در کتاب آناتومی داستان جان تروبی به این سوال پاسخ میدهد که چرا نویسندهها تصمیم میگیرند شخصیتهایشان را کوچک کنند. به بیان دقیقتر، چرا داستانهایی مثل گالیور، آلیس در سرزمین عجایب، جک و لوبیای سحرآمیز، فیلم بزرگ (تام هنکس) و کمی تاریکتر از اینها، مسخ کافکا بر پایهی کوچک کردن فیزیکی و تحقیر روانی شخصیتها بنا شدهاند؟
تجربه تحقیر شدن
وقتی بشر در برابر کسی، چیزی یا مشکلی تحقیر میشود و به طور ناگهانی قدرتش را از دست میدهد، به شدت احساس حقارت میکند. امیل چوران، فیلسوف و جستارنویس اهل رومانی، معتقد است که «انسان نیاز دارد به زندگی ضربه بزند.» اگر این نیاز محقق نشود احساس وحشت و سرخوردگی بسیار زیادی در انسان تولید میشود. در نتیجه، حقارت و از بین رفتن قدرت آدمی برای ضربه زدن به دنیای بیرون باعث میشود انرژی بسیار زیادی در انسان محبوس شود. درست مثل دیگ بخاری که بخار نتواند ازش بیرون بزند. اگر بخار نتواند خارج شود، دیگ را منفجر میکند.
این انفجار در مورد نیروهای درونی انسان نیز صادق است. وقتی انسان نتواند به محیط بیرون ضربه بزند، به ناچار این ضربه در دنیای درون منفجر شده و بر روان آدمی ضربهی سختی وارد میکند. این ضربه اغلب در قالب تفکر عمیق و انتزاعی متجلی میشود. این نوع تفکر بسیاری از چیزها را تغییر میدهد؛ نگاه آدمی به زندگی عوض میشود و بنیادهای هستی شکل دیگری میگیرند. به زبان ساده، انسان متوجه میشود که دنیا میتواند با سازوکار دیگری هم کار کند؛ سازوکاری که در آن نقش او به طور کلی عوض میشود، متوجه میشود نیروهای دیگری هم در جهان وجود دارند.
یک مثال از واقعی خودم
همین وبسایتی که الان میخوانید محصول تجربه تحقیر شدن خود من است. من در سال 94 در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه طباطبایی تهران در رشتهی مطالعات ترجمهی انگلیسی قبول شدم. آن موقع زنجان بودم و قاعدتا باید میآمدم خوابگاه. شروع زندگی خوابگاهی شروع حقارت من بود. من آدم درونگرایی هستم، بسیار درونگرا و کمحرف، بهویژه که آن زمان مهارتهای اجتماعیام هم بسیار ضعیف بود. سادهی سخن اینکه من برهای بودم در میان تعداد زیادی گرگ درنده. تصور کنید چه اوضاعی بود! من توان ضربه زدن به دنیای بیرون را از دست داده بودم که این سوال بر سرم آوار شد: «خب که چی؟ برای چی زندگی میکنیم؟»
از آن زمان تا کنون یکی مهمترین فعالیتهای زندگی من یافتن پاسخ برای این سوالات بوده. و یکی از نتایجش شده همیشه فکر کردن به زندگی، خواندن و نوشتن افکارم در همین وبسایتی که میخوانید. (بیشتر دربارهی من)
مثال فرنگی: تجربه تحقیر شدن فرانتس کافکا
در کتاب نامه به پدر کافکا از احساس حقیرمنشی دائمی که به واسطهی رفتار پدر درش ایجاد شده شکایت میکند و احساس حقارت را مانع ازدواجش میداند. البته که کافکا موردی بسیار افراطی است. آنقدر افراطی که خیلیها بر این باورند که بیماری سل او واکنش جسمش بوده به میزان رنجی که میکشیده؛ شکلی از تلاش جسم برای تسکین رنج با داروی مرگ (کافکای نويسنده، کافکای بيمار).
کافکا در ادبیات به عمقی تازه رسید. کافکا توانست عمیقترین و تاریکترین احساسات بشری را راویت کرده و به تصویر بکشد؛ تصویر کردن این عمق از تاریکی کار بسیار سخت است. این کار را تا جایی پیش برده که برایش واژه ساختهاند.Kafkaesque (با تلفظ: kafkəˈɛsk) یا همان ادبیات کافکایی به حال و هوای داستانهای کافکا اشاره میکند.
ادبیات کافکایی چیست؟
در فصل سوم سریال Breaking Bad، زمانی که جسی پینکمن دستیارِ والتر وایت، گِیل، را با شلیک به صورتش میکشد، بعدش میرود به گروهدرمانیِ بهبود اعتیاد.

مشاور: جسی گفتی تو خشکشویی کار میکنی. از اونجا چه خبر؟
جسی: سخته. همهچیز خشک و رسمیه. رئیسم عوضیه. صاحبکار از اون هم عوضیتر. من حتی ارزش ملاقاتش رو هم ندارم. بهنظرم همه ازش میترسن. پُره از حرومزادههایی که انگار روحشون مُرده. ساعت نمیگذره. اصلا معلوم نیست کی به کیه.
مشاور: اوضاعت بهنظر کافکاییه.
جسی: آره، حسابی هم کافکاییه.
برای رسیدن به این نقطه که بشود با حال و هوای داستانهای یک نفر، کل نکبت زندگی کل بشر را توصیف کرد، باید حقارت زیادی کشیده باشی.
البته درک میکنید که حقارت را شرط لازم برای تفکر عمیق نمیدانیم. همهی اندیشمندان دنیا اینجوری تا سر حد مرگ تحقیر نشدهاند. دغدغهی ما درک تجربهی بشر از یک شرایط خاص و تاثیرش بر زندگی او است.
مثال فرنگی دو: ویکتور فرانکل
انسان در جستجوی معنا دیگر آن اندازه معروف شده که همه بشناسند. ویکتور فرانکل سه سال از زندگیاش را در شرایطی بهشدت غیرانسانی در چندین اردوگاه نازی سپری کرد. یکی از چیزهایی که به شدت ازش شکایت میکند کمبود شدید غذا است. گرسنگی همیشگی و حسرت حتی یک وعده سیر بودن در صورتی که کمی آن طرفتر دارند کباب میخورند، حقیقتا من نمیدانم چه بلایی میتواند سر روح و روانی آدمی بیارود.
ولی ویکتور فرانکل از دل این درد و حقارت، مفهوم معنیدرمانی را بیرون کشید که به میلیونها نفر کمک کرده زیست بهتری را تجربه کنند، از جمله خود من. مثل ادبیات کافکایی، در مورد تفکر عمیق در مورد معنی و تدوین یک روش درمانی، نیاز دارد آدمی به عمق بسیار زیادی از روان نفوذ کند.
یک خبر خوش
جان تروبی مینویسد به محض اینکه کسی در چنین شرایطی قرار میگیرد، بلافاصله شمایل یک قهرمان را به خودش میگیرد. کسی میشود که رفته به جنگی نابرابر. مثل نبرد آخر فیلم گلادیاتور که پیش از نبرد، کومودوس خنجری در پهلوی ماکسیموس (همان گلادیاتور) فرو کرد، با این وجود، باز گلادیاتورِ قهرمان بود که پیروز شد. درست همانطور کافکا و ویکتور فرانکل پیروز شدند.
چطور به تجربه تحقیر شدن خودمان نگاه کنیم؟
فقط لازم نیست قربانی حقارت باشیم، میتوان همزمان در کنارش قهرمان هم بود. موافقید؟ برای همهی آدمها در زندگی پیش میآید که تا سر مرگ تحقیر بشوند. این حقارت قطعا میتواند زمینهساز افسردگی و حتی چیزهای بدتر بشود.
رنج احساس حقارت
حقارت درد دارد، اصلا درد جانکاهش را انکار نمیکنم. در دوران خوابگاه، که یکی از طولانیترین دوران حقارت من بود، به افسردگی بسیار وخیمی دچار شدم. با اینکه با رتبهی 9 وارد دانشگاه شده بودم (یعنی قبلش کلی انگیزه داشتم و خری حسابی زده بودم)، از ترم دوم دیگر تقریبا درس نمیخواندم.
اگر دچار احساس حقارت هستیم، چه کنیم؟
حقارت هم مثل اغلب مسائل دو رو دارد. یک رویش همانی که همه میشناسیم و باهاش کلنجار میرویم. این رو اغلب حالت انکار دارد: «چرا من؟ من چطور حالا باید زندگی کنم؟ چطور میتوانم به مقصرش ضربه بزنم؟» و چیزهایی از این دست که اغلب هم چندان کارساز نیستند. در پژوهشهای مختلف ثابت شده که بروز خشم موجب افزایش خشم میشود. بنابراین، بهتر است برویم سراغ روش دیگری.
چشمها را باید شست
روی دیگر سکهی احساس حقارت چنین است: این حقارت چه نگاه تازهای به من داده؟ برای مثال، ویکتور فرانکل یک روش درمانی یافت. کافکا فهمید انسان میتواند چه جنبههای تاریکی داشته باشد. من فهمیدم که واقعا کیستم. فهمیدم بیشتر به پول و موفقیت بیرونی فکر میکردم و نگاه سطحیای به زندگی داشتم. فهمیدم باید در پی تحقق خویشتنِ خویش باشم، برای خودم زندگی کنم، خودم باشم، از کسی که واقعا هستم لذت ببرم. تلاش برای اینکه کسی غیر از خود واقعیات باشی، کار بیهودهای است.
نگاه تازه به خودمان با عینک احساس حقارت
رسیدن به نگاهی تازه در زندگی راهی است طولانی و تاریک، ولی آخرش بسیار رضایتبخش و روشن است. نباید در مسیر حقارت ماند.
با تجربه تحقیر شدن دقیقا چه کنیم؟
یک: ادامه دادن زندگی
ادامه دادن زندگی مهمترین کار است. شغل، تحصیل، جلسات درمانی، ارتباط با دوستان و خانواده و دیگر کارهای زندگی را باید ادامه، حتی اگر از درون احساس حقارت فلجکنندهای داریم. شاید سخت و حتی غیرممکن بهنظر برسد، ولی در خلال همین فعالیتهای روزمرهی ظاهرا بیاهمیت است که میتوان راز احساس حقارت را کشف کرد. خارج از مسیر زندگی، شانس بسیار ناچیزی برای بهبودی وجود دارد. پس این شانس مهم را از خودتان نگیرید.
دو: حقارتشناسی
چرا احساس حقارت میکنم؟ چه اتفاقی افتاده؟ از چه جنبهای این ضربهی حقارت بر من وارد شده؟ هنگام حادثه چطور واکنش نشان دادم؟ بعد از حادثه چطور؟ احساسم چه بود؟ چه فکر میکردم؟
طرف مقابل چطور رفتار کرد؟ تلاش کنید نقطه نظرش را به قضیه حدس بزنید. او چه احساسی داشت؟
قضاوت اکیدا ممنوع
خودتان را قضاوت نکنید. فقط کنشها و واکنشها و احساسات درونیتان را توصیف کنید. بهترین ابزار هم برای این کار نوشتن است. اساسا این قضیه با نوشتن حل میشود. باید بنویسید. اینطوری به جنبههای تازهای از خودتان و دیگری میرسید.
سه: پذیرش خود واقعیتان
وقتی تحقیر شد، دیگر به این فکر نکنید چطور میتوانستید جلویش را بگیرید. اگر میتوانستید، همان مانع میشدید. اگر همین الان فکر کنید احتمالا موقعیتهایی یادتان بیاید که از تحقیر شدنتان جلوگیری کردهاید. پذیرش اینکه: این تجربه حقارت بخشی از زندگی من بوده و کاری از دست من برایش ساخته نبوده، مهمترین گام در گذر رنج حقارت است.
جستارهای مفصلی در مورد پذیرش دردها و رنجها نوشتهام که بهکارتان میآید:
خبر خوش دوم: شما قهرمانید
هندوانه زیربغل نیست، یک حقیقت روانشناسی است (منبع: آناتومی داستان). شما قهرمان بودهاید، چرا که جرئت و جسارت این را داشتهاید که در برابر نیرویی خیلی بزرگتر از خودتان قرار بگیرید، مثل یک گلادیاتور در جنگی نابرابر، که پیش از نبرد حریفش خنجری در پهلویش فرو کرده. شما قهرمانید و قهرمانها رنج میکشند، به ویژه رنج حقارت.
تجربه حقارت باعث رشد میشود
به این فکر کنید این حقارت چه نگاه تازهای در مورد خودتان و دنیا به شما داد؟ چه نکتهی تازهای در مورد سبک زندگیتان متوجه شدید؟ من فهمیدم که اصلا خودم را دوست نداشتم و خودم را دستدستی در شرایطی قرار میدادم که تحقیر شوم. بهم یاد داد زیادی به نظرات دیگران در مورد خودم اهمیت میدهم و خیلی خودم نیستم. رتبه 13 دکتری آورده بودم که رهایش کردم (حتی مصاحبه هم نرفتم)، شغل معملی را رها کردم، با خیلیها قطع رابطه کردم. به کلی به مسیری دیگری رفتم. خیلی دشوار بود، ولی ارزشش را داشت.
امروز زندگی بهتری دارم، چون به لطف آن حقارتها چیزهای تازهی زیادی در مورد خودم یاد گرفتهام و براساس این دانستههای تازه سبک زندگی تازهای بنا کردم که بسیار بیشتر مناسب روحیهی من است، شاید کمی کافکایی باشد، ولی به هر حال زندگی من است و من دوستش دارم. چرا؟ چون امروز بیشتر خودم هستم، با خودم واقعیام زندگی میکنم، نه با آنی که خانواده و جامعه تلاش کرده بود بسازد. اگر روزگاری زیر چرخ این زندگی خرد نمیشدم، چطور میتوانستم خودم را به شکل تازهای بیافرینم؟
زیبایی تجربه حقارت
محمود درویش شعر زیبایی دارد که مناسب این فضاست:
چگونه خودت را ساختی؟
زخم به زخم!
یکی از این زخمها حقارت است (خود محمود درویش فلسطینی است؛ اسم همین کشور کافی از حجم و عمق حقارتش باخبر شویم. به قول مهدی اخوال ثالث «در وطنِ خویش غریب» است. کمی مثل خود ما!). وقتی حقیر میشوی، به خودت واقعیات نزدیکتر میشوی.
داغ حقارت خاکسترت میکند، مثل ققنوس، ولی میتوانی دوباره از دل خاکستر پر بکشی و خودت را زندگی کنی.
بیشتر در مورد شکست:
2 دیدگاه روشن چطور تجربه تحقیر شدن باعث رشد میشود؟
جستار جالبی بود. به نظرم حقارت با توجه به اجتماعی بودن انسان، از اون احساساتیه که جا داره خیلی دربارهش نوشته و خونده بشه. یه چیزی که با تجربهی تحقیر برای اکثر ما پیش میاد، یادآوری تجربه تحقیرهای قبلیمونه. همین باعث میشه خشم بیشتری نسبت به خودمون و این تجربهمون داشته باشیم.
سپاسگزارم.
گریزی از تحقیر شدن نیست. باید یاد بگیریم چطوری ازش استفاده و زنجیرهی خشمافزاش رو متوقف کنیم.