
وبینار رایگان هفتگی
خوداندیش
کاری از مرتضی مهراد
جایی برای یافتن خودمان
👩👩👦👦 حضور برای همه آزاد و رایگان است
پنجشنبهها | ساعت ۱۸
📲 لینک ورود:
برای حضور در وبینار، روی لینک زیر کلیک کنید:
لینک ورود
دسترسی به لینک و یادآوریها از طریق تلگرام راحتتر است،
و فایل هر وبینار پس از اجرا در کانال تلگرام ذخیره میشود.
تلگرام مرتضی مهراد
یا وارد گوگل میت شده و کد زیر را وارد کنید:
fjs-yqcg-wrg
⚙️ نکات فنی:
1. گوگل میت نرمافزار مخصوص وبینار و لایو است.
2. گوگل میت روی اغلب گوشیهای هوشمند بهصورت پیشفرض نصب است. (بنابراین نیاز به نصب چیزی نیست. ولی اگر احیانا نداشتید، فایل نصبی را گذشتهام).
3. گوگل میت فیلتر نیست. و باید فیلترشکن خاموش باشد تا صدا و تصویر را با کیفیت بالاتری دریافت کنید.
4. پس از کلیک روی لینک، حدود سی ثانیه صبر کنید. اتصال کمی طول میکشد.
5. در صورت استفاده از مرورگر کامپیوتر یا لپتاپ (کروم، فایرفاکس و …) نیازی به نرمافزار نیست و در خود مرورگر، وبینار پخش میشود.
6. سرعت گوگل میت با اینترنت دیتا (گوشی) بیشتر است، ولی با اینترنت وایفای (خانگی) هم مشکلی ندارد.
خوداندیش کیست؟
نیچه در کتاب این است انسان میگوید: «وظیفهی من آماده ساختن بشریت است برای لحظهی اندیشیدن به خویشتن.»
اعتبار نام نیچه کافی است تا بدانیم با پدیدهی بزرگی مواجهایم. چیزی است که میتواند بسیار پرمغز و زندگیساز باشد. چرا که خودشناسی و خوداندیشی لحظهی منحصربهفردی است. چیزی که در روزمرگی تجربهاش نمیکنیم.
جیمز جویس اسم لحظاتی که آدم به کشف مهمی دربارهی خودش میرسد میگذارد لحظهی شهود و تجلی. لحظهای که زندگی در سیلاب فهمی تازه برای همیشه تغییر میکند.
خودشناسی به چه کاری میآید؟
مولانا میسراید:
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
شناخت دنیا و زندگی به واسطهی شناخت خودمان ممکن میشود. ما میخواهیم بهتر زندگی کنیم، بیشتر یاد بگیریم و به خواستههایمان برسیم. برای این کار باید قواعد بازی را بلد باشیم.
این دنیا بر قواعد و قوانینی دارد. از انواع مختلف. علم و خرد و اندیشه و مهارتآموزی و حتی مذاهب تلاش میکنند این قوانین را تشریح کنند تا بتوانیم بهتر زندگی کنیم.
یک مهارت را تصور کنید. رانندگی، ابزار موسیقی یا زبان خارجی. یادگیری و استفاده از این مهارتها قواعد خاصی را میطلب. زیستن هم به طور کلی قواعدی دارد. حالا سوال این است که ریشه و منبع این قوانین کجاست؟
دانشمندها و اندیشهورزها و هنرمندها چطور به قوانین بازی پی میبرند؟
بگذارید با یک سوال دیگر بریم جلو تا به پاسخ سوال قبلی نزدیک بشویم: یک زیستشناسی که یک درخت را مطالعه میکند، آیا درخت را مطالعه میکند یا خودش را؟ چه چیزی پیشرفت میکند؟ درخت یا انسان؟
دانشمندی قوانین فیزیک را مطالعه میکند، موضوع مطالعهاش چیست؟ فیزیک دنیا یا خودش؟
انسان با هر کشفی خودش را یک گام جلو میبرد. البته از یک جنبهای هم از قابلتفکیک نیستند، و هر مسئلهی بشر همیشه خودش بوده.
کشفیات علوم مختلف بهظاهر دربارهی آن علوم است، ولی در حقیقت دربارهی انسان است.
بنابراین، برگردیم به بحث اصلی، خودشناسی یعنی هستیشناسی.
هستیشناسی یعنی منِ انسان دربارهی هستی چه چیزهای تازهای متوجه میشوم. در واقع، یعنی چه بخشهای تازهای در «من» به وجود میآید. چه گوشههای تاریکی در من روشن میشود.
چون هر چیزی که ما نفهمیم، تقریبا میشود گفت که وجود ندارد. ما اطلاع و شواهدی دربارهی زندگی فرازمینی نداریم، بنابراین، در حال حاضر با اطمینان نسبی میگوییم که وجود ندارد. حتی اگر هست، ما نمیدانیم که هست، پس از نظر ما نیست. یعنی چیزی وجود دارد که ما دربارهاش هیچ نمیدانیم، هیچ نسبتی باهاش نداریم، یعنی فرازمینیها، حتی اگر باشند، هیچ اطلاعاتی تازهای دربارهی ما انسانها به ما نمیدهند، هیچ گوشهی تاریکی از ما را روشن نمیکنند، بنابراین، وجود ندارند.
این میشود همان معمای برکلی که میگوید که اگر در جنگلی، هیچ گوشی برای شنیدن وجود نداشته باشد، آیا افتادن یک درخت صدا تولید میکند یا نه؟
افتادن درخت فقط مجموعهای از امواج را تولید میکند و تا زمانی که به گوشی نرسد، تبدیل به صدا نمیشود.
معیار وجود یک چیز آن بیرون این است که به ما نحوی وجودش را درک بکنیم. درک ما از هستی، یعنی تمام هستی.
بنابراین، اگر قرار است چیزی از زندگی بفهمیم، باید از «فهمیدن خودمان» شروع کنیم.
بنابراین، بحث این است که وقتی داریم خودمان را میشناسیم، در واقع داریم زندگی را میشناسیم و شناخت زندگی یعنی مستقیما یعنی بهبود کیفیت زندگی.
بنابراین، وقتی چیزی نو و تازه به زندگی ما افزوده میشود، لاجرم زندگی کیفیت دیگری مییابد. و این حد نهایی انسان است. و چیزی هم نیست که تمام بشود. بازی نامحدود است. سایمون سینک میگوید فوتبال بازی کردن با بچهی چهار سالهتان در حیاط برای برد و باخت نیست، برای سرگرمی است. برای نفْس بازی است. برای معاشرت. برای لذت بردن. برای بزرگ شدن و برای زندگی کردن است. لحظه لحظهی آن بازی خود زندگی است و نتیجهاش هم خود بازی کردن است و چیزهای بسیار بزرگی که از پس از آن بازی به دست میآید. خودشناسی و خوداندیشی و بهبود زندگی یک هم یک بازی نامحدود است.
اما خودشناسی چهطور چیزی است و خوداندیشی دربارهی چیست؟
از دو جنبه میشود به خوداندیشی اندیشید.
یک. از منظر روانشناختی
دو . از منظر ادبی و هنری
اگرچه این دو متصلاند به یکدیگرند و در لایهای عمیق به یکدیگر میرسند، ولی برای درک بهتر جدایشان میکنیم.
خودشناسی در نگاه روانشناسی
زیگموند فروید، پدر روانکاوی، ذهن را به یک کوه یخ تشبیه میکند. بخش اعظم آن زیر آن آب است که اسمش را میگذارد ناخودآگاه و تنها بخش اندکی از آن پیداست که به آن میگوییم خودآگاه. از همین تقسیم میزان سهمشان میشود فهمید که کدام اثر بیشتری بر زندگی انسان دارند.
اما ناخودآگاه ساحتی زبانی و کلامی نیست. یعنی نمیشود با کلمه و زبان دربارهی ناخودآگاه صحبت کرد. وقتی چنین چیزی رخ بدهد، آن دیگر ناخودآگاه نیست و تبدیل شده به خودآگاه.
بنابراین، چاره چیست؟ چهطور میشود به ناخودآگاه دسترسی یافت؟
یک راهش تخصص روانشناسها و روانکاوهاست که با فنون مخصوص خودشان تلاش میکنند با آگاهی از احساسات و عواطفِ فردْ بخشی از ناخودآگاهش را به ساحت خودآگاه بیاورند.
خودشناسی در نگاه هنر و ادبیات

شکل دیگر هنر و ادبیات است. گفتیم ناخودآگاه ساحت زبان نیست. یعنی با زبان کار نمیکند. بلکه با احساسات و عواطف سروکار دارد. برای دسترسی به ناخودآگاه باید دید چه احساسی را تجربه میکنیم. هنر اساسا برای تربیت احساسات و پرورش شهود است.
ماریو وارگاس یوسا در جستار چرا ادبیات؟ (+) میگوید ادبیات درکی یکپارچه از انسان میدهد. این همان تفاوت علم و ادبیات است. از علم نمیشود پرسید «انسان چیست؟» چرا که در علم پاسخ کلی ندارد و مجبور است انسان را قطعه قطعه کند. حق هم دارد. ماهیت شناخت علمی همین است.
اما ادبیات این توان را دارد که تمام قطعات برآمده از علوم و فلسفه و شهود و هر چیزی که هست را در قالبی یکپارچه و قابلدرک ارائه کند. ما در هنر و ادبیات چیزی داریم به نام لحظهی شهود، تجلی، لحظهی آهان. لحظهای که آدم د رکی تازه از خودش به دست میآورد. از خودِ خودش، اما با خواندن رمانی از داستایفسکی تا دیدن فیلمی از کیارستمی.
اساسا ادبیات برای همین شکل میگیرد. برای اینکه نویسنده بتواند تجربه و درکش از خودش را در قالبی فهمپذیر برای خودش دربیاورد. نوشتن برای فهمیدن خویشتن است. و در مرحلهی بعد، مای خواننده نیز میخوانیم تا از رهگذر درک نویسنده از خودش، ما نیز به کشف و شهودی تازه از خودمان برسیم. این جادوی ادبیات است. اینکه میتواند ما را به ما بشناساند.
داستان و روایت چیست؟
مارسل پروست مینویسد:
عظمت هنر واقعی، بازیافتن و بازگرفتن و شناساندن واقعیتی است که دور از آن زندگی میکنیم، واقعیتی که چیزی نیست جُز زندگیمان، زندگی واقعی، زندگی سرانجام کشف و روشنشده، در نتیجه، تنها زندگی براستی زیسته، ادبیات است.
کتاب در جستجوی زمان از دست رفته (جلد هفتم | زمان بازیافته)
به زبان دیگر، هنر و ادبیات یعنی نشان دادن چیزی که هست، به شکلی که هرگز نبوده. به شکلی تازه. به شکلی که معنی دارد. زندگی واقعی، اگر نگویم همیشه، اغلب مواقع تنها هرجومرج صرف است، و نمیتوان معنی و مفهومی ازش بیرون کشید، و معنای زندگی ما در داستانهایی شکل میگیرد که ما از زندگیمان برای خودمان تعریف میکنیم.
حکایت فیل در تاریکی مولاناست دیگر. ما تصویر کاملی از زندگی که نداریم. تنها چیزی که داریم داستانهایی است که دربارهی زندگی برای خودمان میگوییم. این داستانها هم نشانگر تمام زندگی نیستند، بلکه تلاش میکنند گوشههایی خاص را بیشتر و بهتر روشن کنند.
فهمیدن زندگی بدون داستان و روایت غیرممکن است. این داستان هم منظور لزوما داستایفسکی نیست. اولین داستانهایی که بشر ساخت، که همانا اولین دانش و خرد بشری قلمداد میشوند، اسطورهها بودند. داستان خدایانی که زندگی آدمیان در دستشان بود. در واقع، این داستانها همان علم امروزیاند، داستانهایی برای درک طبیعت و رفتار آدمیان.
داستانهای اساطیری آنقدر دقیقاند که امروز از کهنالگوهایش در شناخت شخصیت آدمها و یا نوشتن شخصیتهای داستانی ازشان استفاده میشود. بنابراین، در یک معنی میشود گفت داستان علم و خرد بشری هم هست، اما محدود به آن نیست. داستان بزرگتر از علم است. داستان زمینی است که علم در آن میتواند ریشه و رشد کند.
بنابراین، داستان و ادبیات یعنی تمام چیزی که از زندگی میفهمیم، به نوعی کل زندگی ما آدمها همان داستانهایی که میگوییم و میخوانیم.
جستار پیشنهادی:
خوداندیشی، خودشناسی و شهود
یکی از مصادیق خوداندیشی شهود است. اگر بخواهم شهود را خیلی ساده تعریف کنم این است که: زمزمهای که درون ما پخش میشود.
شک دو درصد
روزی قرار بود سوار اسنپ بشوم. در لحظهی آخر شک کردم پلاکی که روی ماشین دیدم با پلاکی که روی نرمافزار اسنپ دیده بودم فرق داشت. اگرچه وقتی دیدم، اصلا خودآگاه نبودم. رفتم که سوار بشوم. اما درست موقع سوار شدن این شک در من بیشتر جان گرفت که نکند واقعا این دو فرق با هم دارند.
خودآگاه متوجه نشده بودم، ناخودآگاهم فهمیده بود. پی برده بود چیزی سرجایش نیست. برخلاف اینکه شاید کمتر از یک ثانیه چشمم روی پلاک لغزیده بود.
بنابراین، یکی از مهمترین جنبههای خوداندیشی توجه به صدای درونمان است که تلاش میکند با ما حرف بزند.
و اغلب مواقع این صدا مسیر درست را میداند. رفتار درست را تشخیص میدهد. اما ما بهش بیمحلی میکنیم و دلیل این بیاعتنایی هم چیزی نیست جز توجه زیادی به صداهای بیرون از خودمان، صداهای دیگران.
صدای دیگران وقتی میگویم منظورم این نیست که مستقیما کسی به ما چیزی بگوید. خیلی از اوقات ما صدای دیگران را درونی کردهایم و برخلاف غیبت فیزیکیشان، هنوز صدایشان در ما پخش میشود و ما هم ازشان پیروی میکنیم.
یکی از دوستانم همیشه میگوید به استادشان گفته که از خانوادهاش ناراضی است و قصد دارد مدتی ازشان دور باشد تا بتواند زندگی تازهای بسازد. و استادش بهش گفته هر کاری میکنی و هر جا میروی، مراقب باش که صدای پدر و مادرت را با خودت نبری.
صدای خود ما در بهبههی صدای دیگران خفه میشود. به نظر من، یا دستکم برای من، یکی از اثرگذاترینِ این صداها، صدای شرم است. صدایی است که مدام بهم میگوید ناکافی هستم و هر کاری میکنم خطاست و به دیگران آسیب میزند.
صدای دیگران ما را هدایت میکند. صدایی که میگوید کافی نیستیم و ایراد داریم. صدایی که میگوید ما محق نیستیم.
و این صداها درست در مقابل صدای درونی ما قرار دارد. صدای درونی ما حق را به ما میدهد. آن هم نه صرفا برای آن که بخواهد لیلی به لالای ما بگذارد، نه. شهودِ ما پتانسیل درونی ما را میشناسد و میداند ما چه توانایی و چه دانشی داریم.
صدای درونی ما منطقی است و کاری را میکند که به سود و در توان ماست.
صدای درونی ما شرایط خیلی بهتر از دیگران و خودآگاه تحلیل میکند و راهکار مناسبتری پیشنهاد میکند
یکی از مهمترین دلایل برای متعبر دانستن شهود و توجه به آن این است که بشر خودیْ ثابت و یکپارچهْ خودآگاهی نیست که بشود با تجزیه و تحلیلِ علت و معلولی به چارمیخش کشید و همهچیزش را درک و دریافت کرد.
شهود جنبههای ناخودآگاه و ناشناخته آنقدر زیاد دارد که قدرت عقل و منطق بههیچوجه به آن نمیرسد. (که اگر میرسید که خب آدم منطقی که دیگر مشکلی نداشت. پس هنوز این همه مشکل آدمیزاد از کجاست؟)
بنابراین، شهود ابزاری است برای دریافت از درون. شهود مخالف منطق نیست. مخالف عقل نیست. اتفاقا در یک راستا قرار دارند و به یکدیگر کمک میکنند، تنها فرقشانْ تفاوت در جنس و شیوهی کارکردشان است.
شهود دریافت از درون است. شهود نیاز به محرک بیرونی مشخصی ندارد. شهود میتواند لحظهی اشراقی که باشد حاصلِ پشتِ سر گذاشتن تمام محرکهای بیرونی و نتیجهاش رسیدن به یک آگاهی کلان از زندگی.
شهود دریافت چیزی است خارج از قاعدهی علت و معلول. شهود خیلی ساده شنیدن صدایی درون خودمان است.
مایکل فولی در کتاب درسهای برگسون برای زندگی از زبان وی مینویسد: «آنچه به شهود و باورهای ما ارزش میدهد این است که با همهی افکار دیگرمان جور درمیآیند و در آنها چیزی از وجود خویش دیدهایم.»
خودشناسی و خوداندیشی به چه کاری میآیند؟
پاسخ کوتاهش لذت، بقا و بهبود زندگی است. اما با چه سازوکاری؟
حقیقت این است که اغلب کارهای انسانی به صورت ناخودآگاه انجام میشود. و گفتیم ناخودآگاه ساحتی دارد غیرزبانی. پس چهطور میتوان تغییرش داد؟
برای مثال تعریف علمی سبقت گرفتن این است که باید ابتدا فاصله میان خودروی خودتان، خودروی پیش رویتان و خودرویی که از مسیر روبهرو میآید را بدانید و آن را با میزانی که زمانی که در اختیار محاسبه کنید تا بتوانید سبقت موفقی بگیرید. ولی آیا در جاده رانندهها اینطوری سبقت میگیرند. اصلا اینقدر زمان هست برای چنین کاری؟ خودآگاه توان پردازش اندکی دارد. تمام این کارها به عهدهی ناخودآگاه است.
اما ناخودآگاه کارهای مخرب هم کم ندارد. مثلا، خیلی از آدمها از دوران کودکی یاد میگیرند و در ناخودآگاهشان ثبت میشود که باید به شکلی نظاممند خودشان را تخریب کنند. از اعتیاد و رفتارهای پرخطر بگیرید تا اینکه هویت و شخصیت ارزشمندی برای خودشان قائل نیستند و تصور میکنند قربانیانی بدبختاند که تا ابد باید خفت بکشند.
خودشناسی و خوداندیشی چهطور باعث بهبود کیفیت زندگی میشود؟
هدف از خوداندیشی خودآگاهی است. یعنی آگاهی از فرایندهای ذهنی. این هدف غایی روانشناسی و ادبیات و هنر است.
ما اساسا موجوداتی ناخودآگاه هستیم. چه به لحاظ تکاملی و جسمانی و چه از منظر تربیتی و محیطی که در آن بزرگ شدهایم، عمیقا تحت تاثیر هستیم. هر آن چیزی که ما آموختهایم از محیط برداشتهایم. برداشت ما از زندگی و از خودمان از محیط پیرامون ما آمده است.
خب بالاخره این زندگی مال کیست؟
اگر بخواهیم همیشه و تا حد زیادی ناخودآگاه زندگی کنیم و هرگز تلاش نکنیم تا خودآگاه شویم، آن وقت آیا این زندگی مال ما خواهد بود یا دیگران؟ آیا آن آزادی به معنای واقعی کلمهاش را تجربه خواهیم کرد؟
بنابراین، شایسته است بدانیم که خوداندیشی و خودآگاهی یعنی خودِ آزادی و خودِ زندگی.
از پس خوداندیشی است که آرام آرام شروع میکنیم به پس گرفتن زندگیمان از چنگال دیگران.
مخلص کلام، خودشناسی و خوداندیشی چه سودی دارد؟
میشود به فهرستی از مزیتهای خوداندیشی اشاره کرد.
هر کدام از این زیر موارد دنیایی است مفصل و پرجزئیات. هر کدام از موارد فهرست پایین لینکی است به دنیایی تازه. پیشنهاد میکنم از هر کدام که علاقهی بیشتری بهش دارید شروع کنید و تا درک گستردهای از این مقوله به دست بیاورید که خودشناسی واقعا به چه کاری میآید.
از هر عنوان، مشت نمونهی خروار آوردهام تا اگر دوست داشتید، بروید ادامهاش را بخوانید.
- یافتن ارزشهای فردی
- یافتن معنای زندگی
- خودشناسی و خوداندیشی با حافظ
- رها کردن معنایی که دیگران برایمان ساختهاند
- پرورش باورهای موثر
- یافتن آزادی و هویت
- مدیریت ذهن، افکار و احساسها و مراقبه
- فلسفه و فرق درد و رنج
معرفی کوتاه عناوین فهرست بالا
یافتن ارزشهای فردی
پایمردی در برابر ارزشها هم درد بزرگی است، دردی است مقدس. دردی است که پاداش دارد. دردی است انسانساز. این ارزشمندترین جنبهی ارزش است.
وقتی شجاعت کافی برای تعهد به ارزشهایتان را مییابید، رویدادی جنونآمیز رخ میدهد: احساس خوبی بهتان دست میدهد و شکل خاصی از آسودهخاطر بودن را تجربه میکنید، در کنار دستاورد و پاداش بیرونی، مثل پول و روابط و …، که زندگی را بسیار آسانتر و شیرینتر میکند
اما ارزشهای واقعا چیستند؟
یافتن معنای زندگی
یکی از بهترین راهها برای ساخت ابزار معنا حل مسئله است. حل مسئله از میوهی خوب خریدن شروع میشود تا برسد به انتخاب شریک زندگی. در واقع، هر لحظه از زندگی گامی است در جهت حل یک مسئله. حل مسئله است که معنای زندگی را میسازد. چرا که اگر میوهی خوب بخرید و شریک زندگیتان را دقیق انتخاب کنید، احتمالا کیفیت زندگیتان بهتر معنادارتر میشود.
معنای زندگی در ذاتِ خودِ زندگی نیست، در کارها و شیوهی حل مسئله توسط ماست.
خودشناسی و خوداندیشی با حافظ
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزادست
روزی که آدم در آدمهای اطراف یا داراییهایش حل شود، روز مرگ اوست. شکی نیست که ما به دنیای پیرامونمان نیاز داریم و بقا انسان در تعامل است، اما مسئله همین است: تعامل، نه بردگی و خودفروختگی.
گم کردن دنیا اتفاق سخت، ولی شیرینی است که برای همه آرزومندم. گم کردن دنیا یعنی دیگر با هنجارها و ارزشها و افکار دیگران زندگی نمیکنم. شاید در ابتدا دچار پریشانحالی و استیصال شوی، ولی در بلندمدت از زیستنِ خودِ اصیل و واقعیات کیف میکنی.

رها کردن معنایی که دیگران برایمان ساختهاند
چرا زندگی هدف و معنی ندارد؟
بیاید اول ببینیم خود هدف چیست اصلا. هدف ساختهی بشر است. بشر خودش بخشی از زندگی است، ولی ساختههایش اغلب مخصوص خود اوست. همین زبانی که الان میخوانید در طبیعت نیست و ما ساختهایمش. ابزاری است برای اینکه بهتر و راحتتر و بیشتر زندگی کنیم. آن انسان اولیهای که سنگی تیز را بست به سر چوبی و اولین تبر را ساخت، ابزاری ساخت خارج از طبیعت و زندگی، برای اینکه بقایش را تضمین کند.
ما انسانها، هر چند درون طبیعت، ولی مستقل از طبیعت زندگی میکنیم. خیلی از چیزهایی که ما ساختهایم در طبیعت وجود خارجی ندارد. ما انسانها دنیای خاص خودمان را ایجاد کردهایم، هر چند هنوز در دل طبیعت زندگی میکنیم.
برای همین است که معنی و هدف در زندگی معنی ندارد. چون معنی و هدف ساختهایی انسانیاند، نه طبیعی. درست مثل زبان و تبر که مثالش را گفتم. پرسیدن این سوال که هدف از زندگی چیست، درست مثل این که است بپرسیم زبان و تبر در طبیعت به کاری میآیند؟ به هیچ کاری. چون اصلا برای طبیعت ساخته نشده. تبر و زبان و هدف برای دنیای انسانهاست و باید در دنیای انسانها تفیسرش کرد.
پرورش باورهای موثر
باور چیست؟
اگر چکش باشی، همهچیز را میخ میبینی.
باور عینک است. هر رنگ و کیفیتی داشته باشد، دنیای ما هم همان شکلی میشود. باورها معنی زندگی ما را میسازند.
یک آدم باورمند یا معتقد به یک باور لزوما برای باور و اعتقادش دلایل و استدلال منطقی ندارد. این میتواند منجر به زندگی و همچنین مرگی بیهوده شود.
مشکل چیست؟
مشکل اینجاست که بسیاری از باورهای ما از جاهایی آمدهاند که ما ازش بیخبریم.
تربیت خانواده، آموزش مدرسه و قوانین جامعه باورهایی را ناخودآگاه و ناخواسته به ما خورانده که تنها به سود کسانی است که آنها را درست کرده و ترویج دادهاند و به ضرر مایی است که قربانی این باورها شدهایم.
اگر از خودم بگویم، سالهای طولانی گذشت و هزینههای بسیار گزافی متحمل شدم تا از شر این باور رها شوم که بهم میگفت: «تو حق انتخاب نداری و دیگران باید برایت تصمیم بگیرند.» بر اساس این باور، من زندگیام را داده بودم دست دیگران.
راه تغییر باور چیست؟
آگاهی از باورها و شیوهی تغییرشان مهمترین کاری است که سبب آزادی از قیدوبند باورهای محدودکنندهای میشود که ازشان بیخبریم ولی تمام زندگیمان را در چنگشان گرفتهاند.
در طول سالیان گذشته، مسیری را رفتهام که توانسته باورهای تنگنظرانهام را تبدیل کند به نگاهی گشایشگر؛ نگاهی که زندگیام را بهم برگردانده.
یافتن آزادی و هویت
«کارکرد مدرسه، همچون کارکرد زندانها و بیمارستانهای روانی است، و کار همهشان کنترل افراد و هویتبخشی است.»
«مدرسهی من مخصوص معلمهای عقبمانده بود.»
این جملهی طناز و فرحبخش را وودی آلن عزیز گفته؛ فکر میکنم همهمان عمیقا با این جمله ارتباط میگیریم.
(جسارت به معلمها به عنوان انسان تلقی نشود، مسئله نظام آموزشی است و بلایی که سر آدم میآورند.)
حالیا، دعوای بشر همیشه سر آزادی است. اینکه من چهقدر آزادم؟ آزاد بودن یا کنترل شدن آدم بستگی به یک چیز دارد و آن مقولهی هویت فردی است.
هنر آدم آزادی است و آزادی یعنی کسب این هویت فردی که من هر کسی میتوانم باشم.

مدیریت ذهن، افکار و احساسها
آیا افکار منفی طبیعیاند؟
هجوم این رگبار سیلآسا به آدم طبیعی است. آدمیم، پیت حلب که نیستیم. اگر چیزی احساس نکنیم جای تعجب و نگرانی دارد. اما مسئله این است که اینها میتوانند آدم را زمین بزنند. افکار و احساسات ما قدرت زیادی دارند.
تفکر و احساس دشمن ما نیستند، اما مثل هر چیز دیگری جنبههای تاریک و مخرب خودشان را دارند. انسان اساسا به تفکر شده انسان، بنابراین، حرف این نیست که فکر بد است یا خوب، مسئله این است که ما با این فکر چه میکنیم.
رابطهی ما با یک اتفاق و فکر، خوبی یا بدیاش را تعیین میکند. مثلا باران خوب است یا بد؟
اگزیستانسیالیسم و زندگی معنیدار
برای خواندن این مطلب الان دارید به یک نمایشگر دیجیتال نگاه میکنید. پس میشود این سوال را اینگونه مطرح کرد: چرا این نمایشگر به وجود آمده است؟ برای اینکه بتوان در آن محتوای دیجیتال تماشا یا مطالعه کرد.
فلاسفهی اگزیستانسیالیسم، ژان پل سارتر، آلبر کامو و دیگران، همین سوال را در مورد انسان مطرح کردند»: چرا انسان به وجود آمده است؟» تکاپو برای پاسخ به این پرسش، و نه صرفا ارائهی یک پاسخ، تبدیل شد به سنگ بنای اگزیستانسیالیسم.
یکی از این تکاپوها این بود که هیچ پاسخ جامع، جهانشمول و جاودانی برای این سوال وجود ندارد؛ هیچکس توان این را ندارد تا این جمله را کامل کند: «انسان به وجود آمده برای اینکه… .» اگر هم کسی پاسخی بدهد به تعبیر مولانا صرفا از ظن خود یار انسان شده و پاسخش جهانشمول و جاودانی نیست.
پس واقعا انسان برای چی به وجود آمده؟
فلسفه و فرق درد و رنج
درد اجباری و رنج کشیدن اختیاری است.
تصور کنید کسی ناخواسته بچهدار شده. حالا دو انتخاب پیش رو دارد:
- همواره فرزندش را دردی ببیند و از آن فرار کند. وقت و انرژی برای تربیت یا مشکلات بچه صرف نکند.
- اینکه با تمام وجود تمام رنجهایی را که به واسطه بچه به وجود آمده به جان بخرد و برایش وقت و انرژی بگذارد. برای مثال، در تربیتش بکوشد، شرایط مناسب برایش مهیا کند، تلاش کند با بچهاش رفیق و دوست شود و محیطی آرام و متعالی برایش فراهم کند.
فرار از درد یا در آغوش کشیدن رنج؟ کدام بهتر است؟
جستارهای پیشنهادی: