
آنچه گذشت…
مردی زده به بیابان برای یافتن قطعه زمینی که گویا نطفهاش در آن بسته شده. از قرار معلوم آنقدر زنش را دوست داشته که هرگز ترکش نمیکرده. با ماندنِ همیشگی در کنارش، و قاعدتا بیکاری و بیپولی ناشی از چسبیدن به زنش، آزارش میداده. حالیا، زن بچهدار شدن را حقهی مرد میپندارد برای پایبند کردنش. این زن را به جنون میرساند. زن میگوید قصد فرار دارد و مرد برای جلوگیری از فرار، زنگولهی گاو به پایش میبندد. شبی از شبها زن قصد فرار و نیمهی راه زنگولهاش صدا میکند. مرد او را گرفته و به اجاق میبندد و میرود در اتاق میخوابد. چشم که باز میکند خودش را میان شعلههای آتش میبیند. میدود سراغ کسانی که دوستشان دارد، ولی آنها زودتر زدهاند بیرون و خبری ازشان نیست. این میشود که تراویس هم میزند به سرش و غیب میشود. زن هم پسر را نزد برادرِ تراویس گذاشته، او هم میرود. این سرگردانی در بیابانها چهار سال ادامه مییابد تا زمانی که اتفاقی برادر تراویس او را در بیابانهای تگزاس مییابد و بهانهای میشود برای برگشت.
چه شد که تراویس سر به بیابان گذاشت؟
صدایی که تراویس برای هانتر ضبط میکند، نقطهی عزیمت مناسبی برای سفر درک فیلم است.
«هانتر، اين صداي منه. ميترسيدم که هرگز نتونم شخصا توضيح بدم، به همين دليل حالا سعي ميکنم اينجوري اين کار رو بکنم. وقتي اين دفعه، برای اولین بار توي خونهي والت ديدمت، به خيلي چيزها اميدوار بودم. اميدوار بودم بهت نشون بدم پدرت هستم. تو بهم نشون دادي که هستم. اما بزرگترين اميدي که داشتم واقعيت پيدا نمیکنه. الان ديگه مطمئنم. تو و مادرت متعلق به هم هستين. اين من بودم که شما رو از هم جدا کردم و بهت قول ميدم که شما رو به هم برگردونم. ولي من نميتونم با شما بمونم. من هرگز نميتونستم اونچه رو که اتفاق افتاده بود بهترش کنم. داستان اینه. من حتي بهسختي ميتونم بهخاطر بيارم چه اتفاقي افتاده. مثل يه شکافه و من رو طوری تنها و بیکس گذاشت که نتونستم ازش خلاص بشم. همين الان هم ميترسم. ميترسم از اينکه دوباره برم. ميترسم از اونچه که ممکنه پيدا کنم. بيشتر از اين ميترسم که با اين وحشتم روبهرو نشم. دوستت دارم هانتر، من تو رو از زندگي خودم هم بيشتر دوست دارم.»
فرار از تکرارِ گذشته انگیزهی مهمی برای آدمهاست. تراویس از تکرار گذشته وحشت دارد. تراویس در چهار سال دربهدری، در آن مراقبهی بیابانی و کُشنده تلاش میکرد از گذشتهاش فاصله بگیرد. تراویس تحمل تکرار دیگر بار گذشته را ندارد و فراموشش نکرده است. حتی اگر به زبان ویلهلم مایستر در دیگر فیلم وندرس: حرکت نادرست، آدم «گذشتهاش را نشناسد» -و مثل تراویس گذشته جایش را به خلائی تاریک داده باشد- گذشته از یاد نمیرود و خودش را روی زندگی آدم خالی میکند. تراویس دوباره در پایان هم به جاده زد. این بار معقولتر، ولی حکایت همان است که بود: وحشت از تکرار گذشته.
نگاه کردن، ولی ندیدن
ویم وندرس فیملساز باهوش و ظریفکاری است و تلاش میکند هر جملهای که از دهان شخصیتها خارج میشود، در بافتاری مناسب با آن باشد. تراویس مست و خراب روی مبل دراز به دراز افتاده و به پسرش میگوید: «پدرم مادرم رو نگاه میکرد، ولی نمیدیدش.» در همین مستی میگوید وقتی پدرش میخواسته بگوید زنش اهل کجاست، آنقدر میان پاریس و تگزاس مکث میکرده تا دیگران گمان کنند، زنش اهل پاریس است. این مکث آنقدر طولانی شده که دیگر تگزاس را برای همیشه جا انداخته. آنقدر گفته زنم اهل پاریس است که گویا باورش شده زنش اهل پاریس است و این کار، مادر تراویس را که خجالتی بوده، بیشتر درون خودش فرو برده و هویتش زیر سایهی شوهر رفته.
شوخی کوبنده و توضیحناپذیر، ولی قابلفهمی که در این میان وجود دارد زنِ واقعا فرانسوی برادرش والت است. والت از پدرْ زنِ فرانسوی ستاندن را برداشته و تراویس رفتار بیمارگونهی تحمیل خودش بر دیگری را، نگاه کردن به جین، ولی ندیدنش را. بدتر از آن، دیدنش چیزی غیر از آنچه هست را. چیزی آنقدر متفاوت که رویای جین میشود رهایی از چنگالش.
این آگاهی -آگاهی از این بیماری- چیزی بود که تراویس را روانهی بیابان کرد. میشود پرسید این خلاء چه بود که حتی ساعتی جین را رها نمیکرد؟ مهمتر آن، چه مرضی بود که نمیتوانست تنهایی سر کند؟ لزوما نمیگویم مرض، ولی هر چه است از عدالت و عادی بودن دور است. مارسل پروست میگوید تنها بهشت حقیقیْ بهشت گمشده است. بعد از آن شب کذایی، تراویس، هم در بیابانهای تگزاس و هم در بیابانهای درونش، در پی خودِ گمشدهاش میرود. خود ویم وندرس میگوید عاقبت عشق به صحرا زدن است.

دیگران آینهی آدماند – و چه اثرگذار و چشمنواز میشود این جمله را در فیلم پاریس تگزاس دید؛ صحنههای اتاقک سرشارند از چنین دلالتمندیهایی. همراستا با فرم بیرونی اثر، مواجههی تراویس با جین در واقع دیدن بخشی از هیولای مخوف درون خودش است. هیولایی که با توجه به رفتارهایش، از جمله مشغولیت مداوم به والدینش-از دیدن عکسشان گرفته تا آسیبشناسی رابطه و شخصیتشان- نشان از آن دارد که تراویس در پدر و مادرش دنبال خودش میگردد. پاسخ به این پرسشِ که چرا من اینطوری هستم را در اندیشهی مداوم به والدینش میبیند. این نگرانی آنقدر برایش جدی میشود که چون یک زائر به سوی مقدسمکانی پیاده راه گز میکند؛ به مکانی که آنجا بنایش نهاده شده.
چرا دوباره جاده و دوباره تنهایی؟
تراویس به جمع سه نفره بازنگشت، چون شاید هنوز به گمانش نتوانسته بود جین را ببیند. وقتی اندیشه غنی باشد و فرم پرُبار، چنین چیزهایی رخ میدهد؛ چیدن چنین فضایی برای مواجههی مجدد تراویس و جین اثرگذارین تمهیدی بود که میشد نواخت تا بهتر به جنس رابطهشان بیشتر پی ببریم. این مواجهه هر جایی میتوانست صورت بگیرد، ولی آن اتاقک، تلفن، شیشه و آینه چیزی بیشتر از نشان دادن مواجهه و مکالمهی دو نفر آدم است. تحلیل پرجزئیاتش را میتوان به تحلیلگرهای باحوصله سپرد، ولی برای من این فاصله انداختن میانشان ایدهی درخشانی بود. جالبتر آن که در برابر جین آینه بود؛ در گفتوگو با تراویس خودش را میدید، هم تحتالفظی و هم استعاری. جین حتی میگوید صدای هر مردی در آن اتاقک برایش صدای تراویس بوده. از سوی دیگر، میتوان اینطور گفت که تراویس هم هر چه میدید جین بود و تراویسی وجود نداشت.
پسری باهوش
تراویس در همان صدایی که برای هانتر ضبط میکند میگوید: «اميدوار بودم بهت نشون بدم پدرت هستم. تو بهم نشون دادي که هستم.» این را پرداخت ظریف و شجاعانهی فیلم نشان میدهد. پسر هشت ساله بهوضوح یک آدمِ شجاع و کارراهانداز است. کسی که با اعتماد به نفس فردی بالغ و پخته، به پدر میگوید: «جین تو اون ساختمون بود، مگه نه؟». جایی دیگر به پدر میگوید: «دیدی بهت گفتم اینها [بیسیم واکی تاکی] اسباببازی نیستند»، چون در تگزاس به کارشان میآید. یا جایی که تراویس سر چهارراهی میایستد و هانتر، بی آن که سرش را از روی روزنامهی کمیک استریپش بلند کند، با صلابت و استوار میگوید: «چپ بابا»؛ ما نیز میبینیم چپ همان مسیر هیوستون و محل زندگی مادر است. این پسر اگر نبود، تراویسی هم نبود که بخواهد پدر باشد یا پسر و مادر را به هم بازگرداند.


چرا امیدش به گرد هم آمدن خانواده ناامید شد؟
آن دوباره به دل جاده زدن ادامهی پشت به جین نشستن برای بازگو کردن داستانش است. تراویس هنوز که هنوز است نه جین را دیده و نه خودش را. تصوری ندارد که از اینکه کیست. آیا هنوز تراویس قبلی است یا دگرگون شده؟ آیا عاشق جین بود یا دچار بیماری؟ ممکن است آدم کسی را دوست بدارد، ولی رفتار خودش اجازه ندهد که این دوستی پابرجا بماند؟ برای من پاریس تگزاس تقابل انسان با خودش است. برای همین تراویس میرود تا با وحشتش چشم در چشم شود.
در نهایت، به هم رساندن پسر و مادر کمترین کاری است که تراویس برای آرام کردن بار گناهش از دستش ساخته است. گویی هر دو اسیر تراویس بودند. به ویژه در اینکه جین پسرش را دوست نداشت، تراویس خودش را گناهکار میدید. برای خودش جایی در میانشان احساس نمیکرد، چرا که همچنان نمیدانست کیست و برای چنین آدمی جاده بهترین گزینه است.
جستارهای پیشنهادی:
- نقد و نظریه فیلم چیست؟
- فهم ادبیات، سینما و اسطوره؟
- نقد فیلم چیست؟ | حسین معززینیا
- نقد فیلم همشهری کین | مرگ در پنج دقیقه
- نقد دیگر فیلمها