
هنر، ادبیات و سینما به چه کارِ زندگیِ روزمره میآید؟
نسخهی پادکست این جُستار
هنر چیست؟
افلاطون میگفت هنر تقلید زندگی و طبیعت است و آن را دونِ زندگی و اندیشه و منطق میدانست. اما درک نمیکرد اندیشه و منطق و استدلال در زمین هنر و روایت و داستانِ انسانی است که اساسا میتواند جان بگیرد. آدمها زندگی را منطقی درک نمیکنند، بلکه با داستان میفهمند. بنابراین هنر و روایت زمین بازی آدم است.
هنر، تقلید زندگی (محاکات) نیست، بلکه خود زندگی است. و اما زندگی چیست؟ جایی که نیستها تویش هست میشوند. و شگفت آن که این تعریف نیچه از هنر است: هست کردن چیزی که نیست؛ ساختن یک حقیقت ساختگی که واقعیتر از هر حقیقتِ جسمانی است.
هنر بیانِ بیاننشدنی، نشان دادنِ نادیدنی و چشاندنِ ناچشدنی است. هنر تقلید زندگی نیست، بلکه رگههایی از زندگی را دارد که سبب میشود ما به درک و دریافت بهتری از خودمان، زندگی و هستی برسیم.
اگرچه هنر ابزار آموزشی، بلندگوی اخلاقی و سیاسی نیست، ولی انسان را نزدیک میکند به درک بهتر زندگی و متعاقبا به بهینه کردن اخلاق و تعالی آدم و تغییر در جهتِ بهتر شدن.
هنرِ قابلفهم، زندگیِ فهمناپذیر
مهمترین فرق هنر با زندگی، قابلفهم بودن هنر است. هنر در نهایت باید ما را به لحظهی کشف و شهود و اشراق برساند؛ هنر اگر قابلفهم نباشد جنینی است که مرده به دنیا آمده. در سوی مقابل، زندگی هر لحظهاش همراه کشف و شهود نیست و تا آخر عمر بسیاری از رازهای زندگی سربسته میماند. اما هنر ابزاری است برای سردرآوردن از زندگی.
هنر چهطور سبب درک زندگی میشود؟
فرم است که تعیین میکند هنری هنر شده است یا نه.
بگذارید با یک مثال عینی از دو فیلم این مسئله را بشکافیم. در سینمای ایران دو فیلم وجود دارد که مضمون هر دو فقر و فلاکت است. یکی اینجا بدون من، ساختهی بهرام توکلی و دیگری، براداران لیلا، سعید روستایی.
براداران لیلا تقلید نعلبهنعل زندگی ما ایرانیهاست. دقیق نشان میدهد چه بلایی سر آمده و میآید. ولی چون فرم ندارد، چون هنر نیست، برای همین آخرش هیچ کشفی ندارد. آدم چیز تازهای از خودش و از زندگیاش نمیفهمد. احساس منحصربهفرد، تکاندهنده و روشنگری را تجربه نمیکند. هیچ پرسش تازه، مغزفرسا و نوآورانهای مطرح نمیکند. تنها ازپیشدانستههایمان را مرور میکند.
اما در اینجا بدون من، خالقْ فرم و کارکرد هنر را میشناسد (و بهتر است بدانیم که این فیلم اقتباسی است از نمایشنامهی باغ وحش شیشهای تنسی ویلیامز، یعنی فیلمنامه اورجینال نیست، ولی اقتباسی ارزشمند و محترم است).
این اثر ما را میبرد در فضای خانوادهای ماتمزده، فروپاشیده و ندار. ما را بهتزده میکند. نه با سانتیمالیسم و شلوغکاری، بلکه با روایت، پیچش روایت، با کاری که داستان و داستانگویی میکند. با رودستهایِ دستاولِ روایی و سینمایی که بهمان میزند. با موقعیتهای غریب و ابهامآمیز که میسازد و ما را گیج و مبهوت میکند. اما نه هر گیجی. گیجی خوشایند که آگاهیم که گیجیم. بهمان نشان میدهد چیزهایی در جریان هست که احساس و تجربه میکنیم، اما شاید لزوما نتوانیم درکی آگاهانه ازش داشته باشیم.
با این تمهیدات فیلم سوالهایی از ما میکند. مثلا میپرسد:
- مرز و تفاوت واقعیت و رویا و توهم کجاست؟
- آیا ما در واقعیت زندگیمان هستیم یا در رویاهایمان؟
- نکد واقعا از واقعیت تلخ و ویران به رویای شیرین فرار میکنیم؟
- نکند ما هم ترسیده، ناامید و دلزده از واقعیت، مسئولیتگریزی پیشه کرده، و زیستن را رها کردهایم و خیلی وقت شیر را باز کرده و خوابیدهایم؟

وقتی میگویم هنر رگههایی از زندگی دارد، مرادم همین است. در زندگی هم جاهای مبهم و فهمناشدنی زیاد است، جاهایی که شاید هرگز نفهمیم چه شد. فیلم خوب این لحظات را به ما میچشاند و ما را یک قدم جلو میبرد و بهش معنی و بافتاری میدهد تا «بفهمیم» این چیزی که رخداد واقعا چیست و چه بلایی سر ما میآید. بهمان نگاه تازهای از آدم میدهد. جنبهای که پیشتر شاید بهش بیتوجه بودیم یا با این زاویه به چشممان نیامده بود.
حرف اینجا بدون من این است که فلاکت با دیوانگی و واقعیت با توهم یکی است. یکی علت و دیگری معلول نیست. پشت سر هم نیستند. کنار هماند. اصلا یکدیگرند. زندگی را نمیشود گذاشت زیر میکروسکوپ و اجزایش از هم جدا کرد. گفت این فقر است، این حماقت، این واقعیت و این هم توهم. نه. این کار علم است و شیادی برخی شیادان. کارِ هنر، برعکس، یکپارچهسازی است. کلیت آدم را در یک کاسه، در یک پرده و در یک تصویر واحد قرار میدهد و میکوبد توی صورتتمان تا بُهتش بگیردمان.
در فیلم اینجا بدون من نمیشود تمایزی قائل شد. همهچیز یک چیز است. رویا و واقعیت یک چیزند. فلاکت و جنون برآمده از فلاکت یک چیزند. فلاکت و ترحمانگیز بودن از هم جدا نیستند.
این است که آدم را گیج و بهتزده میکند. این است که آدم را به این صرافت میاندازد که از خودش، با صدایی لرزان و مردد، بپرسد، نکند من هم در توهمم؟ نکند من هم فرق میان واقعیت و توهم زندگیام را نمیدانم. نکند من هم خیال میکنم چیزی خوب است که نیست؟ نکند من هم زده به سرم و نمیتوانم گردنههای سقوطخیز زندگیام را ببینم و چه بسا همین الان دروننشان زندگی میکنم. نکند من هم گیر افتادهام توی ذهنم، خودم را توی اتوبوسِ نیمهشب میپندارم، در صورتی که در اتاقم نشستهام، در تاریکی، در میان فیلمها و کتابها، در میان کلمهها، توی ذهنم هستم و دارم از واقعیت فلجکنندهی توی خانه فرار میکنم؟ نکند من هم در اوج ناامیدی هستم و نمیدانم؟ آنقدر غمیگنم و آنقدر مردهام که طعم مردگی برایم عادی شده و دیگر حتی توان تشخیص بوی گند مرگم را هم ندارم. این کاری است که فیلم خوبی مثل اینجا بدون من با آدم میکند.
بله، هنر کارش همین است. بالا آوردن بوی گند مردگیِ آدم و کردنش توی چشم تا شاید آدم بتواند جور دیگری ببیند و چیز تازه و آشناییزداشدهای از زندگی بچشد. چیزی که یادآوری کند مردهایم و سیخونکمان بزند تا دستمان بیاید که هنوز زندهایم و هنوز زندگی هست.
مِمِنْتو، کریستوفر نولان و فرم
فرم یعنی شیوهی ارائهی اطلاعات یا روایت در داستان. این تعریف پایهای فرم است.
برای مثال، شیوهی ارائهی اطلاعات و داستانگویی در فیلم ممنتوی نولان غیرخطی و آشفته است. روایت به صورت درهمریخته به مخاطب عرضه میشود. این بخشی از فرم این فیلم است.
چهطور فرم هنری را درک کنیم؟
برای درک فرم اثر هنری، باید آن هنر را به پرسش گرفت. یعنی اساسا باید آدمهای پرسشگری باشیم و در پی دانستن چرایی و چگونگی چیزها.
تنها از این راه است که میشود راهی برای شناخت دنیای فیلم و مکالمهای میان خودمان و اثر آغازید. و این نیز تنها راه درک آثار هنری، مخصوصا ادبیات و سینماست.
دو نوع پرسشگری برای درک هنر، ادبیات و سینما
برای درک ادبیات و سینما میتوان دو نوع پرسش مطرح کرد:
یک. پرسشگری از اثر هنری: توی فیلم (ادبیات) چه میگذرد – چه رخ میدهد و چرا؟
دو. پرسشگری از خودمان: درون ما چه میگذرد – چه رخ میدهد و چرا؟
همین دو پرسش برای درک پایهای و حتی پیشرفته از هر گونه هنری کافی است. برای اینکه اثر هنری در وجود ما به معنی و تولد برسد، ابتدا باید خوب بدانیم درِش چه رخ میدهد و چرا رخ میدهد؟ درک ناقصِ فرم یعنی اتلاف وقت.
در خصوص فیلم ممنتو میتوانیم چنین بپرسیم:
- چه رخ میدهد؟ روایتی برهمریخته از داستانی مردی که دچار فراموشی شده.
- چرا چنین رخ میدهد؟ برای اینکه…
یکی از راهها برای پاسخ دادن به این «چرایی» پرسشگری از درون خودمان است.
تصور کنید فیلمی با ژانر تریلر و جنایی و پرتعلیق میبینیم. هنگام تماشا جسم و ذهن ما وارد تنش میشود. اینجاست که مخاطب آگاه در فیلم دخالت میکند و خود را به پرسش میگیرد: «چهطور و چرا چنین واکنشی در من به وجود آمد؟ من چه عواطف و احساساتی را تجربه میکنم؟ این فیلم چهطور و چرا این کار میکند؟»
تمرین
پیشنهاد میکنم برای تمرین فیلم ممنتو را تماشا کنید، اگر پیشتر کردهاید، دوباره ببینید، و تلاش کنید به این پرسش پاسخ بدهید که چرا نولان تصمیم گرفته این فیلم را آشفته و خیرخطی روایت کند؟
هنر بهمثابه همصحبت
ادبیات و سینما آموزگار ما نیست، بلکه همصحبت ماست. کنار ما مینشیند و حرف میزند و ما را به چالش و به پرسش دعوت میکند. چراکه هنر یک بازی باپرستیژ و بیهوده نیست، بلکه پروژهی زندگی یک آدم* است. و اگر به فرم زیباییشناختی و هنریاش رسیده باشد، میتواند ما را نیز در تجربهی زندگیاش شریک کند که یکی از نتایج این شراکت تجربه و درک زندگی خودمان است.
منتقد چیرهدست کسی است که میتواند مفیدترین و جالبترین پرسشها را از فیلم و ادبیات مطرح کند. اساسا، غنای پرسشهای منتقد تعیین میکند به چه عمقی از درک فیلم و ادبیات میرسد. اینطوری است که معنی پدیدهای چندوجهی و تعاملی است.
معنی برآمده از پرسش مخاطب، همانقدر است وزن دارد که معنی ارائهشده بهدست فیلم و داستان و نمایش و شعر. این است که ما باید در ابتدا در وجود خودمان دنبال معنی باشیم و بعد ببینیم ارتباط این اثر هنری با تجربهی زیستهی من چیست.
بنابراین، وقتی داریم دربارهی درک و فیلم حرف میزنیم، از چنین چیزی میگوییم.
*(عبارت برجسته از مقدمهی مترجم است در کتاب علیه تفسیر، اثر سوزان سانتاگ)
بنابراین، تلاش برای درک هنر و نقد ادبیات و سینما تلاشی است برای فهمیدن و معنی دادن به زندگی خود.
هنر، آشناییزدایی و درک طولانی

کار هنر این است که از زندگی روزمره دور باشید و وظیفهاش آشناییزدایی (غریبه کردن چیزهای آشنا با قرار دادن آنها در بافتاری تازه) و ارائهی تعریفهای تازه است؛ در زندگی چیزهایی هست که نمیبینیم، رسالت هنر این است که این چیزها را با فرم و شکلی تازه ارائه کند تا قابل فهم باشند. برای همین، درک هنر فرایندی طولانی و مغزفرسا است. چراکه طولانی کردن فرایند درک عامدانه از سوی هنرمند صورت میگیرد تا بتواند ما را به پرسش بگیرد.
نقد ادبی و در کل تلاش برای درک ادبیات و سینما پلی است میان هنر و زندگی. نقد ادبی تلاشی است برای بهتر پیمودنِ مسیر طولانیِ درک هنر، و وقتی هنر درک شود، آنگاه معجزه رخ میدهد. آنگاه است که آدم شکل تازهی زندگی و درگرگونیاش را میبیند.
هنر به مثابه تنِ زندگی
هنر به طور کلی، و مثلا مکاتب ادبی به طور ویژه، تنِ زندگیاند. اغلب اینطور تصور میشود عدهای جلسه کرده و یک مکتب ادبی خاص را به وجود آوردهاند. در صورتی که مکاتب ادبی در اغلب مواقع واکنشی بودهاند به فضای فرهنگی-هنری موجود.
سورئالیستها سورئالیسم را اختراع نکردهاند، بلکه خسته و دلمرده از واقعگرایی (دوران پیش از سورئالیسم) که توان به تصویر کشیدن تمامِ انسان را نداشت و کمبودهایش اجازه نمیداد برخی از مهمترین زوایای تاریک حقیقت بشر روشن شود، سورئالیستها هنری خلق کردند که تازه بود و نو و به فرمی سخن میگفت که هرگز تا آن زمان کسی نشنیده بود. اینطور بود که اسمشان درآمد که اینها سورئالیستاند؛ به چیزی فرای واقعیت عمومی نظر دارند.
این است که میگویم مثلا سورئالیسم تنِ زندگی است. سورئالیسم همیشه در ما بوده، ولی بخشی از درون ما بوده و تا زمانی که چیزی درون ما باشد توان درک و دریافتش را نداریم و برای فهمیدن، یا دستکم برای بهتر و واضح فهمیدن، نیاز داریم آن را بیرونی کنیم. درست مثل زبان. وقتی خودمان را مینویسیم به جنبهای تازه از خودمان میرسیم که در فرهنگ شفاهی و نبودِ نوشتن ممکن نیست بروز یابد. این است که کلمههای مکتوب تنِ زندگی ما هستند. هنر و ادبیات تجسم زیست ذهنی و فرهنگی ماست.
بنابراین، ادبیات و سینما تلاشی از این جنس است. برای اینکه زندگی ذهنی ما را عینیت و جسم بخشد. مارسل پروست میگوید: تنها زندگی به راستی زیسته ادبیات است. در ادبیات است که زندگی شکل میگیرد. سروته، و مهمتر از آن، معنی مییابد و ادراک میشود. در ادبیات و سینما احساس و شهود را میشود به ادراک و معنی تبدیل کرد و چیزی تازه به خودآگاهی انسان افزود.
مجید اخگر، مترجم کتاب علیه تفسیر، اثر سوزان سانتاگ، در مقدمهی این کتاب مینویسد: «اگر فرهنگ به معنایِ مدرنِ اصطلاحْ به معنای بازاندیشی در یک شکل زندگی باشد، نقد [ادبی] جزء لاینفک این چرخه و در حکم بازاندیشی در این بازاندیشی است.»
و خود سانتاگ در کتاب دربارهی عکاسی مینویسد:
«من بهتدریج دریافتم که بیش از آنکه سرگرم نوشتن دربارهی عکاسی باشم، دربارهی مدرنیته مینویسم، دربارهی شیوهی بودن کنونی ما. در واقع عکاسی به عنوان یک موضوع، نوعی فرم یا شکلِ دسترسی به شیوههای تفکر و احساس در جامعهی معاصر است. و نوشتن دربارهی عکاسی مانند نوشتن دربارهی جهان است.»

به همین ترتیب، من نیز باور دارم که اندیشه و نوشتن دربارهی ادبیات و سینما نوشتن دربارهی خودمان است.
جستارهای پیشنهادی:
- ادبیات چیست و در زندگی چه کاربردی دارد؟
- فهم هنر، ادبیات و اسطوره
- شش جستار دربارهی زندگی در کنار ادبیات و هنر
- چرا ادبیات سحرانگیز است؟
- بررسی بازاندیشی در لذت تنهایی | اثر تامس ولف
- نقد و بررسی داستان کوتاه عربی | اثر جیمز جویس
- نقد نمایشنامهی این زندگی بالاخره مال کیه؟
- هدف هنر و رسالت هنرمند چیست؟
- اشک، هنر، کاتارسیس و ارسطو
- نقد فیلم داستان آمریکایی | چند میگیری حقیقت رو بگی؟
- نقد و بررسی سریال آرکین
- معنی زندگی از نگاه حافظ