
خودخوری غیرقابلمهار
امیل چوران میگوید:
اگر محکوم به خودخوری باشی هیچچیز نمیتواند تو را در برابر آن محافظت کند: امری بیارزش به اندازهی یک تراژدی تحریکت خواهد کرد. برای همیشه خود را به دست فرسایش بسپار: تقدیر تو چنین ارادهای دارد.
امیل چوران را شوخی نگیرید، چرا که یکی از جدیترین اندیشمندان تاریخ بشر است. چوران با زندگی تعارف ندارد و بسیار عریان به زندگی نگاه میکند و کیست که نداند این عریانی، تلخی قابلتوجهی در پی دارد.
پیشنهاد مطالعه:
خود من بهشخصه به این تلخی علاقه دارم؛ به قول اِرزا اسکارلت، که یک شخصیت انیمه است، میگوید «مرا با حقیقت بیازار، ولی با دروغ آرامم نکن.»
من هم ترجیح میدهم یک مازوخیستِ حقیقت باشم، چرا که این دانستیها لذت بیشتری برایم دارد و البته که آگاهی از تلخیها کیفیت زندگیام را بهبود میدهد. چرا که معنای زندگی همواره در انتهای پوچی و بیمعنایی ساخته میشود.
برگردیم به چوران. زندگی به واقع شبیه بندبازی است و تعادل مهمترین عامل این بازی.
تسلیم شدن در برابر تقدیر زندگی یکی از جنبههای مهم تعادل در زندگی است. همانقدر که تلاش برای تغییر در زندگی مهم است، پذیرفتن نیز به همان اندازه اهمیت دارد.
خودخوری و خودگویی منفی یعنی پخش شدن صدایی درون ذهنمان که به یادآوری میکند چهقدر خطاکار و بیارزش هستیم. در واقع، ذهن ما تلاش زیادی میکند تا هرگز دردهای زندگیمان را فراموش نکنیم. این کار را به دلیل سازوکار دفاعیاش میکند تا ما را از خطر مرگ نجات بدهد و بقایمان حفظ شود.
امیل چوران در همان کتاب دردسر متولد شدن میگوید:
همهچیز حول درد میگردد و بقیه فرعیاتند یا حتی وجود ندارند، زیرا ما تنها آن چیزی را به خاطر میآوریم که صدمهای برساند. تنها حسهای دردناک واقعیاند و تجربهی حسهای دیگر کموبیش بیفایده است.
خودگویی چیست و چهطور کار میکند؟
در کتاب فکر کردن بادرنگ و بیدرنگ، دنیل کانمن دو جریان فکری را در انسان شناسایی میکند که مسئول تصمیمگیریهایش هستند. اسمشان را میگذارند سامانههای یک و دو.
سامانهی یک آن بخشی از ذهن ماست که بهش ناخودآگاه هم میگویند. کنترل این سامانه دست ما نیست.
به لواشک و آلوچههای ترش و ارغوانی رنگ که رویشان نمک پاشیدهشده فکر نکن!
چه شد؟
نه تنها فکر کردی، بلکه حتی آب دهانت هم راه افتاد. چه کسی که این تصمیم را گرفت؟ مگر نوشته نشده بود فکر نکن.
بنابراین، دانستن این نکته ضروری است که بخش زیادی از تفکر ما دست ما نیست. گفتگوی درونی و پخش شدن خودگویی منفی درون ذهن ما نیز از همان سامانهی یک ناشی میشود.
مثالی از خودگویی مزاحم
تصور کنید میوهی موز شما را یاد خاطرهی بسیار فاجعهباری میاندازد.
امروز بهترین روز زندگیتان است. مهمانی بزرگی برایتان پربا کردهاند و لاجرم این میوه هم آنجاست. مطلقا هم کاری از دستتان برنمیآید. نمیتوانید بگویید که مهمانها موز نخورند. آن موقع چه بلایی سر بهترین روز زندگیتان میآید؟
به نظر میرسد آدم همیشه در شرایط دشوار و غیرقابلکنترلی قرار دارد. در زمان گرانیِ دههی 1390 جوکی معروف شده بود که میگفت: «وقتی میرم بازار احساس میکنم آمریکاییام، چون هیچ غلطی نمیتونم بکنم.»
این انگار شرایط همیشگی انسان است. بهنظر میرسد که ما کنترل زندگیمان را از دست دادهایم.
راهکار خودگویی منفی
همانی که چوران گفت: پذیرش و تسلیم.
درست است که دیدن موز شاید حالمان را بد کند، ولی آن فقط یک میوه است که توانسته تنها یک خاطره را بازیابی کند. بیش از این هیچ اختیاری ندارد. یعنی نمیتواند باعث شود شما کاری احمقانه کنید.
خاطرات تلخ هستند، مثل کک و مک روی صورت. کاری با شما ندارند، فقط هستند. ضمن اینکه ما هم نمیتوانیم کاریشان بکنیم.
اینجاست که باید با اندوهها و خاطرات به همزیستی برسیم.
بگذارید سوالی بپرسم؟
چه کسی اصلا به شما قول داده که همیشه و در همه حال باید بهتان خوش بگذرد و همهچیز خوب و عالی باشد؟ موقع تولد کسی چنین قولی به شما داده که ما بیخبریم؟
آلن دو باتن در کتاب آرامش میگوید:
«بسیاری از ناراحتیهای بشر از انتظارات و خواستههایش ناشی میشود.»
ما از زندگی انتظار داریم که در بهترین روز زندگیمان حالمان را نگیرید. درست مثل این است که از آسمان خواهش کنیم روزی که ما موهایمان را خیلی قشنگ درست کردهایم نبارد یا بادی وحشتناک نوزد.
یاد شعر زیبایی از مهدی اخوان ثالث افتادم.
لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت
گونهام را، تیغ!
های! نپریشی صفای
زلفکم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست!
لحظهی دیدار نزدیک است
بگذارید صادق باشیم! ما برای زندگی و هستی هیچ اهمیت و ارزشی نداریم. حتی سامانه یک ما هم برای احساسات ما تره خرد نمیکند. سامانهی یک و آسمان و دولت کار خودشان را انجام میدهند که اغلب هم تر زدن توی زندگی ماست و ما هم هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم.
این واقعیت زندگی است. ما از این جنبه توانی برای مقابله با زمین و زمان نداریم.
خب پس به نظرتان عاقلانه نیست که در جاهای دیگری تمرکز کنیم که توان داریم و میتوانیم نتیجهای مفید رقم بزنیم؟
در روانشناسی اکت میان درد و رنج تفاوت میگذارند: درد آن چیزی است که زندگی به ما تحمیل میکند و هیچ کاریاش نمیشود کرد، رنج آن اقدام و آن کار رنجآوری است که خودمان آگاهانه و داوطلبانه برای مقابلهی غیرمستقیم با آن درد انجام میدهیم.
بیشتر در این باب:
مثال:
- بیمار شدن یا چاقی دردی است خارج از کنترل ما.
- ورزش کردن رنجی است برای مقابله با درد بیماری و چاقی.
- جهل و ناآگاهی نسبت به زندگی دردی است خارج از کنترل ما. (انسانها جملگی ناقص و خطاکارند)
- یادگیری و آموزش رنجی است برای مقابله با جهل.
98% این زندگی درد است. دردها را که نمیشود کاریشان کرد. شما هرچهقدر هم ورزش بکنید ممکن است بیمار شوید. هرچهقدر هم یاد بگیرید، باز هم جاهلید.
98% زندگی پذیرش دردهاست، و
2% اقدام در راستای ارزشهای فردی و در آغوش گرفتن رنجها.
بیشتر در باب ارزشهای فردی:
تازه این دردهایی که گفتم، رنج مستقیمی برای درمانشان وجود دارد. خیلی از دردها این را هم ندارد. در برابر ترومای کودکی تقریبا هیچ کاری نمیشود کرد، برای همیشه هست. موز تا ابد ممکن است آزارتان بدهد. خاطرات تلخ گذشته همیشه هستند. هیچ دسترسی هم بهشان نیست.
بنابراین، هدف در زندگی شکست دردها نیست، بلکه پذیرش دردهاست. یعنی تلاش برای توقف خودگویی منفی و سرزنشگر و تبدیلش به گفتوگوی درونیای که پذیرای زندگی است.
به عبارت دیگر:
- با ناراحتی راحت باشم.
- از درد درد نکشم.
- دردی که دارم باعث اضطرابم نشود.
- از حال بدم حالم نشود. (چهطور؟)
درد و حال بد در کنترل سامانهی یک است و کاری از دست ما برایش نمیآید. اما وقتی حادث شد، میشود کارهایی کرد.
وقتی خاطرهای به سرت زد، زیر و رویش نکن، نشخوارش نکن، بسط و گسترشش نده، سناریوهای مختلفش را توی سرت نساز.
شونریو سوزوکی در کتاب ذهن ذهن، ذهن آغازگر میگوید:
بگذار افکار تلخ بیایند و بروند. آنگاه تحت کنترل تو خواهند بود.
در باب این کتاب:
بگذار باشند. با افکار ناراحتت راحت باش. باهاشان درگیر نشو.
اگر با آن موز درگیر شوی؛ مثلا به همه دستور بدهی موز نخورند، میتوانی تصور کنی ادامهی آن مهمانی چگونه خواهد گذشت؟
نه تنها تا آخر مهمانی خودت، بلکه دیگران هم بهش فکر میکنند. آزرده میشوند تو چهقدر خودخواه بودهای که آنها را از چیزی که دوست داشتند محروم کردهای. معذب میشوند. همه دست و پایشان را جمع میکنند. دیگر هیچکس راحت نخواهد بود.
درگیری با دردها هزینهای بسیار گزاف و هیچ سودی ندارد.
اما به جایش میتوان دو تا کار خوب کرد:
- اولی همان پذیرش است و راحت بودن با ناراحتی. موز است دیگر، آن گوشه برای خودش افتاده و گاهی هم سلقمهای به اعصاب نازک ما میزند.
- کار دوم اقدام کردن در راستای ارزشهای فردی است. وقتی ناراحتی، با وجود ناراحتی، آن کاری را بکن که در راستای ارزشهای توست، دوستش داری، و میدانی نتایج خوبی در پی خواهد داشت.
در مثال مهمانی، ارزش تو شاید این باشد با مهمانها بیامیزی و خوش بگذاری و کاری کنی که به همه خوش بگذرد.
یا اگر ارزش تو سلامتی است، تحت هر شرایطی باید رژیمت را رعایت کنی و ورزش کنی.
رنج مقدس
قطعا کار آسانی نیست، ولی تن دادن به این رنج مقدس فایدههای بسیار زیادی دارد، مهمترینش اینکه ما را در برابر درد ایمن میکند.
دردها از سامانهی یک میآیند و قصد دارند ما را مجبور به کاری کنند که او دوست دارد. فکر میکند اینجوری همهچیز خوب خواهد بود. ولی اشتباه میکند. نکتهی منفی سامانهی یک این است که قدرت تشخیص خوب از بد را ندارد؛ سادهی سخن اینکه احمق است (البته نه همیشه و همهجا. سامانهی یک همان ناخودآگاه است و ما اساسا زیستن را مدیون این سامانهایم، بسیاری از کارهای خوب و موثر ما بهدست ناخودآگاه انجام میشود، ولی خب عاری از حماقت هم نیست).
وقتی ما کاری احمقانه میکنیم، در واقع بر اساس سامانهی یک عمل میکنیم.
رنجها حاصل سامانهی دو هستند؛ سیستم منطقی ما که فکر میکند، ارزیابی میکند، پیشبینی میکند و سپس اقدام میکند. برای همین رنج مقدس است، اقدام کردن بر اساس رنجها و ارزشها بالاترین میزان فایده را برای آدمی دارد.
جستارهای پیشنهادی: