پسرکِ پیر – شعر

پسرک پیر شهر مرتضی مهراد

میان دو استخوان سینه‌ام
کودکی بازیگوش
تاب بسته
تاب می‌خورد
جیرجیرِ تیزِ جناقم
دهلیزهای قلبم را خراش می‌دهد
ریه‌ام کبود می‌شود
و چشم‌هایم دیوانه می‌شوند
از دیدن این روح سرگردان

پسرک مرد می‌شود
مرد سنگین می‌شود
می‌شکند سینه‌ام
قلبم را در مشت می‌گیرم
هنوز چیزی نادیدنی
در من تاب می‌خورد
و آخرین نفسم زمزمه می‌کند:
«کیستی تو
پسرکِ پیرِ گمشده‌یِ تنها؟»

مرتضی مهراد

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت