کلاسیسم، مدرنیسم و پست‌مدرنیسم | تعاریف و تفاوت‌ها

در این جور نگاه‌ها به هنر، البته که منحصر به هنر نیست و به کلیت زندگی قابل‌ تعمیم است، هسته‌ی سختِ بحثِ‌ همگی حقیقت است.

کلاسیک‌ها می‌گفتند حقیقت در دنیای عینی بیرون است و کار هنرمند این است که با توصیفِ نعل‌به‌نعل وقایع بیرونی، حقیقیت‌شان را ثبت و به دیگران ارائه کند. به زبان ساده، حقیقت هر  آن چیزی بود که آن بیرون و خارج از آدم رخ می‌داد.

مدرنیست‌ها رهیافت تازه‌ای ارائه کردند و گفتند حقیقت نه در دنیای عینی و ملموسِ بیرون، بلکه، در ذهنیت و دنیای درونی ما آدم‌هاست. حقیقت آنی است که آدم‌ها فکر می‌کنند حقیقت است.

این یک چیق نیست رنه ماگریت مدرنیسم مدرن مرتضی مهراد

این نقاشی را رنه ماگریت کشیده و زیرش به فرانسوی نوشته: «این یک چیق نیست.» حرفش این است که این صرفا تصویر و ایماژی است از یک چیق؛ تصویر ذهنی منی است که آن را کشیده‌ام و تصویر ذهنی تویی است که می‌بینی‌اش.

اما به هیچ‌شکل این چپق (یا حتی این چیز) حقیقی یا واجد معنی واحد نیست. به تعداد تماشاگرهایش چیز است و دلالت‌مند. در واقع اگر بخواهیم جمله‌ی ماگریت را کامل کنیم، چنین چیزی می‌شود: «این یک چپق نیست، این هر آن چیزی است که تو فکر می‌کنی هست

این همانا تفکر انسان مدرن است که حقیقت و معنا را از امری بیرونی و ایستا، به امری ذهنی و سیال بدل کرده است.

پست‌مدرنیسم کشید زیرِ میز حقیقت و اساسا چیستی و هستندگیِ خود مفهوم حقیقت و تعریف‌پذیری‌اش را به چالش کشید. این پرسش را مطرح کرد که چطور شده ما این‌قدر مطمئن هستیم که حقیقت در جایی وجود دارد و ما می‌توانیم بهش دسترسی داشته باشیم.

به گمانم پست‌مدرنیسم آن چیزی بود که حقیقت را از شیء به فرایند تبدیل کرد و امری سیال و رنگ‌به‌رنگ‌شونده نشانش داد. برای مثال، در فیلم‌های عجیب‌تر از داستان و نمایش ترومن حقیقت مثل توپ پینگ‌پونگ میان آفریده و آفریننده جابه‌جا می‌شود.

(این هم خودش نکته‌ی جالبی است که تقابل میان آفریده و آفریننده گویی یکی از بحث‌های محوری پست‌مدرنیسم است که منطقی هم به‌نظر می‌رسد. به هر حال تلاشی است برای به چالش کشیدن مرجعیتِ حقیقت که سال‌های طولانی پشت قباله‌ی آفریدگارها بوده.)

باری، در هر دو اثر آفریده‌ها به نبردی علیه آفریدگارشان می‌روند، آنها را به چالش می‌کشند و مسیر آنها را دگرگون می‌کنند. یعنی دیگر اثرگذاری یک‌طرفه نیست، بلکه دوطرفه است. این نمود همان جمله‌ی نیچه است که می‌گوید: «گر دیری به مغاکی بنگری، مغاک نیز در تو خواهد نگریست.»

به زبان فلسفه اگر بگوییم می‌شود دیالکتیک: یعنی پدیده‌ی تاثیر و تاثیر متقابل پدیده‌ها بر یک‌دیگر. اینجا حقیقت تبدیل می‌شود به چیزی که هیچ‌کس بهش مهار نزده و توی جیبش ندارد، حتی اگر آفریدگار باشد. به زبان دیگر، سلطه داشتن به معنی مرجع حقیقت بودن نیست. به این معنی نیست که همه‌چیز از یک‌ عنصر سرچشمه می‌گیرد. همه‌ی عناصر، با هر میزان قدرت، تنها یک عنصر محدوداند در تعریف چیستیِ هستی. قدرت داشتن به معنی اثر نپذیرفتن نیست. به معنی درک همه‌چیز و قدرت مطلق بودن نیست. زندگی خیلی جاری‌تر از این حرف‌هاست.

به گمانم چیزی که این نِحله‌های فکری درباره‌ی ماهیت حقیقت، زندگی و آدم‌ها بازمی‌تاباند همانی است که شاملو می‌گوید: «انسان دشواری وظیفه است.» انسان هر بار فکر می‌کند به چیزی نزدیک شده، بیشتر ازش دور شده. هر بار چیزی را یافته، بیشتر گمش کرده. انسان تا ابد پشت پرده‌ی حقیقت منتظر خواهد ایستاد.

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
این حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من

خیام

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.