
عبور موقت
از کون روشن کردن آخرین نخ سیگار در یک نیمشب خنک تابستان، از شوخی بیجای پدر در جمع تا سوگ کسی که برای همیشه رفته. باید توانایی عبور کردن را بیابی؛ از سادهترین چیزها تا سترگترینها.
عبور از افکار منفی یعنی چه؟
اول ببینیم وقتی در شرایطی که گفتیم قرار میگیریم چه اتفاقی درون ما رخ میدهد. این شرایط موجی از اندوه و غلیانی از خشم و تَلی از افکار کشنده و زجرآور را روی سر آدم آوار میکند.
آیا افکار منفی طبیعیاند؟
هجوم این رگبار سیلآسا به آدم طبیعی است. آدمیم، پیت حلب که نیستیم. اگر چیزی احساس نکنیم جای تعجب و نگرانی دارد. اما مسئله این است که اینها میتوانند آدم را زمین بزنند. افکار و احساسهای ما قدرت زیادی دارند.
تفکر و احساس دشمن ما نیستند، اما مثل هر چیز دیگری جنبههای تاریک و مخرب خود را دارند. انسان اساسا به تفکر شده انسان، بنابراین، حرف این نیست که فکر بد یا خوب است، مسئله این است که ما با این فکر چه میکنیم.
رابطهی ما با یک اتفاق و فکر، خوبی یا بدیاش را تعیین میکند.
مثلا باران خوب است یا بد؟ بستگی دارد به رابطهای که ما توانستهایم با باران بسازیم. زیر سیلش غرق و منقرض میشویم، یا تبدیلش میکنیم به آبادانی و زندگی.
لطفا از کنار این مثال ساده نگذریم. این مثال جنبههای مختلف زیاد دارد. یکیاش این است که فکرها و احساسهای ما ماهیتی بارانوار و ابرگونه دارند.
هاروکی موراکی، نویسندهی ژاپنی، در کتاب وقتی از دو حرف میزنیم از چه حرف میزنیم، میگوید آدم آسمان است و فکرهایش ابر. آسمان پیوسته پابرجاست و این ابرها هستند که میآیند و میروند و کم پیش میآید آسمان ذهن آدم کاملا صاف و بیابر باشد، ولی در عین حال، نمیتوان به هیچ ابری دل بست، تمام ابرها و فکرها و احساسهای آدم موقتیاند و در عبوری دائمی.
یک حکایت
آوردهاند شخصی در صحرا حیران گشته بود و اینجا و آنجا را با پریشانی میکَند. وی را پرسیدند چه شده؟ گفت: بر زمینی که رویش ابری سایه افکنده بود، گنجی دفن کرده بودم.
عاقبت اعتماد و تکیهی کورکورانه بر احساس و فکر این است: پریشانی و آشتفگی. مثل اعتماد به رگبار است که بگوییم: امیدواریم باران یک هفته مستمر نبارد و شهر ما را زیر آب دفن نکند. امیدواریم! کدام امید؟ چه تضمیمی هست که رگبار باران خفهمان نکند.
و به همین ترتیب، چه تضمینی است که فکرها و احساسهای ما ما را غرق نکنند؟ آیا آببند ساختهایم در برابر این سیل ذهنی؟ اگر آماده نباشیم، قطعا به فنا میرویم.
انسانِ مدیر
کودکان از لحظه تولد نسبت به دنیایی که در آن زندگی میکنند احساسات و ترسهای شدیدی تجربه میکنند. یکی از مهمترین وظایف والدین این است که به آنها کمک کنند تا این احساسات را مدیریت کنند، یعنی؛ آنها را آرام کنند، به آنها احساس امنیت بدهند و وقتی ناراحتاند تسکینشان دهند. اگر ما با مراقبانی بزرگ شویم که در این مسیر ناکاممان کنند و حمایت هیجانی و آن توجهی را که نیاز داریم فراهم نکنند، در بزرگسالی هم در مدیریت احساساتمان مشکل خواهیم داشت.
جوزف برگو
مدیریتِ رابطهی ما با فکرها و احساسهایمان آببندی مطمئن در برابر سیل فکرها و احساسهاست.
بارش فکر و احساس طبیعی است و برای بقا و آبادانی ما ضروری. اما این به معنی بردهی طبیعت بودن نیست، بلکه برعکس، باید بتوانیم وارد رابطهای مدیریتی با طبیعت خود بشویم.
پیش از ادامه سه جملهی درخشان بخوانیم از سه متفکر بزرگ:
ویکتور فرانکل طنازانه میگوید:
یک واکنش غیرطبیعی در برابر یک حادثهی غیرطبیعی، واکنشیست طبیعی.
و کارل پوپر حرف آخر را میزند:
زندگی یعنی حل مسئله.
و تام پیترزِ پیشرو در علم مدیریت میگوید:
هر انسان باید خودش را مانند یک شرکت اداره کند.
عاشق واژهی مدیریت هستم. مدیریت مترادفی خوب و زیبا برای زیستن است. آدم هر چیزی را که بتواند خوب و بهینه مدیریت کند، آن حوزه را به اوج زیبایی و کیفیت میرساند؛ خواه آن حوزه کارش باشد، روابطش باشد یا خودِ خودش باشد. کلید کار مدیریت است.
کسی که بتواند در برابر هجوم احساس خشمش، وقارش را حفظ کند بهتر است، یا کسی که چنین توانی ندارد؟
کسی که میتواند مشغلههای فراوان روزانهاش را به سرانجام برساند، بهرهور خواهد بود یا نه؟
کسی که بتواند از سوگ رابطه عبور کند، میتواند دوباره امیدوار به ساختن رابطهای جدید باشد، یا کسی که غرق میشود در باتلاق سوگ؟
یک داستان
دوستی میگفت همسر و فرزندم در اتاق بودند و من در پذیرایی. فرزندش دستش را میکند میان در و چارچوب؛ از آن سمتی که در و لولا بهم متصل میشوند. انگشتش گیر میکند. حالا نه میشود در را باز کرد و نه بست. تحت هر شرایطی انگشت تحت فشار است و بچه درد میکشد. دو سال هم بیشتر ندارد و جیغ و گریه سر میدهد.
همسرش مرتب میگفته انگشت بچه گیر کرده و خارج نمیشود.
«گفتم: انگشتش را در بیار. همین. بحث دیگری ندارد. انگشت بچه باید از آن لا خارج شود. درش بیار. راه دیگری داریم مگر؟!»
مدیریتِ انسان
ادامهی این جستار اختصاص دارد به شیوههای مدیریت ذهن، افکار و احساسات و نگاهی تازه برای مقولهی حل مسئله.

1
حل مسئله و مدیریت ذهن، افکار و احساسها
حل مسئله بهترین ابزار مدیریت خود است. حل مسئله اساسا یعنی باز کردن کلاف سردرگم ذهن.
مسئله چیست و از کجا میتوان یافتش؟
مسئله در صبوری نمایان میشود.
وقتی شما مالامال اندوه باشی و مهارت را داده باشی دست خشم، دیگر مسئلهای وجود ندارد برای حل کردن. مسئله اصلا شکل نگرفته. مسئله در صبوری نمایان میشود. یکی از رفتارهای مدبرانه و موثر آدم این است که بتواند در برابر فکرها و احساسهایش صبوری آگاهانه، بالغانه و مستدل داشته باشد.
شاید جایی لازم باشد سریع واکنش نشان بدهیم، ولی اگر به اندازه کافی تمرین کنیم و این رویکرد را خوب یاد بگیریم، حتی در سریعترین واکنشمان نیز، صبوری، بلوغ و آگاهی دیده میشود.
چرا که گفتیم قرار است حل مسئله کنیم. بنابراین، حتی واکنش سریع هم باید در راستای حل مسئله باشد. یعنی با خودتان استدلال کردهاید که اگر الان واکنش سریع نداشته باشید، این مسئله حل نخواهد شد.
واکنشِ سریع سراسیمگی و سردرگم کردن کلاف مسئله که نیست، حل مسئله با کیفیتی قابلقبول در زمانی بسیار کوتاه است. بنابراین، شناخت مسئله کلید حل مسئله است.
صبوری از کجا میآید؟
صبوری نتیجهی دیدن فکرها و احساسهاست. تامل در آنها و زیستن کنارشان.
زندگی موثر یعنی تحملِ رنج، در کنار تامل در رنج.
قرار نیست فقط صبوری محض باشد، قرار بدانیم که این صبوری و تلاش برای رسیدن به آرامشی نسبی در راستای هدفی بزرگتر است، در راستای ماست. برای ماست.
و بشنویم از حافظ که چهقدر شیرین از شیرینی صبوری حرف میزند:
این همه شَهد و شِکر کز سخنم می ریزد
اَجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند
در باب حل مسئله:
2
گفتگوی درونی
ادبیات درونی و شکل گفتگو و حرف زدن با خویشتن بر ما بسیار موثر است. ناخودآگاه ما فرق میان شوخی و جدی و واقعیت و خیال را نمیداند.
یک داستان دیگر
سال پیش در ایام اربعین مجبور شدم از زنجان بروم طهران. اگر در این ایام مسافرت کرده باشید میدانید چیزی حدود 70% اتوبوسها را به آن کار اختصاص میدهند و ناوگان اتوبوس بین شهری عملا تعطیل است.
یکی از آن روزها طهران بودم و باید برمیگشتم زنجان. پنج عصر رسیدم ترمینال. تا ده شب بلیت نبود. وسوسه شدم زودتر برگردم. یکی داد میزد: ابهر حرکت. ماشین شخصی بود. رفتم سراغش. چند ساعت معطل کرد مرا. آخر سر هم چهار نفر سوار کرد و من یکی از سه نفر پشت بودم و دو ساعت و نیم پدرم درآمد.
بلیت اتوبوس تا زنجان 190 تومان بود، ولی تنها تا ابهر 200 تومان پول دادم. آن هم کی رسیدیم. یک شب. تازه باید یک ساعت و نیم میرفتیم تا زنجان. با سختی و شانس ماشینی پیدا شد. ولی چون من تنها بودم باید کرایهی چهار نفر را میدادم که باز شد یک 200 تومان دیگر. خیلی دیر و خطرناک رسیدم. حسابی حالم گرفته شد از این حرکتم. با خودم همهاش میگفتم عجب احمقی هستم من. کاش سوار همان اتوبوس ده میشدم.
من یک احمقم؟
این خاطره را برای درمانگرم بازگو کردم و آخر سر گفتم من یک احمقم. توانایی درک و حل سادهترین مسائل را هم ندارم. چطور قرار است زندگی کنم؟!
درمانگرم گفت کسی را میشناسم که اگر قرار بود همین اتفاق را بازگو کند، طوری میگفت همه، از جمله خودش، از خنده رودهبر شویم. آن روز درک نمیکردم چرا یک نفر باید حماقتش را تعریف کند، آن هم با شوق و خنده.
امروز میفهمم که مشکل من سر همان واژهی حماقت بود. این منم که روی کارم برچسب میزنم. چه کسی و با چه متری تعیین کرده آن کار من احمقانه بود؟ اصلا احمقانه بود. آیا یک رفتار احمقانه مرا تبدیل به احمق میکند؟ آیا رفتار مخرب و ناسودمند (همانی که میگویم حماقت) بخشی از طبیعت انسان نیست؟ آیا من طبیعی نیستم؟
آیا بهتر نیست انرژیام را، به جای صرف خودسرزنشی و خودتخریبی، روی این بگذارم که بررسی کنم در آینده، در شرایط مشابه، چطور میتوانم بهتر تصمیم بگیرم؟
نگاه سازنده و نگاه مخرب
تفاوت این دو نگاه سازنده و مخرب از گفتگوی درونی ریشه میگیرد. شکل حرف زدنمان با خودمان تعیین میکند چه معنی و تفسیری روی فکرها، احساسها و رخدادها میگذاریم و معنی و تفسیرِ ما رفتارِ ما را هدایت میکند و رفتار ما میشود سبک زندگی و تمام هستی و وجود ما به عنوان انسان.
رواندرمانی و گفتگوی درونی
حالا که بحثش شد شاید بد نباشد به ارتباط رواندرمانی و گفتگوی درونی هم بپردازم. جملهی زیر واقعا یکی از بنیادها و مهمترین دستاوردهای رواندرمانی است.
در روانکاوی با دیگری آزادانه صحبت میکنید، تا بتوانید آزادانه با خودتان صحبت کنید.
تغییر آن گفتگوی درونی مخرب با ادبیاتی سازنده بدون رواندرمانی میسر نبود. من هم جزء کسانی بودم که با خودم تعارف داشتم. با خودم روراست نبودم. خودم را، هم برای خودم، و هم برای دیگران سانسور میکردم. تصویر دروغینی از خودم داشتم.
این دروغ هم علت و معلول گفتگوی درونی معیوب و مخرب بود؛ حاصل یک گفتگوی درونی دروغین و غیرواقعی. «من احمقم.» اینکه آدم به خودش مدت طولانی و مداوم چنین دروغ خطرناکی به خودش بگوید، کار بسیار خطرناکی است. و درمانش صادقانه و آزادانه حرف زدن با خود است.
در باب دروغها و فریبهای ذهن:
3
آدمی که دوست همه باشد، دوست هیچکس نیست.
واقعا خیلی از چیزهای زندگی مهم نیست. حتی آن چیزهایی که فکر میکنیم مهم هستند، گاهی ممکن است مهم نباشند. به قول آلبر کامو در نمایشنامه کالیگولا:
مردم گمان میکنند که اگر کسی رنج میبرد برای این است که مثلا معشوقش مرده است. و حال آنکه رنج حقیقی او جدیتر از این است: رنج میبرد چون میبیند که غصه هم دوام ندارد. حتی درد بیمعنی است.
برای همین این ما هستیم که زیادی روی چیزهای مختلف زمان و انرژی صرف میکنیم. با دانستن شدت بیاهمیت بودن بسیاری از چیزهای زندگی، آدم آسوده میشود و تقریبا همهچیز زندگی را به یک ورش میگیرد و آسودهخاطر خودش را میسپارد به جریان چند چیز محدودی که خودش آگاهانه انتخابشان کرده.
باید بسیاری از چیزها را آدم به یک ورش بگیرد.
این جمله حقایق زیادی را در مورد بشر لو میدهد. اگر مسائل زندگی برایمان اولویت و دستهبندی نداشته باشند، آن وقت یا همهچیز برایمان مهم میشود و هر لحظه آزار میبینیم یا تبدیل میشویم به آدمی بیقید که سر از اعتیاد و رفتارهای افراطی پرخطر درمیآورد.
اما اگر بدانی مسیر تو چیست، و به تعبیر نیچه، در مسیر تبدیل شدن به خود واقعیات قدم برداری، آن وقت که زندگی شیرینی خاصی به خودش میگیرد. آن وقت است که زندگی بهینه و زیبا میشود.
ارزشهای فردی چیست؟
اگر ارزشها و اهداف بهتری داشته باشیم، عبور از سختیها و محنتها آسانتر میشود. البته بحث ارزشها بسیار مفصل است. این پایین مفصل دربارهاش نوشتهام و توصیه میکنم حتما بخوانید، اما علیالحساب میگویم که ارزشهای فردی آن متر و معیاری است که موفقیت و معنادار بودن زندگیمان را تعریف میکند.
مثال:
مهمترین ارزش زندگی من نوشتن و خلاقیت است. طبق قانون 80/20، 80% موفقیت و معناداری زندگی منْ از موفقیت و معنادار بودن تنها یک کارم، یعنی نوشتن و خلاقیت، میآید. وقتی تنها همین یک کار، این 20% زندگیام، زیبا و موفق کار میکند، 80% کل زندگی من زیبا و موفق میشود.
بروید و آن چند بیست درصدِ محدود زندگیتان را بیابید.
4
اتفاقا بهتر… اصلا چه بهتر!
این عبارت را دوست دارم. برایم تداعیگر انسان است. انسانی که فهمیده ماهیتش در عبور، گذر و رفتن است، نه ماندن. هر اتفاقی افتاده که افتاده. هر اشتباهی کردی که کردی. هیچ اهمیتی ندارد در یک معنی. اصلا معنی ندارد. تو یک انسان هستی و هر اتفاقی ممکن است برای تو رخ بدهد.
ترکِ غُر
«اتفاقا بهتر… اصلا چه بهتر!» مرا از گله و شکایت و غر از زدن دور میکند. مهم نیست چه خطایی کرده باشم، ماندن در آن خطا و خودسرزنشی و ناراحتی بیش از حد و معقول را خطا میدانم. (البته به هر نوع سوگواری و اجازهی بروز تمام احساسها باور دارم و این کاری مفید است. ماندن غیرمعقول تخریب میکند.)
امیل چوران میگوید: هر گناهی جز پدر شدن، من هم میگویم هر گناهی جز ماندن در گناه. نه فقط گناه خودت، گناه و ستم دیگران در حق تو نیز از همین قاعده پیروی میکند. هر کاری لازم است برای دفاع از خودت بکن، ولی در نهایت «اتفاقا بهتر… اصلا چه بهتر!» که اتفاق افتاد.
«اتفاقا بهتر…» کمک میکند آدم موثرتر و منطقیتر رویدادها را تحلیل کند و از پسشان برمیآید. اما دیدن رویدادها با عینک گله و شکایت هیچچیزی به آدم اضافه نمیکند. هیچ سودی ندارد جز تاریکتر و افسردهتر کردن آدم. چون آدم قربانی را ناتوان نشان میدهد. آدم شاکی و پرگله هرگز به قدرت نمیرسد، چرا که انرژیاش صرف کاری در جهت مخالف کسب قدرت و تسلط بر امور است.
با گله آدم هر روز قربانیتر و بردهتر میشود.
بیگله و شکایت، آدم تازه شروع میکند به قدرتمند شدن.
مدیریت گله و شکایت
مدیریت گله و شکایت یکی از فنون موثر مدیریت ذهن، افکار و احساسها است. چرا که وقتی خودمان را میسپاریم به موج وحشی گله و شکایت، در واقع، مهار زندگیمان را میدهیم دست فکر و احساس تا هر جولانی که دلش خواست بدهد.
ناغافل فکری نتراشیده و نخراشیده به ذهن آدم هجوم میآورد. مثلا میگوید: تو با آن کار آبروی خودت را بردی و تحقیر شدی و احمقی. و تجربه کردهاید که چنین فکری، نسبت به شدت آن رویداد، تا مدتها دست از سر آدم برنمیدارد. همیشه و همهجا هست و آدم را از پا میاندازد.
ذهن دروغگو و فریبکار
برای مدیریت ذهن دروغگو و فریبکار باید بدانیم که افکار و احساسهای ما همیشه صادق و درست نیستند. ذهنی که به آدم میگوید احمق، چیزی از ماهیت زندگی درک نکرده. نمیشود تو هر قدمی برداری و بعد سریعا به خودت برچسب احمق و حقیر بزنی. این کاریست نادرست.
تو فکرهایت نیستی
بنابراین، مشاهده ذهن و افکار و احساسها اولین قدم است. در روانشناسی اکت (ACT) به این میگویند دیفیوژن: یعنی جداسازی خودت از فکرهایت. اتفاق بسیار میمون و مبارکی است وقتی میبینی تو فکرهایت نیستی. افکار و احساسهای تو تنها بخشی از تو هستند که اتفاقا هستند تا به تو کمک کنند تا زنده بمانی و بهتر زندگی کنی، ولی خب مثل هر چیز خوب دیگری، ضعفهای خودشان را دارند. بر ماست که بتوانیم درست و موثر از این ابزارهای قدرتمند استفاده کنیم.
بنابراین، گفتن «اتفاقا بهتر… اصلا چه بهتر!» و به رویدادها از این دریچه نگریستن باعث میشود زهر افکار و احساسها گرفته شود. چون میدانیم طبیعی است که پس از حادثهای ناگوار، سریعا ذهن ما میخواهد منفی و تاریک شود. این هم دلیل تکاملی دارد؛ قصد حفظ بقاست. ذهن میگوید تو اشتباهی کردی و به مرگ نزدیکتر شدی، بنابراین، با منفی و تاریک و ترسو کردنت، اجازه نمیدهم دوباره آن کار را تکرار کنی و دوباره در خطر بیفتی. به قول معروف: ذهن کارش درست است، اما دکانش بدجاست.
این ماییم که باید بدجایی دکان ذهن را جبران کنیم. با ناظر بودن و مشاهدهی ذهن این قدرت تامالختیار را ازش میگیریم. از تخت پادشاهی به زیرش میکشیم و تبدیلش میکنیم به ابزاری که باید در اختیار ما باشد.
این ماییم که به ذهن جهت میدهیم و ازش میخواهیم دربارهی یک شکست چقدر و چه اطلاعاتی به ما بدهد تا بتوانیم ازش درس بگیریم و در آینده بهتر تصمیم بگیریم. البته این رابطه اینقدر خطی و ساده نیست. ذهن هم اینقدر حرفگوشکن نیست.
در باب دهن دروغگو و ناظر:
مدیتیشن و مدیریت ذهن، افکار و احساسها
مثل بودا بنشین و فکرها و احساسهایت را ببین، بدون بروز هیچ واکنشی.
این جان کلام مراقبه است. مراقبه دیگر چیزی نیست که نیاز به ترویج و تبلیغ داشته باشد. جایگاهش را یافته است. مدیتیشن کیفیت زندگی را بهبود میدهد.
بلافاصله بعد از یک رویداد خیلی تلخ، زمان و مکان سوگواری است؛ زمانی است که باید اجازه دهی جسم و روانت غلیان کند. باید اجازه دهی احساسها بالا بیایند و تجربهشان کنی، احساسهایت احساس کنی و ببینیشان و وجودشان درک کنی و به رسمیت بشناسی.
تجربهی احساس یعنی مراقبه و مدیتیشن.
چطور مراقبه کنیم؟

- جایی بیاب ساکت و آرام.
- با پشتی صاف بنشین.
- چشمهایت را ببیند.
- افکار و احساسهایت را تماشا کن.
- ولی هیچ واکنش فیزیکی نشان نده، علیرغم که دلدل میکنی که مثلا بلند شوی و فریاد بکشی و مویه کنی.
برای شروع، 5 دقیقه هم بتوانی انجام دهی، هنر بزرگی کردهای.
معرفی کتاب برای مراقبه:
سوگواری
سوگواری ممکن است یک هفته تا چند ماه طول بکشد. ولی بالاخره باید جایی ازش زد بیرون و گفت: «اتفاقا بهتر… اصلا چه بهتر!». این کار قدرت را به آدم برمیگرداند و آدم را بر صدر زندگیاش مینشاند.
قرار نیست من تا ابد بردهی یک حادثه باشم، به قول والتر وایت در سریال محترم بریکینگ بد: «من در خطر نیستم، خود خطرم.» ما هم اسیر حادثه نیستیم، خود حادثهایم. این ماییم که حادث شدهایم؛ بنابراین، فرمان همیشه باید دست ما باشد، هر چند از فکر و احساس آدرس میپرسیم.
«اتفاقا بهتر… اصلا چه بهتر!» یعنی من از تمام حوادث زندگیام بزرگترم.
چطور من از زندگی درس میگیرم؟
همهچیز را میخورم، در درونم هضمشان میکنم، برای این کار به خودم زمان کافی میدهم، به هضمشدهها میاندیشم، از حوادث زندگیام فرار نمیکنم، احساسهایم را تجربه میکنم، بهشان رسمیت و اعتبار میدهم، ازشان تشکر میکنم که هستند و ازم مراقبت میکنند و راه و چاه نشان میدهند، زمان کافی صرف میکنم و روی این چیزها مراقبه میکنم، درسشان را میگیرم و توشه میکنم برای آینده و بهتر زیستن و با خودم زمزمه میکنم: «اتفاقا بهتر… اصلا چه بهتر!»
در نهایت، این عبارت از شاهین کلانتری، استاد و دوست عزیزم، قرض گرفتهام و بهانهای پیش آمد تا کمی مفصلتر دربارهاش بنویسم.
حرف آخر
تمام اینها را گفتم تا به یک کلمه برسم: آرامش.
عبور کردن از مسائل ریز و درشت زندگی اگر تنها یک موهبت داشته باشد که به کل دنیا بیارزد، آن آرامش است. احساسی است پرحلاوت، الهامبخش، نیروزا و هیجانانگیز.
آدم به خودش افتخار میکند که میتواند چنین زیست موثری داشته باشد. آدم به خودش ایمان مییابد. این ایمان از جنسِ ایمان آن مومنی است که خدایش را در قلبش قبول دارد، بیهیچ توضیح و منطقی.
این چنین زیستی آن آدم را غرق زیبایی میکند.
پیشنهاد مطالعه:
2 دیدگاه روشن مدیریت ذهن، افکار و احساسها
متشکرم
عالی بود. هم لذت بردم و هم آموختم.
سبز باشید
ممنون ازت گندم عزیز 🍀
خوشحالم که اینجا میبینمت و نظرت رو میخونم.
خوشحالم که دوست داشتی.
کامیاب باشی.