پسرکِ پیر
میان دو استخوان سینهام
کودکی بازیگوش
تاب بسته
تاب میخورد
جیرجیرِ تیزِ جناقم
دهلیزهای قلبم را خراش میدهد
ریهام کبود میشود
و چشمهایم دیوانه میشوند
از دیدن این روح سرگردان
پسرک مرد میشود
مرد سنگین میشود
میشکند سینهام
قلبم را در مشت میگیرم
هنوز چیزی نادیدنی
در من تاب میخورد
و آخرین نفسم زمزمه میکند:
«کیستی تو
پسرکِ پیرِ گمشدهیِ تنها؟»
مرتضی مهراد
تمام شعرهای من: