
روزی از روزهای خوابگاه، حدود ده سال پیش، سهند در یخچال را باز و حسابی وراندازش کرد. صدایش لرزش و تأنیای داشت که نشان میداد قصد ندارد ناراحتم کند. «چرا این یه قاشق ماست رو ته قوطیاش نگه داشتی؟ میخوای بخوریاش؟»
بلند و عصبی خندیدم.
آخر شب سهند گفت به نظر میرسد خیلی نگران آیندهای. یاد گرفتهای همیشه برای آینده چیزی توشه کنی. میترسی از روزی که نباشد.
تمام عمرم در پی معنی گشتهام و حالا که بیش از هر زمان دیگری بهش نزدیک شدهام، ازش میهراسم. «شرایط به طرز ترسناکی خوب است» جملهی من نیست، اما انگار من گفتهام. (+)
تراویس در فیلم پاریس، تگزاس میگوید: «من از تکرار گذشته میترسم.» من هم وقتی زیبایی میبینم مُرددم آمده بماند یا برود؟ این است که جایی برایش توی زندگیام نمییابم.
سهند راست میگفت. انتهای تمام توشهبرداریهایم سطل زباله است. معنی و خوشیْ ذخیرهبردار نیست. میگویم «شرایط به طرز ترسناکی خوب است» چرا که تهِ دلم میدانم ماندنی نیست، ولی به شکل بیمارگونهای میخواهم زمان را متوقف کنم. باید یاد بگیرم تمام ماستها را تا آخرش بخورم و با چشم و دلی سیرْ چشم به راه قوطی ماست بعدی یا قوطی مرگم بنشینم.
جستارهای پیشنهادی: