
جامعه و مثلا سیاست
مکرر پیش آمده که وقتی با آدمهای مختلف دربارهی نظام سیاسی مطلوب حرف میزنم، نهایت خواستهشان رفاه اقتصادی است. اما وقتی از سر شیطنت دربارهی آزادی اندیشه سؤال میکنم، واکنشها جالب میشود. پربسامدترین واکنش سکوتی آغشته به معذببودنی است که فریاد میکشد: بیخیال بابا. سرچشمهی این نگاه به زندگی، کرخت شدن احساسات و سنگ شدن سازوکار اندیشگانی آدمهاست؛ به زبان ساده، دیگر نمیتوانند درک کنند که خفهخون گرفتن چه درد وحشتناکی دارد. این درد مثل باری سنگین روی سینهشان نشسته، آنقدر سنگین که دیگر حسش نمیکنند، انگار اندیشههایشان آرامآرام در تاریکی یخ زده است. پول؟ همین کافی است؟ فکر کردن چه؟ انتخاب کردن؟ حرف زدن؟ انگار تا جیبها پر باشد، ذهنها میتوانند خالی بمانند.
روان و درمان
دو سال پیش، درست در اوج بحران جدایی، رواندرمانی را آغاز کردم. اولین پرسش درمانگرم ساده بود: چرا اینجا هستی؟ تا بُن استخوان درد میکشیدم؛ دردی آنقدر سنگین که حتی یک لحظه هم ازش رهایی نداشتم. پرسیدم: آیا این طبیعی است؟
ادبیات و انسان
ادبیات کاری میکند که احساس آدم تیز شود، آنقدر که دیگر نتوانی یک نفس راحت بکشی. ممکن است این پرسش پیش بیاید که چنین حسی چه فایدهای دارد؟ برای پاسخ، باید از تعریف درد شروع کرد. درد سیگنالی از سوی ذهن است که نشان میدهد چیزی در حال فروپاشی است و باید به آن رسیدگی شود، وگرنه نابودی در پیش خواهد بود. در جهان امروز، فرهنگ انسانی به سطحی رسیده که استفاده از تسکیندهندههای درد به یک اصل بدل شده است. و چون اساسا بشر به عادت کردن گرایش دارد، قدرتهای سیاسی همین تمایل را به خدمت خود گرفتهاند. آنها از این روند طبیعی ذهن سوءاستفاده میکنند تا ما را به هر چیزی که به سودشان است، عادت دهند، تا درد را خاموش کنند، تا سؤال نپرسیم، تا چیزی تغییر نکند.
عادت به درد
ممکن است انسان در حد مرگ درد بکشد، اما خود از آن بیخبر باشد، زیرا، مانند تجربهی شخصی من در زندگی مشترک گذشتهام، به درد عمیق و جانکاهم خو گرفته بودم. سالها در آن وضعیت زیستم، بیآنکه حتی لحظهای از خود بپرسم چرا چنین رنج طاقتفرسایی را تحمل میکنم. از همین رو، ادبیات نقشی حیاتی دارد؛ احساس را تیز و اندیشه را چابک میکند تا بتوانیم بار دیگر درد را احساس کنیم. اما احساس درد صرفا امری شاعرانه و زیبا نیست، بلکه حقیقتی فیزیکی و کاملا طبیعی است. همین حس است که انسان را وادار به یافتن چاره میکند.
بیماری روانی و فرهنگی برخلاف زخمهای جسمانی، خونریزی ندارد و همین ویژگی آن را به امری نامرئی بدل میکند، بهگونهای که میتوان بهسادگی نادیدهاش گرفت. افسردگی را میتوان با هزاران بهانه و سخن سطحی پوشاند و حتی خود فرد ممکن است سالها از وجود دردش بیخبر بماند. اینجاست که هنر و ادبیات به میدان میآیند؛ با زنده کردن عصبهای دردشناس، امکان شکلگیری خودآگاهی و مهارت حل مسئله را افزایش میدهند.
هنر چطور کار میکند؟
با کُند کردن فرایند درک! ویکتور اشکلوفسکی در جستار کلاسیکش با عنوان هنر بهمثابهی فن مینویسد: یکی از مهمترین سازوکارهای اثرگذاریِ هنر آشناییزداییست. هنر با غریبه و دشوار کردن فرایند درک، سبب ایجاد اختلال در فرایند فهمیدن میشود که این یعنی ایجاد درد. هنر احساس را آشفته و مغز به خارخار میاندازد.
در مثالی افراطی، به فیلمهایی مانند 21 گرم یا باشگاه مشتزنی (Fight Club) فکر کنید که در سی تا چهل دقیقهی ابتدایی، عملاً چیزی از داستان دستگیرمان نمیشود. چرا؟ دلیلش این است که هنر میخواهد درد را در جان آدمی بیدار کند؛ میخواهد آن دسته از عضلات ذهنی را به حرکت درآورد که از فرط خودکار بودن، کارکردشان را از دست داده و فلج شدهاند.
کار هنر این است که احساس درد ناشی از نداشتن آزادی بیان را زنده کند، آدم را به درد بیندازد وقتی در رابطهای اشتباه گیر افتاده، و او را خودآگاه کند در شرایطی که مهارش را به دست دیگری سپرده است. هنر، با دردآفرینی، ما را از خوابرفتگی ذهنی بیرون میکشد و به تفکر وامیدارد.
بنابراین، مواجهه با هنر ناگزیر فرایندی دشوار و چالشبرانگیز است، زیرا هنر دقیقا بر همین پیچیدگی و دشواری فهم بنا شده است. ماهیتش در این است که درک را سخت، طولانی و گاه ناممکن کند، تا ما را وادار به جستوجوی راهچاره کند. در چنین لحظاتیست که دست از سطحینگری برمیداریم، و با تأمل و مکث تلاش میکنیم تا برکهی آشفتهی احساساتمان را زلالتر کنیم، تا عمیقتر و دقیقتر فکر کنیم، تا روابط پنهان علت و معلول را بهتر کشف کنیم.
این همان نقطهای است که ناگهان متوجه حضور موجودی به نام «خود» میشویم؛ موجودی که نهتنها هست، بلکه حس میکند، میاندیشد، و در تلاش برای شناخت خویش است. این لحظهی کشف وجود، لحظهی تولد انسان در معنای اگزیستانسیالیستیاش است؛ لحظهای که در آن، انسان تلاش میکند در تعامل با زندگی، معنای تازهای برای خود بیافریند؛ معنایی که از بیرون تحمیل نشده، بلکه بر پایهی احساس شخصی، خودآگاهی و اندیشهی فردی شکل گرفته است.
جستار پیشنهادی:
اگزیستانسیالیسم و معنی انسان
هنر و زندگی | خیلی دور، خیلی نزدیک
هنر و ادبیات یک شباهت و تفاوت بزرگ دارند. شباهتشان، به زبان رولان بارت، این است که هر دو روایتها و متنهایی هستند دربارهی انسان. تفاوتشان در «زبان» این دو امر بشری است، تفاوت زبانیای که سبب میشود که آدم دو دریافت احساسی، عاطفی، عقلی، و در کل، شناختی متفاوت از سوژهی انسان بهدست دهد. زندگی و هنر هر دو ساختارهایی معنیدار و معنیساز هستند، اما معنای تولیدیشان و روایتی که از انسان به انسان میدهند از هم متفاوت است، اگرچه سوژه یکی است.
فهمیدن
فهم ویژگیها و سازوکارهای زندگی لزوما به معنای توانایی درک هنر نیست. از سوی دیگر، هنر نیز تقلید زندگی نیست که بتوان از آن بهعنوان کلاس درس برای فهم زندگی یا چگونه زیستن استفاده کرد. اهالی روانکاوی این علم را به یادگیری زبان تشبیه میکنند. در این معنا، زندگی و هنر هر دو زبانهای متفاوتی هستند که باید بهطور مستقل آموخته شوند.
زبان هنر
یادگیری زبان ویژهی هنر امری مهم است. باید دستور زبان، واژگان و سازوکارهای معنیسازی در هنر را آموخت. در این راستا، برای اینکه حرفم بیش از حد انتزاعی و شاعرانه نباشد، یک مثال واقعی میزنم. اشکلوفسکی، در همان جستارِ هنر بهمثابهی فن، یکی از مهمترین ویژگیهای زبان هنری را فاصله گرفتن از زبان روزمره میداند. به زبان ساده، زبان هنری صرفا در پی انتقال معنی و رساندن «منظورش» نیست، بلکه کار بیشتری انجام میدهد، از جمله برانگیختن هیجان و احساسات هنرمند و مخاطب هنر، و همچنین تلاش برای رسیدن به یک تصویر کلی، و احتمالا تصویری ازلی و ابدی از بشر. هنر، با فاصله گرفتن از زبان روزمره و کاربردی، تلاش میکند لحظهای از زندگی بشر را در میان کلمهها، تصاویر و احساسات به دام بیندازد و برای ابد حفظ کند، مانند سنگتراشیها و نقاشیهای اجدادمان بر غارها.
دلبری که شما باشید
تصور بفرمایید معشوقی هستید دارای دو دلداده. یکی میگوید دلش تنگ شده و دیگری این بیتِ سعدی را برایتان میخواند.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود تو چون تو بیایی
در حالت اول، شما بهراحتی «متوجه» میشوید و ماجرا تمام میشود. اما وقتی شعر را بشنوید، ناگزیر مدتی مکث میکنید تا بتوانید آنچه را شنیده یا خواندهاید، درک کنید. هنر با همین فضای کوتاه میان مواجه شدن و درک کردن کار میکند. کارِ «فرم»، کُند کردن فرایند درک است. به جای استفاده از زبان روزمره و عادی که مفهوم را بسیار سریع منتقل میکند، عامدانه زبان را به شکلی بهکار میگیرد که شما مدت طولانیتری درگیر فرایند درک باشید و ادراک را به تعویق بیندازید.
در این فاصله، انسان توانایی دیدن تازگیها و ویژگیهای جدید آدمها، روابط، اشیا و مفاهیم را مییابد. یکی از مهمترین جلوههایی که در این فاصله آشکار میشود، احساسات بشری است. «دلم برایت تنگ» شاید احساس ایجاد کند، اما نه به اندازهی شعر. ضمن اینکه هنر همواره احساسات تازهتر و کمتر تجربهشده را بیدار میکند. هنر سراغ احساساتی میرود که در شما کمتر برانگیخته میشوند؛ و طبیعتا تجربهی یک احساس تازه میتواند در ادامه به اندیشهای تازه و در نهایت به درک و دریافت تازهتر و کارآمدتری از زندگی برسد.
ازاینرو، طبیعیست که نخستین مواجههی ما با هنر «نفهمیدن» باشد. هدفِ اول هنر همین است، و هدف بعدی تأمل و مکث. اینکه سفر کنیم در مسافت میان مواجهه شدن تا فهمیدن. هرچه این سفر کندتر باشد، امکان دستیابی به درک و دریافتهای تازه افزایش مییابد.
جستارهای پیشنهادی:
- هنر چیست و چه هدفی دارد؟
- هنر چیست؟ زندگی چیست؟
- فهم هنر، ادبیات و اسطوره؟
- چرا ادبیات سحرانگیز است؟
- زیستن با ادبیات | زیدی اسمیت
- شعر چیست؟
- زیباییشناسی یعنی چه؟
- به خاطر یک مشت کلمه | جملهای از ژان پل سارتر
- نقد و نظریه فیلم چیست؟
- پیوند، ادبیات و انسان
- از کلاسیسم تا پستمدرنیسم | تعاریف و تفاوتها
- بردهی عادت