این قطعه شعر از احمد شاملو را گذاشتهام توی صفحهام اینستاگرامم. دوستی پیام داد که گفتن و نشر این جور افکارِ تاریک باعث افزایش افسردگی و ناراحتی میشود و نباید از اینجور چیزها گفت.
به این بهانه گفتم چند کلمهای بنگارم.
حرف آخر این است که حرف زدن از تلخیهای زندگی همانقدر مهم است که حرف زدن از خوبیها. مسئله فقط مثبتنگری نیست، مسئله واقعنگری است؛ فهمیدن اینکه «واقعا» زندگی چطور چیزی است.
اگر در مورد تلخیهای زندگی حرف نزنیم چه میشود؟
مثلا چنین چیزی ممکن است رخ دهد. یکی از ما آدمها روزگار برایش تلخ میشود، خارج از تحملش میشود. به اطرافش که نگاه میکند میبیند هیچچیز تسکینش نمیدهد. اینجاست که شروع میکند به خودش آسیب زدن و روند قهقراییاش شروع میشود.
میدانید چرا؟
یکی از دلایلش میتوان این باشد که او به این نتیجه میرسد که تنهاست؛ تنها اوست که درد بیدرمان دارد. اگر بقیه هم احساسی شبیه احساس او داشتند، حتما در موردش حرف میزدند. حالا که کسی حرفی از اوضاع بدش نمیزند، پس حتما حال همه خوب است، و طبیعی است که حال آدمها خوب باشد. به این نتیجه میرسد پس منم که بیمارم، منم که غیرطبیعیام، منم که هیچچیز تسکینش نمیدهد.
اما آیا واقعیت چنین است؟
نه. زندگی دردناک است. زندگی مثل کرهی زمین است، تنها نیمی از آن روشن است، و همواره نیم دیگرش در تاریکی است. هر جا که شادی باشد، درد هم قطعا همانجاست. این مهمترین درسی است که از کتاب نیلوفر و مرداب برداشتهام.
طبیعی برخورد کردن با زندگی مهمترین دارایی ماست. فکر میکنید چرا برخی عقیدهها و باورها با سرعت سرسامآوری دارند بشر را نابود میکنند؟ چرا که با زندگی طبیعی برخورد نمیکنند. خواسته و آرزویشان را بر زندگی تحمیل میکنند. دوست دارند زندگی آنطور که باشد که آنها دوست دارند و برای آنطور بودن زندگی دست به هر جنایتی میزنند.
ما بخشی از طبیعت هستیم و باید به طبیعتمان احترام بگذاریم. دردهای بیدرمان و تاریکی تا ابد بخشی از زندگیاند؛ همانطور که شادی و امید و عشق همواره در زندگی ما جاریاند.
جستار مرتبط: