فرناندوا پسوا در کتاب دلتنگی در مورد خودش مینویسد:

از کسی که چون من زنده است اما چیزی از زندگی درنمییابد – و اندک انسانهایی مثل من – چه بر جای میماند جز چشمپوشی از نوع زندگی و تحقیر سرنوشت؟
برای درک حال و روز این نویسنده بهتر است با یک مثال پیش برویم. کسی که در کشوری فارسیزبان به دنیا نیامده، قاعدتا زبان فارسی نمیداند.
انسانی هم که در خانواده و جامعهای نزیسته که تویش عشق و زندگی جریان داشته، طبیعی است که نتواند زبان عشق و زندگی را بخواند و بهناچار زبان مرگ و نفرت را ازبر میکند.
فرناندوا پسوا خوب فهمیده چه چیزی درونش از کار افتاده. اما این دانستن صرفا حزنانگیز نیست. این سکه روی دیگری هم دارد. حقیقت، فارغ از اینکه چهقدر غمانگیز است، همیشه رهاییبخش است. و رهایی یعنی زندگی بدون حسرت.
وقتی بدانی چه چیزهایی را برای همیشه باختهای، وقتی بدانی چه چیزی درونت از کار افتاده، با شادی بیشتری زندگی کرده و مسیر مشخصتری را طی میکنی، نسبت به زمانی که هنوز در حسرتِ آرزوهای محالی. فرناندوا جملهاش را اینطور تمام میکند: زندگیِ من تنها به یک کار میآید: هنرمند بودن.
کمی عریانتر
کمی بیواسطهتر باید به خودمان نگاه کنیم تا دریابیم حقیقت زندگی ما چیست.
- کجا مشکل داریم؟
- کجا حسرت داریم؟
- کجا درد میکشیم؟
- کدام دردها را باید کامل پذیرفت؟
- کدام مشکلات را میشود حل کرد؟
سوالاتی از این دست میدان میدهد به بروز و ظهور حقیقت. باید هم در پی حقیقت تلخ رفت و هم آن را با جان و دل پذیرفت. این شاید چیزی باشد که بتواند زندگی بدون حسرت را رقم بزند، یا حداقل با کمتر کند حسرت را.
شاید دوست داشته باشید: