باز داشتن
  • رشد و توسعه‌ی فردی
  • سوال پرسیدن
  • تفکر در خویشتن
  • خطرپذیری
  • جستجوی معنی
  • اعتماد
  • سلامتی
  • زیبایی
  • همکاری
  • جامعه
  • توسعه
  • گفتگو
  • توانمندسازی دیگری
  • برابری
  • کشف
  • انعطاف‌پذیری
  • نوآوری
  • انسجام هویتی
  • وابستگی متقابل
  • شهود
  • یار یا پارتنر شدن
  • خدمت
  • راهبرد
  • پایداری و پایمردی

حالا رسیدیم به مشکل اصلی: شنیدن و حرف زدن و فکر درباره‌ی ارزش‌ها جذاب است و خوب، ولی تا زمانی که در دنیای بیرون و واقعی پیاده‌اش نکنید، هیچ اتفاق تازه‌ای رخ نداده است. ارزش‌های فردی به واسطه‌ی تجربه‌ی زیسته به دست می‌آیند و از کف می‌روند. نه از طرق منطق یا احساس یا حتی باورها. ارزش‌ها را باید زیست و تجربه کرد تا بتوان بهشان پایبند بود.

این کار نیازمند شجاعت است. این‌که در خانواده و جامعه‌تان ارزشی را زندگی کنید که مغایر با ارزش‌های پیشین‌تان است، آدم را می‌‎ترساند. 

تمنای روابط صمیمی و اصیل آسان است، اما زیستنش دشوار و ترسناک. مسئولیت زیادی می‌طلبد. آسیب‌پذیری می‌خواهد. کلی رفتار تازه و نو باید درپیش گرفت. رفتارهای تازه‌ای که از نتیجه‌اش مطمئن نیستی، تازه همیشه هم اعتماد به نفس کافی برای انجامشان را نداری، خیلی جاها وسوسه می‌شوی مطابق ارزش و الگوهای رفتارهای قدیمی‌ات پیش بروی. برای همین ما از پیاده کردن ارزش‌های جدید فرار می‌کنیم. بهانه می‌آوریم و ارزش را پشت در منتظر می‌گذاریم. می‌گوییم دفعه‌ی بعد. اما تا دفعه‌ی بعد ارزش‌های مخرب تلی از شکست و درد را روی سرمان آوار می‌کنند.

به این منظور، یک راهبرد چهار مرحله‌ای وجود دارد که می‌توان ازش برای پیاده‌سازی ارزش‌ها ازش سود برد.

  1. ارزشی را برگزینید. می‌تواند ارزشی از گذشته یا تازه باشد. اما ارزشی خوب.
  2. اهدافی تعیین کنید که مطابق و منطبق با آن ارزش است.
  3. تصمیم‌هایتان را به شکلی بگیرید که در راستای حمایت و تقویت و نزدیک‌تر کردن شما به آن اهداف باشد.
  4. دستاوردها و پاداش‌های هیجانی و جسمی آن ارزش را تجربه کنید، قدردان وجودشان باشید؛ این‌ها فرشته‌های الهام و هدایت‌گر شما به تجربه‌ی هر بهتر ارزش‌هایتان هستند.

در ظاهر ساده، اما دشوارند. نیاز دارید که خطر کنید. نیاز دارید کمی ایمنی‌ حال حاضرتان را رها کنید و کاری را کنید که هرگز نکرده‌اید. شاید بخواهید کارتان را رها کنید، چند آدم ناترازِ زندگی‌تان ناامید کرده و نشان دهید دیگر قرار نیست ازشان زخم بخورید.

اما اگر ترس برتان غلبه کرده، احتمالا این کارها را نمی‌کنید. ارزش‌های تازه و زندگی تازه برای خودتان خلق نمی‌کنید و مهار زندگی‌تان را می‌دهید دست ارزشی که دل خوشی ازش ندارید. این هم درد بزرگی است.

پایمردی در برابر ارزش‌ها هم درد بزرگی است، دردی است مقدس. دردی است که پاداش دارد. دردی است انسان‌ساز. این ارزشمندترین جنبه‌ی ارزش است.

وقتی شجاعت کافی برای تعهد به ارزش‌هایتان را می‌سازید، رویدادی جنون‌آمیز رخ می‌دهد: احساس خوبی به‌تان دست می‌دهد و شکل خاصی از آرامش و آسوده‌خاطر بودن را تجربه می‌کنید. ضمن دستاورد و پاداش بیرونی، مثل پول و روابط و …، که زندگی را بسیار آسان‌تر و شیرین‌تر می‌کند. پس چرا درنگ در خوردن این شیرینی.

به محض پریدن داخل آب، ترس و شوک راهش را می‌کشد و می‌رود و احساسی زیبا از آسودگی، آرامش به دست می‌آید و که در آنجا معنی عمیق‌تر و زیباتری از خود واقعی و اصیل‌تان را می‌بینید.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت