
ذهن شرمگین
دیشب دیر خوابیدم. نزدیک سه. مشغول طراحی کاور برای پادکستم بودم که اسمش را هم گذاشتهام رادیو بیگانه. فعلا در حال تدارک نخستین گامها هستم. چینش راهبردهای کلان، آماده کردن متنها و البته انجام تمرینهای صدا و بیان.
باری. سه خوابیدم و به دلیل ترافیک بالای کارها، شش بیدار شدم. فکر کنم از از ذهنم زیادی کار کشیدم، چون یک چیزیاش خراب شده انگار.
خرابیاش این است از صبح که بیدار و مشغول کار شدم ذهنم تمام خاطراتی را که در آنها من به نحوی شرمنده شده بودم به صورت اچدی در ذهنم پخش میکرد.
(البته لازم به ذکر است کاری که نیمهی ابتدایی روز انجام میدهم کارمندی است و برای معاش روزانه، و علاقهای بهش ندارم، ولی مجبورم فعلا تا رسیدن به درآمد مطلوب خودم، آن را هم داشته باشم. همین عدم علاقه در شکلگیری احساس ناخوشایند موثر است.)
شرم چیست؟
یونگ میگوید:
شرم روح انسان را میخورد.
من مدت طولانی همیشه شرمگین بودم. الان بهبود یافتهام و به طور عمومی و مستمر کمتر شرم به سراغم میآید، اما هنوز کامل ازش رها نشدهام. شاید هیچوقت هم نشدم. هنوز سروکلهاش گاهی پیدا میشود. به ویژه وقتی زیادی خستهام یا کاری میکنم که بهش علاقه ندارم یا شرایط پرفشار میشود.
شرمگینم از کارم؟
کارم را دوست ندارم، ولی باید برای امرار معاش کار کنم. غیر از این است؟ تلاش میکنم به نحوی نفوذپذیر این را به ذهنم بخورانم و بداند که بحران و خطری در کار نیست و ما در امنیت هستیم. تنها مسئله این است که فعلا این کار حبیب و محبوب ما نیست.
بهش میگویم: کارمندی ایرادی ندارد. میدانی چرا مغز عزیزم؟
چون کارهای بیمعنی معنیدار میشود اگر در مسیر رسیدن به کارهای معنیدار انجام شوند؛ فعلا کار نامحبوب تا رسیدن به آن یار جانی.
امیدوارم ذهنم با این گفتگوی صمیمانه و دوستانه قانع بشود و بگذارد به زندگیام برسم.
بیشتر در باب بیمعنیهای معنیدار:
جالب است که شرم ماهیتی غیرعادی دارد. یعنی به آدم میقبولاند که آدم تهی از هر گونه ارزشی است. به خاطرهای شرمآور نگاه کنید. ذهن همهش میگوید چرا چنین کردی؟ چرا بند را آب دادی؟ چرا اینقدر گندزنی؟ چرا اینقدر بیعرضهای؟
آیا واقعا چنین هستیم؟

رهایی از شرم
بنابراین، این بازی ذهن است. ذهنی که دوست دارد برگردد به یک بازی آشنا؛ بازیای که سالها کرده و استادش شده. گفتم من سالهای طولانی درگیر شرم مزمن بودم. با وجود رواندرمانی خوب و طولانی که توانسته بسیاری از مسائلم را، از جمله همین شرم و خودسرزنشی، درمان کند، هنوز تمایل دارم به برگشت به شرم، به همان بازی آشنا.
برگشت به عادتهای آشنا، سازِکار معیوب ناخودآگاه است برای صرفهجویی در انرژی و حفظ بقا. با مشاهده و ناظر بودن به افکار، میتوان رهایی از شرم را تجربه کرده و از اثر مخرب افکار کاست.
یعنی متوجه میشوی که این فقط یک فکر است و واقعیت نیست و بنابراین، میتوانی خودت را از فکرت جدا کنی و با ذهنی باز و روشن اندیشه کنی. این کار را در روانشناسی اکت دفیوژن (de-fusion) میگویند.
دفیوژن یعنی من افکارم نیستم.
بنابراین، دفیوژنِ شرم یعنی شرم را از خودمان جدا کردن و دیدنش مثل یک موجود بیرون از ما. میتوانی به حیوانی وحشی تشبیهاش کرد که به ما حمله کرده. با مشاهده و ناظر بودن به افکار این حیوان را از خودمان دور کردهایم.
در باب ذهن ناظر:
این جدایی و دوری باعث میشود که هویت ما در امان و سالم بماند. من وقتی شرم خودم نیستم، یعنی ارزشمندم، یعنی گندزن نیستم، اما خب انسانم و انسان اساسا کسی است که اشتباه میکند و گند بالا میآورد.
اشتباه طبیعی است، اما شرم مزمن از اشتباه غیرطبیعی.
شاید علاقهمند باشید:
گفتگوی درونی
آلبر کامو میگوید:
در گفتوگوهای درونی آدم همیشه به خودش میگوید: حالا بپردازیم به موضوعات دیگر.
این ترفند دیگری از ذهن است. راه انسان برای کنار آمدن و تسلط بر خویشتن گفتگوی درونی است. آدم باید بتواند مثل یک رفیق با خودش حرف بزند و خودش را به سوی کاری که تصور میکند درست است سوق بدهد.
با نوشتن این یادداشت تلاش کردم وارد گفتگویی صمیمانه و بیغش با ذهنم بشوم و بتوانم به راهش بیاورم تا بتوانیم کنار یکدیگر با خوبی و خوشی زندگی کنیم.
تجربهی شما
مطمئن هستم که در خصوص گفتگوی درونی تجربههای غنیای دارید؛ جاهایی که شما بر ذهنتان چیره شدهاید و گاهی او شما را زمین زده و کارها را خراب کرده.
مشتاقم از تجربههایتان بشنوم.
مطالعهی بیشتر در باب شرم: