
آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه مجموعه جستاری غریب، هنری و انسانی به قلم مارینا تِسْوِتایِوا است. تکتک بخشهایش به شکلی عمیق افکار و احساس آدم را درگیر میکند. بخشهایی از این کتاب گلچین کردهام برای باهمخوانی.
1
نبوغ یعنی اینکه بگذاری ویران شوی تا فقط ذرهای از تو باقی بماند، و بعد، از دل دوام آن ذره (از دل جانسختی آن ذره) جهانی نو پدید آید. چرا که تمام فرصت بشر برای نبوغ در همین، همین، همین آخرین ذرهی باقیمانده نهفته است. اگر این آخرین ذرهی جانسخت نباشد، نابغهای هم نیست؛ تنها انسانی درهمشکسته هست (همان انسانی که میشد نابغه باشد) که در هیچ چهاردیواریای آرام و قرار ندارد، نه در تیمارستان، نه در بهسامانترین خانهها.
تسوتایوا نیز مثل پاسترناک در پی توصیف لحظهی الهام است و تیزهوشانه شاعر را از باقی جهان جدا میکند. اما حرف او گرچه شفاف و روشن نیست، تصویری واضح میسازد: نیرویی تهدید میکند تو را در هم بشکند. اگر در هم بشکنی، در زندگی روزمره تو را «دیوانه» یا «افسرده» یا «سردرگم» مینامیم. اما اگر (همانطور که در پاراگراف بعدش میگوید) با ذرهای عزم و اراده با آن نیرو در بیفتی و جان سالم به در ببری، انگار کنار صف صفرها «یک» گذاشتهای و صفرها را میلیونها کردهای (چه استعارهی عددی نابی!) و در نتیجه اسمت را «نابغه» میگذاریم. از نظر تسوتایوا، الهام یعنی تسلیم کمابیش کامل در مقابل حمله و در عین حال، یعنی مقاومت در برابرش. تسوتایوا به عادت مألوفش «همین» را سه بار تکرار میکند تا توجهمان را به چیزی استثنایی جلب کند. و باز هم به عادت مألوفش از چند پرانتز استفاده میکند تا بگوید همیشه چند راه برای بسط یک مفهوم وجود دارند.
2
گوته نمودِ خستگیناپدیریِ ارادهی خلاق بود؛ عضلهای که پای سالک را به حرکت در میآورد. این را میشود دربارهی پوشکین هم گفت. اصلا شاید نبوغ همین باشید.
وه که چنین سالکی چه تنهاست! آدمها در تو دنبال کسی میگردند که خودت دیگر نمیشناسیاش. دل به آن «تو»یی میبازند که خودت دیگر از او دل کندهای. به آن «تو»یی تکیه میکنند که خودت دیگر در آن نمیگنجی. شاعر و فیلسوف گوتهمنشِ روس ما، ویاچسلاوایوانف که اکنون در پادوای ایتالیا زندگی میکند، وقتی سطرهای نغزِ زیر را نوشت، مقصودش همین بود:
آنکه نامش را در شیپور میدمی
نامی دیگر بر خود نهاده.
آنکه امروز دل بدو باختهای
از دلبرانگی باز ایستاده.
مسئله مسئلهی سنوسال نیست. همهی ما تغییر میکنیم. مسئله جایگزینی چیزی با چیز دیگر است، گسترش افق دید، دیدنِ فضاهایی که پیشتر از نظر پنهان بودند. مسئله شمارِ دقایق است، بیکرانگیِ کارهایی که باید کرد، مهابتِ قدرتِ کلمبوارِ آدمی. توبرهی روی دوشش که سنگینتر و سنگینتر میشود. جاده که مدام و بیوقفه به پیش میرود. سایههایی که کشیدهتر میشوند. نه پای رفتنت سست میشود و نه راه را نهایتی هست.
جستارهای پیشنهادی: